eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_نود_و_نهم بوی قرمه‌سبزی کل
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* نگاهی به آن تابلوی دوست‌داشتنی که با خطی خوش رویش نوشته بود " گلستان شهدا " انداخت. اصلاً وقتی به این اسم، حتی از دور نگاه می‌کرد، حالش خوب می‌شد. امروز تصمیم گرفته بود با اتوبوس به گلستان برود. هر چه نزدیکتر می‌شد، جوش و خروش درونیش هم بیشتر می‌شد. ایستگاه آخر درست روبه‌روی گلستان قرار داشت. وقتی از اتوبوس پیاده می‌شد مستقیم می‌رفت داخل گلستان شهدا. اسم آن ایستگاه را گذاشته بود؛ ایستگاه عشق.. ایستگاه بهشت.. جذاب‌ترین نقطه‌ی این شهر. پر از حس خوب. واردش که شد، به هر طرف که نگاه می‌کرد، شهدا به او لبخند می‌زدند. نمی‌دانست امروز قرار است چه پیش بیاید. چه حرف‌هایی قرار بود بشنود. چه در انتظارش بود. هر چه بود، اما اینجا دلش آرام شد. قرار گرفت. تا ساعت سه هنوز وقت داشت. زودتر آمده بود تا کمی با شهدا خلوت کند. کمی زیارت کند. از مقبره‌ی آیت‌الله شمس‌آبادی شروع کرد. به ترتیب همه جا را زیارت کرد. مرقد آیت‌الله اشرفی اصفهانی، شهید تورجی‌زاده‌، دوست شهیدش زینب کَمایی، شهدای گمنام، آیت‌الله ارباب، تا رسید به مزار شهید حاج حسین خرازی. کسی که شب قبل هم خوابش را دیده بود. با یادآوری آن خواب حالش دگرگون شد. یک جای تاریک نشسته بود و فقط شمع روشن کرده بودند. تابوتی در آنجا بود که می‌دانست مال یک شهید است؛ اما نمی‌دانست کیست. نزدیکتر رفت. رویش نوشته بود حاج‌حسین خرازی. کنار تابوت یک نفر نشسته بود. نمی‌شناختش. رفت کنار تابوت نشست. یک دسته گل سرخ روی تابوت بود که زیبائیش بی‌نظیر بود و خیره‌کننده. شروع کرد به گریه کردن. مرد ناشناس هم با او حرف می‌زد؛ اما هر چه کرد یادش نیامد چه می‌گفت. شاید او هم یک شهید بود. از حال و هوای خواب، بیرون آمد. دور مزار کمی شلوغ بود. صبر کرد تا خلوت شود. کششی در خود احساس می‌کرد که نسبت به دفعات قبل که می‌آمد خیلی بیشتر بود و این برایش عجیب می‌نمود. رفت روبه‌روی قاب عکسش نشست. به لبخندش خیره شد که انگار تهِ ‌تهِ آرامش بود. - منو طلبیدی چی بهم بگی حاجی؟! دیشب خوابتو دیدم. اون کی بود؟ چی بهم گفت؟ چرا الان یادم نیست؟ ولی یه چیزی‌و می‌دونی؟! از دیشب که باهاش حرف زدم، ترس دیگه تو وجودم نیست.. یه جورایی ترسام تبدیل شدن به نگرانی! نگرانم حاج‌حسین.. این طبیعیه نه؟! البته بگمااا.. نگرانی‌هام از جنس خوبین.. آخه دلم الان قرصه.. یادم نیس چی بهم گفت ولی می‌دونم حتماً چیزای خوبی بودن که من الان اینقدر آرومم .. مگه نه؟! آهی کشید. - یادم آوردی تنها نیستم. راستشو بخوای خیلی خودمو تنها حس می‌کردم. خیییلیی.. از شما چه پنهون..رفتم امام رضا..دلمو نذر کردم.. نذر کردم که رها بشه.. از بندی که خودم به دست و پاش بستم. نذر کردم بند کسی بشه که خدا بخواد..اینجام همون نذرو می‌کنم حاجی! " تو رو خدا یادم بیار چی بهم گفت!.." دستی روی اسمش کشید. اشکها کی سرازیر شدند که نفهمید؟! پیرزنی کنارش نشست. کمی‌ نمک داخل یک کیسه کوچک ریخته بود همراه با یک تسبیح سبز. آن را روی مزار گذاشت. با کمی آب سنگ را شست و دستی هم به شیشه‌ی قاب کشید. زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. ناگهان جرقه‌ای به ذهنش زده شد. " نمک‌گیر " 👇👇👇
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_نود_و_نهم - هیچ
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * توی ایستگاه اتوبوس، روی نیمکتِ خیس ، خالی از آدم بود. بارانی که از صبح باریدن گرفته بود، چهره‌ی شهر را از آن دودودم، کمی رهانیده و می‌شد راحت نفس کشید. باران هنوز هم نم‌نم می‌بارید. نگاهش از انتهای خیابان سُرید روی تورفتگی‌ای که آب توی آن جمع شده بود و هر ماشینی که از آنجا عبور می‌کرد شُره‌کنان از تایرهایش سرازیر می‌شد. شیشه‌ها مات از نمِ باران و همه بالا کشیده. نفسش را که بیرون فرستاد بخارِ دهانش در هوا چرخید و لابه‌لای ذرات باران محو شد. یکباره نسیم سردی وزید و خزید زیر چادر نمناکش. لرز به جانش نشست. ده دقیقه‌ای می‌شد که منتظر اتوبوس ایستاده بود. معمولاً روزهای بارانی و برفی اتوبوس دیرتر می‌آمد. همان‌طور که چادرش را دور خودش می‌پیچید چشمش افتاد به ماشینی که مقابلش ترمز کرد. فکر کرد مزاحم است. رفت کمی آن‌طرف‌تر ایستاد. ماشین جلوتر آمد و شیشه‌هایش را پایین کشید. - سوارشو.. زیر بارون خیس شدی. سرما می‌خوریا.. تکتم هاج‌وواج به او نگاه می‌کرد. - این اینجا چیکار می‌کنه؟! اطرافش را نگاه کرد انگار می‌ترسید کسی او را ببیند. هامون از ماشین پیاده شد و سلام کرد. - سوار نمی‌شی؟! حداقل به رسم یهِ.." می‌خواست بگوید دوست قدیمی ولی حرفش را خورد. گفت:" یه همکلاس قدیمی.." تکتم سرش را پایین انداخت. در دلش گفت؛" خوبه حداقل یادته همکلاس بودیم!.." باید تصمیمش را می‌گرفت. یکهو دلش به شور افتاد. اینجا اگر کسی او را می‌دید که سوار ماشینی آخرین مدل شده؟! اگر به گوش حبیب می‌رسید؟!..حبیب..با فکر کردن به او قلبش فشرده شد. احساس بدی داشت. یک‌جور عذاب وجدان. خودش هم نمی‌دانست دچار چه حالتی شده! هنوز بین رفتن و نرفتن مردد بود که هامون دوباره گفت:" فقط می‌خوام باهات حرف بزنم! می‌خوام که به حرفام گوش بدی..بیا.." تکتم هنوز ایستاده بود و مثل مسخ‌شده‌ها او را نگاه می‌کرد. نمِ باران روی موهایش نشسته و چهره‌اش را خواستنی‌تر کرده بود. صورتش کمی پرتر به نظر می‌رسید. جاافتاده‌تر شده بود انگار. اما چشمانش هنوز ردی از غرور داشت. هزاربار این لحظه را در ذهنش مجسم کرده بود. آن اوایل بیشتر. ولی هر چه زمان می‌گذشت، امیدش به رسیدن به این لحظه کمتر می‌شد. حتی بذر شک در وجودش ریشه دواند که شاید محبوب دیگری جای او را گرفته و حال آن بذر شده بود مثل بوته‌ی خاری و در قلبش فرو می‌رفت. " از کجا معلوم..تو آلمان..میون اون همه رهاییِ بی‌قیدوبند، گرفتار نشده باشه؟ چی شده حالا فیلش یاد هندستون کرده؟! شاید از اونا ناامید شده و یا سیر شده..یا.. " با این افکار اخم‌هایش را درهم‌کشید. هامون هنوز ایستاده بود. اندیشید: منتظره برم کنارش بشینم! موسیقی گوش کنم! اون از موفقیتاش بگه و شاید از درد دوری! من چی؟ از تنهائی‌م بگم؟ از داغ برادرم؟ یا از حسرت یک عشق از یاد رفته؟ " هامون یک لحظه در را بست و آمد روبه‌رویش ایستاد. زل زد به چشمانش. " چرا مث غریبه‌ها باهام رفتار می‌کنی؟ تو چت شده؟ انگار من از یه دنیای دیگه اومدم! من همونم.. همون.." تکتم لرزید. دست‌وپایش بی‌حس شده بود. سرما انگار توی تک‌تک سلول‌هایش نفوذ کرده بود. دهان باز کرد چیزی بگوید که اتوبوس رسید. فقط نگاهش کرد. با خودش گفت آیا حرفی دارم که به او بزنم؟ خودش جواب داد:" اندازه‌ی دو سال و نیم بی‌خبری.. ولی حالا نه!..اینطور نه! " رفتن با او یعنی دادن چراغ سبز..مؤمن از یک سوراخ دوبار گزیده نمی‌شود. این را همین دیروز یک جایی خوانده بود. عزمش را جزم کرد و بدون کلامی به طرف اتوبوس پا تند کرد. نگاه ناباور هامون دنبالش کشیده شد. روی صندلی که نشست نفس حبس شده‌اش را بیرون داد. هنوز سردش بود. عطسه‌ای کرد و دماغش را بالا کشید. سرش را به شیشه پنجره تکیه داد. کاش زودتر به خانه می‌رسید. هامون همانجا به دیواره‌ی نیمکت تکیه داد و فکر کرد:" دختره‌ی سرتق...چی تو اون مغز کوچیکت می‌گذره! ناز می‌کنی یا فرار؟! ولی خوشم میاد ازت هنوزم سهل‌الوصول نیستی.. عین همون موقعا.." اتوبوس که راه افتاد او هم سوار ماشینش شد و رفت. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4