eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_یازدهم وقت
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * - حال مادرتون چطوره؟ نگاهشان درهم چفت شد. هامون به محض رسیدن، به تکتم زنگ زده بود و خبر داده بود مادرش در بیمارستان است. - یکم بهتره! تکتم متأسف سرش را پایین انداخت. - چند وقته درگیر این بیماری‌ان؟ - هف هشت ماهی میشه..البته از وقتی فهمیدیم..یه مدت بردمش آلمان..اونجا جراحی شد..حالش خیلی بهتر شده بود..امروز نمی‌دونم چی شد یهو دومرتبه حالش به‌هم خورد. - دارو مصرف می‌کنن؟ - اوهوم.. - شیمی درمان چی؟ - نه..حدود یه ماهی هست قطع کردیم.. - احتمالاً عوارض داروئه..چیز مهمی نیس..نگران نباش..دکتر مؤیدی از جراحای خیلی خوبه این بیمارستانه..ایشون بگه نگران نباش..ینی نباش.. - اُووو..مرسی دکتر مؤیدی! تکتم لبخندی زد و گفت:" ولی برای احتیاط امشب نگهشون می‌دارن..فک می‌کنم واسه یه سری آزمایشات.. می‌خوان مطمئن بشن بیماری خدای نکرده عود نکرده باشه.. هامون سر تکان داد. - اوکی.. تکتم سعی می‌کرد از نگاه مستقیم به او بپرهیزد؛ هامون اما خیره می‌شد به چشمانش. انگار که نمی‌خواست حتی یک پلک زدن او را هم از دست بدهد. تکتم من‌من‌کنان گفت:"خب دیگه.. من یکم کار دارم..فعلاً.. مواظب مادرت باش.." خواست برود که هامون صدایش کرد. - تکتم!.. برگشت سمت او. - بمون! ابروهای تکتم بالا پرید. با تعجب او را نگاه می‌کرد. هامون خونسرد گفت:" می‌خوام یکم بیشتر پیشم بمونی!..میشه؟!.." تکتم جدی شد. - نه متأسفانه. مدیر بخش تا ده دیقه دیگه ازم گزارش کار می‌خواد. می‌بخشی.. و از او دور شد. احساس خفقان می‌کرد. این برخوردهای هامون را نمی‌توانست هضم کند. با خودش گفت:" اگه اون واقعاً دوسم داشت پس این سه سال چطور منو از یاد برده بود؟! چطور حتی یه‌دونه پیامم به من نمی‌داد؟! ینی یهو منو دید و متحول شد؟! خدایا.. چطوری داری امتحانم می‌کنی؟ با دیوونه کردنم؟! " تا آخر وقت خودش را مجاب کرد که دوروبر هامون پیدایش نشود. اما هامون دست‌بردار نبود. از بچه‌های پذیرش خداحافظی کرد و همین‌که بیرون رفت، هامون به طرفش آمد. کلافه به نظر می‌رسید. - انتظار داشتم حداقل یه سر بهم می‌زدی! تکتم دسته‌ی کیفش را در میان انگشتانش محکم فشرد. سعی می‌کرد آشوب درونیش را بُروز ندهد. جدی گفت:" نرسیدم..کار داشتم.. " هامون فاصله‌اش را با او به کمترین حد ممکن رساند. با لحنی دلخور گفت:" ینی حتی نیم‌ساعتم وقت آزاد پیدا نکردی؟! " نگذاشت تکتم حرف بزند. - ببینم! تو چرا همش بهانه میاری که از من فرار کنی! کمی صدایش را بالا برد." وقتی باهات حرف می‌زنم نگام کن لطفاً.." تکتم اخم‌هایش را درهم کشید." داد نزن! اینجا بیمارستانه و محل کار من. " هامون دستی لابه‌لای موهایش کشید. تند رفته بود. پوفی کشید و گفت:" یکم اعصابم بهم ریخته‌س.. درکم کن.." تکتم چادرش را جلوتر کشید. " اصلن تو اینجا چیکار می‌کنی؟ مادرت‌و تنها گذاشتی اومدی منو سین‌جیم کنی؟ " - شما نمی‌خواد نگران مادر من باشی! بابام بالا سرشه.. بعد گرفته و عصبی پله‌ها را پایین رفت. تکتم سعی کرد خوددار باشد؛ ولی مگر می‌گذاشت. به دنبالش رفت. - تو چه انتظاری از من داری؟ هامون برگشت." یکم توجه. همین. " تکتم با لحنی حرص‌آلود گفت:" وقتی من نیاز به توجه داشتم تو کجا بودی؟! " چشمان هامون تنگ شد. درست ایستاد مقابلش. صدایش بم شده بود و خشن. - چرا آدم باید درمورد همه چیز توضیح بده؟! ..بعضی چیزا رو خود آدمم نمی‌دونه! قبول کن تو اون موقعیت مقصر بودی. تو ویران کردنِ احساسِ من، مقصر بودی..اینکه من چه مرگم شده بود، نمی‌دونم..نمی‌تونم توضیح بدم.. حالِ الانمم نمی‌تونم توضیح بدم..من فقط می‌دونم دوسِت دارم..نمی‌دونم چرا..ازت خوشم میاد اونم نمی‌دونم چرا.. گاهی دوس داشتنِ آدما دلیل نداره..شایدم داره من نمی‌فهمم.. من گذشته رو نمی‌تونم برگردونم ..دیگه نمی‌تونم کاریش بکنم جز اینکه حسرت بخورم..حسرتم که به درد آدم نمی‌خوره.. تکتم! من وقتی دیدمت...انگار هیچ‌وقت ازم دور نبودی! اصلن انگار همه‌چی یادم رفت! انگار همه‌ی اینا یه خواب بوده! عصبی سرش را تکان داد و موهایش روی پیشانی رها شدند. - من الان اینجام!..اینجا..به خاطر تو..می‌فهمی! فقط به خاطر تو. تکتم شوکه و گیج ایستاده بود و ناباور جوش و خروش هامون را می‌نگریست. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁هر صبح ✨که با نام تو آغـاز شود 🍁هر سینـه ✨نزول رحمت احراز شود 🍁یارب ✨تو گـواهى که به یک 🍁 "بسم الله" 🍁 ✨صد ره به 🍁محمد و علی باز شود 🍁 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
- - - ملت مظلوم است اما قوی . . |
﴾′🕊🌿′﴿ 🔸شاگردی از حکیمی پرسید: را برایم توصیف کنید؟ 🔹حکیم گفت: اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود، مجبور به گذر شدی، چه می کنی؟ 🔸شاگرد گفت: پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه می روم تا خود را حفظ کنم. 🔹حکیم گفت: در دنیا نیز چنین کن؛ تقوا همین است! 📌 از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار؛ زیرا کوه ها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شده اند... ترک‌گناه = ↯
💠رهبر انقلاب: پشت صحنه قضایای اخیر، این زورگویان قرار دارند و دعوا بر سر از دنیا رفتن یک دختر جوان و یا بر سر با حجاب و بدحجاب نیست. خیلی از کسانی که حجاب کامل ندارند، جزو هواداران جدی جمهوری اسلامی هستند و در مراسم مختلف شرکت می‌کنند. دعوا و بحث بر سر استقلال و ایستادگی و تقویت و اقتدار ایران اسلامی است.
[🕊🐾] میگما... ای‌کاش‌انقدرکہ‌ترس‌ازگرفتن‌ کروناداریم؛یکمۍهم‌ترس‌از‌نیومدن آقا‌داشتیم:)!! تیتر‌تموم‌خبرهاشُده‌ڪـرونا هممون‌بہ‌خاطر‌این‌بیمارۍداریم پیشگیرۍمی‌کنیم. ولی‌کدوممون‌تاحالا‌ازگناهمون‌ پیشگیرۍکردیم‌کہ‌دِل‌مـولامون‌نشکنہ‌؟! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☁️⃟🔗¦⇢ 🌕الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج
مداحی_آنلاین_باز_قلبم_گرفته_بوی_ماتم_امیر_برومند.mp3
8.71M
🏴🕊🏴🕊🏴 علیه السلام 🌴دلم غمینه بازم میخونه 🌴شب یتیمیه‌ی آقام صاحب الزمونه 🎤
🖤مهدی جان رخت سیاه داغ پدر کرده ای تنت؟ ▪️قربان ریشه های نخ شال گردنت ▪️آماده می کنی کفن و تربت و لحد😭 ▪️یا صاحب الزمان، خدا صبرتان دهد به محضر گرامی امام زمان (عج ) و عاشقان اهل بیت تسلیت باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_دوازدهم -
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * هامون منتظر به تکتم چشم دوخته بود. - نمی‌خوای چیزی بگی؟ تکتم مانده بود داد بزند یا سکوت کند. بخواهد یا نخواهد. بماند یا برود. چه بگوید وقتی فقط دلش به حال او می‌سوخت. هامون آهی کشید و گفت:" باشه..من صبرم زیاده.." این را گفت و از پله‌ها بالا رفت. تکتم به سمت در خروجی پا تند کرد. بماند که چه؟ هامون اگر به واقع دوستش می‌داشت مثل آدم با پدرش حرف می‌زد. فکر کرد مثل حبیب. ناخودآگاه او را با حبیب مقایسه کرد. تفاوتشان از زمین بود تا آسمان. یک سؤال در ذهنش چرخ خورد. چرا حبیب سکوت کرده ‌بود؟ به ایستگاه که رسید روی نیمکت ولو شد. سرش گیج می‌رفت. با خودش گفت:" شاید پشیمون شده باشه؟! " جواب سؤالاتش را همان شب گرفت. *** حبیب تمام این مدت به حرف‌های تکتم فکر کرده بود. " من یه دختر آزاد بودم ولی ولنگار نه. باباحسین انتخاب‌و گذاشته بود به عهده‌ی خودم. منظورم چادره. دلم می‌خواست با عشق چادر بپوشم نه با زور. هامون هم پسر مذهبی‌ای نبود، غیرمعقول هم نبود. نخبه بود. جذاب هم بود. ولی تا دلتون بخواد غرور داشت و منم از همین خصلتش خوشم نمی‌اومد. تا اینکه یه ماجرایی پیش اومد واسه دوستم عاطفه. این دوست که میگم.. ینی از خواهر بهم نزدیکتر. ماجراش مفصله." تمام ماجرا را شنیده و هرچند باعث حیرتش شد ولی حرفی نزده بود. اینکه او چنین تصمیمی بگیرد آنهم برای انتقام، به نظرش بچه‌گانه آمد. خود تکتم هم اعتراف کرده بود. " کارم بچگانه بود. هم بچه‌گانه و هم احمقانه. حالا که بهش فکر می‌کنم از خودم لجم می‌گیره. از کارام. از بی‌فکریام..اون موقع فکر می‌کردم این درست‌ترین کاره..بهترین کار..تا اینکه تو یه پروژه با هم هم‌گروه شدیم و.. ورق برگشت. " وقتی تکتم از احساسش می‌گفت بیشتر به حرکاتش دقت کرده بود. نه رنگ‌به‌رنگ شدن صورتش را دیده بود و نه لرزش صدایش را شنیده بود. و این کمی خیالش را راحت کرده بود. " اون صوت که یکی از بچه‌ها ضبط کرده بود و داده بود دست هامون همه‌چیو به هم ریخت. هر چی براش توضیح دادم، باور نکرد. منو احساسم‌و به راحتی قضاوت کرد و گذاشت رفت. بدون هیچ خبری. تا همین چند وقت پیش. " حبیب حق قضاوت به خودش نمی‌داد. شاید او هم برای خودش دلیلی داشته؛ اما سعی می‌کرد نطفه‌ی حسادتی را که می‌رفت در قلبش نفوذ کند، درجا خفه کند. حسادت سم بود برای علاقه‌اش. به عکس خندان پدرش نگاه کرد. احساس می‌کرد او هم با نظرش موافق است. بطری آب را روی سنگ مزار خالی کرد و گفت:" حاج‌احمد، من هیچ‌کس‌و قضاوت نمی‌کنم.. اگه صلاح خداست که مهر من به دلش میوفته اگه هم نیست..من راضیم به رضاش.. شما هم یه پادرمیونی بکن.. " روی سنگ را شست و برخاست. تصمیمش را گرفته بود. موبایلش را درآورد و شماره‌ی تکتم را گرفت. تکتم وقتی اسم حبیب را دید بلافاصله تماس را وصل کرد. ‌ - بله! - سلام! خوب هستین! - ممنون..شما خوبین! - شکر خدا. می‌گذرونم..والا غرض از مزاحمت..یه چند کلمه حرف بود که باید می‌زدم بهتون. - بفرمایین! قلب تکتم به تپش افتاد. صدای ضربانش تا حلقش می‌رسید. - والا من راجع به حرفاتون خیلی فکر کردم. من هنوزم سر حرفم هستم. ولی علاقه‌م رو بهتون تحمیل نمی‌ونم به هیچ‌وجه. دلم نمی‌خواد از روی احساس و سرسری تصمیم بگیرید. خوب فکر کنید. انتخاب با خودتون. انتخابتون هر چی که باشه مطمئن باشید من بهش احترام می‌ذارم. اصلاً هم فکر نکنید دلم می‌شکنه و از این صحبتا. بحث یه عمر زندگیه. متوجه‌اید؟ " تکتم با آرامشی که از ته قلب احساس می‌کرد جواب داد:" بله کاملاً.." - عجله‌ای هم نیست. من دارم میرم سوئد. وقتی برگشتم انشاءالله شما هم از تصمیمتون باخبرم کنید. - باشه..ممنونم که درکم می‌کنید. - خواهش می‌کنم. خداحافظی کردند. برای حبیب تلخ بود و برای تکتم قدرشناسانه. او شایستگی هر گونه احترام را داشت. همان‌طور بود که باید باشد. صاف و ساده و صمیمی. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
یازده بارجهان گوشه‌ی زندان‌کم نیست کنج زندان بلا گریـه ی باران کم نیست سـامــرائـی شـده ام، راه گـدایی بلـدم لقمه‌نانی بده ازدست شما نان‌کم نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂» . نبودنٺ را با ساعٺ‌شنۍ اندازھ گرفتھ ام.. یڪ‌صحرا گذشتھ است!💔 C᭄ . •۰•۰•۰•۰•🌕✨۰•۰•۰•۰•۰• ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت همسر شهید مدافع امنیت از سوختن همسرش 🔹راحله موسوی همسر شهید مدافع امنیت سروان پرویز کرم‌پور: اگر پلیس در تجمعات حضور دارد فقط برای این است که اعتراضات به‌حق مردم به اغتشاش و ناامنی تبدیل نشود! 🔹حلما ۷ ساله دختر شهید: دوست دارم به‌همراه بابام روز اول به مدرسه بروم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آن روز که در مورد جمهوری اسلامی احساس خطر کنم دیگر نصیحت نمی‌کنم، دست همه را قطع ‌خواهم کرد! ⭕️ جمهوری اسلامی حرم است...
آقا مبارک است ردای امامتت🌸 ای غائب از نظر به فدای امامتت🌸 آغاز امامت آقا و مولامون امام زمان (عج) مبارک 😍❤
دوست داشتنَت سحـرخیـزترین حسِ دنیاست که صبح‌ ها پیش از باز شدنِ چشم‌ هایم در من بیدار می‌شود.😍 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊خانه تکاني'رسم قديمي 💐همه منتظران بهار است 🎊خانه تکاني دل 💐را براي رسيدن بهار 🎊دلها 💐مهدي زهرا فراموش نکنيم 🎊پیشاپیش 💐ولایت عهدی مبارک باد🎊🎉
✍شهید آوینی: در ملکوت اعلی، جز شهید کسی زنده نیست. حیات دیگران، اگر هم باشد به طفیلی شهداست و شفاعت آنها...
مادرکودکي او را بدست موجهاى نيل ميسپارد، تا برسد به خا نه ي فرعونِ تشنه به خونَش. ديگري را برادرانش به چاه مى اندازند سر از خانه ي عزيز مصر درمي آورد. مکر زليخا زندانيش مي کند اما عاقبت برتخت مينشيند. آتشي نمىسوزاند ابراهيم را دريايى غرق نميکند موسى را اگر همه عالم قصد ضرر رساندن تو را داشته باشند و خدا نخواهد نميتوانند او يگانه تکيه گاه من و توست به "تدبيرش" اعتماد کن ، به "حکمتش" دل بسپار ، و به سمت اوقدمي بردار، به او "توکل" کن.
محمد کاسبی: آمریکا شلوغی‌ها را برپا کرد و عده‌ای متأسفانه بر موجش سوار شدند بازیگر پیشکسوت سینما و تلویزیون: 🔹دختر عزیزی (مهسا امینی) درگذشت و امیدواریم اگر کسی مسبب فوتش بوده محاکمه شود، امّا این شلوغی‌ها موجی بود که آمریکایی‌ها آغاز کردند و متاسفانه عده‌ای بر آن موج سوار شدند. 🔹اینهمه خانم محترم در سینما داریم؛ بسیار انسانهای محترمی هستند؛ کشف حجاب نکردند، به غیر از چند نفر محدود. 🔹چند نفر از سربازان میهن در مرزها شهید شدند؟ چرا برای درگذشت این سربازها کسی آهنگی نخواند؟ چرا برنامه تلویزیونی‌اش را تعطیل نکرد؟ چرا برای آنها داغدار نشدند؟ 🔹روشن است که برنامه آمریکا اغتشاش در ایران است و این را بارها نشان داده.
⚜بقیه‌الله برایتان بهتر است؛ ⚜اگر ایمان داشته‌باشید. 💠سوره‌ی مبارکه‌ی هود 💠آیه‌ی ۸۶