eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁خورشیدی‌و ما چو ذره ناپیداییم 💫 سر، بر درِ آستان تو می‌ساییم 🍁صبح دگری دمید، برمی‌خیزیم 💫تا دفتر دل به نام تو بگشاییم ✨ خدایا 🍁با توکل به‌اسم اعظمت که روشنگر 💫جانست روزمان را آغاز می‌ کنیم الهی به امید تو نه خلق تو🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖برای دوست داشتن دیگران لازم نیست هر بار آنها را ببوسید و یا مدام تکرار کنید که دوستشان دارید. 💖بلکه عشق حقیقی آن است که دیگران را کمتر در معرض قضاوت قرار دهید و بگذارید خودشان باشند و آنگونه که می‌خواهند زندگی کنند. و همانی باشند که خود می‌خواهند، نه آنگونه که شما می‌خواهید.
🌙 🌱-سوره‌احزاب وَلَوْ دُخِلَتْ عَلَيْهِمْ مِنْ أَقْطَارِهَا ثُمَّ سُئِلُوا الْفِتْنَةَ لَآتَوْهَا وَمَا تَلَبَّثُوا بِهَا إِلَّا يَسِيرًا ﴿۱۴﴾ آنها چنان بودند كه اگر دشمنان از اطراف و جوانب مدينه بر آنان وارد مي‏شدند و پيشنهاد بازگشت به سوي شرك به آنها مي‏كردند مي‏پذيرفتند، و جز مدت كمي براي انتخاب اين راه درنگ نمي‏كردند. وَلَقَدْ كَانُوا عَاهَدُوا اللَّهَ مِنْ قَبْلُ لَا يُوَلُّونَ الْأَدْبَارَ وَكَانَ عَهْدُ اللَّهِ مَسْئُولًا ﴿۱۵﴾ آنها قبل از اين با خدا عهد كرده بودند كه پشت به دشمن نكنند، و عهد الهي مورد سؤ ال قرار خواهد گرفت (و در برابر آن مسئولند). قُلْ لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْفِرَارُ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنَ الْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ وَإِذًا لَا تُمَتَّعُونَ إِلَّا قَلِيلًا ﴿۱۶﴾ بگو: اگر از مرگ يا كشته شدن فرار كنيد سودي به حال شما نخواهد داشت، و در آن هنگام جز بهره كمي از زندگاني نخواهيد گرفت. قُلْ مَنْ ذَا الَّذِي يَعْصِمُكُمْ مِنَ اللَّهِ إِنْ أَرَادَ بِكُمْ سُوءًا أَوْ أَرَادَ بِكُمْ رَحْمَةً وَلَا يَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَلَا نَصِيرًا ﴿۱۷﴾ بگو: چه كسي مي‏تواند شما را در برابر اراده خدا حفظ كند اگر او مصيبت يا رحمتي را براي شما اراده كرده، و غير از خدا هيچ سرپرست و ياوري نخواهند يافت.
❣پیامبراکرم صلی الله‌علیه‌وآله‌وسلم: فرزندان خود را به کسب سه خصلت تربیت کنید؛ دوستی پیامبرتان و دوستی خاندانش و قرائت قرآن 📜قاموس قرآن، ص۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خروش دختران انقلاب 🇮🇷✌️ اردبیل کرمانشاه زاهدان ┅═✧❁🌟🇮🇷🌟❁✧═┅      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این‌ترڪیبِ‌‌ظـــریــــفــــ💕✨ ‌مال‌"زن"هاسٺ ‌فقط😌! ⊹ ⊹ ⊹ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌┅═✧❁🌹❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚨 گردن زدن یک زن شیعه توسط عربستانی که خودش را حامی زن ایرانی و مهسا امینی می‌داند!😳 🔞 این فیلم که بصورت مخفیانه گرفته شده است به وضوح، وحشی‌گری آل‌سعود را نشان می‌دهد! ⚠️ موقع پخش کلیپ، کودکان و افراد دارای ناراحتی قلبی، اطراف شما نباشند🙏⚠️⛔️🔞⛔️🔞⛔️ 🔻 کلیپ سنجاق شده👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3870687243Cb7696c0270
❌اگه قمی نیستی اصلا نیا❌ 📣فقط قمیا بزنن رو لینک زیر👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1056899072C2528af41ae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اعتراض زنان بلژیک به بیحجابی اجباری! سالهاست درکشورهای اروپایی زنان حتی غیرمسلمان به اعتراض به بیحجابی اجباری مشغولند حال آنکه درشیعه خانه امام زمان بخشی ازهنرمندان وورزشکاران بی محابا به گسترش ورواج این منکر میپردازند و درحمایت ازهرزگی و برهنگی به حیاوعفت زن ایرانی حمله میکنند! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⚠️❌ تو هر سنی افزایش قد داشته باش😱📏 ⛽ با پودر افزایش قد گلشا خیلی ها تونستن بصورت ، و افزایش قد دوباره داشته باشن حتی بعد از سن بلوغ 🤩♨️ 🚨افزایش قد آسان و سالم تا 15 سانت🚨 ⭕ روی لینک زیر کلیک کن👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1428291753C767742833a https://eitaa.com/joinchat/1428291753C767742833a 💥 آخرین فرصت برای افزایش قد💥
👤دختران این خاک ؛برای داشتن ایران قوی پدر میدهند نه روسری....❤️🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اختراع یک شرکت دانش بنیان برای درمان لک و تیرگی پوست🤩🤩 طی یک دوره ۳ ماهه لک و تیرگی های پوست خودتو محو کن با مجوز از وزارت بهداشت👨‍⚕ جهت سفارش و مشاوره رایگان عدد 42 را به 50009020 پیامک کنید.💁‍♀ تخفیف ویژه برای 1000 نفر اول🥳🥳
دنبال یه کانال ارزون💸 میگردی‼️ ❣این کانال و بهت معرفی میکنم👇😍 @Azishopingg 👚 🧥ارزانسرا با بیش از ۱۰ سال سابقه در اینستاگرام👏 به دعوت من به پیام‌رسان اومدن 😍🎀✔️ خودم مشتریشونم و خیلی راضی‌ام🧚‍♀👌😍❤️ 🍄 🍄 🍄 🦋 عضو بشید ببینید 👇😘❤️ https://eitaa.com/joinchat/610009109Ca5271ac179 و و ✌️ ❤️ارسالشون به سراسر کشور رایگانه🚚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی قشنگه حاجی صدامو داری؟؟😭 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه با بوتاکس و ژل خداحافظی کنید❌💉 فقط با یک روش گیاهی از شر چروک ها راحت شوید جهت اطلاعات بیشتر لینک زیر را لمس کنید 👇 https://b2n.ir/tl103 https://b2n.ir/tl103 https://b2n.ir/tl103
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 سکانسی قابل تامل از یک فیلم 🔻 بیشتر با مفهوم شعار 🔚 آشنا بشید 😏 💯 حتمااااااا ببینید ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟در این شب آرام ... 🌸دعایتان میکنم بخیر 🌟نگاهتان میکنم به پاکی 🌸یادتان میکنم بخوبی 🌟هرجا هستید 🌸بهترین‌ها را برایتان آرزو دارم 🌟شبی زیباو سراسر آرامش 🌙در آغوش مهربانی های خدا داشته باشید 💜شبتون بخیر و سرشار از آرامش💜 💫 ✨ ─━━━━⊱🌟⊰━━━━─
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_صد_و_هیجدهم هام
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * - نمی‌خوای دیگه از جلوی اون آینه بیای کنار؟ هامون نگاهی به سرتاپایش در آینه‌ی قدی انداخت و گفت:"خوبم؟! " - واسه خواستگاری که نمیری مامان! ولی درجه یکی. ثریا این را گفت و رو کرد به تیمور. - آماده‌ای؟ تیمور دستش را در هوا تکان داد. - بریم..من آماده‌م..اگه شازدتون بیان دیگه! هامون لبخند پیروزمندانه‌ای به خودش زد و راه افتاد." بریم..منم آماده‌م.." راضی کردن ثریا کار چندان سختی نبود. ثریا وقتی فهمید فقط برای آشنایی می‌روند رضایت داده بود؛ اما هنوز نمی‌دانست این دختر کیست. هامون چیزی در مورد او نگفته بود. فقط گفته بود در بیمارستان با او آشنا شده! می‌خواست مادرش تکتم را ببیند و بعد قضاوت کند؛ اما غرغرهایش از وقتی به سمت پایین شهر حرکت کردند، شروع شده بود. هامون سبد گل شیک و بزرگی را که خریده بود، دست‌به‌دست کرد و زنگ در را فشرد. قلب تکتم از جا کنده شد. هول از جایش برخاست. چادر تا شده‌اش را از روی تخت برداشت. روسری گل‌بهی را روی سرش تنظیم کرد. دستی به کت و دامن بلندش که به همان رنگ بود، کشید و زیر لب صلوات می‌فرستاد. ضربان قلبش کوبنده بود. چند نفس عمیق کشید. چادر را روی سرش انداخت و از اتاق خارج شد. ثریا از همان لحظه‌ی ورود اخمهایش را درهم کشید."اینجا کجاس ما رو برداشتی آوردی! " به هامون چشم غره رفت. هامون ملتمسانه گفت:"مامان خواهش می‌کنم! " از حیاط کوچک خانه گذشتند. حاج‌حسین به گرمی از آنها استقبال کرد. آخرین نفر هامون بود که با او احوالپرسی کرد. او را جوان برازنده‌ای دید و در دل به دخترش حق داد که دچار تردید شود. ثریا بدون توجه به اینکه تا درگاه خانه با فرش پوشانده شده، به عادت مهمانی‌های همیشگی، با کفش وارد خانه شد. هامون خواست چیزی بگوید که حاج‌حسین تعارفش کرد به داخل. تکتم گوشه‌ای ایستاده بود و هنوز از شوک رفتار ثریا بیرون نیامده بود. هامون سبد گل را به دستش داد و لب زد:" خوبی؟! " اشاره کرد به مادرش. " ببخشید دیگه.عادتشه.." تکتم به لبخند نصفه‌نیمه‌ای اکتفا کرد و به آشپزخانه رفت. سبد گل را روی اپن گذاشت. به هال که برگشت متوجه نگاه‌های تحقیرآمیز ثریا شد که به همه‌جای خانه می‌انداخت و با افسوس سر تکان می‌داد. لب گزید و سعی کرد آرامشش را حفظ کند. باوقار کنار پدرش نشست. حاج‌حسین سرش را پایین انداخته بود. تکتم با یک نگاه فهمید پدرش معذب است. چشم چرخاند سمت ثریا. آرایش نسبتاً غلیظی کرده بود. نصف بیشتر موهای رنگ‌شده‌اش از زیر روسری براق و خوش‌رنگش بیرون ریخته بود. مانتو جلوباز گران‌قیمتی پوشیده بود و پا روی پا انداخته و کفش‌های پاشنه‌بلند مارکش توی ذوق می‌زد. تکتم آب دهان نداشته‌اش را قورت داد. چیزی را که می‌دید با آنچه تصور کرده بود، زمین تا آسمان تفاوت داشت. تیمور نگاهی به ثریا که داشت حرص می‌خورد، انداخت و آن سکوت سنگین را با سرفه‌ای درهم شکست. بعد لبخند تصنعی زد و گفت:" خب جناب آقای سماوات! خوشبختم از دیدارتون..گمون کنم شما و آقاهامون هم اولین باره همدیگرو می‌بینید! درسته؟! " حاج‌حسین سرش را بالا گرفت. - همین‌طوره..شخصاً افتخار آشنایی با ایشون رو نداشتم. تیمور با دیدن اخم‌های درهمِ هامون، حرف را عوض کرد. - عجب ترافیک سنگینی بود اینجا! همیشه همین‌طوره؟ حاج‌حسین لبخند زد." اغلب اوقات." ثریا پرید وسط حرفشان. - برخلاف اطراف ما!..از ترافیک و شلوغی اصلاً خبری نیست..هوای اونجا کجا!..هوای اینجا کجا! نمیشه نفس کشید. پشت‌چشمی نازک کرد. - می‌دونید که..ما الهیه هستیم. هامون نگاهی به چهره‌ی گرفته‌ی تکتم انداخت و بلافاصله گفت:"البته قبلاً منیریه بودیم..دو سالی میشه رفتیم الهیه." ثریا اخمش کرد. در دلش گفت:"حالا اینو نمی‌گفتی کفر می‌شد؟ " حاج‌حسین رو به تکتم گفت:"دخترم لطفاً یه چایی بیار..گلویی تازه کنن." تکتم چادرش را جلو کشید و از جا برخاست. از رفتار ثریا حرصش گرفته بود. از همان ابتدای ورودش چنان با تحقیر و تعجب سرتاپایش را نگاه کرده بود که انگار تابه‌حال چادر ندیده! با نوک انگشتانش با او دست داده بود و حتی یک لبخند هم نزده بود. با حرص چایی می‌ریخت و دعا می‌خواند تا این جلسه بدون دردسر تمام شود. به هال برگشت. چایی را یک دور چرخاند و کنار پدرش نشست. تیمور داشت از محاسن محله‌ی لاکچریشان می‌گفت و ثریا هم او را تأیید می‌کرد. هامون سرفه‌ای کرد و گفت:"پدرجان بهتر نیست بریم سر اصل مطلب." تیمور با خنده گفت:" اصل مطلب آشنائیه عزیز من..غیر از اینه!" رو کرد به حاج‌حسین‌. "خب شما از خودتون بگید جناب سماوات..تا کم‌کم برسیم به بچه‌ها." حاج‌حسین نفسش را با آه کوتاهی بیرون داد." بله.خواهش می‌کنم..والا ظاهر و باطن زندگی ما همین هست که می‌بینید. این خونه ارثیه پدرم هست که به من رسیده. خودمم یه صحافی دارم توی ولی عصر. 👇👇
همسرم خیلی سال پیش، عمرش‌و داد به شما و پسرم طاها سه سال قبل توی حادثه پلاسکو شهید شد. آتش‌نشان بود. " ثریا سکوت کرده بود و تیمور با گفتن" خدا رحمتش کنه " به او نگاه کرد. حاج‌حسین ادامه داد:" مثل اینکه بچه‌ها یه آشنایی مختصر از قبل داشتن..زمان دانشجویی..اون موقع پسرم هنوز زنده بود و فکر می‌کنم با آقازاده‌ی شما هم یه صحبتایی کرده بودن.." هامون دستپاچه شد. نگاهش بین تیمور و ثریا و بعد تکتم و حاج‌حسین چرخید. ولی زود خودش را جمع کرد. " بله..بله..با ایشون حرف زده بودم..خدا رحمتشون کنه. قسمت نشد بیشتر از حضورشون استفاده کنم.." چشمان ثریا با شنیدن این حرف‌ها گشاد شده بود. فکر کرد پس این همان دختری بود که هامون در اصفهان خواهانش بود و بعد نفهمید چطور قضیه‌شان منتفی شد. حالا دوباره از کجا سروکله‌اش پیدا شده بود؟ خدا می‌دانست. از دست هامون کفری بود ولی به روی خودش نیاورد. تیمور هم چیزهایی فهمید چون سرش را تکان داد و گفت:" که اینطور.." حاج‌حسین ادامه داد:" دختر من توی بخش مهندسی پزشکیِ بیمارستان امام مشغوله و الان داره برای دکترا درس می‌خونه. " ثریا دیگر تمایلی به شنیدن نداشت. نه از تکتم خوشش آمده بود و نه از حاج‌حسین. خانه زندگیشان هم که از همه بدتر. تصمیم گرفت به این نمایش مسخره پایان دهد. ولی اول باید ضربه‌ی کاری را می‌زد. با لحنی خودخواهانه گفت: " هامون من هم مدیرعاملِ شرکت نوین‌طبه.. یه شرکت تجهیزات پزشکی که با شرکت زیمنس آلمان قرارداد می‌بنده.. تا حالا چند بار براش دعوتنامه فرستادن..قرار هست برای زندگی بریم آلمان.. اینجا واسه زندگی کردن باید پوستت خیلی کلفت باشه حاج‌آقا.. آلمان همه‌ی امکانات رفاهی رو برای هامونم فراهم می‌کنن.." حاج‌آقا را کشدارتر گفت و دوباره نگاه تحقیرآمیزش را دوخت به تکتم." میشه یه لیوان آب به من بدین؟ وقت دارومه.. " تکتم داشت می‌لرزید. چرا هامون تابه‌حال در این مورد چیزی نگفته بود؟ چرا باید اینجا از زبان نیشدار مادرش می‌شنید؟ برای زندگی؟ آلمان؟ این دیگر از کجایشان درآمد؟ با سستی از جا برخاست. نگاهش افتاد به هامون. او آرام و خونسرد نگاهش کرد. انتظار داشت او همه‌چیز را انکار کند؛ ولی با اخم‌هایی درهم فقط نگاهش می‌کرد. از این خونسردی او حالش دگرگون شد. به آشپزخانه رفت. لیوان را از آب پر کرد و در پیش‌دستی گذاشت. هنوز داشت با خودش کلنجار می‌رفت. چادرش را مرتب کرد و به هال برگشت. لیوان را جلوی ثریا که گذاشت او اشاره کرد تکتم کنارش بنشیند. ثریا کمی از آب را نوشید و آهسته رو به تکتم گفت:" شما همیشه، تو هر جایی چادر می‌پوشی؟! " تکتم کمی جابه‌جا شد." اگه منظورتون از همه‌جا بیرون از خونه و جلوی نامحرمه، بله. من چادر سر میکنم. " - حتی توی مهمونی‌ها؟ - بله حتی تو مهمونی‌ها. - اذیت نیستی؟ با این همه لباس؟ تکتم قاطع ولی با لبخند گفت:" نه! درست برعکس. وقتی جایی از بدنم یا موهام معلوم باشه اذیتم.." ثریا چشمی پیچاند."عجب! " و دیگر حرفی نزد. تعجب می‌کرد چرا هامون این دختر محجبه را برای آینده‌اش انتخاب کرده! اگر این همان دختر اصفهانی باشد از اول همین‌طور بوده؟ در دلش گفت:" چیِ این از فریناز بهتر بود؟ پسره‌ی کم عقل. " این آن چیزی نبود که می‌خواست. تکتم هم دیگر چیزی نگفت. کاملاً احساس کرده بود که مادر هامون از این نوع پوشش خوشش نیامده. ثریا کمی دیگر از آب را نوشید. رو کرد به هامون." هامون‌جان! من حالم زیاد خوش نیست. بهتره دیگه زحمت‌و کم کنیم." حاج‌حسین گفت:" ولی شما که چیزی میل نکردید..بفرمایید ناقابله.." ثریا سردرد را بهانه کرد. - نه ممنون. سرم به درد افتاد. نمی‌دونم چرا. ممنون از پذیراییتون. " و برخاست. به دنبال او تیمور و هامون هم بلند شدند. هامون نگاهی به تکتم انداخت. سرش پایین بود. کاش می‌توانست کمی با او حرف بزند. ثریا کیفش را برداشت و مجال نداد هامون به چیز دیگری فکر کند. تکتم بدرقه‌شان کرد ولی نه او حرفی زد و نه آنها. تفاوت‌ها داشتند خودشان را به رخش می‌کشیدند. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🌟در این شب آرام ... 🌸دعایتان میکنم بخیر 🌟نگاهتان میکنم به پاکی 🌸یادتان میکنم بخوبی 🌟هرجا هستید 🌸بهترین‌ها را برایتان آرزو دارم 🌟شبی زیباو سراسر آرامش 🌙در آغوش مهربانی های خدا داشته باشید 💜شبتون بخیر و سرشار از آرامش💜 💫 ✨ ─━━━━⊱🌟⊰━━━━─