eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت دوم فقط یک ضربه شلاقش مرا به این روز انداخته! اگر بی
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت سوم دستم را مشت می‌کنم و به آرامی به بازویش می‌زنم. - برای این نشستی گریه می‌کردی؟ ترسیدم اتفاقی برات افتاده باشه! همین‌طور که به سمت در می‌روم، می‌گویم: منم امروز بیرون کردن! گل‌بهار خودش را به من می‌رساند و متعجب می‌گوید: تو دیگه چرا؟ - داشتم به خاطر کار زیاد غر می‌زدم که عظیم‌خان شنید! منتظر بودم که به فلک ببندن منو ولی منصورخان نذاشت و گفت خودش تنبیه می‌کنه! چکمه‌هایم را بیرون می‌آورم و دامن کثیف لباسم را بالا می‌گیرم تا خانه را کثیف نکند. وارد خانه که می‌شوم، گل‌بهار با کنجکاوی به پاهایم نگاه می‌کند و متعجب می‌پرسد: فلک شدی؟ - نه! فقط شلاق زد! دستم را جلویش می‌گیرم و قرمزی و التهابش را نشان می‌دهم: ببین! - خیلی زد؟؟ به یادِ آن لحظه می‌افتم و با صدایِ آرام می‌گویم: فقط یکی! روسری‌اش را بیرون می‌آورد و دستی به موهای خرمایی رنگش می‌کشد. چند لحظه‌ای به روسری خیره می‌ماند و یکباره می‌گوید: اگه به عظیم‌خان بگه، معلوم نیس چی بشه! تکرار می‌کنم: گفتی عظیم‌خان؟!! یعنی منصورخان بیرونت کرده؟؟ سری به علامت تأیید تکان می‌دهد و گوشه‌ی اتاق می‌نشیند. - حالا برای چی غصه می‌خوری؟ از کجا معلوم که بگه؟! کنارش می‌نشینم و برای عوض کردنِ حالش به شوخی می‌گویم: فقط مونده که امروز بابا رو بیرون کنن! گل‌بهار لبش به لبخند باز می‌شود و همزمان صدای درِ چوبیِ خانه می‌آید. سر برمی‌گردانم و به پدرم که درچهارچوب در با چهره‌ای گرفته ایستاده، نگاه می‌کنم. نفس و نفس می‌زند و همزمان می‌گوید: تو خوبی؟ دستت رو ببینم! جلو می‌آید و خم می‌شود. کفِ دستم را که می‌بیند، اشک درون چشم‌هایش حلقه می‌زند. کنارمان می‌نشیند، نگاهش را بین ما می‌چرخاند و زیر لب می‌گوید: الحمدالله! دستی به سرِ خواهرم می‌کشد و می‌گوید: خدا روزی رو که نتونم مراقب بچه‌هام باشم، نیاره! نگران می‌گویم: بابا چیزی شده؟! - تو که رفتی، کلی عجز و التماس کردم و منصورخان رو راضی کردم. گفت این آخرین فرصته که به ما میده و شما دو نفر از فردا جاتون رو عوض کنین! گل‌بهار خودش را به سمتِ پدرم می‌کشد و می‌گوید: یعنی به عظیم‌خان نمیگه؟ پدرم سرش را می‌بوسد و می‌گوید: نه! گل‌بهار نفسی به آسودگی می‌کشد. خواهر سیزده ساله‌ام اکنون باید به شالیزار برود درحالی که هنوز برای این کارِ سخت کم‌سن و سال است و من باید درون خانه‌ای قدم بگذارم که از بودن در آنجا نفرت دارم! کار شالیزار گرچه سخت بود ولی حداقل سقفِ بالای سرمان آسمانِ خدا بود نه سایه‌ی ظلمِ همیشگیِ اربابی! از فکرِ دیدنِ هر روزِ ارباب و اهالیِ خانه‌اش هم بیزارم، چه برسد به نوکری برای این طایفه...                            □□□                                                    با صدای جابه‌جا شدنِ پنجره‌ی اتاق چشم‌هایم را کمی باز می‌کنم. باد پرده‌ی اتاق را به بازی گرفته. هوا تاریک است و فقط اندکی نور ماه درون اتاق افتاده. نیم‌نگاهی به گل‌بهار که در خواب است، می‌اندازم و نیم‌خیز می‌شوم تا پنجره را ببندم. سایه‌ای از کنار پنجره رد می‌شود و با ترس خودم را کنار می‌کشم! آرام جلو می‌روم و سرک می‌کشم. چیزِ خاصی نمی‌بینم. می‌خواهم دوباره دراز بکشم که نگاهم به کاغذِ سفیدرنگی می‌افتد. نگاهی به خطوط روی کاغذ می‌اندازم و هیچ‌چیز سر در نمی‌آورم. آن را تا می‌زنم و کنار رویه‌ی بالشتم پنهان می‌کنم. صدای پدرم را آرام می‌شنوم. - الرحمن الرحیم گویی نماز می‌خواند. من هم بلند می‌شوم و بعد از خواندن نماز چای دم می‌کنم. چند لقمه صبحانه به سختی از گلویم پایین می‌رود. پدرم و گل‌بهار زودتر باید حرکت کنند تا دیر نرسند. من هم بعد از جمع کردن وسایل صبحانه، روسری سر می‌کنم و به سمت خانه‌ی ارباب راه می‌افتم. خانه‌‌ی او تقریباً انتهای ده، در کنار رودخانه‌ای پر آب ساخته شده. هنگام ورود نگاهم به روبرو می‌افتد. تعدادی آلاچیق زیبا با سقف‌های شیروانی می‌بینم. محوطه‌‌ی حیاطش بزرگ و زیباست. محیطش سرسبز است و اطراف حصارهای خارجی عمارت را درخت‌های سرسبز و بوته‌ها گرفته‌اند! دیوار چوبی‌ عمارت رنگ‌آمیزی شده و گلدان‌های رنگارنگ لبه‌ی نرده‌ها گذاشته‌‌اند. عمارتی دو طبقه هست که روی هر ستون آن یک فانوس قرار دارد. سمت مخالف عمارت هم طویله و انبار وسایل قرار دارد. عده‌ای چون من که ضعیف و توسری‌خور هستند، بی‌سر و صدا در رفت و آمدند و خاندان اربابی در خواب نازشان تشریف دارند! نفسم را با شماره بیرون می‌دهم و از یکی از مردان می‌پرسم: توران‌خانم کجاست؟ به سمت زیرزمین عمارت اشاره می‌کند. وارد آنجا می‌شوم. هر کسی به کاری مشغول است. دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
این رمان فوق اعلاده زیباست❤️😍 خوندنش رو به شدت توصیه میکنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽تفاوت جنگ نرم و سخت به‌روایت رهبر معظم انقلاب 🔺جنگ نرم یک عرصه‌ی بسیار وسیعی است که روزبه‌روز با گسترش فضای مجازی، گسترده و خطرناک‌تر می‌شود... 🔺در جنگ سخت، جسم‌ها به خاک‌وخون کشیده می‌شوند اما روح‌ها پرواز می‌کنند بسوی بهشت... 🔺در جنگ نرم، جسم‌ها سالم می‌مانند و پروار می‌شوند اما روح‌ها می‌روند به قعر جهنم... ┄┅═🔹☫جهاد تبیین☫🔹═┅┄
کتاب زیبای تنها گریه کن زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید معماریان نویسنده این کتاب خانم اکرم اسلامی است این کتاب ٢٨٨ صفحه است و مجاهدت های فراوان خانم منتظری در زمان انقلاب و فعالیت های زیاد، دوران جنگ و حتی کارهایی که در این زمان انجام می دادند را گفته است حضرت امام درباره این کتاب نوشته اند: ((بسم الله الرحمن الرحیم باشوق و عطش این کتاب شگفتی ساز را خواندم و چشم و دل را شست و شو دادم همه چیز در این کتاب عالی است روایت عالی راوی عالی نگارش عالی سلیقه ی تدوین و گرداوری عالی و شهید و نگاه مرحمت سالار شهیدان به او و مادرش در نهایت علو و رفعت..... هیچ سرمایه معنوی برای کشور و ملت و انقلاب برتر از اینها نیست سرمایه ی با ارزش دیگر قدرت نگارش لطیف وگویائی است که این ماجرای عاشقانه ی مادرانه به ان نیاز داشت ١٠اسفند ١٣٩٩ -از نویسنده جدا باید تشکر کرد))🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ...........................
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عالم تمام غـرق تـمـنای فاطمه سـت اصلا دلیل خلق، تماشای فاطمه ست باشد به زیر سایه ی مهرش تمام خلق... هـرذره ای کـه زیر قدمـهـای فاطمه ست... 🌹 (س)💞 💖
دلگرم کننده ترین آیه ای که خوندم اینجا بود که گفت: "وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ" یعنی اگر خدا برای تو خیری بخواهد هیچکس نمی‌تواند مانع لطفتش شود✨
کتاب دختر شینا نوشته خانم بهناز ضرابی زاده خاطرات خانم قدم خیر محمدی کنعان همسر شهید ستار ابراهیمی هژیز است ایشان زحمات زیادی کشیدند حضرت امام درباره کتاب نوشته اند: بسمه تعالی رحمت خدا بر این بانوی صبور و با ایمان و بران جوان مجاهد و مخلص و فداکاری که این رنج های توانفرسای همسر محبوبش نتوانست او را از ادامه ی جهاد دشوارش باز دارد جا دارد از فرزندان این دو انسان والا نیز قدردانی شود شهریور91 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
امام علی(ع) در مورد "کینه"چه فرمودند؟🔍 ⚜ امام امیرالمومنین على عليه السلام: آن كه كينه را كنار بگذارد، قلب و ذهنش آرامش مى‌يابد. «مَنِ اطَّرَحَ الحِقدَ استَراحَ قَلبُهُ ولُبُّهُ» 🗞 منبع : غرر الحكم، حدیث ۸۵۸۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شب را در سکوت و تاریکی آفریدی تا همه از هیاهو و شلوغی روز در دامنش به آرامش برسند. خدایا آرامشی راستین، خیالی آسـوده و خوابی آرام نصیب همـه بگردان🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓 💞 مادر که شدین به خودتون قول بدین با بچتون رفیق باشین؛ که شما رو محرم و مرهم درداش بدونه؛ نه با دروغ و پنهانکاری؛ ازتون بترسه...💕
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
26.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( سرباز ) زینب: خودشون کنار زن و بچه هاشون توی خونه‌ کنار بخاری گرم می‌شینن!بچه‌ی ما توی سرما باید نگهبانی خونشون رو بده. خدا از سرشون نگذره سلمان: این حرفا چیه زن؟ چی داری میگی زینب؟ خب سربازی همینه دیگه زینب: تو مادر نیستی نمیفهمی چی دارم میگم. نمیبینی هوا چقدر سرده؟ بچم چی کشیده تو این هوا صداپیشگان: مریم میرزایی - محمد رضا جعفری - مجید ساجدی - مسعود عباسی - علیرضا جعفری -کامران شریفی نویسنده: مهری درویش کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
پنج شنبه است و ياد درگذشتگان😔 🍃🌼اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌼🍃       🌼پنجشنبه ها به یاد اونهایی هستیم که بین ما نیستند😔 🌼و هیچکس نمی تونه جای خالیشون ‌ رو تو قلبمون پر کنه💔 🌼گذشتگانمان دلخوشند به یک صلوات و دعای رحمت و مغفرت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸یکتا گُهر بحر رسالت زهراست 🎊محبوبه حق 🌸ظرف ولایت زهراست 🎊همتای علی 🌸نور دو چشم احمد 🎊سرچشمه دریای امامت 🌸زهراست 🎊پیشاپیش میلاد 🌸حضرت فاطمه(س) وروزمادر مبارک باد🎊
✨❤مادر نوشته میشود اما 💚✨عشق خوانده میشود ✨💜صبر خوانده میشود 💖✨محبت خوانده میشود ✨❤ودلیلی برای ادامه زندگی 💚✨خوانده میشود ✨💜مادر نوشته میشود 💖✨ومیتوانی با همین کلمه ✨❤چهارحرفی زندگی را معنا کنی 💖پیشاپیش روز مـ❤️ـادر مبارک 💐
😔 دیروز به مادرم زنگ زدم بعد از مرگش تلفن ثابت خانه‌اش را جمع نکردیم نمی‌خواهم ارتباطمان قطع شود هروقت دلم هوایش را می‌کند بهش زنگ می‌زنم. تلفنش بوق می‌زند بوق می‌زند بوق می‌زند وقتی جواب نمی‌دهد با خودم فکر می‌کنم یا برای خرید رفته بیرون یا خانه همسایه است. الان چند سال می‌شود هروقت دلم هوایش را می‌کند دوباره زنگ می‌زنم. شماره “بیرون” را هم ندارم زنگ بزنم بگویم:” به مادرم بگید بیاد خونه‌اش، دلم براش تنگ شده. دوست من اگر مادر تو هنوز خانه است و نرفته “بیرون” امروز بهش زنگ بزن برو پیشش باهاش حرف بزن یک عالمه بوسش کن صورتتو بچسبون به صورتش محکم بغلش کن بگو که دوستش داری وگرنه وقتی بره” بیرون” خیلی باید دنبالش بگردی. باور کنید “ بیرون” شماره ندارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🎉مادر یعنی ناز هستی در وجود‌ 🌸مادر یعنی یک فرشته در سجود 🎉مادر یعنی یک بغل آسودگی 🌸مادر یعنی پاکی از آلودگی 🎉مادر یعنی عشق و هستی؛ زندگی 🌸مادر یعنی یک جهان پایندگی 🌸تقدیم به مادران گل سرزمینم 🎉پیشاپیش روز مادر مبارک💖🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انَّ مَن اَحَبَّها فَطَمَ مِن النّار 🌺 نماهنگ «مادر آب» به مناسبت میلاد حضرت زهرا سلام‌الله علیها ✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت سوم دستم را مشت می‌کنم و به آرامی به بازویش می‌زنم. -
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت چهارم یکی نخود و لوبیا پاک می‌کند، دیگری سبزی‌ها را خرد. نگاهم به توران خانم می‌افتد. جلو می‌روم و سلام می‌کنم. - سلام، آمدی! دختر، حواستو جمع کن که ارباب این‌بار نمی‌بخشه! بیا اینجا زودتر مشغول شو تا اهالی خونه بیدار نشدن! بعدش باید بساط صبحانه حاضر کنیم. - توران خانم! گفتن صبحانه‌ی منصورخان رو ببرید! به پسرک هشت، نه ساله‌ای که به جای بازی، نوکریِ ارباب می‌کند، چشم می‌دوزم. - باشه! پسرک با شنیدن این حرف بیرون می‌رود. تا به خودم می‌آیم، درون یک سینی، صبحانه را حاضر می‌کنند و جلویم می‌گیرند. - سینی صبحانه رو ببر برای منصورخان! به خودم اشاره می‌کنم و می‌گویم: من ببرم؟ توران خانم چند گام بلند برمی‌دارد و سینی را از دستِ دختری که نمی‌شناسم، می‌گیرد و به دستم می‌دهد: آره، زود باش تا عصبانی نشده! اتاقش، اولین اتاقِ طبقه‌دوم هست، روبروی پله‌ها. به ناچار از پله‌های زیرزمین و سپس از پله‌های چوبی بالا می‌روم. جلوی در اتاق می‌ایستم و نفسِ عمیقی می‌کشم. تصویر خشمِ دیروزش و شلاقی که کف دستم نشست، ترس را به چهره‌ام می‌پاشد. مضطرب در می‌زنم و می‌شنوم: بیا داخل! وارد اتاق می‌شوم. سمت چپ اتاق تخت‌خواب یک‌نفره و کمدی چوبی می‌بینم. سمت راست چند شی تزیینی و یک گرامافون روی یک کمد کوچک کشودار می‌بینم. خان پشت میز چندنفره نشسته و بیرون را نگاه می‌کند. بدون حرف، سینی را جلویش می‌گذارم و قصد رفتن می‌کنم. یکباره خطابم می‌کند و قلبم به تالاپ و تلوپ می‌افتد. - زبون نداری؟ گنگ نگاهش می‌کنم و ادامه می‌دهد: قبلاً یادمه داشتی! درسته؟ سرم را پایین می‌اندازم و لبم را می‌گزم. سینی را به سمتم هل می‌دهد و می‌گوید: دیگه نبینم و نشنوم بدون بفرمایید، چیزی جلوی کسی بذاری! سینی را بلند می‌کنم و جلویش می‌گذارم: بفرمایید ارباب! - خوبه! سعی کن آخرین فرصتی که بهتون دادم، از دست ندی! البته بیشتر به خاطر خواهرت که اشتباهش قابل اغماض بود! وگرنه با اشتباهی که کردی، الان سیاه و کبود باید اینجا باشی! الانم مرخصی! سرم را بالا می‌گیرم و نگاهم به چشمانش می‌افتد. زیر لب می‌گویم: چشم! به در اتاق که می‌رسم، می‌گوید: صبر کن! نزدیک می‌آید و آرام می‌گوید: جلوی چشمِ عظیم‌خان نباش! می‌خواهم از در عبور کنم که مانعم می‌شود و زیر لب می‌غرد: نشنیدم بگی چشم! حرفم میزنی، بلند بگو! مثلِ دیروز! حرصم می‌گیرد! این حجم از حقارت را دیگر تاب ندارم! چیزی نمانده تا چشم ببندم و دهان باز کنم و هر آنچه لیاقتشان است بگویم! کاسه‌ی صبرم با به یاد آوردن نگرانی و اضطراب پدرم پر نمی‌شود! سر بلند می‌کنم و درون چشمش می‌گویم: چشم ارباب! پیروزمندانه می‌گوید: حالا میتونی بری! بعداً بیا سینی رو ببر! با خشم از پله‌ها پایین می‌روم. درون آشپزخانه مشغول خرد کردن سبزی می‌شوم تا اینکه توران خانم صدایم می‌زند: هنوز نشستی که تو دختر! بدو برو سینی رو از اتاق منصور‌خان بیار! بلند می‌‌شوم و دستم را می‌شویم ولی رنگ سبز روی انگشت‌هایم مانده. به ناچار بالا می‌روم و بعد از در زدن وارد اتاق می‌شوم. - از بار بعدی، نیم ساعت که شد، میای و سینی رو میبری. دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh این رمان فوق اعلاده زیباست❤️😍 خوندنش رو به شدت توصیه میکنم. به مناسبت روز مادر تخفیف داریم جا نمونید❤️😍 @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
این رمان فوق اعلاده زیباست❤️😍 خوندنش رو به شدت توصیه میکنم. به مناسبت روز مادر تخفیف داریم جا نمونید❤️😍 @AdminAzadeh
↻🥀📍••|| •لطف مادر بود اينكه نوكر مولا شديم• •بعد مولا خاك پـاى بـچـه هـاى فاطمه• ♥️♥️♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا