eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️ پدر پیروز مدعی شد که فرزند من تاکنون‌ سابقه بیماری نداشته‌ است😄 قابل توجه پدر مهسا امینی جهاد تبیین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولودی زیبای میلاد حضرت علی اکبر علیه السلام 🎙حاج مهدی رسولی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچه به کوچه... حب تو را جار میزنم💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌
لینک پارت اول رمان زیبای https://eitaa.com/koocheyEhsas/63691 لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
بچہ‌هابہ‌خُداازشہداجلومےزنید اگہ‌رعایت کنیدڪه‌دلِ‌امام‌زمان(عج)نَلَرزه...(:♥️ -حـاج‌حـُسین‌یـڪتا
⊰•💛⛓🕊•⊱ . اگھ‌برآی‌خدآڪارڪنۍ🖐🏼 شھآدت‌میآد‌بغلت‌مےگیرھ :) آخرش‌میشے‌الگوی‌ِچندتاجوون‌🌱• ڪھ‌آرزوی‌شھآدت‌دآرن! همینقدرقشنگ‌‌ودلبر♥️ خدآهمہ‌چیو‌میچینھ‌وآست☕️• توفقط‌بآید‌برآی‌خودش‌ڪآرڪنے... ! . ⊰•💛•⊱¦⇢ ⊰•💛•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
باغ ما پر گل و زیباست ولی غم دارد همه گویند که این باغ گلی کم دارد بوستانی که در آن نرگس زهرایی نیست چو خزانی است که گویی غم عالم دارد آفتابی، نفس صبح دل آرایی تو مَه من ، شاخ گل نرگس رعنایی تو چشمهای من اگر رخصت دیدار نیافت رو به هر سوی نماید دلم ، آنجایی تو 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت چهل و هفتم سکوتم، کنجکاوی‌اش را تحریک می‌کند. نگاهش
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت چهل و هشتم گرمیِ دستش را روی دستم حس می‌کنم. سرم را که پایین می‌آورم، گل‌‌های درون مشتش را کفِ دستم می‌گذارد و می‌گوید: گفتم حالا که از من ناراحت شدی، یکم از گلای مورد علاقت برات بیارم! - ممنون! خیلی خوبن اینا! دستم را بالا می‌گیرم و عطرشان را درون سینه‌ام حبس می‌کنم. فکری به سرم می‌زند و به سمتِ میز می‌چرخم. قرآن را باز می‌کنم و گل‌ها را لایِ آن جا می‌دهم. همین که آن را می‌بندم، نگران می‌گویم: به هیچ‌کس نگم که خوندنِ قرآن یادم بده؟ یعنی به توران خانم نگم؟! پس چجوری یاد بگیرم؟! دستش را رویِ دست من می‌گذارد و می‌گوید: من یادت میدم! - واقعاً؟! سری به علامت تأیید تکان می‌دهد. صبرم این‌بار کاسه نمی‌شناسد که به لبریز شدن بیندیشد! بدون مکث می‌پرسم: از کِی شروع کنیم؟ طاقت ندارم! همش دلم میخواد ببینم چی نوشته! به قرآن نزدیک‌تر می‌شود و می‌گوید: خب هر زمان تنهاییم و دوست داری، بگو تا بخونم! هر صفحه که دوست داری! با اشتیاق نگاهم را روی قرآن می‌چرخانم و چشم‌هایم را می‌بندم. از دلم می‌گذرد که چرا امروز باید به یادِ مادرم بیافتم؟! چرا با دیدنِ قرآن عطشی عجیب نسبت به آن پیدا کردم؟! چشم‌هایم را باز می‌کنم و یک صفحه را اتفاقی می‌آورم! دستم را کنار یکی از آیات می‌گذارم و می‌گویم: چی نوشته؟! - زبانِ قرآن عربیه. معنیِ فارسی رو میخوای بدونی؟ درون قلبم تلاطمی غریب هست! بی‌تاب شده‌ام و فقط  می‌خواهم بشنوم که چه چیز نوشته! جواب را در نگاهم می‌یابد و می‌خواند: "و خدا به سر منزل سعادت و سلامت می‌خواند و هر که را می‌خواهد به راه مستقیم هدایت می‌کند." (آیه ۲۵ سوره یونس) درون دلم تکرار می‌شود: "سر منزل سعادت و سلامت" دلم می‌لرزد! محبتش بی‌دریغ است و بنده‌ی فراموش‌کارش را هم صدا می‌زند! عجیب‌تر که نور هدایتش را هم برایم فرستاده! اشکی از گوشه‌ی چشمم پایین می‌افتد. یکی از گل‌های یاس را لایِ صفحه می‌گذارم و عطرِ جاویدان آیه را درون ذهنم می‌سپارم!! سر برمی‌گردانم و می‌گویم: منصورخان! - بله؟ نفسِ عمیقی می‌کشم و می‌گویم: لطفاً از همین الان شروع کنیم! - شروع که حتماً آسونه ولی مطمئنی میخوای یاد بگیری و تا آخر این راهِ سخت یاد گرفتن بری؟ سرم را تکان می‌دهم و مطمئن می‌گویم: بله! مطمئنم! روحم انگار تسلی خاطرش را یافته و قلبم برای ورود مهمانش بی‌تابانه می‌تپد! زیر لب زمزمه می‌کنم: بسم‌الله‌ الرحمن الرحیم خان لبخند می‌زند و پشتِ سرم تکرار می‌کند: بسم‌الله الرحمن الرحیم آرام آرام توضیح می‌دهد که تعدادی حروف داریم و ابتدا باید با حروف آشنا باشم. برایم کاغذ مهیا می‌کند و من در کنارِ او شیرین‌ترین شیرینی را که می‌توان مهمانِ روح کرد، تجربه می‌کنم... □□□                                       دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا با طوفان مهندس نخبہ ایرانی اسیر داعش میشن.😭😱 داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️ در این آشفته بازار داستان های آلوده با خواندن این رمان ارزشی وقتتون تلف نمی شود. https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
❤️🍃روسریم رو درآوردم که وضو بگیرم .وقتے برگشتم تو چارچوب در ایستاده بود. براے اولین بار منو با این وضعیت مےدید. عمیق نگام کرد. من از خجالت سرمو زیر انداختم. سرم رو کہ بلند کردم چشماشو بست. قطره اشکش روی گونه‌اش افتاد.صورتش قرمز شده بود.خواستم رد بشم دستمامو گرفت برای اولین بار....رگ غیرتش بالا زده بود... _ آخه تو با این ظاهر زیبا ... چرا اومدی اینجا؟ بہ سختی لب زد اگر کسی تو رو ... کم آورد ...سرش رو به دیوار گذاشت و صدای هق هقش بلند شد.... https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c فوق العاده هیجانے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•¡🌸 وقتی مروارید زیبایی هایت رابه صدف حجاب وعفاف میسپاری خداوند تو را آبی میکند آنقدر آبی که آدم ها به تو رشک میبرند
✨ بهم‌گفت‌: با‌این‌اوضاع‌گرونی‌ هنوزم‌پای‌‌ آرمان‌ها‌ی‌رهبرت‌هستی؟!‌ گفتم‌: به‌ما‌یاد‌دادن‌ توی‌مکتب‌حسین‌↢(♥️) ممکنه‌، آب‌هم‌واسه‌خوردن‌نباشه...!✊🏼
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( جمالِ زندگیت را پیدا کن ) ♦️ آتش نشان: چهار ساعت طول می‌کشه تا برسیم به مچ پاهاش و بکشیمش بیرون! ♦️ حاجی: چهار ساعت؟! این مقنّی در دوساعت یک ‌نفره این چاه رو کنده ! بعد شما 4 ساعت طول میکشه درش بیارید؟! خوب اینجوری که یخ میزنه میمیره این بنده خدا! ♦️ آتش نشان: چاره ای نیست!گل رُسه ، یخ زده...توکل به خدا ما سعیمون رو میکنیم صداپیشگان: مسعود عباسی،مجید ساجدی،امیر مهدی اقبال،کامران شریفی،احسان فرامرزی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت چهل و هشتم گرمیِ دستش را روی دستم حس می‌کنم. سرم را
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت چهل و نهم منصور نگاهم را از روزنامه می‌گیرم. این روزها اخبار عجیب و غریبی می‌شنویم. هر روز در یک جای کشور درگیری رخ می‌دهد و عده‌ای کشته می‌شوند. روزنامه را که کنار می‌گذارم، نگاهم به یاسمن می‌افتد. روی کاغذ خم شده و آخرین حرفی را که به او یاد دادم، تمرین می‌کند. روزی یک حرف به او آموزش دادم و عجیب که خوب یاد گرفته! کلمات ساده را هم بلد شده و آن‌ها را هم به خوبی می‌نویسد. خواندن از روی قرآن هم کارِ هر روزمان شده! خواندن از روی آیات عربی برایم مشکل بود و برای همین یاسمن را قانع کردم تا فقط معنایِ آیات را برایش بخوانم! اوایل فقط به شوقِ نگاهِ یاسمن می‌خواندم ولی مدتی‌ست برای خودم هم عادت شده و اگر نباشد، گویی چیزی کم دارم! نسیم خنکی درون اتاق می‌پیچد و موهایِ پریشانش را به رقص در می‌آورد و پریشان‌تر می کند! دستِ چپش را بالا می‌آورد و موهایش را که درون صورت ریخته، کنار می‌زند. قلم را روی کاغذ می‌فشارد و می‌نویسد: یاس! با خوشحالی سرش را بلند می‌کند و می‌گوید: ببین!! بالاخره تونستم اسمم رو بنویسم! مضطرب به در نگاه می‌کنم و با صدایی آرام و کنترل شده می‌گویم: آره! خیلی خوبه! دستم را دراز می‌کنم و با شادمانی کاغذ را درون دستم می‌گذارد. خوشحال از توانایی‌اش در نوشتن می‌گویم: باید همینجوری سرمشق‌هایی رو که بهت میدم، بنویسی تا دستخط بهتری پیدا کنی. اون کتابی که دیروز بهت دادم، کتاب اصلیمون میشه. حالا که همه‌ی حروف رو یاد گرفتی، باید بتونی کلمات رو هم خوب یاد بگیری و بنویسی تا توی ذهنت بمونه. سری به علامت تأیید تکان می‌دهد و دوباره روی کاغذ مشغول نوشتن می‌شود. هر کلمه‌ای که می‌نویسد، با ذوق و اشتیاق نگاهش می‌کند، لبخند می‌زند و باز دوباره آن را برایِ خودش تکرار می‌کند. نمی‌دانم عشق چگونه است؟! چه حسی درون قلب پیدا می‌شود و حال و احوال آدمی چگونه است؟! اما خوب می‌دانم که دلم فقط با او خوش است! لبخندِ هیچ‌کس شبیهِ او به جسم‌ِ خسته‌ام جان نمی‌بخشد و هیچ‌نگاهی به گردِ پایِ نگاهش نمی‌رسد! چه برسد به اینکه چون نگاهش دل ببرد و مجنون کند! عشق هر چه باشد، مهم نیست! عشق برایِ من در او خلاصه می‌شود و جهان بدونِ او یعنی هیچ در هیچ! استکانِ چای را به دستم می‌دهد و با لبخند می‌گوید: خان حواست نیستا! داره یخ میشه! راست می‌گوید! مگر در مقابل کمند موهایش و لبخندِ لب‌هایش حواس می‌ماند؟! حواسی هم اگر بوده، پشتِ در اتاق جامانده! قند هم نیازی نیست! هر غنچه‌ی لبخندش کامم را شیرین می‌کند! چای را در سکوت می‌نوشم و استکان را کنار می‌گذارم. نوشته‌هایش به پایان می‌رسد و همان‌طور که به کاغذ چشم دوخته، می‌پرسد: میگم خان! چقدرِ دیگه میتونم خودم از رویِ قرآن بخونم؟ - نمیدونم! بستگی به تلاشِ خودت داره! البته من دارم تلاش میکنم که بتونی بخونی ولی قطعاً خوندن جملاتِ عربی خیلی خیلی سخته! کاغذ را کنار می‌گذارد و می‌گوید: کاش همه‌ی سختی‌ها مثل این بود! هر لحظه‌‌اش برام لذت‌بخش بوده تا حالا! بلند می‌شود و دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد. - خان، اگه کاری دارین، بگید تا انجام بدم. به چهره‌اش نگاه می‌کنم و می‌گویم: کاری نیس! نسیم خنکی باز می‌آید و حس می‌کنم یاسمن می‌لرزد! نگران بلند می‌شوم و می‌گویم: هوا داره کم‌کم سرد میشه! یه وقت سرما نخوری! - نه! خوبه خان! جلوی پنجره متوقف می‌مانم و می‌پرسم: سردت نیس؟ - اگه شما سردتون شده، پنجره رو ببندین! مهربانی‌های گاه و بیگاهش را می‌شناسم. اولویت‌هایش را با سلایق و علایق من هماهنگ کرده! پنجره را می‌بندم تا خیالم راحت باشد که سرما نمی‌خورد. سر جایم که می‌نشینم، با معصومیت و مظلومیت خاص خودش نگاهم می‌کند و حرفی نمی‌زند! می‌دانم دلش می‌خواهد من پیش قدم شوم. به قرآن اشاره می‌کنم و می‌گویم: حالا که وقت داریم، یکم از روی قرآن برات بخونم؟ با خوشحالی نزدیک می‌شود و صندلی‌اش را کنارم می‌کشد. با اشتیاق نزدیکم می‌نشیند و می‌گوید: بفرمایین، من آماده‌ام! نگاه از چهره‌اش می‌گیرم و قرآن را باز می‌کنم. گلِ یاسِ وسط صفحه را کفِ دستش می‌گذارم و می‌گویم: کجا رو بخونم؟ به یکی از آیات اشاره می‌کند و می‌گوید: اینجا!  - "آگاه باشید که دوستان خدا هرگز هیچ ترسی (از حوادث آینده عالم) و هیچ حسرت و اندوهی (از وقایع گذشته جهان) در دل آنها نیست." (آیه ۶۲ سوره یونس) برای خودش تکرار می‌کند. این کار را چند باری انجام می‌دهد و نگاهم می‌کند. - میشه یکی دیگه از صفحه‌هایی که یاس داره، بیاریم؟ تمام صفحاتی که معنایِ آیه را دوست داشته، با گل‌هایِ یاس نشانه گذاشته تا باز آن‌ها را بخوانیم. دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
شب را سکوت اعتبار میبخشد انسان رامتانت وصبر خدایا یاریمان کن معتبر باشیم و مهربان شبتون پرازآرامش خوابتون رویایی وفرداتون شیرین شب تون بخیر🌙