۲۲اسفند روز شهدا را باصلواتی یادکنیم
کوچه هایمان را به نامشان کردیم
که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم
بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است
که با آرامش به خانه می رسیم
شادی روح شهدا صلوات ...
#امام_زمان
#حجاب
#مردم_هوشیار_باشید
-.•
سلام بر آنان
که به جای زمان
به صاحبِ زمان دل بستند . .
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
اینان سربازان #امام_زمان هستند.
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت پنجاه و پنجم سروناز با خوشحالی سرش را بلند میکند ول
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت پنجاه و ششم
تکیهاش را از دیوار میگیرد و با حالتی غریب میگوید: خواهش میکنم جواب بده!
دستم را روی دستِ ظریفش میگذارم و میگویم: قطعاً تو!
اشک به چشمهایش میدود و باز میپرسد: چرا من؟
دستش را درون دستم اندکی میفشارم و میگویم: کی بود میگفت مقصدِ فرارش اینبار قلبِ منه؟
اشکی از کنارِ چشمش سُر میخورد و قلبم را به بازی میگیرد! تپشهایِ پر از هیجانش را حس میکنم و صورتش را با دستهایم قاب میگیرم. اخمی تصنعی با چاشنیِ لبخند، روانهی قناریِ بیتاب نگاهش میکنم و لب میزنم: واقعاً چطور میتونی خودت و ثنا رو بذاری کنارِ هم؟! تو کجا؟ اون کجا؟
دست چپم را دور کمرش میگذارم و اندک فاصلهای که هست، کم میکنم. نفسهای گرمش به صورتم میخورد و بیش از پیش مجنونم میکند. موهایی که از کنارِ روسری، روی پیشانیاش ریخته، کنار میزنم و زیر گوشش زمزمه میکنم: یادته گفتی عطر یاس همیشه تو خاطرت مونده و فراموشت نمیشه! پس خوب گوش کن! همینقدر توی ذهن و خاطرم هستی! اگه بگم هر بار تو چشمات غرق میشم، دوباره عاشق میشم، دروغ نگفتم! زمین و زمانم جمع بشه تا بخواد تو رو از من دور کنه، فقط یه نگاهت کافیه تا من از اول مجنون بشم! حالا من میپرسم؟! مقصدِ فرارت کجاست؟
دست ظریفش را از دستم بیرون میآورد و با مشت آرامی روی قلبم میزند ولی یکباره میگوید: دیگه اینجا نیس!
نفسم دیگر در نمیآید! قلبم مُهر سکوت بر لب زده و عقلم مات مانده!
آرام پلکی میزند و قطرهی درشتِ اشکی روی گونهاش میافتد. تیلهی نگاهش درون چشمانم چند بار شنا میکند و آرام و شمرده میگوید: مقصدم این بار بهشته!!
دستهایش را دور کمرم حلقه میکند و سرش را روی سینهام میفشارد!
- بهشتِ من اینجاست و هرگز ترکش نمیکنم!
بوسهای روی موهایش مینشانم و غرق در عشقی میشوم که روزی برایم آرزو بود!
سیر نمیشوم از او!
او واجب عینیست!
ناب است حضورش!
گرم است آغوشش!
حج من،
گرداگرد او چرخیدن!
نمازم
رو به قبلهی نگاهش
و
هر تپش قلبم برای او و در کنارِ اوست!
او اصولِ دینِ من است
و
حرام مطلق است
زندگی بدونِ او
□□□
یاسمن
پنجرهی اتاق را باز میکنم. هوا کمی سرد شده ولی دلم هوس هوای تازه بر سر دارد! قدمهایِ پاییز، اندکی از سبزیِ دشت را با خود برده و بر سرِ درختها هم حنا مالیده!
باد سردی به تنم میخورد و میلرزم! به ثانیه گرم میشوم! گرم از محبتی که روی شانههایم قرار گرفت!
سر میچرخانم و نگاهش میکنم. شالم را روی شانهام انداخته تا سرما نخورم!
نگاهم پر شور بین چشمهایش میرود و میآید و خستگی نمیشناسد این احساس! لبخند بر لب، به موهایش اشاره میکنم و میپرسم: ریش و موهات بلند شده. خیلی از چهلم برادرت گذشته، نمیخوای مرتبشون کنی؟
- چجوری شدم؟ دیگه شبیه اون خانی که روزای اول دیدی، نیستم؟!
با خنده میگویم: حقیقت نیستی! تو خیلی بهتر از تصورمی!
با خوشحالی نگاهم میکند و چشمهایش برق میزند. دستی به موهایش میکشد و میگوید: خب خدا رو شکر!
دستش را روی ریشهایش میکشد و ادامه میدهد: میتونم ریشم رو خودم مرتب کنم ولی آرایشگری که قبلاً خبر میکردم، رفته شهر؛ الانم کسی رو نمیشناسم.
- مطمئنی نمیشناسی؟
میخواهد جواب دهد ولی بعد از ثانیهای مکث، متعجب میپرسد: کسی رو میشناسی؟
سعی میکنم لبخندم را روی لبم مهار کنم و با آرامش به خودم اشاره!
- آره، همینجا ایستاده!
گیج نگاهم میکند و یکباره میخندد.
- بلدی؟!
سرم را به علامت تأیید تکان میدهم و میگویم: بله! من موهای بابا رو همیشه کوتاه میکنم!
چند لحظهای به چشمهایم عمیق نگاه میکند و سپس با چند گام بلند خودش را به کمد میرساند. از درون کشو، قیچی، آینه و پارچهی سفیدی بیرون میآورد و باز جلویم میایستد. آنها را به سمتم میگیرد و میگوید: پس زحمت موهام با تو!
لحظهای به تردید میافتم که ای کاش نگفته بودم ولی این تپشهایِ قلبم هست که دستم را هدایت میکند. قیچی و آینه را که میگیرم، نگاهش را درون اتاق میچرخاند و میگوید: پس تا وقتِ ناهار نرسیده، بریم توی بالکن و کوتاهی رو انجام بده! اینجا نمیشه.
روسریام را سر میکنم و بیرون میرویم. پارچهی سفید را جلویِ در اتاقمان پهن میکند و یکی از صندلیهایِ اتاق را رویِ آن میگذارد. روی صندلی مینشیند و پارچهی سفید دیگری را روی شانهاش جابهجا میکند. کمک میدهم و آن را کنار شانهاش نگه میدارم. تورانخانم کنارم میایستد و با هیجان خاصی میگوید: چیزی لازم ندارین؟ کمک نمیخواین؟
- یکم آب لازم دارم!
همین که قیچی را به دست میگیرم، درِ اتاق ثنا باز میشود
رمان تموم شده همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
ڪوچہ احساس
#یاسین_رشید #قسمت_اول به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان) اسم اسلامی من یاسین
#یاسین_رشید2
در ۱۴ سالگی خالهام به من گفت: «پدرت ممکن است هنوز زنده باشد ولی ما نمیدانیم کجاست. آنها در طول زندگی به تو دروغ گفتهاند». این برایم خیلی شوک آور بود. از راه های مختلفی به دنبال پدرم بودم ولی هیچکدام ثمر بخش نبود. در جوانی با مسلمانان زیادی آشنا شدم و از آنها تاثیرات خوبی گرفتم. یکی از دوستان سنی مذهب می گفت: «ما به همه پیامبران ایمان داریم، به عیسی (علیه السلام)، به موسی (علیه السلام) و ابراهیم (علیه السلام)». فکر میکردم که مسلمانان از مسیحیت متنفر هستند و به پیامبر آنها بیاحترامی میکنند. نمیدانستم که همه یکی هستند. هنگامی که شروع کردم به دانستن، متوجه شدم که دین خدا یکی است و مردم از آن منحرف شدهاند. همه ادیان راجع به یک حقیقت صحبت میکنند.
با خودم راجع به موضوع سادهای فکر میکردم اما این کلید اصلی قبولی اسلام به عنوان حقیقت بود. گفتم: «در زمان عیسی نبی (علیه السلام) تمام حواریون چگونه دعا میخواندند؟ چون من به عنوان یک مسیحی شروع میکردم با نام خدا و پسر مقدس که خود را به صلیب کشید. آیا حواریون نیز چنین میکردند؟ چون حضرت عیسی (علیه السلام) ظاهراً طبق اعتقادات مسیحی به صلیب کشده شد اما در زمانی که او زنده بود به صلیب کشیده نشده بود پس آنها چگونه دعا میکردند؟ آنها میبایست به طریق دیگری دعا میکردهاند. پس مسیحیان برخی امور را تغییر دادهاند که در این صورت یک دین خالص باقی نمانده است و من یک دین غیر خالص را دارم پیروی میکنم». این نکته اصلی بود با امور دیگری که موجب شرح صدر من و دوست داشتن اسلام شد.
اطرافیانم میگفتند که با تغییر دین بسیاری از چیزها را باید قربانی کنی مانند دوستان، خانواده و عادتها؛ اما اینها اشتباه بود چون خداوند عهدهدار همه امور زندگی است و مراقب همه امور است مانند داستان حضرت ایوب (علیهالسلام) که خداوند نعمتهای او را گرفت اما بعد از بردباری دو برابر به او داد. نباید از قربانی کردن چیزی بترسیم. اگر ما توکل به خدا داشته باشیم همهچیز خوب خواهد بود.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
enc_16459496956781877365674.mp3
4.92M
همت افتاد🍃
باکری افتاد🍃
#امام_زمان
#شهدا
❌❌❌❌❌
رمان تو وی ای پی تموم شده با کلی پارت هیجانی😍
💟پارتا پشت سرهمه، بدون تبلیغ و تبادل 😊
🌸🍃کل رمان فقط و فقط 40هزارتومان
ادمین جان👇👇👇👇
@AdminAzadeh
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت پنجاه و ششم تکیهاش را از دیوار میگیرد و با حالتی غ
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت پنجاه و هفتم
ابتدا مادرِ خان بیرون میآید و با دیدنِ ما متعجب میایستد. لحظهای که میگذرد، ثنا سرک میکشد تا ببیند چه شده!
بیخیال از نگاههای خیره، ظرفِ آب را از تورانخانم میگیرم و تشکر میکنم. دستم را درون ظرف میبرم و کمی موهایش را خیس میکنم. به قدری که آب از موهایش چکه نکند. سپس قیچی را برمیدارم و زیر لب زمزمه میکنم: بسمالله
قیچی را حرکت میدهم و مقداری از موهایِ پشت سرش را کوتاه میکنم. موها روی پارچه میافتند و صدایِ خانم بزرگ بلند میشود: اگه موهات بد بشه، ..
منصورخان مهلت نمیدهد و جملهی مادرش را ادامه میدهد: نمیشه! اگر شد، کامل کوتاهش میکنم. نگرانی نداره که! چند روز دیگه باز بلند میشه!
ثنا خودش را وسط میاندازد و میگوید: آخه شما خان هستین، اگه بد بشه، جلوی مردم زشته!
خان بدون مکث و با اطمینان خاصی میگوید: شما نمیدونید ولی زنِ من اگه بگه کاری بلدم، خیلی خوب انجامش میده!
قلبم بیاختیار برایش میرود تا سر و صورتش را بوسهباران کند! تپشهای مکررش را حس میکنم و عشق بر سلولهایم جاری میکند! چگونه میتوان دوستش نداشت؟! چند بار جملهاش درون ذهنم تکرار میشود و آرام کنار گوشش میگویم: قربون شوهرم برم!
لبخند مهربان و نگاهِ گیرایش دستِ انبوه نگرانیهایم را میگیرد و از حوالی ما دور میکند!
موهایِ کنار گوشش را کوتاه میکنم و پشت به ثنا و خانمبزرگ میایستم. با صدای آرام و شیطنتی در صدایش میگوید: حالا حواست جمع کن، آبروم رو بخری!
لبهایم را غنچه میکنم و معترض صدایش میزنم: خـــان!
- اعتراضم میکنی، بهت میاد! من یه مدت دیگه کنارت باشم، شاعر میشم!
همانطور که کارم را انجام میدهم، میگویم: شاعر چیکار میکنه؟
- شعر میگه! مثلاً از احساس و عشق! بخوام ساده بگم، شاعر در وصف تو میتونه بگه؛ سیر نمیشود نظر، بس که لطیف منظری!
متوقف میشوم و نگاهش میکنم. محبت است که از نگاهش شادیکنان تا چشمهایم روانه میشود و قلب که هیچ، روحم را هم میلرزاند!
- اینا رو میگی، دستام میلرزه!
لبخندش عمیقتر و نگاهش گیراتر میشود.
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
🔴 تاکنون امام خامنهای امر به چه #جهاد هایی داده اند:
1️⃣ جهاد علمی؛
🔺من عقیدهام این است كه كار علمی در دانشگاه و در كشور باید جهادی باشد؛ كار علمیِ جهادی انجام بگیرد. ۹۲/۵/۶
🔺یکی از انواع جهاد با نفس هم این است که شما شب تا صبح را روی یک پروژهی تحقیقاتی صرف کنید و گذر ساعات را نفهمید. ۸۹/۴/۲
2️⃣ جهاد اقتصادی؛
🔺امروز هر کسی بتواند به اقتصاد کشور کمک بکند، یک حرکت جهادی انجام داده است. ۹۴/۱/۱
🔺تعصب در مصرف کالای داخلی؛
محصولات داخلی را مردم مصرف کنند؛ نروند دنبال این نشانهها. حالا مُد شده است بگویند «بِرَند» است، بِرَند فلان؛ بِرَند چیست! بروید سراغ مصرف تولیدات داخلی. آن چیزهایی که مشابه داخلی دارد، متعصّبانه و با تعصّبِ تمام، ملّت ایران، خارجیِ آن را مصرف نکنند. ۹۳/۱۱/۲۹
3️⃣ جهاد فرهنگی؛
🔺واقع قضیّه این است كه كارزار فرهنگی از كارزار نظامی اگر مهمتر نباشد و اگر خطرناكتر نباشد، كمتر نیست؛ این را بدانید؛ واقعاً یك میدان كارزار است اینجا. ۹۲/۹/۱۹
4️⃣ جهاد سیاسی؛
🔺یک جهاد بزرگ در مقابل ملت مسلمان است. این جهاد لزوماً جهاد نظامی نیست؛ جهاد سیاسی است. ۸۷/۷/۱۰
🔺باید احساس وظیفه را فراموش نکنیم؛ مجاهدت را فراموش نکنیم؛ جهاد در صحنه های مختلف وظیفه ی ماست و ضامن پیشرفت و پیروزی ماست. در صحنه ی سیاسی هم جهاد هست. ۸۶/۵/۲۸
5️⃣ جهاد تشکیل خانواده و فرزند آوری؛
🔺مسئلهی جمعیّت یكی از خطراتی كه وقتی انسان درست به عمق آن فكر میكند، تن او میلرزد، این مسئلهی جمعیّت است. یعنی مسئلهی جمعیّت از آن مسائلی نیست كه بگوییم حالا ده سال دیگر فكر میكنیم؛ نه، اگر چند سال بگذرد، وقتی نسلها پیر شدند، دیگر قابل علاج نیست. ۹۲/۹/۱۹
🔺 فرزندآوری یكی از مهمترین مجاهدتهای زنان و وظائف زنان است؛ چون فرزندآوری در حقیقت هنر زن است؛ اوست كه زحماتش را تحمل میكند، اوست كه رنجهایش را میبرد، اوست كه خدای متعال ابزار پرورش فرزند را به او داده است.۹۲/۲/۱۱
ڪوچہ احساس
نگو مرسی🙂!!!
داستانِکامل:👇🏻🖐🏾
«پاوه که بودیم، حاج احمد صبحها بعد از نماز ما را به ارتفاعات شهر میبرد و توی آن برف و یخبندان باید از کوه بالا میرفتیم. بالا رفتن از کوه خیلی سخت بود، آن هم صبح زود. اما پایین آمدن راحت بود؛ روی برفها سُر میخوردیم و ده دقیقهای برمیگشتیم. حاج احمد همیشه روی پلی که کنار کوه بود با یک جعبه خرما میایستاد و به بچهها خسته نباشید میگفت و از آنها پذیرایی میکرد.
یکبار که در حال برداشتن خرما بودم، گفتم «مرسی برادر» گفت: «چی گفتی؟»، فهمیدم چه اشتباهی کردم، گفتم: «هیچی گفتم دست شما درد نکنه.» گفت: «گفتم چی گفتی؟» گفتم: «برادر گفتم خیلی ممنون» دوباره گفت: «نه اون اول چی گفتی؟» من که دیگر راه برگشتی نمیدیدم، گفتم: «خرما را که تعارف کردین گفتم مرسی» گفت: «بخیز».
سینه خیز رفتن در آن شرایط با آن سرما و گل و برف ساعت 8 صبح، واقعاً کار دشواری بود. اما چارهای نبود باید اطاعت امر میکردم. بیست متری که رفتم، دیگر نتوانستم ادامه بدهم. انرژیام تحلیل رفته بود. روی زمین ولو شدم و گفتم: «دیگه نمیتونم»؛ حاج احمد گفت: «باید بری»، گفتم: «نمیتونم»، والله نمیتونم»، بعد با ضربهای به پشتم زد که نفهمیدم از کجا خوردم!
ظهر که همدیگر را دوباره دیدیم، گفتم: «حاج احمد اون چه کاری بود که شما با من کردی؟ مگه من چی گفتم؟ به خاطر یک کلمه برای چی منو زدین؟»
گفت: «ما یک رژیم طاغوتی را با فرهنگش بیرون کردیم. ما خودمون فرهنگ داریم. زبان داریم. شما نباید نشخوار کننده کلمات فرانسوی و اجانب باشید. به جای این حرفها بگو خدا پدرت رو بیامرزه!»
ڪوچہ احساس
#یاسین_رشید2 در ۱۴ سالگی خالهام به من گفت: «پدرت ممکن است هنوز زنده باشد ولی ما نمیدانیم کجاست. آ
#یاسین_رشید3
روزی دوستم گفت: «امروز اول ماه مبارک رمضان است آیا میخواهی که با ما روزه بگیری؟» گفتم: «چگونه من مانند شما مسلمانان روزه بگیرم». آنها گفتند: «ما میتوانیم شما را الآن مسلمان کنیم». گفتم: «چگونه؟» چون فکر میکردم که باید غسلتعمید دید و غیره. آنها گفتند: «نه نه خیلی ساده است؛ شما به الله بهعنوان خدای یگانه اعتقاد دارید؟» گفتم: «بله». گفتند: «آیا شما به حضرت محمد (صلی الله علیه و اله) بهعنوان آخرین پیامبر ایمان داری؟» گفتم: «بله». گفتند: «پس تکرار کن». شهادتین را گفتند و من تکرار کردم و من در اولین روز ماه مبارک رمضان حدود ۱۴ سال پیش مسلمان شدم. زمانی که تغییر دین دادم نوری شبیه نور پدر را احساس کردم زیرا هنگامیکه انسان مسلمان میشود تمام گناهانش بخشیده میشود.
در آن زمان اینترنت مانند الآن نبود ازاینرو همیشه ایمیلم را چک نمیکردم. در بیستسالگی دخترداییام که اهل سوئیس بود به من زنگ زد و گفت: «حالت چطور است؟ ایمیل مرا دریافت کردهای؟» گفتم: «چه ایمیلی؟» گفت: «من مردی را در اینترنت ملاقات کردم که مدعی است پدرت است و به دنبال توست. آیا میخواهی که با او ارتباط برقرار کنی؟» گفتم: «البته چون از ۱۶ سالگی من به دنبال او هستم». کاملاً گیج شده بودم. احساس کردم که از آسمان فرود آمده است، چون یادم میآید که به درگاه الهی دعا میکردم که اگر قرار است بمیرم و آخرین روز عمرم باشد میخواهد او را ببینم و بدانم که پدرم کیست؟ میخواهم با او ارتباط برقرار کنم. میخواهم نیمه خود را بشناسم. هنگامیکه پدرم را پیدا کردم به کانادا رفتم. دوستانم پرسیدند: «آنها عراقی هستند؟» گفتم: «بله». میگفتند: «احتمالاً آنها شیعه هستند پس مراقب باش. مراقب شیعیان باش آنها نسبت به خداوند کافر هستند» و داستانهای عجیبی راجع به شیعه میگفتند. مرا بیم میدادند و میگفتند: «ان شاء الله آنها را سنی میکنی».
من به ونکوور رفتم و خانوادهام را یافتم. اولین چیزی که مشاهده کردم نماز شکر آنها بود. آنها مهر داشتند و قنوت گرفتند و گفتند اللهاکبر. با خود گفتم وای اینها شیعه هستند من چه باید کنم؟ یادم میآید که به مسجد الزهرا برای نماز جمعه میرفتند و آن کاملاً با آنچه در آلمان دیده بودم متفاوت بود. آنها قنوت میگرفتند و من نمیفهمیدم. دیگر با پدرم به نماز جمعه نرفتم. او کمی نگران شد. او در ذهنش یکچیزهایی میگذشت که ممکن است پسرم یکی از تروریستها باشد. میگفت: «تو سنی هستی و میخواهی همه ما را بکشی». گفتم: «نه نه من دوست دارم که به مسجد بیایم ولی نمیتوانم مانند شما نماز بخوانم». اولین بار که عکس برادرم را دیدم نور خاصی را در صورتش دیدم. او مانند ماه بود ماشاءالله. به پدرم گفتم که او کیست؟ گفت که برادرت است. او خیلی معنوی بود، صبور و محب اهلالبیت بود و تشیع را کمکم به من معرفی کرد. برادرم به من نماز شب یاد داد؛ و نماز شب ارتباط قویای بین انسان و خداست زمانی که همه مردم خوابند انسان با خداوند راز و نیاز میکند. یکشب که در اتاقم تنها بودم، آن موقع خیلی احساس تنهایی میکردم، صدایی در روحم شنیدم که گفت: «من با تو هستم» و من این را در قلبم احساس کردم و با تمام وجود لطف الهی را درک کردم. من به زمین افتادم و شروع به گریه کردن کردم و نمیتوانستم متوقف شوم.
من واقعاً خداوند را با تمام وجود احساس کردم. وقتی محرم شد آنلاین به سخنرانیهای ماه محرم گوش میکردم و به تفاوت بین شیعه و سنی گوش میدادم و آشناییام با مکتب اهلالبیت کامل شد.
منبع:پایگاه جامع فرق، ادیان و مذاهب
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
•
سلام بر آفتـ🌸ــابۍڪه
با طلــوعـش،..✨
روشن خواهدڪرد؛
تاریڪۍهایـمانرآ>🌑^💥
•
#السلامعلیڪَ..
یابقیةاللهفیارضه•°🌱
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج•°♥️
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( عمامه ی خاکی )
(به یاد طلبه شهید نادر هندیجانی)
حسینی: من به باقری گفتم دوتا آر پی جیزن میخوام،بعد برداشته شما رو فرستاده؟! مگه میخوام نماز میت بخونم؟!
نادر: مگه ما چمونه؟!
منصوری: ما آر پی جیزنیم دیگه!
حسینی: آر پی حیزنین؟! داداش شما دوتا حدف متحرکین با اون عمامه هاتون
صداپیشگان: مریم میرزایی - علی حاجی پور - مسعود عباسی - میثم شاهرخ -کامران شریفی - احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسفند که به پایان راه می رسد دیگر بوی نم باران، بوی سبزه و گل، بوی عود و اسپند،
بوی اسکناس های تا نخورده، بوی لباس های نو و بوی بهار را می شود،
به خوبی احساس کرد. در این رهگذر وقتی به پنجشنبه آخر سال می رسیم
یاد اهل قبور و چشم انتظاران جمعه آخر سال می افتیم، کسانیکه که دیگر در بین ما نیستند
و در این روزهای بهاری، جایشان تا همیشه برایمان رنگ خزان دارد.
🌹🍂📿شادی روح همه گذشتگان صلوات
#اللهمعجللولیکالفرج
🍃آخرین آدینه سال است
دل بی قرار مانده هنوز...
فقط کمی
به هوای بهار مانده هنوز...🍃
دوباره بوی
قدمهای عید می آید...🍃
بگو چقدر
از این انتظار مانده هنوز...
🌿صبحتون امام زمانی
اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج🤲
#امام_زمان
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅 السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ الْحُجَجِ عَلَى الْخَلْقِ أَجْمَعِينَ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که عصاره همه فرستادگان خدایی.
🌱سلام بر تو و بر روزی که خواهی آمد
و با اعجاز موسایی و دَم عیسایی و خُلق محمّدی ات، دلها را فتح خواهی کرد.
📚 بحار الأنوار، ج99، ص97.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت پنجاه و هفتم ابتدا مادرِ خان بیرون میآید و با دیدنِ
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت پنجاه و هشتم
شانهای بالا میاندازد و میگوید: من نمیدونم! زنِ من وقتی میگه بلده، حتماً بلده! حتی اگه من این وسط شیطون بشم! حتی اگه نگاهش تو نگاهِ من جا بمونه!
- میگم خان!
جواب میدهد: بله!
چشمهایم را تنگ میکنم و ادامه میدهم: با اینکه نمیدونم شعر دقیقاً چیه، ولی به گمونم تو همین الانم شاعری!
صدایش را خیلی پایین میآورد و زمزمهوار میگوید: یه مدت دیگه یادت میدم! آخ که تو بشینی و برام شعر بخونی!
از نگاهش خوشه خوشه عشق میچینم و درون دلم ذخیره میکنم! کمکم تاب نمیآورم و خوشهی عشق جوابگویم نیست!
- چی شده؟! مامان و ثنا مشکوک نگامون میکنن.
با لبخند نگاه از چهرهاش میگیرم و میگویم: اگه همینجوری به این نگاهِ پر مهرت ادامه بدی، نمیتونم مشغول کارم بشم!
- شاعر اینجا جوابِ خوبی برات داره. میگه؛ به چه مشغول کنم دیده و دل را که مدام/ دل تو را میطلبد، دیده تو را میجوید[1]
سرش را تکان میدهد و نگاهش را به دستهایش میدوزد.
- بفرما! دیگه نگاهت نمیکنم!
میدانم اگر هم نگاه نکند،عشق را در ورای احساس قلبش حس میکنم! چیزِ عجیبیست ولی برای گفتن حرفهایش نه نگاه لازم دارد نه حرف و کلام! وجودش کافیست تا نتوانم قلبم را راضی کنم! چرا که قلبی که درون سینهی من هم میتپد، برایِ او شده!
شادیاش، شادیِ من!
غم او، غصهی من!
و
عشقورزیدن به او، زندگیِ من!
نفسِ عمیقی میکشم تا قلبم از تپشهایِ پر هیجانش اندکی کم کند! قلبم را خوب میفهمم! آسان نیست دل ندادن به او!
جان ندادن برایِ او!
با احتیاط و دقت موهایش را کوتاه میکنم و آینه را به دستش میدهم. خانمبزرگ کنارم میایستد و به موهایش نگاه میکند ولی ایرادی نمیبیند. منصورخان با لبخند از سر جایش بلند میشود و با غرور و افتخار میگوید: گفتم که بلده!
محبت نگاهش را به پایِ نگاهم میریزد و مهربان میگوید: ممنون، عالیه! حالا میرم و ریشم رو کوتاه و مرتب میکنم.
با رفتنِ او و خانمبزرگ، صندلی را به اتاق برمیگردانم و به سراغ پارچهی سفید زیر صندلی میروم. همینطور که آن را جمع میکنم، سنگینی نگاهِ ثنا آزارم میدهد ولی تصمیم گرفتهام دیگر به او و حضورش در این خانه اهمیت ندهم.
بلند میشوم و با پارچهی پر از مو پایین میروم. موهای بلند را درون سطل آشغال میریزم و پارچه را وسط حیاط عمارت خوب تکان میدهم تا موهای ریز هم جدا شوند. چرخی میزنم تا برگردم ولی نگاهم به طویله میافتد!
یک روز گذشته و نمیدانم آنها رفتهاند یا نه! شور به دلم میافتد! خدمه در طویله را همیشه محکم میبندند تا اسب و الاغها نتوانند بیرون بیایند. نکند آنجا گیر افتاده باشند؟!
درون ذهن خودم راه فرار برایشان میتراشم ولی به هزار و یک دلیل تاب نمیآورم!
مهمترین آنها غذا و آب است! به بهانهی گرسنگی خودم، بشقابی از غذای دیشب پر میکنم و با مطمئن شدن از اینکه خدمه حواسشان به من نیست، به طرف طویله حرکت میکنم. یک بار در میانِ راه میایستم و به بهانهی کفشم نگاهم را درون حیاط میچرخانم. همه مشغول کار هستند. نفسی از سرِ آسودگی میکشم و خودم را به طویله میرسانم.
حدسم با دیدنِ قفلِ روی در به یقین میرسد! قفلِ در را کنار میزنم و وارد میشوم. نگاهم را درون آنجا میچرخانم ولی کسی را نمیبینم. به انتهای طویله نگاه میکنم و کاههایی که آنجا تلنبار شده!
با گامهایی آهسته به آن سمت میروم و آرام صدا میزنم: آقا رحیم!
یکباره کاهها کنار میرود و سری از آن بیرون میآید! مضطرب یک گام به عقب برمیدارم.
- شمایین؟! فکر کردم افراد ارباب اومدن!
بلند میشود و میایستد. از سر و تنش کاه فرو میریزد. نگاهش به دستم میافتد و با لحنی دلخور میگوید: ما که گرسنه نیستیم! یه روز میشه اینجا گیر افتادیم تازه یادتون به ما افتاد!
اخمهایم در هم میرود و جواب میدهم: مگه من گفتم اینجا پنهان بشید؟ یا من گفتم اصلاً درگیر بشید؟! چرا یه جوری برخورد میکنید که انگار من مقصرم! هزار تا چشم توی عمارت هست و طویله هم این سرِ حیاط!
بشقاب را به سمتش میگیرم. همین که آن را میگیرد، سر میچرخانم و به سمت در راه میافتم.
- یاسمن خانم! یاسمن خانم!
دنبالم میآید و به اجبار میایستم. نگاهش که میکنم، سرش را پایین میاندازد و خجالتزده میگوید: ببخشید! منظوری نداشتم. آخه خیلی نگرانِ دوستم بودم!
سرم را دور تا دور طویله میچرخانم و متعجب میپرسم: دوستتون الان کجاست؟
- اونجا!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت پنجاه و هشتم شانهای بالا میاندازد و میگوید: من ن
این رمان فوق العاده هست😍
برای عضویت در وی ای پی زودتر اقدام کنید امروز رو تخفیف میدم😁
@AdminAzadeh
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت پنجاه و هشتم شانهای بالا میاندازد و میگوید: من ن
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت پنجاه و نهم
به نقطهای که زین اسب و دیگر وسایل آنجاست، نگاه میکنم و میگویم: اینجا خیلی کثیفه! هنوز دوستتون رو نمیتونید با خودتون ببرید!
- امروز میتونیم! ببینید اصلاً میشه همین حالا از اینجا بریم و راحت بشیم؟
گیج نگاهش میکنم و او ادامه میدهد: شما ببینید اوضاع رفتوآمد توی حیاط چطوره، اگه خوب بود، ما میریم.
- نمیشه که! اینجوری همه شما رو میبینن!
رحیم ظرف غذا را کناری میگذارد و به طرف دوستش میرود. وسایلی که با آنها، جلویِ او را پوشانده؛ کنار میزند و کمک میدهد تا بنشیند. دوستِ رحیم دستش را روی باندِ پهلویش میگذارد و با آخوناله و کمکِ رحیم سرپا میایستد. رحیم با عجله نزدیکم میشود و میگوید: الان وقتشه!
قدمی برمیدارم تا در را باز کنم ولی یک نفر در را هل میدهد و قلبم را تا آستانهی مرگ میبرد!
حس میکنم نفسم در نمیآید. صدایِ قیژ مانند در از شیپور مرگ هم ترسناکتر است اما غافلم از آنچه میخواهد رخ دهد!
با دیدن چشمهایِ عصبانی و غریبگیِ نگاهش پشت و پناهم به باد میرود! تمام تنم چشم شده تا ببینم چرا منصورخان اینجاست!
نگاهِ خون گرفتهاش را از سر تا پایم میچرخاند و به رحیم که کنار من خشکش زده، میرسد! دستش روی دستهی شلاق و تیزی نگاهش درون قلبِ من مانده!
نگاهش را از رحیم میگیرد و دندان روی دندان میسابد. انگشتهای دستش روی ساعدِ دستم خیمه میزند و من را به سمت خودش میکشد و بیرون میبرد. در را پشتِ سرش میبندد و باز مرا چند قدمی دنبالِ خودش میکشد!
استخوان دستم از فشار زیادِ دستش در حالِ خرد شدن هست. از درد ناله میکنم و صدا میزنم: آخ! خان!
یکباره متوقف میشود و سر میچرخاند. چشم در چشم میشویم و میزبانِ حس غریبِ نگاهش میشوم!
نفس نمیکشم! باران نمنم میبارد! دستهایش لرزش خفیفی دارد. آنها را به سمت طویله نشانه میرود و میپرسد: اونجا چیکار میکردی؟!
حرفی به ذهنم نمیآید! چه بگویم؟! به دو فراریِ انقلابی کمک میکردم؟! آن هم دور از چشمِ تو!!
دهانم خشک شده و حرف و کلمهای برای پاسخ به این سؤال ندارم اما گویی قلبم حرف بسیار دارد!! باز تپیدن گرفته و بیقرار بر سر و رویش میکوبد! قصد دارد خودش را به او برساند ولی پایِ رفتن به سویِ نگاهِ غریبهاش را ندارم!! گویی بیحس شدهام!
مچِ دستم را بالا و پایین میکند و میغرد: حرف بزن یاسمن! بگو که اشتباه میکنم!! بگو که تقصیر نداری!
- من..من
باز با ناراحتی میپرسد: تو چی؟!
نگاهش! رفتارش! و حتی لرزش صدایش قلبم را مچاله میکند! دلم میخواهد بمیرم!
نفسم به زور بالا میآید. چشمهایم یکباره پر میشود از اشک! لب میزنم: خان! من نمیخواستم اینجوری بشه!
دستم را روی بازوی مخالفش میگذارم و ادامه میدهم: من فقط دیدم اونها اونجا هستن!
- اونها؟! چی میگی؟!
همین یک کلمه کافیست تا جهان بر سرم خراب شود! خیال میکرده من به هوایِ رحیم آنجا بودم! شاید خیال برده..
ذهنم نمیتواند ادامه دهد و تنم سست میشود. بیاختیار روی زمین مینشینم و خان روبرویم قرار میگیرد.
به گریه میافتم و همزمان میگویم: اشتباه میکنی خان! من نمیدونستم رحیم اونجاست! رد خون دیدم، کنجکاو شدم! وقتی داخل طویله شدم، فهمیدم از دست سربازها فرار کردن! باور کن خان! چیزی بین ما نیس! به خدا نیس!
چشمهایِ سرخ و رگهای برجستهی گردنش بیش از پیش مرا میترساند.
یکباره از درون کمربندش اسلحهی کمری بیرون میکشد و به سمت طویله میدود.
اشکهایم بند میآید! گیج و مبهوت نگاهش میکنم. در را باز میکند و به رویِ رحیم اسلحه میکشد. عقلم نیشگونی از تنم میگیرد و ناخواسته برمیخیزم و با قدمهایی همچنان سست خودم را به خان میرسانم. خان نگاهش را درون طویله میچرخاند و با دیدنِ دوست رحیم، چشمهایش از تعجب و حیرت بازتر میشود. چند لحظه که میگذرد، زمزمه میکند: تویی!
اینبار اسلحه را رویِ او میگیرد و میگوید: دوباره برگشتی اینجا!
همین که اسلحه را برای شلیک آماده میکند، تاب نمیآورم و بازویش را میچسبم. بغض درون گلویم، خودش را به مقصدِ چشمهایم میرساند و عرض اندام میکند!
تلاش بغضم به ثمر مینشیند و قطراتِ اشک روی گونههایم میریزد. تمام تنم صدا میشود و بیقرار و عاجزانه خطابش میکنم: خان! چیکار میخوای کنی؟!
- کنار بایست!
به دستهایم که بازویش را محکم گرفته، با خشم نگاه میکند و میگوید: هیچ میدونی این آدم کیه؟! میدونی برای کی غذا آوردی؟! به کی پناه دادی و کمکش کردی؟
نگاهم بین او و خان رفتوبرگشتی میکند و با مکثی چند ثانیهای میگوید: قاتلِ برادرم!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 بسم الله النور
✨شروع هفته را
🌸با نام زیبایت آغاز میکنیم
✨ خـدایـا
🌸امـروز و این هفته
✨به زندگیمان بیش از پیش
🌸نور رحمت بی انتهایت را بتابان
✨الهی آمین
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو