••↻
یهروزلباسِتنگ ...💔
یهروزلباسِگشـاد ...💔
یهروزلباسِڪوتـاه ...💔
یهروزلباسَبلند ...💔
یهروزلباسِتیره ...💔
یهروزلباسِشاد ...💔
یهروزلباسِپاره ...💔
••
هیرفتیمدنبالِمدڪهیهوقت
بھموننگنعقبموندھ❗️🙂
رفتیمدنبالسِتڪردنڪه
بشیمشیڪتریــنآدمِدنیا :|🌝
یهوقتبهخودتمیایمیبینی
باشیطونستشدے !!!💀🚫
••
« ســـورهاعـــرافآیــھ²⁶ »
وَلِبٰـــــاسُاَلتَّقْــــوىٰذٰلِكَخَیْــــرٌ
بھترینلباس؛لباسِتقواست((:🌿
••
#وقتشھکھبیداࢪشویم‼️🙂
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه (برای این مردم ؟!!...)
♦️ مرد با خودش گفت : از حقوق کی داری دفاع میکنی؟ اینا یکیشون حتی حاضر نیست از تو حمایت کنه! برای کی و واسه چی داری دستوپا میزنی؟! این مردم...!؟
صداپیشگان: علی حاجی پور- مریم میرزایی - امیر مهدی اقبال - کامران شریفی - احسان فرامرزی - علیرضا جعفری
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت پنجاه و چهارم خشم وجودم را میگیرد. زبان باز میکنم
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت پنجاه و پنجم
سروناز با خوشحالی سرش را بلند میکند ولی قبل از آنکه اوضاع بدتر از این شود، میگویم: من صبحونه خوردم! الانم باید برم، فعلاً.
بدون انتظارِ جواب از آنجا فاصله میگیرم و درون ذهنم یاسمن را در حال مؤاخذهام میبینم. همین که درِ اتاق را باز میکنم، ثنا را پشت سرم میبینم که پارچهای به سمتم میگیرد.
- میخواستم این هدیه رو بعد صبحونه بهتون بدم ولی نشد. قابلِ شما رو نداره!
آن را میگیرم و متوجه میشوم قنداقِ نوزاد است.
- خودم گلدوزیاش رو انجام دادم!
سر بلند میکنم و نگاهِ مهربانش را میبینم. گویی یاسمن هنوز او را نشناخته و نمیداند چقدر مهربان است! اصلاً به ذهنم هم خطور نمیکرد که او برای فرزندِ نداشتهی ما به فکر باشد!
- ممنون، خیلی لطف کردین!
واردِ اتاق میشوم و او میرود. یاسمن بر خلافِ همیشه هنوز در رختخواب است و بیدار نشده! چون اکنون قنداقِ نوزاد را لازم نداریم، ردیف بالایِ کمد میگذارم. سر برمیگردانم و با چهرهی غرق در خوابِ یاسمن، دلم باز برایش میرود!
پاورچین پاورچین نزدیکش میشوم و روی تخت مینشینم. چهرهاش درون خواب معصومتر از هر زمان دیگریست. چند لحظه غرق میشوم در دنیای قلبم و عشقی که از او درون سینه دارم. انگار درون رودی هستم که پایانش به او میرسد! هر قدر جلوتر میروم، عمق رودِ احساسم افزونتر میشود و از غرق شدن در آن بیم و هراسی نیست.
دست درون جیبم میبرم و چند گل یاس بیرون میآورم. آنها را جلوی صورتش، روی تخت میریزم. به ثانیه نمیکشد که چشم میگشاید و مرا میبیند. لبخند میزند و میگوید: انگار یهباره جهنم خوابم بهشت شد!
- چه جهنمی؟!
گلهایِ یاس را درون مشتش میگیرد و روی تخت مینشیند. شانهای بالا میاندازد و میگوید: نمیدونم چرا! ولی داشتن درختِ یاسِ منو آتیش میزدن!
چهرهاش در هم میرود. نگرانش میشوم و دستش را درون دستم میگیرم.
- یاس! خواب بوده فقط! بگم برای ما صبحانه بیارن؟
سری به علامت تأیید تکان میدهد و میگوید: ممنون! منم الان لباسم رو عوض میکنم!
کف دست راستم را روی شانهاش میگذارم و مانعش میشوم. اخم تصنعی میکنم و میگویم: همینجور خشک و خالی تشکر میکنی؟!
متعجب به گرهی ابروهایم نگاه میکند و مات میماند. دلم برای سادگیاش غنج میرود و آغوشم را برایش باز میگذارم.
از لبهایش گلِ لبخند است که میبارد. میخواهد خودش را به آغوشم پرت کند ولی یکباره متوقف میشود!
دستش را جلوی دهانش میگیرد و با عجله، روسریاش را بر سرش میاندازد. بیوقفه در را باز میکند و بیرون میرود. هاج و واج با آغوشی باز به در نگاه میکنم. از روی تخت بلند میشوم و جلویِ در میروم. توران خانم با دیدنم سریع جلو میآید: سلام ارباب! امری دارین؟
- سینی صبحانه رو بیار!
چشم میگوید و با عجله از پلهها سرازیر میشود. یاسمن را کنار حیاط میبینم و گویی حالِ خوبی ندارد!
قلبم یکباره به قفس تنگ سینهام میکوبد و بیقرار میشود. قصد میکنم تا به دنبالش بروم ولی همانلحظه ثنا مقابلم میایستد و لبخندزنان میگوید: خان! شنیدم وضعیتِ زمینها خوب نیس این روزا! بهتر نیس بهشون سر بزنید و ببینید چه مشکلی به وجود اومده!
ناخودآگاه اخم میکنم و جدی میگویم: کنار بایست! میخوام رد بشم!
لبخند از یادش میرود و کنار میایستد. نفسم گویی تنگ شده! با قدمهایِ بلند به سمتِ پلهها میدوم و قبل از آنکه پایین بروم، یاسمن دستش را به نردهها میگیرد و با بیحالی بالا میآید.
چند پلهی آخر را پایین میروم و دستش را میگیرم. نگاهی از سر قدرشناسی به چشمهایم میاندازد و میگوید: به زحمت افتادین!
- تو خوبی؟ دکتر برات خبر کنم؟
سرش را پایین میاندازد و میگوید: ممنون خان! شما رو هم نگران کردم.
ثنا با نگرانی نزدیک یاسمن میآید و میگوید: حالت خوبه؟ منم مث خواهرِ خودت بدون! اگه کمکی از دستم برمیاد، بهم بگو!
یاسمن نگاه از چهرهاش میگیرد و در مقابل رفتارِ گرم او سرد برخورد میکند. داخل اتاق که میشود، ثنا با چهرهای غمگین و زیرِ لب میگوید: نمیدونم چرا از من بدش میاد!
نفسم را با شماره رها میکنم و به اتاقمان میروم. نگاهم را درون اتاق میچرخانم ولی اثری از یاسمن نیست!
قبل از آنکه تحیر و تعجبم را به صدایم بریزم و نامش را بخوانم، او را کنار خودم حس میکنم. کنار درِ اتاق روی زمین نشسته.
- خان! اگه قرار باشه حرف کسی رو باور کنی، حرفِ من رو باور میکنی یا ثنا؟
روی زمین، روبرویش مینشینم. رنگ به رخ ندارد و نگاهش خالی از فروغ و امید است!
- چی شده؟!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
ڪوچہ احساس
#یاسین_رشید
#قسمت_اول
به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان) اسم اسلامی من یاسین رشید است. من در برلین آلمان متولد شدم. بیشتر زندگیام با مادربزرگ و خالهام بوده است. من ارتباط خوبی با مادرم در دوران کودکی نداشتم. ازاینرو خیلی به مادربزرگم وابسته بودم و بیشتر با او بودم. او کسی بود که شناخت خداوند و دین را به من از دوران طفولیت یعنی پنج ششسالگی آموخت. یادم میآید هر شب قبل از خواب میگفت که به درگاه الهی دعا کن و عیسی پسر خدا را بخوان. مطلب جالب این بود که گرچه ما یک خانواده مسیحی بودیم و هر هفته به کلیسا میرفتیم اما احساس یک فضای سردی میکردم و چندان خوشایندم نبود. عقیده تثلیث را نپذیرفتم. در ذهنم نمیگنجید که سه خدایی داریم. خداوند سبحانه و تعالی در ما فطرت توحید را قرار داده است و این را از بچگی میدانستم که خداوند یکی است. خداوند زمان ندارد، مکان ندارد. خداوند همهجا هست. همیشه احساس میکردم که کسی همیشه مرا مراقبت میکند. از ابتدای ارتباط با خداوند هرگاه ناراحت بودم میگفتم که خداوند ناظر ماست.
من عمدتاً با مادربزرگم و بدون پدر، بزرگ شدم. خالهام تا ۱۴ سالگی چیز دیگری میگفت. به من گفته شده بود که پدرم از دنیا رفته است. پدر و مادرم در برلین باهم ازدواجکرده بودند. پدرم دانشجوی معماری بود. مادرم اهل بوسنی بود ولی پدرم از عراق به آلمان آمده بود. در سال اول زندگی مادرم باردار شد و بعد از مدت کوتاهی از تولدم آنها از یکدیگر جدا شدند؛ اما پدرم به مادربزرگم زنگ میزد و احوالم را میپرسید. مادرم میترسید که حقیقت را بگوید و پدرم مرا از او بگیرد. ازاینرو به مادربزرگم گفته بود: «دفعه بعد که زنگ زد بگو که بچه مرده است». مادربزرگم نیز همین کار را کرده بود. پدرم نیز فکر میکرد که من مردهام؛ اما بعداً یکی از دوستان پدرم به او گفته بود که آنها دروغ گفتهاند و پسرت زنده است؛ اما چنانکه میدانم پدرم میترسید که به دنبال من بیاید. او نمیخواست که با پلیس درگیر شود، ازاینرو قضیه را رها کرده بود.
یادم میآید که در طول زندگی از مادرم راجع به پدرم میپرسیدم، چون میخواستم هویتم را بشناسم و نیمه دیگرم را بشناسم. گفتم: «اسم پدرم چیست؟ اهل کجا بوده است؟» او هم مختصر میگفت که مثلاً اسمش فاخر عادل رشید بوده است و اهل عراق و اطلاعاتی که اصلاً به درد نمیخورد. مادرم عکس عروسیاش را با پدرم داشت که بر روی بشقابی نقش بسته بود اما ناپدریام حسادت کرد و آن را به زمین زد و شکست. خیلی محکم به زمین زد و درنتیجه همه بشقاب شکست بهغیراز قطعهای که صورت پدرم بر آن بود. مادربزرگم همیشه میگفت که روزی بلیط بغداد را میگیرم و تو به جستجوی پدرت میروی. یادم میآید که کارتون سنباد را میدیدم. من میگفتم که سوار کشتی میشوم و به دنبال پدرم به بغداد میروم. خیلی بامزه بود؛ اما خانوادهام تا ۱۴ سالگی میگفتند که او مرده است و ما نمیدانیم که او کجاست؟ شاید هم به خاطر ناپدریام بود که شخص بسیار بدی بود.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🔸️نام اثر: #شهید
🔸️باصدای: #پویابیاتی
🔸️تنظیم: #آرش_آزاد
🔸️ویولن: #رضا_جمال
🔸️ گیتار: #سجادعلیزاده
🔸️میکس: #فرید_ایمانی
🔸️مجری طرح: #حمید_دیانی
🔸️تهیه کننده: #حارث_فرازی
🔸️به اهتمام بنیاد شهید خراسان رضوی
🌐 @pooyabayati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀هیچ لالهای چون شهید تو زیبا نیست:))
#شهید_آرمان_علی_وردی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌بالاخره #حجاب کدومه؟
محدودیت یا مصونیت؟
یک دقیقه و نیم منطق!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فریاد دختر شهید بر سر مسئولان
➖مسئولان با تَرکِ فعل خود صدای دختر شهید سید محمدتقی حسینی طباطبایی از شهدای فاجعه ۷تیر را هم درآوردند.
➖یه عده ای هم نشستند حسین زمانه به مسلخ برود بعد جزء توابین شوند.
➖نماز جمعه ی به یادماندنی تهران ۱۴۰۱/۱۲/۱۹
#نشر_حداکثری
📣https://eitaa.com/jahad_14
۲۲اسفند روز شهدا را باصلواتی یادکنیم
کوچه هایمان را به نامشان کردیم
که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم
بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است
که با آرامش به خانه می رسیم
شادی روح شهدا صلوات ...
#امام_زمان
#حجاب
#مردم_هوشیار_باشید
-.•
سلام بر آنان
که به جای زمان
به صاحبِ زمان دل بستند . .
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
اینان سربازان #امام_زمان هستند.
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت پنجاه و پنجم سروناز با خوشحالی سرش را بلند میکند ول
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت پنجاه و ششم
تکیهاش را از دیوار میگیرد و با حالتی غریب میگوید: خواهش میکنم جواب بده!
دستم را روی دستِ ظریفش میگذارم و میگویم: قطعاً تو!
اشک به چشمهایش میدود و باز میپرسد: چرا من؟
دستش را درون دستم اندکی میفشارم و میگویم: کی بود میگفت مقصدِ فرارش اینبار قلبِ منه؟
اشکی از کنارِ چشمش سُر میخورد و قلبم را به بازی میگیرد! تپشهایِ پر از هیجانش را حس میکنم و صورتش را با دستهایم قاب میگیرم. اخمی تصنعی با چاشنیِ لبخند، روانهی قناریِ بیتاب نگاهش میکنم و لب میزنم: واقعاً چطور میتونی خودت و ثنا رو بذاری کنارِ هم؟! تو کجا؟ اون کجا؟
دست چپم را دور کمرش میگذارم و اندک فاصلهای که هست، کم میکنم. نفسهای گرمش به صورتم میخورد و بیش از پیش مجنونم میکند. موهایی که از کنارِ روسری، روی پیشانیاش ریخته، کنار میزنم و زیر گوشش زمزمه میکنم: یادته گفتی عطر یاس همیشه تو خاطرت مونده و فراموشت نمیشه! پس خوب گوش کن! همینقدر توی ذهن و خاطرم هستی! اگه بگم هر بار تو چشمات غرق میشم، دوباره عاشق میشم، دروغ نگفتم! زمین و زمانم جمع بشه تا بخواد تو رو از من دور کنه، فقط یه نگاهت کافیه تا من از اول مجنون بشم! حالا من میپرسم؟! مقصدِ فرارت کجاست؟
دست ظریفش را از دستم بیرون میآورد و با مشت آرامی روی قلبم میزند ولی یکباره میگوید: دیگه اینجا نیس!
نفسم دیگر در نمیآید! قلبم مُهر سکوت بر لب زده و عقلم مات مانده!
آرام پلکی میزند و قطرهی درشتِ اشکی روی گونهاش میافتد. تیلهی نگاهش درون چشمانم چند بار شنا میکند و آرام و شمرده میگوید: مقصدم این بار بهشته!!
دستهایش را دور کمرم حلقه میکند و سرش را روی سینهام میفشارد!
- بهشتِ من اینجاست و هرگز ترکش نمیکنم!
بوسهای روی موهایش مینشانم و غرق در عشقی میشوم که روزی برایم آرزو بود!
سیر نمیشوم از او!
او واجب عینیست!
ناب است حضورش!
گرم است آغوشش!
حج من،
گرداگرد او چرخیدن!
نمازم
رو به قبلهی نگاهش
و
هر تپش قلبم برای او و در کنارِ اوست!
او اصولِ دینِ من است
و
حرام مطلق است
زندگی بدونِ او
□□□
یاسمن
پنجرهی اتاق را باز میکنم. هوا کمی سرد شده ولی دلم هوس هوای تازه بر سر دارد! قدمهایِ پاییز، اندکی از سبزیِ دشت را با خود برده و بر سرِ درختها هم حنا مالیده!
باد سردی به تنم میخورد و میلرزم! به ثانیه گرم میشوم! گرم از محبتی که روی شانههایم قرار گرفت!
سر میچرخانم و نگاهش میکنم. شالم را روی شانهام انداخته تا سرما نخورم!
نگاهم پر شور بین چشمهایش میرود و میآید و خستگی نمیشناسد این احساس! لبخند بر لب، به موهایش اشاره میکنم و میپرسم: ریش و موهات بلند شده. خیلی از چهلم برادرت گذشته، نمیخوای مرتبشون کنی؟
- چجوری شدم؟ دیگه شبیه اون خانی که روزای اول دیدی، نیستم؟!
با خنده میگویم: حقیقت نیستی! تو خیلی بهتر از تصورمی!
با خوشحالی نگاهم میکند و چشمهایش برق میزند. دستی به موهایش میکشد و میگوید: خب خدا رو شکر!
دستش را روی ریشهایش میکشد و ادامه میدهد: میتونم ریشم رو خودم مرتب کنم ولی آرایشگری که قبلاً خبر میکردم، رفته شهر؛ الانم کسی رو نمیشناسم.
- مطمئنی نمیشناسی؟
میخواهد جواب دهد ولی بعد از ثانیهای مکث، متعجب میپرسد: کسی رو میشناسی؟
سعی میکنم لبخندم را روی لبم مهار کنم و با آرامش به خودم اشاره!
- آره، همینجا ایستاده!
گیج نگاهم میکند و یکباره میخندد.
- بلدی؟!
سرم را به علامت تأیید تکان میدهم و میگویم: بله! من موهای بابا رو همیشه کوتاه میکنم!
چند لحظهای به چشمهایم عمیق نگاه میکند و سپس با چند گام بلند خودش را به کمد میرساند. از درون کشو، قیچی، آینه و پارچهی سفیدی بیرون میآورد و باز جلویم میایستد. آنها را به سمتم میگیرد و میگوید: پس زحمت موهام با تو!
لحظهای به تردید میافتم که ای کاش نگفته بودم ولی این تپشهایِ قلبم هست که دستم را هدایت میکند. قیچی و آینه را که میگیرم، نگاهش را درون اتاق میچرخاند و میگوید: پس تا وقتِ ناهار نرسیده، بریم توی بالکن و کوتاهی رو انجام بده! اینجا نمیشه.
روسریام را سر میکنم و بیرون میرویم. پارچهی سفید را جلویِ در اتاقمان پهن میکند و یکی از صندلیهایِ اتاق را رویِ آن میگذارد. روی صندلی مینشیند و پارچهی سفید دیگری را روی شانهاش جابهجا میکند. کمک میدهم و آن را کنار شانهاش نگه میدارم. تورانخانم کنارم میایستد و با هیجان خاصی میگوید: چیزی لازم ندارین؟ کمک نمیخواین؟
- یکم آب لازم دارم!
همین که قیچی را به دست میگیرم، درِ اتاق ثنا باز میشود
رمان تموم شده همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
ڪوچہ احساس
#یاسین_رشید #قسمت_اول به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان) اسم اسلامی من یاسین
#یاسین_رشید2
در ۱۴ سالگی خالهام به من گفت: «پدرت ممکن است هنوز زنده باشد ولی ما نمیدانیم کجاست. آنها در طول زندگی به تو دروغ گفتهاند». این برایم خیلی شوک آور بود. از راه های مختلفی به دنبال پدرم بودم ولی هیچکدام ثمر بخش نبود. در جوانی با مسلمانان زیادی آشنا شدم و از آنها تاثیرات خوبی گرفتم. یکی از دوستان سنی مذهب می گفت: «ما به همه پیامبران ایمان داریم، به عیسی (علیه السلام)، به موسی (علیه السلام) و ابراهیم (علیه السلام)». فکر میکردم که مسلمانان از مسیحیت متنفر هستند و به پیامبر آنها بیاحترامی میکنند. نمیدانستم که همه یکی هستند. هنگامی که شروع کردم به دانستن، متوجه شدم که دین خدا یکی است و مردم از آن منحرف شدهاند. همه ادیان راجع به یک حقیقت صحبت میکنند.
با خودم راجع به موضوع سادهای فکر میکردم اما این کلید اصلی قبولی اسلام به عنوان حقیقت بود. گفتم: «در زمان عیسی نبی (علیه السلام) تمام حواریون چگونه دعا میخواندند؟ چون من به عنوان یک مسیحی شروع میکردم با نام خدا و پسر مقدس که خود را به صلیب کشید. آیا حواریون نیز چنین میکردند؟ چون حضرت عیسی (علیه السلام) ظاهراً طبق اعتقادات مسیحی به صلیب کشده شد اما در زمانی که او زنده بود به صلیب کشیده نشده بود پس آنها چگونه دعا میکردند؟ آنها میبایست به طریق دیگری دعا میکردهاند. پس مسیحیان برخی امور را تغییر دادهاند که در این صورت یک دین خالص باقی نمانده است و من یک دین غیر خالص را دارم پیروی میکنم». این نکته اصلی بود با امور دیگری که موجب شرح صدر من و دوست داشتن اسلام شد.
اطرافیانم میگفتند که با تغییر دین بسیاری از چیزها را باید قربانی کنی مانند دوستان، خانواده و عادتها؛ اما اینها اشتباه بود چون خداوند عهدهدار همه امور زندگی است و مراقب همه امور است مانند داستان حضرت ایوب (علیهالسلام) که خداوند نعمتهای او را گرفت اما بعد از بردباری دو برابر به او داد. نباید از قربانی کردن چیزی بترسیم. اگر ما توکل به خدا داشته باشیم همهچیز خوب خواهد بود.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
enc_16459496956781877365674.mp3
4.92M
همت افتاد🍃
باکری افتاد🍃
#امام_زمان
#شهدا
❌❌❌❌❌
رمان تو وی ای پی تموم شده با کلی پارت هیجانی😍
💟پارتا پشت سرهمه، بدون تبلیغ و تبادل 😊
🌸🍃کل رمان فقط و فقط 40هزارتومان
ادمین جان👇👇👇👇
@AdminAzadeh
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت پنجاه و ششم تکیهاش را از دیوار میگیرد و با حالتی غ
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت پنجاه و هفتم
ابتدا مادرِ خان بیرون میآید و با دیدنِ ما متعجب میایستد. لحظهای که میگذرد، ثنا سرک میکشد تا ببیند چه شده!
بیخیال از نگاههای خیره، ظرفِ آب را از تورانخانم میگیرم و تشکر میکنم. دستم را درون ظرف میبرم و کمی موهایش را خیس میکنم. به قدری که آب از موهایش چکه نکند. سپس قیچی را برمیدارم و زیر لب زمزمه میکنم: بسمالله
قیچی را حرکت میدهم و مقداری از موهایِ پشت سرش را کوتاه میکنم. موها روی پارچه میافتند و صدایِ خانم بزرگ بلند میشود: اگه موهات بد بشه، ..
منصورخان مهلت نمیدهد و جملهی مادرش را ادامه میدهد: نمیشه! اگر شد، کامل کوتاهش میکنم. نگرانی نداره که! چند روز دیگه باز بلند میشه!
ثنا خودش را وسط میاندازد و میگوید: آخه شما خان هستین، اگه بد بشه، جلوی مردم زشته!
خان بدون مکث و با اطمینان خاصی میگوید: شما نمیدونید ولی زنِ من اگه بگه کاری بلدم، خیلی خوب انجامش میده!
قلبم بیاختیار برایش میرود تا سر و صورتش را بوسهباران کند! تپشهای مکررش را حس میکنم و عشق بر سلولهایم جاری میکند! چگونه میتوان دوستش نداشت؟! چند بار جملهاش درون ذهنم تکرار میشود و آرام کنار گوشش میگویم: قربون شوهرم برم!
لبخند مهربان و نگاهِ گیرایش دستِ انبوه نگرانیهایم را میگیرد و از حوالی ما دور میکند!
موهایِ کنار گوشش را کوتاه میکنم و پشت به ثنا و خانمبزرگ میایستم. با صدای آرام و شیطنتی در صدایش میگوید: حالا حواست جمع کن، آبروم رو بخری!
لبهایم را غنچه میکنم و معترض صدایش میزنم: خـــان!
- اعتراضم میکنی، بهت میاد! من یه مدت دیگه کنارت باشم، شاعر میشم!
همانطور که کارم را انجام میدهم، میگویم: شاعر چیکار میکنه؟
- شعر میگه! مثلاً از احساس و عشق! بخوام ساده بگم، شاعر در وصف تو میتونه بگه؛ سیر نمیشود نظر، بس که لطیف منظری!
متوقف میشوم و نگاهش میکنم. محبت است که از نگاهش شادیکنان تا چشمهایم روانه میشود و قلب که هیچ، روحم را هم میلرزاند!
- اینا رو میگی، دستام میلرزه!
لبخندش عمیقتر و نگاهش گیراتر میشود.
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
🔴 تاکنون امام خامنهای امر به چه #جهاد هایی داده اند:
1️⃣ جهاد علمی؛
🔺من عقیدهام این است كه كار علمی در دانشگاه و در كشور باید جهادی باشد؛ كار علمیِ جهادی انجام بگیرد. ۹۲/۵/۶
🔺یکی از انواع جهاد با نفس هم این است که شما شب تا صبح را روی یک پروژهی تحقیقاتی صرف کنید و گذر ساعات را نفهمید. ۸۹/۴/۲
2️⃣ جهاد اقتصادی؛
🔺امروز هر کسی بتواند به اقتصاد کشور کمک بکند، یک حرکت جهادی انجام داده است. ۹۴/۱/۱
🔺تعصب در مصرف کالای داخلی؛
محصولات داخلی را مردم مصرف کنند؛ نروند دنبال این نشانهها. حالا مُد شده است بگویند «بِرَند» است، بِرَند فلان؛ بِرَند چیست! بروید سراغ مصرف تولیدات داخلی. آن چیزهایی که مشابه داخلی دارد، متعصّبانه و با تعصّبِ تمام، ملّت ایران، خارجیِ آن را مصرف نکنند. ۹۳/۱۱/۲۹
3️⃣ جهاد فرهنگی؛
🔺واقع قضیّه این است كه كارزار فرهنگی از كارزار نظامی اگر مهمتر نباشد و اگر خطرناكتر نباشد، كمتر نیست؛ این را بدانید؛ واقعاً یك میدان كارزار است اینجا. ۹۲/۹/۱۹
4️⃣ جهاد سیاسی؛
🔺یک جهاد بزرگ در مقابل ملت مسلمان است. این جهاد لزوماً جهاد نظامی نیست؛ جهاد سیاسی است. ۸۷/۷/۱۰
🔺باید احساس وظیفه را فراموش نکنیم؛ مجاهدت را فراموش نکنیم؛ جهاد در صحنه های مختلف وظیفه ی ماست و ضامن پیشرفت و پیروزی ماست. در صحنه ی سیاسی هم جهاد هست. ۸۶/۵/۲۸
5️⃣ جهاد تشکیل خانواده و فرزند آوری؛
🔺مسئلهی جمعیّت یكی از خطراتی كه وقتی انسان درست به عمق آن فكر میكند، تن او میلرزد، این مسئلهی جمعیّت است. یعنی مسئلهی جمعیّت از آن مسائلی نیست كه بگوییم حالا ده سال دیگر فكر میكنیم؛ نه، اگر چند سال بگذرد، وقتی نسلها پیر شدند، دیگر قابل علاج نیست. ۹۲/۹/۱۹
🔺 فرزندآوری یكی از مهمترین مجاهدتهای زنان و وظائف زنان است؛ چون فرزندآوری در حقیقت هنر زن است؛ اوست كه زحماتش را تحمل میكند، اوست كه رنجهایش را میبرد، اوست كه خدای متعال ابزار پرورش فرزند را به او داده است.۹۲/۲/۱۱
ڪوچہ احساس
نگو مرسی🙂!!!
داستانِکامل:👇🏻🖐🏾
«پاوه که بودیم، حاج احمد صبحها بعد از نماز ما را به ارتفاعات شهر میبرد و توی آن برف و یخبندان باید از کوه بالا میرفتیم. بالا رفتن از کوه خیلی سخت بود، آن هم صبح زود. اما پایین آمدن راحت بود؛ روی برفها سُر میخوردیم و ده دقیقهای برمیگشتیم. حاج احمد همیشه روی پلی که کنار کوه بود با یک جعبه خرما میایستاد و به بچهها خسته نباشید میگفت و از آنها پذیرایی میکرد.
یکبار که در حال برداشتن خرما بودم، گفتم «مرسی برادر» گفت: «چی گفتی؟»، فهمیدم چه اشتباهی کردم، گفتم: «هیچی گفتم دست شما درد نکنه.» گفت: «گفتم چی گفتی؟» گفتم: «برادر گفتم خیلی ممنون» دوباره گفت: «نه اون اول چی گفتی؟» من که دیگر راه برگشتی نمیدیدم، گفتم: «خرما را که تعارف کردین گفتم مرسی» گفت: «بخیز».
سینه خیز رفتن در آن شرایط با آن سرما و گل و برف ساعت 8 صبح، واقعاً کار دشواری بود. اما چارهای نبود باید اطاعت امر میکردم. بیست متری که رفتم، دیگر نتوانستم ادامه بدهم. انرژیام تحلیل رفته بود. روی زمین ولو شدم و گفتم: «دیگه نمیتونم»؛ حاج احمد گفت: «باید بری»، گفتم: «نمیتونم»، والله نمیتونم»، بعد با ضربهای به پشتم زد که نفهمیدم از کجا خوردم!
ظهر که همدیگر را دوباره دیدیم، گفتم: «حاج احمد اون چه کاری بود که شما با من کردی؟ مگه من چی گفتم؟ به خاطر یک کلمه برای چی منو زدین؟»
گفت: «ما یک رژیم طاغوتی را با فرهنگش بیرون کردیم. ما خودمون فرهنگ داریم. زبان داریم. شما نباید نشخوار کننده کلمات فرانسوی و اجانب باشید. به جای این حرفها بگو خدا پدرت رو بیامرزه!»