eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
-
- لذات روحانی نصیب چشم و گوش هرز نمی‌شود باید خود را اصلاح کرد تا لذات معنوی را درک کرد...🌿 •آیتﷲبهاءالدینی• -
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت هفتاد و دوم همین یک جمله کافی‌ست تا کیسه‌ی چشم‌هایم
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت هفتاد و سوم کش موهایم را بیرون می‌کشد و به سمتِ من خم می‌شود. چادرِ سفید را با ملاطفت رویِ سرم می‌اندازد و چند تار افتاده روی پیشانی‌ام را کنار می‌زند! نفسِ سنگینی می‌کشد و چند گلوله اشک از چشم‌هایش به قصدِ رسیدن به من رها می‌شود. دست‌هایم از رحمتِ نگاهش بهره می‌برند و دلم باز برای این عشق می‌تپد! - ببین یاس! نمیتونم بگم چیزی توی زندگیم نبود! خونه، پول، خانواده، قدرت، سرمایه و دارایی زیاد بوده اما من با دیدنِ تو فهمیدم فقیرم! دیدم به ظاهر همه‌چی دارم ولی در واقع هیچی ندارم!! اون روز توی زمین اربابی، وقتی خواستم باز تنبیه‌ات کنم، نتونستم! میدونی چرا؟! سری به نفی تکان می‌دهم و او می‌گوید: چون یهو قلبم لرزید برای اون چشم‌هایی که بستی! چشم‌هاتو که باز کردی، غرق شدم توی چیزی که هیچ‌وقت نمیدونستم داشتنش چقدر ارزشمنده! دستش را دراز می‌کند و دستم را می‌گیرد. گرم است! نه تنها دست‌هایش بلکه نگاهش گرم می‌کند دلی را که برای از دست‌دادنش می‌لرزد! قلبِ بی‌قرارم با صدایِ بلند می‌تپد!! برای او!! انگار قصد کرده تا صدایِ عشق را به گوش او برساند! خان مهربان و زمزمه‌وار، چشم در چشمم می‌گوید: بار اول که دست‌هامو گرفتی، فهمیدم که چقدر حالم با تو خوبه! قطره‌ای اشک درون چشم‌هایش چرخ می‌زند و بغضِ مرا هم آزاد می‌کند! بیش از آنچه در توانم باشد، اشک‌هایم را حبس نموده‌ام! جمله‌ی بعدی را که می‌گوید، اشک‌هایم بی‌مهابا می‌بارند! - من حاضرم هر چی دارم و ندارم، بدم به بقیه ولی از این دنیا فقط تو رو داشته باشم و بس! چرا که با تو داراترین آدم رویِ زمینم! قطرات اشک نه از من اجازه می‌گیرند نه از او!! با هم و برای هم می‌بارند! تاب ندارم جلوی من اشک بریزد! چقدر آزارش دهم و او هیچ نگوید! دست می‌برم تا قطره‌ی اشکی که روی گونه‌اش هست، پاک کنم ولی خیسی روی گونه‌اش خبر از سیل دارد! دستم را از روی گونه‌اش برمی‌دارد و بی‌هوا در آغوشم می‌گیرد. نفسِ گرمش را زیر گوشم حس می‌کنم. آرام ولی پر تب‌وتاب نامم را می‌خواند: یاس! - جانم! همین که لفظ جانم را می‌شنود، گره‌ی آغوشش تنگ‌تر می‌شود و می‌گوید: چادرِ سفیدت رو انداختم روی سرت تا یادت بیارم که تنها عروسِ قلبِ من تویی!! اسم هیچ‌کس رو جلوی من نیار و دیگه حرف از این موضوع نزن!! تو تویِ قلبِ من نیستی ولی بدون که اینجا جز تو جایِ کس دیگه نیست! از او اندکی فاصله می‌گیرم و می‌گویم: تو چرا اینقدر خوبی؟! - نبودم! خدا زنِ خوب نصیبم کرد تا معنی خوب رو یاد بگیرم! لبخندی عمیق می‌زند و به قرآن کنارِ دستم اشاره می‌کند. - قرآن میخوندی؟ یاد گرفتی؟! سری به علامت تأیید تکان می‌دهم و می‌گویم: آره ولی سخت بود! من عادت کردم تو بخونی برام! صدایِ تو که نیس، انگار یه چیزی کمه! - الان بخونم؟ لبخند می‌زنم و سرم را روی زانویش می‌گذارم. دستش را روی موهایم می‌غلتاند و می‌گوید: "پس (بدان که به لطف خدا) با هر سختی البته آسانی هست." (آیه ۵ سوره شرح) به چشم‌هایش نگاه می‌کنم و می‌پرسم: از حفظ میخونی؟! - آره! حالِ خوب این آیه باعث شده توی ذهنم بمونه! الان خوندمش که بدونی روزای سخت رفتنیه! موهایِ روی پیشانی‌ام را کنار می‌زند و می‌گوید: یاس! از رحمت خدا ناامید نباش! اگر بخواد، میشه و اگر نخواد، نمیشه! میخوام باور داشته باشی که من این زندگی رو به خاطر تو دوست دارم و اگر قرار باشه فرزندی نداشته باشم، بازم راضی‌ام! - خان! محبت نگاهش را بی‌دریغ به من می‌بخشد! دو دستم را بالا می‌گیرم و می‌گویم: خدایا شکرت بقیه حرفم را درون دلم می‌زنم: ... به خاطر وجودِ این مرد توی زندگی‌ام! - خب! ادامه‌اش؟ ساکت نگاهش می‌کنم. چشم‌هایش را ریز می‌کند و می‌پرسد: پس چرا اول منو صدا کردی؟! - همینجوری! دستش را درون موهایم می‌برد و بهم می‌ریزد و می‌گوید: دیگه چی؟! مظلوم و معصومانه صدا میزنم: منصورخان! ادامه نمی‌دهد و می‌گوید: ای‌ وای قلبم! من گول خوردم! صدای خنده‌ام بالا می‌رود و او دستش را درون جیب کتش فرو می‌برد. گلِ سر زیبایی را بیرون می‌آورد و موهایم را روی پیشانی تنظیم می‌کند. - این چیه؟! تعدادی از تارها را روی پیشانی‌ام رها می‌گذارد و بقیه را با گلِ‌سر بالا می‌زند، سپس می‌گوید: شما تصور کردی یه لحظه از جلوی چشمام کنار می‌رفتی! هر جا میرفتم، بودی! اینو که خریدم، یکم آروم شدم! کشِ سر درون دستم می‌گذارد و ادامه می‌دهد: اینم برای وقتی که موهاتو خواستی ببافی! بی‌هوا ولی از سر شیطنت می‌گویم: میشه موهامو ببافی؟! به خودش اشاره می‌کند و متعجب می‌گوید: من؟! من بلد نیستم! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب } ( قسمت سوم ) من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم... گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟ گفت:نمی دانم !! گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟ گفت:نمی دانم!! گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!! گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!... گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !... صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
خدای من... مرا فهمی ببخش دست کشم از غیر تو!
در میزنم درِ عرش کبریایی تو را میدانم درست آمده ام....
سلام آزاده هستم. دوستان کانال کاشانه مهر فقط اسمش عوض شده علت لفت دادنتون چیه؟؟؟ این لینکشه لطفا پی وی سوال نفرمایید🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏 http://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ۹۰ ثانیه برای شناخت نابغه مستندسازی، 🍃 ۲۰ فروردین سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی مطابق با ۱۸ ۱۴۴۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
enc_16509773386886684709656.mp3
3.84M
من بی حیدر چیزی که ندارم ! . . خورده گره کارم . . مونده رو زمین بارم . . (:🖤
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت هفتاد و سوم کش موهایم را بیرون می‌کشد و به سمتِ من خ
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت هفتاد و چهارم لب‌هایم را غنچه می‌کنم و می‌گویم: امتحان کن، شاید تونستی! نگاهش را روی موهایم می‌چرخاند و می‌گوید: باشه! دستش را که میانِ موهایم می‌برد، قلبم پرعطش‌تر از همیشه نسبت به او می‌تپد!! صدایِ تپش‌ها که بلندتر می‌شود، به سمتِ چشم‌هایش حمله می‌برم! مهربان و خواستنی‌تر از او مگر وجود دارد؟! هر بار پلک می‌زند، زمان برایم ثانیه‌ای می‌ایستد تا باز به رویم چشم بگشاید! اصلاً کاش زمان همین‌جا و همین‌لحظه‌ی خوب متوقف بماند!! اینجا و کنارِ او!! سر روی زانویِ او و دست‌هایِ پر محبتش در حال نوازشِ مو! عشق دقیقاً اینجاست!! همین‌ لحظه که در هوایِ نفس‌هایِ اوست... □□□                                      منصور درون آینه چشم می‌دوزم! به خودم نه! به او نگاه می‌کنم که چقدر دلبرانه موهایم را شانه می‌زند. او مشغول کارش هست ولی نمی‌داند تمام دل‌مشغولی‌هایِ من به او ختم می‌شود! نگرانش هستم! گرچه دخترِ نترسی‌ست ولی در عین حال زود دلش می‌گیرد و به لحظه اشک‌هایش جاری می‌شود! شانه را کنار می‌گذارد و دستش را دورِ گردنم حلقه می‌کند! از درون آینه چشم‌هایم را نشانه می‌رود و با لبخندی منحصر به خودش کنار گوشم می‌گوید: خوش‌تیپ شدی خان! دیگه چیکار کنم؟ موهایش را بافته و آن را روی شانه‌ی راستش انداخته. موهایِ جلوی پیشانی را هم یک‌‌طرف زده و گلِ‌سری که برایش خریده‌ام روی موهایش دلبری می‌کند! چند بار چهره‌اش را بالا و پایین می‌کنم و باز مبهوت چشم‌هایِ حالت‌دار مشکی‌اش می‌شوم! نمی‌دانم چرا بی‌خود و بی‌جهت نگرانِ او هستم! دلم بی‌قراری عجیبی دارد! دوست دارم فرصتی بود تا او را یک دلِ سیر در آغوشم می‌فشردم یا می‌توانستم برایش دیوانِ شعر بخوانم و او هر بار بگوید که دیوانه‌ی ابیاتی‌ست که در نگاهش زمزمه می‌کنم! از نگاهش چشم برمی‌دارم و تمام تلاشم را می‌کنم تا دلم را سروسامان بدهم! آینه را کنار می‌گذارم، نفسِ عمیقی می‌کشم و می‌گویم: برام کراوات میتونی بزنی؟ سرش را خم می‌کند تا چهره‌‌اش را ببینم. با شیطنت و دلبری می‌گوید: مگه شما بافتنِ مویِ منو یاد گرفتی؟! - نه! یاد می‌گیرم حالا! خب این یه بار رو باز کراوات بزن، قول میدم دفعه‌ی بعدی یاد بگیرم! لب‌هایش را غنچه می‌کند و روبرویم می‌ایستد. کراوات را دور یقه‌ام می‌گذارد و غر می‌زند: دو هفته‌ست میگی یاد می‌گیرم! نمی‌دانم که چه سرّی‌ست ولی غر زدن‌هایش را هم دوست دارم!! با لبخند نگاهش می‌کنم و دلم یکباره برای مهربانی‌هایش تنگ می‌شود! بغض سر گلویم را می‌گیرد که چرا او را دیر شناختم!! چرا دیر عاشقش شدم؟! کم‌مانده اشک ‌هایم بجوشد و رازم از پرده بیرون افتد!! هزار بار از دیشب خواستم که بگویم ولی نتوانستم!! لبخند‌هایش را که می‌دیدم سست می‌شدم و زبانم را بر گفتنِ حقیقت می‌بستم!! یقه‌ی پیراهنم را مرتب می‌کند و می‌گوید: تموم شد! کتم را برایم می‌آورد و کمک می‌دهد تا آن را بپوشم. از سر جایم بلند می‌شوم. انگار برای حرف‌زدن دیگر دیر شده! چند لحظه به چشم‌هایش نگاه می‌کنم و می‌گویم: قول بده که خیلی مراقبِ خودت باشی! با خنده می‌گوید: من میخواستم اینو بهت بگم! دستی روی کتم می‌کشد و ادامه می‌دهد: درسته من کنارت نیستم ولی خیلی هوایِ ارباب ما رو داشته باش! امروز شبیه هر روز نیس! می‌شود برایش نمرد؟! خوب مرا شناخته!! گاه حس می‌کنم که او من است یا شاید هم من او! هر چه هست، فاصله‌ای میان قلب‌هایمان نیست! دست‌هایم را که باز می‌کنم، بغض می‌کند و در آغوشم جا می‌گیرد. با صدایِ آرام و بغض‌آلود می‌گوید: نمیدونم چرا اینجوری شدم!! نرفته، دلم برات تنگ شده که!! در گوشش زمزمه می‌کنم: منو چی میگی پس؟! همین الانم که توی آغوشمی، دلتنگتم! اندکی از او فاصله می‌گیرم. قصد می‌کنم که او را ببوسم ولی صدای در مانع می‌شود. من به سمتِ در می‌روم و یاسمن روسری‌اش را سر می‌کند. در را که باز می‌کنم، پیشکارم سلام می‌دهد و می‌گوید: ارباب، آماده‌اید که بریم؟! برای بارِ آخر به یاسمن نگاه می‌کنم و می‌گویم: خدانگهدار - به سلامت! از در بیرون می‌آیم و می‌گویم: اسب‌ها را حاضر کن! پیشکارم سری تکان می‌دهد و می‌رود. یاسمن قصد می‌کند تا از اتاق بیرون آید ولی مانعش می‌شوم. - بیرون نیا! هوا خیلی سرد شده، سرما میخوری. با نگاهش التماس می‌کند تا همراهم بیاید. سر می‌چرخانم و با گام‌هایِ بلند خودم را به راه پله‌می‌رسانم ولی به خاطر ثنا که در حال بالا آمدن از پله‌هاست، متوقف می‌شوم. دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
.
هدایت شده از  جهاد فرهنگی شیراز
مسابقه فرهنگی بمناسبت ماه مبارک رمضان همراه با اهدای جوائز ویژه با قید قرعه مسابقه صرفا جهت ساکنین شیراز می باشد انتشار حداکثری ، شیرازیا جانمونن وارد لینک زیر شوید و به سوالات پاسخ دهید https://formafzar.com/form/dwcl8 مهلت مسابقه تا ساعت ۷ صبح سوم اردیبهشت ماه می باشد ... نفرات برگزیده از طریق کانال زیر اعلام میگردند ، لطفا وارد شوید ⬇️⬇️⬇️⬇️ قرارگاه جهاد فرهنگی احمدبن موسی ع شیراز https://eitaa.com/joinchat/683147464C0c63a532c1 @JahadefarhangiSHZ
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب } ( قسمت چهارم ) من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم... گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟ گفت:نمی دانم !! گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟ گفت:نمی دانم!! گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!! گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!... گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !... صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
علیه السلام علیه السلام تو این شب عزیز توسل و دعای فرج برای ظهور حضرت حجت فراموش نشه.🤲 مارو هم از دعای خیرتون بی نسیب نگذارید🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بازنده کسی بُوَد که در لیله‌ی قدر... در لحظه به لحظه‌اش دعاخوان تو نیست!
ای بی وفا دنیا💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌷 توصیه رهبر انقلاب در شب‌های قدر دعا برای امام‌زمان(ارواحنا فداه)🌹 دست‌‌به‌دست کنید همه منتظران آقا ببینن👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◗بآوَرَم‌نیست‌ڪه‌خِیبَرشِڪن‌اَزپااُفتآد حَضرَتِ‌واژه‌یِ‌بَرخاستَن‌اَزپااُفتآد.. 🥺◖ ✦فُزٺ‌وَࢪَبّ‌الڪعبَہ.ـ.. ✦یتیم‌شدنمان‌نزدیڪ‌است.💔. ❏یـٰا‌عـٰالُے‌بِحـَقّ‌عـَلـے‌‌‌‌‌عجـِّل‌لـِولیـڪِ‌الـفـَࢪَج🤍 ❏اَلسَـلـٰام‌ُ؏َـلَیڪ‌یـٰا‌اَمیرَالمۅمِنین‌🖤•• 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 (ع) ♨️آخرین جملات امیرالمومنین قبل از شهادت 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت‌الاسلام