eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
🌊رمان #اقیانوس‌ها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: #هیام #اقیانوس_پنجاه‌ونُه حین
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: هرچه به ساعت آمدن مهمانان نزدیک می‌شد دلشوره اش بیشتر می‌شد. با پاهایش محکم روی زمین ضرب گرفت. با صدای بوق و نور چراغ هایی از ته باغ به پرده‌ی پنجره چنگ انداخت. به موبایلش که روی تخت بود نگاه می‌کرد. کاش با ساناز حرف زده بود. ناگاهان در اتاقش آرام زده شد. یکی از خدمه‌ های خانه بود. _خانم! مهمونا اومدن. مادرتون گفتن بیاید پایین. نتوانست درست بایستد. از استرس دستش را به لبه‌ی تخت گرفت. دلپیچه‌ی بدی گرفته بود. موبایلش را برداشت. در اتاقش را قفل کرد و به حمام رفت. رو صندلی توالت نشست. شماره‌ی ساناز را گرفت. هرچه زنگ خورد، جواب نداد. دو دقیقه نگذشته بود که پیام داد: «ببخشید عزیزم. جایی هستم نمیتونم صحبت کنم.» مجبور شد، شماره‌ی فرهاد را بگیرد. بعد دو بوق جواب داد. فرهاد سکوت کرد تا خود حنیفا حرف بزند. _الان... با نفس های بریده گفت: «مهمونا.. اومدن! تقریبا همه‌ی افراد مهم محفل و تشکیلات هستن.» _باشه، الان جات امنه؟! _بله... فقط _فقط چی؟! صدای نفس های پی در پی حنیفا اجازه نمی‌داد درست حرف بزند. دچار انقباضات شدید شکمی شده بود. _می‌ترسم...استرس بدی گرفتم. از آن طرف خط صدای حیدر می‌آمد. _چی شده؟! فرهاد موبایل را تو دست گرفت و گفت: «فکر کنم یه کم استرس داره.» _بده به من موبایل را از فرهاد گرفت. _خوبی خانم موسوی؟! حنیفا شیر آب را باز کرد و با صدایی خفه و لرزان گفت: «خوبم، مهمونا... اومدن. من... هنوز نرفتم.» قفسه سینه اش بالا و پایین می‌شد. _باشه متوجه شدم. الان نگرانی؟! حنیفا آب دهانش را قورت داد و گفت: «فکر می‌کنم.» از نگرانی و استرس دلپیچه گرفته بود. حیدر با دست به بچه ها اشاره کرد از اتاق بیرون بروند. روی صندلی نشست. فرهاد هم روبه رویش. _ببین! حق داری نگران باشی. اما اینو بدون ما هواتو داریم. _اگه...اگه بفهمن چی؟! _چطوری می‌خوان بفهمن؟! باید سعی کنی خیلی آرامشت رو حفظ کنی. دم و بازدم های حنیفا تند تر شده بود. _ ببین به حمید فکر کن. به برادرت. به خانواده ات که هرچه سریع تر از زیر دست اینا بیرونشون بیاری. حنیفا چشمش را بست و به صدای حیدر گوش کرد. حیدر از بالای چشم به فرهاد نگاه کرد و صندلی را سمت دیوار چرخاند. سعی کرد تُن صدایش را آهسته و نرم کند. _اول یه نفس عمیق بکش. نفست رو تو سینه نگه دار. حالا بده بیرون. آروم. آروم. فکر کن میخوای یه شمع رو فوت کنی. چندبار این تنفس رو انجام بده. باشه؟! _سعی می‌کنم. _افرین. تو دختر باهوشی هستی. می‌دونم از پسش برمیای. عینکت رو بزن. به خودت هم بگو من می‌تونم. حیدر روی زانو خم شد. _به خودت بگو آدمایی اون بیرون هستن که هوامو دارن. نمی‌ذارن اذیت شم. فکر کن در تک تک لحظه ها ما امشب کنارتیم. می‌خواست بگوید تو خدا را داری که هوایت را دارد اما برای حنیفایی که هنوز نمی‌دانست کجای راه قرار دارد، بی فایده بود. _اگه مشکلی پیش اومد؟! _پیش نمیاد. ولی اگه پیش اومد سعی کن خونسرد باشی و سریع از اونجا بزن بیرون. بچه ها همون حوالی هستن. ناگهان چیزی یادش آمد که شاید حال و هوای حنیفا را عوض می‌کرد. _نهایتش اینه که با یه فن جوجیتسو حالشون رو جا میاری! حینفا خندید. با صدای بلند. هدف حیدر همین بود. که حالش را عوض کند. موفق هم شد. حنیفا با خنده گفت: «شما که آخر یادم ندادی.» حیدر زبانش را تر و لبخند کمرنگش را جمع کرد. _به وقتش یاد میگیری. درضمن از این به بعد خطر نکن. از امشب ممکنه خطت رو هم بزنن. البته اگر اینجوری بشه ما متوجه می‌شیم. اما خواستم بگم حواست باشه. موبایلت رو از خودت دور نکن. اونهم طوری که تابلو نباشه. _حنیفا... حنیفا... صدای مادرش بود. _باید برم. صدام می‌زنن _برو بسلامت. مراقب خودت باش. موبایل که قطع شد، حیدر صندلی را چرخاند و موبایل را روی میز گذاشت. فرهاد ابرویش را بالا داد و گفت: «سلطان هم مشاوره میدن و رو نمی‌کردن!؟» حیدر موبایل را به طرفش سراند و گفت: «لازم که باشه، همه کار می‌کنی.» و از جا بلند شد. فرهاد دو طرف لبش را به پایین کش داد. بازدمش را عمیق بیرون داد و گفت: «اینجوری نفس بکش. نفس عمیق. مثلا میخوای یه شمع رو خاموش کنی! این حرفا رو واسه ما هم می‌زنی؟!» حیدر چشم غُره رفت. _فرهاد! سرت تو لاک خودت باشه 👇👇
فرهاد سرپا ایستاد. _ نه واقعا برام جالب بود آخه. تا حالا این روی تو رو ندیده بودم. حالا جریان جوجیتسو چی بود؟! نکنه بهش یاد دادی؟!» وقتی سکوت حیدر را دید، جلوش ایستاد. چشمش را ریز کرد. و دست به ریش نداشته اش کشید. _جون من؟! صدای حیدر جدی و خشن شد. _نخیر! فرهاد! وقت شوخی ندارم، به بچه ها بگو تو موقعیت مستقر شن. و از اتاق بیرون رفت. فرهاد شانه اش را بالا انداخت. _شوخیم کجا بود؟! کاملا جدی گفتم. http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
فرهاد سرپا ایستاد. _ نه واقعا برام جالب بود آخه. تا حالا این روی تو رو ندیده بودم. حالا جریان جوجیتس
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: فرهاد شانه اش را بالا انداخت. _شوخیم کجا بود؟! کاملا جدی گفتم. در حالی که با موبایلش ور می‌رفت، زیر لب گفت: «این بشرو هنوز هیچ کس نشناخته.» حنیفا هم کم کم به این باور رسیده بود. فکر نمی‌کرد حیدری که اینقدر جدی است، بتواند اضطراب او را کم کند. شیر آب را بست و در حمام را باز کرد. به لباسش در آینه دستی کشید و کلید را در قفل چرخاند. _کجایی؟! مهمونا اومدن. _الان میام. همین که می‌خواست از اتاق بیرون برود، یادش آمد که عینک را نزده. از تو کیف برش داشت و به چشمش زد. دکمه‌ی کوچک روی دسته عینک، زیر پیچ را زد و نرم افزار موبایلش را روشن کرد. از آن ور تصویر برای حیدر روی نرم افزار گوشی‌اش ثبت می‌شد. با دست نوک بینی اش را بالا کشید و سینه اش را صاف کرد. آهسته و با طمأنینه از پله ها پایین آمد. مهمان ها در حال خوش و بش بودند. با دیدن حنیفا همه با تعجب به هم نگاه کردند. پچ پچ آهسته ای بین جمعیت شکل گرفت. حنیفا سعی کرد نادیده بگیرد. کنار مادرش ایستاد. _انگار هنوز همه نیومدن. مادرش با لبخند به بقیه سر تکان داد. _بله، ولی بابات و اقای انوری اون ور هستن. چشمش به پدرش و آقای انوری افتاد که مشغول گپ و گفت بودند. _این عینکه چیه؟! ناخوداگاه دستش روی عینک کائوچویی رفت. _چی؟! این؟! چشمام ضعیف شده. _خب چرا الان زدی؟! تو مهمونی؟! سرش را کنار گوش صدیقه برد. _مامان بعضی از مهمونا رو نمی‌بینم. چشم های صدیقه گشاد شد. _یعنی اینقدر چشمات ضعیفه؟! _نه اتفاقا فقط دوربینم. تازه مامان نگاه کن. اینجوری خوش تیپ میشم. ژستیه واسه خودش و با لبخند صورتش را جلوی مادرش گرفت. _من میرم پیش بابا و اقای انوری. صدیقه از پشت به حنیفا نگاه می‌کرد. وقتی او را کنار احمد و انوری دید، از بغل صورتش را پایید. دید واقعا خوشتیپ تر شده. از آن سادگی گذشته بیرون آمده. خیالش راحت شد. با صدا زدن یکی از خدمه از پاییدن حنیفا دست کشید و به طرف صدا رفت. احمد با دست پشت کمر حنیفا را لمس کرد و روبه انوری گفت: «اینهم حنیفای ما! بخاطر گذشته پشیمونه. مگه نه دخترم؟!» نگاهش را به حنیفا دوخت و منتظر که او حرف بزند. حرف که نه! اقرار کند. حنیفا لبخند خجولی زد و سرش را پایین انداخت. _ پدرم درست میگن آقای انوری. من بابت حرفایی که زدم خیلی پشیمونم. مراتب عذرخواهیم هم براتون فرستادم. نگاهش را بالا آورد. دیدن چشم های سیاه و ابروهای پر پشت انوری او را کمی ترساند. انوری کمی سرش را به طرف احمد متمایل کرد و سعی کرد حنیفا را نادیده بگیرد. _بعضی اشتباها تاوان زیادی داره. ممکنه به بقیه هم آسیب برسونه احمد فوری گفت: «بله! اما مطمئنا راه بازگشتی وجود داره. بخصوص برای کسی که واقعا مثمرثمر هست.» حنیفا محکم و صاف ایستاد. با گردن کشیده. _من حاضرم از تک تک این جمع عذرخواهی کنم. نگاهش را سمت جمعیت مهمان ها بُرد. _آدم وقتی از یه چیزی دور میشه قدرش رو بیشتر میدونه. آه عمیقی کشید و با ببخشید از آن دو فاصله گرفت. نمی‌خواست زیادی اصرار کند. حس می‌کرد با اصرار زیاد خیلی تابلو می‌شود. باید آنها را در عمل انجام شده می‌گذاشت. با این کار انوری را تحت تاثیر قرار داده بود. همین که از پدرش جدا شد صدای خوش و بش بنیامین با دوخانم توجهش را جلب کرد. _امیدوارم هرجا هستین خوش بدرخشید آقای دکتر! _مرسی _ساحل، اون قدر از راهنمایی و مشاوره های شما برای من گفته که مطمئن شدم شخصی شایسته تر از شما برای محفل نیست. از لطفی که بهش داشتین. واقعا ممنونم. چه شبایی که واقعا بدون صدای شما نمی‌تونست بخوابه. دختری که لباس بندی کوتاهی پوشیده بود تا بالای زانو، لبخندش را پهن کرد تو صورت بنیامین و با لوندی خاصی گفت:«اگه دکتر نبود من معلوم نبود، کجا هستم.» مادرش که سیمین نام داشت، همسر یکی از لجنه های (وزرای) تشکیلات بود. صورت بنیامین را بوسید و گفت:«دخترم رو مدیون توام اقای دکتر. ساحل بخاطر تو نرفت امریکا.» بنیامین، حنیفا را دیده بود. برای همین تعمدا دستش را پشت کمر ساحل گذاشت و گفت:«اون دختر خوبیه. حالا حالاها باهاش کار دارم.» حنیفا ابرویش را بالا داد و سعی کرد لبخندش را جمع کند. بنیامین داشت وقت تلف می‌کرد. فکر کرد با این کار دارد حرص حنیفا را در می آورد یا موجبات حسادت او را فراهم می‌کند. دریغ از اینکه حنیفا از خدایش بود بنیامین خیلی طرفش نیاید. 👇👇
ڪوچہ‌ احساس
فرهاد سرپا ایستاد. _ نه واقعا برام جالب بود آخه. تا حالا این روی تو رو ندیده بودم. حالا جریان جوجیتس
وقتی بی میلی او را دید به آشپزخانه رفت. مادرش داشت برای چندمین بار به خدمه تذکر میداد _میز رو درست اونجوری که گفتم می‌چینید. متوجه شدید؟! _بله خانم _حنیفا! اینجا چیکار می‌کنی؟! دستش را گرفت و گوشه ی آشپزخانه کشاند. _چرا نمیری پیش بنیامین؟! حنیفا شانه بالا انداخت. _دورش شلوغه •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
وقتی بی میلی او را دید به آشپزخانه رفت. مادرش داشت برای چندمین بار به خدمه تذکر میداد _میز رو درست ا
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: _یعنی چی دورش شلوغه؟! نگاهی به میز و دیس های غذا کرد و یکی از چیپس های کنار بیف استراگانوف را در دهانش گذاشت. _خیلی ها باهاش گرم گرفتن. صدایش را کمی بالا برد. انگار می‌خواست به حیدر هم بفهماند که کاری از دستش ساخته نیست. _من که نمی‌تونم التماسش کنم بیا باهام حرف بزن. و بیخیال مشغول خوردن زیتون و سبزی و چیپس شد. در واقع بیخیال نبود. اما انگار روی لجبازی‌اش گل کرده بود. از آن طرف حیدر حواسش به فیلمی بود که حنیفا از دوربین مداربسته‌ی سیم کارت خور روی عینکش ضبط کرده بود. اخمش تو هم رفت. زیر لب گفت: «داری چیکار می‌کنی؟! چرا هیچ کاری نمی‌کنی؟!» فرهاد که چهره‌ی ناراحت و عصبی اش را دید، پرسید: «چی شده؟!» سرش را کج کرد و با دیدن فیلم آنلاینی که حنیفا در حال گرفتن بود بالای سر حیدر ایستاد. حیدر عصبی از روی صندلی بلند شد. _این چرا عین ماست واساده هیچ کاری نمی‌کنه. فرهاد موبایل را تو دست گرفت. _صبرکن. باید بهش وقت بدی. حیدر دستش را پشت سرش کشید. _چه وقتی؟! الان موقعشه. تو اون مهمونی باید جای اون دخترا دور بنیامین باشه. نشسته چیپس می‌خوره. فرهاد روی صندلی خم شد و موبایل را روی میز گذاشت. _بابا نمی‌تونه که بره التماسش کنه. یه کم صبر کن. همان لحظه حنیفا عینکش را در آورد. ناگهان صدای فرهاد کمی بالا رفت. _چرا عینک رو درآورد؟! نکنه بزنه همه چیو خراب کنه؟! حیدر لیوان آبی که دستش بود را یک باره سر کشید و به طرف میز رفت. دستش را زیر آرنجش گذاشت و با دست دیگرش چانه اش را گرفت. هردو سکوت کرده بودند. فرهاد از بالای چشم نگاهش کرد. _بهش پیام بدم؟! _نه خطر نکن. بذار ببینم برنامه اش چیه. می‌خواد چیکار کنه؟! صدیقه بالای سر حنیفا رسید. زیر لب غرید. _ تا شام رو نکشیدیم زودتر برو حرفتو بزن. ببین... گردنش را پایین کشید و سرش را کمی به بیرون چرخاند. _خیلیا دورشو گرفتن. اگه دیر بجنبی از دستت رفته ها. همین که حنیفا می‌خواست بگوید: «بهتر!» یاد موقعیتش افتاد. نگاهی به عینک تو دستش کرد. باید هرجور شده بود با بنیامین حرف میزد. فرهاد با پایش روی زمین ضرب گرفته بود. _صداش خش داره. قطع و وصل میشه. حیدر با نرم افزار گوشی اش روی کیفیت صدا زد. _چون عینک رو از خودش دور کرده. فرهاد دست تو جیبش بُرد. _به نظرم باید روی شنود بیشتر کار کنیم. _فعلا تو دعا کن این دختره پاشه بره پیش شاه مُهره! روی صندلی نشست. _فکر می‌کردم خیلی حالیشه. حداقل دختر امروزیه. بلده! ولی انگار نه! فرهاد از گوشه چشم نگاهش کرد. _خیلی حالیشه یعنی چی؟! حیدر هم با گوشه‌ی چشم نگاهش را جواب داد. وقتی فرهاد سکوت حیدر را دید گفت: «جناب اقای رییس! شما هم جای اون باشی، می‌تونی بری سمت کسی که ازش متنفری؟!» حیدر خیره به صفحه‌ی موبایلش بود. _من این چیزا حالیم نیست. باید بره! فرهاد پوفی کشید و دو طرف لبش را بالا داد. سرش را کج کرد و گفت: «قربون استدلالت سلطان!» تمرکز حیدر بهم ریخته بود. از جا بلند شد و گفت: «حواست بهش باشه من برم ببینم بچه ها چه کردن.» فرهاد موبایل را به طرف خودش چرخاند. حنیفا از جایش بلند شد و بیرون رفت. توی راهرو ایستاد. اطراف را نگاه کرد. بنیامین داشت با احمد و انوری و دونفر از اعضای محفل حرف میزد. حنیفا عینک را به چشمش زد و زیر لب گفت: «بریم ببینیم چی میشه.» فرهاد لبخند کمرنگی زد و ذوق زده گفت: «آفرین دختر!» آهسته قدم برداشت. نزدیک پدرش و بنیامین که رسید، ایستاد. سلام آهسته ای کرد و گفت:«خوشحالم که تو رو هم اینجا می‌بینم.» اما بنیامین فقط سرش را تکان داد. این بی توجهی از چشم بقیه دور نماند. حنیفا وقتی اوضاع را خوب ندید به احمد اشاره کرد: «ببخشید بابا چند لحظه.» احمد هم که انگار منتظر چنین لحظه ای بود از جا بلند شد. _چیه بابا حنیفا لب گزید. آهسته کنار گوشش گفت: «به نظرم هنوز جو سنگینه اگه اجازه میدی نامه ای که نوشتم رو بخونم؟!» احمد فکر کرد. خب کار بدی نبود. برعکس شاید به وضعیت او کمک کند. اقدام شجاعانه ای به نظرش رسید. برای همین سرش را تکان داد و گفت: «فکر خوبیه. تا تو خودت رو آماده کنی من اعلام می‌کنم.» حنیفا موبایلش را تو دستش محکم گرفت. عینک را تو صورتش جابه جا کرد. رفت و بالای راه پله ورودی ایستاد. مهمان ها کل سالن را پر کرده بودند. عده ای روی مبل نشیمن بودند و عده ای روی صندلی. لوستر بزرگ وسط سالن به شکوه و تجمل مجلس اضافه کرده بود. احمد دستش را بهم زد و صدایش را بالا بُرد. _لطفا یه لحظه به اینجا توجه کنید. همه‌ی سرها به طرف او برگشت. احمد با دست به حنیفا اشاره کرد. _توجهتون رو جلب می‌کنم به صحبت هایی که حنیفا خانوم آماده کردن. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
🌊رمان #اقیانوس‌ها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: #هیام #اقیانوس_شصت‌ودو _یعنی چی
با عرض تسلیت به مناسبت دهه آخر صفر و شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام و رحلت پیغمبر نور و مهربانی، خدمت همگی قسمت جدید👆
هدایت شده از •|مبیّنات|•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🖤🌿 شـهــادت پـیـــامــبـــراڪرم(ص) برتمام مسلمانان تسلیت (ص)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( تو میدونی مسئولیت یعنی چی؟ ) (به یاد مسیح کردستان شهید محمد بروجردی) محمد بروجردی: داداش جون مشهد یک روز رفت،یک روز زیارت،یک روز هم برگشت...اون 3 روز دیگه را کجا بودی؟!! مگه نمی بینی جنگه!! صداپیشگان: علی حاجیپور - مسعود عباسی - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
هدایت شده از خودنویس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالم خوب نیست. گلو درد شدید دارم و ضعف اما نتونستم بیخیال بشم و نیام. نائب الزیاره همگی هستم. حال و هوای حرم دیدنی است. @khoodneviss
هدایت شده از خودنویس
هدایت شده از خودنویس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو راه دسته جات سینه زنی پشت سر هم به سمت حرم در حرکت بودند. مشهدالرضا میزبان میلیون ها زائر است. @khoodneviss
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( دوچرخه ی آلمانی ) سروان مولر: راستی بگو ببینم چرا تو اون سالها کیسه‌های شن رو با خودت از مرز رد می‌کردی؟! سروان شولز: هه اونم با دوچرخه! راستشو بخوای ما فکر میکردیم تو دیوانه‌ای صداپیشگان: مسعود عباسی - محمد حکمت - مسعود صفری - کامران شریفی بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
🌊رمان #اقیانوس‌ها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: #هیام #اقیانوس_شصت‌ودو _یعنی چی
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: نگاهی به تک تک چهره ها انداخت. لیوان های شامپاین تازه پر شده بود. یکی از خدمه، سینیِ جام ها را جلوی مهمان ها گرفت. برخورد لیوان های شیشه ای با یکدیگر و شاخه‌ی آویزان حباب های لوستر وسط سالن، در صدای موسیقی پیانو آمیخته شده بود. با اشاره‌ی احمد صدای موسیقی قطع شد. عطر تلخ و شیرین با هوای خنکی که از بیرون به داخل رسوخ کرده بود، زیر بینی‌ حنیفا نشست. کمی دستش می‌لرزید اما همراه دم و بازدمش وقتی پلکش را باز و بسته کرد، بر خودش مسلط شد. صداش را انداخت تو گلو و بعد نفس عمیقی کشید. _درود به همه‌ی مهمانان محترم! از اینکه دعوت ما رو قبول کردید و در این مهمانی که اعضای محترم محفل ملی نیز حضور دارند، شرکت کردید، کمال تشکر را دارم. راستش چند وقتی می‌شد که برای تجدید قوا و پیدا کردن ایده های جدید کمی از تشکیلات فاصله گرفتم. و دقیقا زمانی که از آن دور شدم فهمیدم چه گنجینه ای رو از دست دادم. حالا تُن صدایش با افسوس و حسرت همراه شده بود. از کنه وجودش برای تحت تاثیر قرار دادن مهمانان استفاده می‌کرد. صفحه‌ی‌ موبایلش را روشن کرد. _من حنیفا موسوی! بابت تمام کم کاری ها و افکاری که داشتم توبه می‌کنم. از گذشته‌ی پر اشتباه و خطاکارم برائت می‌جویم. من زاده شده ام برای ایجاد صلح و آرامش و آزادی. تا جایی که لازم باشد برای رسیدن به آن مبارزه خواهم کرد. من عهد می‌بندم که تمام و کمال در اختیار تشکیلات و برنامه های محفل و بیت العدل مقدس باشم. حالا که خیزش و اعتراضات مردمی شکل گرفته، باید و باید برای به ثمر نشستن اهداف چند ده ساله‌ی دینمان تلاش کنیم. و اجازه ندهیم حکومت ظالمانه‌ی جمهوری اسلامی علیه عدالت و حقیقت و صلح و آزادی مردم بایستد و معترضان را سرکوب کند. دستش را بالا بُرد. _امروز، روز تولد دوباره‌ی من است. بازگشت به نور و حقیقت الهی! امیدوارم در این جشن باشکوه مراتب ارادت و انگیزه و تلاش مرا در اجرای عدالت و حقیقت امر الهی پذیرا باشید. پیشاپیش دستم را به نشانه‌ی دوستی و محبت و الفت با شما جلو می‌آورم و امیدوارم مرا شایسته‌ی فداکاری و روشنگری و آگاهی مردم بدانید. دوستان! بیایید باهم عهد ببندیم برای رسیدن به هدفمان از هیچ کوششی دریغ نکنیم. من زندگی خود را فدای امر مقدس خواهم کرد. یکی از خدمه که با سینی شامپاین از کنارش می‌گذشت، نگه داشت. لیوانی برداشت و آن را بالا آورد. _بسلامتیِ همه‌ی بهاییان در سراسر دنیا. چشم های احمد باز و بازتر می‌شد. اول فکر کرده بود حنیفا می‌خواهد عین متن نامه را بخواند. اما انگار، متنی از قبل آماده کرده بود. اما نه! کار خودش نبود. در کسری از ثانیه حیدر متنی برایش فرستاده بود. و او از روی آن خواند. حتی خود حنیفا هم مطمئن نبود، کار حیدر است. فکر کرد شاید فرهاد باشد. بهرحال جمله های حنیفا که تمام شد، ابتدا احمد شروع کرد به دست زدن. به تأسی از او بقیه هم دختر توّابِِ بهاییت را تشویق کردند. _براووو، آفرین _احسنت اشک در چشم های صدیقه و احمد جمع شده بود. صدیقه ناخوداگاه به طرف احمد رفت و او را بغل کرد. هرکدام از اعضا جلو می‌رفتند و به نشانه‌ی تبریک به او دست می‌دادند. حنیفا هم با سر از همه تشکر می‌کرد. لحن کلام و تسلطش باعث شده بود که توجه انوری و دوستانش را جلب کند. همین عاملی شد که بنیامین جلو برود. روبه روی حنیفا ایستاد و حیدر بالا سر فرهاد. _چی شد؟! _فقط بیا ببین پرستوت چیکار کرد! _چی کار؟! ببینم! _صبر کن الان بنیامین اومده. حیدر موبایل را از فرهاد گرفت. _متنو تونست بخونه؟! فرهاد با تعجب نگاش کرد. _تو فرستادی؟! فقط با گوشه‌ی چشم جوابش را داد. _بندازش رو مانیتور اصلی» تا فرهاد تصویر را روی مانیتور بزرگ اتاق حیدر می انداخت، بنیامین دستش را جلو برد و دست حنیفا را گرفت. _خوشحالم از حضور دوباره ات! راستش اصلا فکر نمی‌کردم، برگردی. حنیفا لبخند تلخی زد و دست او را فشرد. _گاهی دوری برای آدم ها میشه یه درس. یه تجربه. با این اوضاع کشور. به نظرم باید وقتو غنیمت شمرد. عینکش را در آورد و توی دست گرفت. جوری که دوربین از پایین صورت بنیامین را ضبط می‌کرد. ولی صدا برای حیدر و فرهاد کم شده بود. گاهی هم قطع می‌شد. ناگهان دستان حیدر به هم خورد. _بخشکی شانس. در نیار! بذار ببینم چی میگه. حنیفا این طور ادامه داد: _راستش موقعی که از اینجا می‌رفتم، فکر نمی‌کردم برگردم. ولی خب فهمیدم اون بیرون هیچ خبری نیست. هرچی هست اینجاست. ما حق داریم و باید جلوی این حکومت دیکتاتور بایستیم. بنیامین سرش را تکان داد. _خوشحالم که اینا رو ازت می‌شنوم. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ‌ احساس
🌊رمان #اقیانوس‌ها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: #هیام #اقیانوس_شصت‌وسه نگاهی
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: حنیفا کمی آرام شده بود. لبخند کمرنگی به صورت بنیامین پاشید. اما با نگاه خیره‌ی او روی اندام هایش، بخصوص لب و یقه، لبخندش را پاک کرد. بنیامین چشم هایش را ریز کرد. _امیدوارم از این توانایی که داری بتونیم استفاده کنیم. حنیفا نگاش کرد. _قطعا! اصلا هدفم همینه. به چیز دیگه ای فکر نمی‌کنم. بنیامین لیوانش را بالا آورد. _بسلامتی خودمون حنیفا لیوان مشروبش را بالا آورد و به لیوان بنیامین زد. _بسلامتی خودمون حالا شده بود عین بنیامین و از این بابت که توانسته بود اعتماد اعضا را جلب کند، خوشحال بود. نه تنها او که حیدر و فرهاد هم. حیدر دستش را به هم کوبید و گفت: «آفرین! با همین فرمون برو جلو» فرهاد بی هوا پرسید: «فکر می‌کنی بنیامینو می‌تونه جذب کنه؟!» حیدر چشمش را ریز کرد و گفت: «شاید نشه با عواطف ولی با مسئولیتش، احتمالا بله.» فرهاد به پشتی صندلی تکیه داد. _پس انداختیش تو فعالیت سیاسی. حیدر لبخند کمرنگی زد و گفت: «دقیقا از همون جایی که خودشون وارد می‌شن، ما هم وارد می‌شیم.» _چقدر بهش اعتماد داری؟! سوال فرهاد، حیدر را به فکر فرو بُرد. از وقتی یادش می آمد و با واژه‌ی امنیت رشد کرده بود، به هیچ بشری اعتماد نداشت. بخصوص یک پرستو! اما چاره چه بود؟! _هنوز زوده. باید ببینم چیکار می‌کنه. پشت میز نشست. _فرهاد! یه مدت تمام ارتباطات و فاصله رو باید با حنیفا حفظ کنیم. باید زیر نظرش گرفت. کاملا نامحسوس. احتمالش هست که دنبال رد یا نشونه ای باشن. مسلما اونا همینجوری به یک توّاب اعتماد نمی‌کنن. حیدر به فکر فرو رفت. فرهاد پایش را روی پای دیگر انداخت و گفت: «پس این پروژه خیلی زمان بره.» حیدر سرش را به تایید تکان داد. مهمانی برگشته بود به روال سابقش. خوردن و نوشیدن! حنیفا یک جام دیگر برداشت اما خیلی فوری به دستشویی‌اش رفت. دیری نگذشت که حیدر به او زنگ زد. _الو هیچی نگو. ففط گوش کن. سعی کن هیچ وقت تو نوشیدن زیاده روی نکنی. اگه یه وقت مست بشی ممکنه همه اطلاعات لو بره. تا پایان مهمونی هم دیگه دست به موبایلت نبر. شماره ام رو پاک کن. یادت نره! حنیفا با شنیدن حرف های حیدد، همه را مو به مو اجرا کرد. نگاهی به جام روی روشویی انداخت. محتوای نوشیدنی را توی روشویی خالی کرد. دستی به لباسش کشید و از آن جا خارج شد. خیلی از مهمان ها با صدای موسیقی در حال رقصیدن بودند. حنیفا هم گوشه ای ایستاد و سعی کرد با دست زدن از جمع عقب نماند. انوری از بنیامین خواست با حنیفا برقصد. بنیامین که همه‌ی نگاهش روی پاهای برهنه‌ی ساحل بود، از جا بلند شد. _بااجازه‌ی عمو احمد سر تکان داد. _بفرما پسرم حنیفا اشاره‌ی انوری و پدرش را دیده بود. صدیقه کنار گوشش گفت: «بنیامین داره میاد سمتت. حواست باشه پَسش نزنی» حنیفا لبش را با تبسم بالا داد. برگشت به طرف مادرش. _حواسم هست مادر من! نیاز به هی تذکر دادن نیست که! حالا بنیامین به چند قدمی‌اش رسیده بود. همین که می‌خواست از حنیفا بپرسد که:« می‌رقصی؟!» ساحل جلو آمد و گفت: «آقای دکتر! توفیق همراهی میدن؟!» و خودش را با لوندی پایین کشید و بالا آمد. بنیامین بین حنیفا و ساحل مانده بود. دروغ چرا! با تمام وجود دلش می‌خواست با ساحل همراه شود اما آن وقت حرف انوری، در واقع حرف محفل را زمین زده بود. مصلحت ایجاب می‌کرد تسلیم امر محفل باشد. _یه کم دیر گفتین، از قبل رزرو شده! و بعد روبه حنیفا دستش را جلو آورد. _اجازه هست؟! صدیقه پشت سر حنیفا رسید. _سعادتیه برای ما و حنیفا جون. و کمی حنیفا را به جلو هل داد. ساحل با چشم غره رویش را برگرداند. حنیفا لبخند مصنوعی زد و دستش را تو دست بنیامین گذاشت. موسیقی کمی از تندی قبلش کاسته شده بود. حنیفا سعی کرد کمی خودش را تکان بدهد. اما برای لحظه ای دید که همه دارند او و بنیامین را نگاه می‌کنند. بقیه عقب نشسته بودند و نور متحرک وسط سالن روی آن دو افتاده بود. بنیامین سعی کرد خودش را کنار حنیفا بکشد. یک دست دیگر حنیفا را گرفت و شروع کرد به رقصیدن ملایم و آرام! حنیفا از این همه نزدیکی حس بدی داشت. دستش عرق کرده بود و این را بنیامین حس کرد. ناگهان دستش را رها کرد و کمر حنیفا را گرفت. چشم های حنیفا کمی گرد شد. بنیامین کنار گوشش گفت: «نمی‌خواد اینقدر از من فراری باشی!» حنیفا از لحن کلام بنیامین و گرمی نفسش که به گوش و گردنش خورد، حال چندشی پیدا کرد. چطور می‌توانست این حجم از تهوع و نفرت را تحمل کند؟! ناگهان به حیدر فکر کرد. کاش می‌توانست همین بلا را سرش بیاورد. این را مرتب به ذهنش آورد. «خودت بودی چیکار می‌کردی اقای حیدر». دنیا همین بود و باید شرایطش را می‌پذیرفت. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( من هم علی هستم ) ( به یاد شهید علی ماهانی ) مادر :آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی ؟!حالا چی شد یهو اخلاقت عوض شد علی؟ علی: آخه مامان، منم برا خودم یه پا علی آقام دیگه! مادر: علی آقا رو خوب اومدی 🤣 صداپیشگان: مریم میرزایی - محمد علی عبدی - مسعود صفری – مسعود عباسی - محمد طاها عبدی - کامران شریفی نویسنده: زهرا یعقوبی کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
سلام به همگی! چند روزیه که بشدت درگیرم هم حال جسمی خوبی نداشتم هم درگیر مراسم کفن و دفن و ختم یکی از مادربزرگ هامون بودم. نتونستم رمان رو آماده کنم 😢 دعا کنید خدا وسعت وقت بهم بده به همه چیز برسم. ممنون از پیگیری همه‌ی دوستان🙏❤️
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( به زیادی نماز و روزه و حجشان نگاه نکنید ) زن: این همه سکه را میخواهی نزد قاضی بگذاری؟! مرد: آری، چه کسی از قاضی بهتر؟ زن: آمدیم وجناب قاضی با دیدن این سکه ها وسوسه شد و توزرد از آب درآمد!آن وقت چه خاکی بر سرمان کنیم؟ مرد: این چه حرفیست که میزنی زن؟! زبانت را گاز بگیر.قاضی همیشه در حال نماز و روزه است، او بارها به سفر حج رفته، از این آدم مطمأن تر اصلا در شهر ما وجود ندارد صدا پیشگان: مریم میرزایی - محمد رضا جعفری - مسعود عباسی - علیرضا جعفری - امیرمهدی اقبال - مسعود صفری نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
🌊رمان #اقیانوس‌ها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: #هیام #اقیانوس_شصت‌وچهار حنیفا
🌊رمان ؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: مرد هیکلی و ریش سفیدی که کت مشکی پوشیده بود و تسبیح عقیقی در دست داشت، همانطور که دانه های زرشکی‌ را زیر انگشتش رد می‌کرد، گفت: «وضعیت اعتراض ها از اونی که تصور می‌کردیم بدتر شد در واقع تبدیل به آشوب شده» با سر به مرد کناری‌اش اشاره کرد. _عباس توضیح بده مرد لاغر اندام عینکی که پیراهن چهارخانه پوشیده بود، گفت: «گزارش های ما حاکیه که حدود ۲۹ استان درگیر شدند.» حاج حسن پرسید: «علت اعتراض همه گرونی بنزین بوده؟! یعنی... فقط قشر ضعیف جامعه» عباس نگاه گذرایی به جمع کرد و قبل از اینکه جواب بدهد، حیدر با سر افتاده درحالی که دستش را روی میز شیشه ای می‌کشید گفت: « هممون می‌دونیم بنزین بهانه است.» عباس عینکش را جابه جا کرد و گفت: «البته شروع اعتراض ها از محله های پایین و فقیرنشین و اصناف بود. اما به مرور به جاهای دیگه هم کشیده شد.» فرهاد که در بین جمع ساکت بود، سرش را بالا آورد و گفت: «حالا واقعا رئیس جمهور بی خبر بوده؟!» حیدر پوزخندی زد و سرش را تکان داد. _همه‌ی دستگاه های مسئول در جریان بودن. تو سه قوه هماهنگ شده بود. صادق که روبه روی حیدر نشسته بود، اخمش را درهم کرد. _زشت نیست رئیس جمهور مملکت بگه من خبر ندارم؟! حاج حسن صندلی اش را جلو کشید و با لبخند گفت: «حالا لطفا بحث سیاسی نکنید.» با این حرف لب های همه به خنده باز شد. مرد کت و شلواری رو به عباس گفت: «دقیق علت و شکل درگیری و آشوب ها رو گزارش بده» عباس پشت گردنش را خاراند و دو دستش را در هم گره کرد. _علت ها رو ما در یک جمع بندی لحاظ کردیم. با توجه به شکل اعتراض ها و شعارها اولین علت اعتراض افزایش قیمت سوخت هست. اما خب این بهانه ای شد برای دردهای کهنه! بطور کلی اعتراض به مشکلات اقتصادی، مخالفت با رهبری، مخالفت با دولت، مخالفت با دخالت ایران در درگیرهای منطقه، حجاب اجباری زنان، ثبات اقتصادی و اعتراض به فساد سیستماتیک و... مرد کت و شلواری نگاهی به ساعتش کرد و گفت: «فهمیدیم برو بعدی...» _شکل اعتراض ها هم تا الان که بچه ها به ما گزارش دادن، شامل خاموش کردن ماشین ها و بستن بزرگراها، تظاهرات، تحصن، بی حجاب ظاهرشدن در راهپیمایی ها. مبارزه مجازی و...» ناگهان حیدر گفت: «تحصن و تجمع دانشجوها و از همه مهمتر حمله مسلحانه عده ای در بین تظاهر کنندگان» سپس سرش را چپ و راست کرد. خیلی مستقیم در چشم های مرد کت شلواری نگاه کرد و گفت: «حاجی! جسارتا ما همه اینا رو می‌دونیم. ما رو برای چی اینجا خواستین؟!» مرد ریش سفید تسبیحش را کنار گذاشت و گفت: «آقا حیدر خیلی عجولی ها پسرم!» سپس با لبخند نگاهی به حاج حسن کرد. _الحق که خون پدر در رگ هاشه حاج حسن سرش را زیر انداخت. هیچ وقت تمایل نداشت کسی از حیدر جلویش تعریف کند. اگرچه قند تو دلش آب می‌شد، اما دوست نداشت کسی هیجان و علاقه او به فرزندش را ببیند. مرد کت شلواری گفت: « دستور و برنامه اینه که هرچه سریع تر این بساط جمع بشه. داره هزینه زیادی به کشور تحمیل میشه. بقیه ارگان های امنیتی هم روی همین مسئله اجماع کردن» حیدر گفت: «خب این کار در تخصص آقا صادق و تیم هاشون هست. ما اینجا برای چی هستیم؟!» _صبر کن حیدر جان! مرد محاسن سپید دستش را روی میز گذاشت و گفت: «گرفتن اطلاعات از لیدرهاشون ما رو به سرنخ های بالاتری می‌رسونه.» میثم که کنار عباس نشسته بود، گفت: « اتفاقا احمدی می‌پرسید با بازداشتی ها چه کنیم؟!» _ اطلاعات لازم رو بگیرید و بدید به حیدر، بعد بفرستین قوه قضاییه. خودشون بهتر میدونن، فقط حیدر جان روی مهره ها دقیق بشین. چیزی که مهمه درگیری مسلحانه این جماعته. باید بدونیم اسلحه از کجا میاد. لیدرها رو باید زودتر پیدا کنیم. حیدر گفت: « با گرفتن پادوها میشه به لیدرها رسید. راستی حاجی! دستور قطعی اینترنت به نظرتون به جا بود؟!» مرد کت شلواری تسبیحش را برداشت و گفت: « والا حیدر جان! این نظر دادستانی بوده ولی خب چاره ای جز این نداشتیم. به نظرم که بجاست.» _نظر دادستانی مطمئنا از یه جایی دستور شده دیگه. ولی حاجی! ما از این طریق می‌تونستیم رد این جماعت رو بزنیم که به کجا می‌رسن. عمده تجمع اینا تو ف.مجازیه حاج حسن دستش را بالا آورد. _فعلا نظر اینه. مجبوریم. وضعیت شبکه های مجازی و دعوت به اعتراض که تعطیل باشه یه کم از التهاب ماجرا کم می‌شه. 👇👇👇