#تیکه_کتاب
به نظر من مهمترین توانایی که هر کس باید داشته باشد
قوهی تخیل است ؛
قوهی تخیل سبب میشود که آدم بتواند خودش را جای مردم دیگر بگذارد.
در نتیجه ؛
مهربان و دلسوز میشود و احساسات دیگران را درک میکند.📚
کتـاب بابا لنگ دراز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولش کن ، بهش فکر نکن...
بسپارش به خدا...😍
#خدا 🤍
شب به خیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「 𝓗𝓮𝓼 𝓐𝓻𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱 」
ســــ🌸ـــلام
🌸صبحتون بهترین
🍃و خوشرنگ ترین صبح دنیا
🌸 با لحظه هایی پراز خوشی
🍃 و آرزوی سلامتی برای شما
🌸روز و روزگارتون شاد و زیبا
#صبحگاهی🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز 🌿
به داشته ها، موقعیت ها و
آدم هایِ خوبِ زندگی تان فکر كنيد.
به هرچیز یا هرکسی که دنیایِ شما را زیبا
و حالِ تان را خوب می کند.
به رویِ تمامِ روزهایِ خوبی که در راهند
به اتفاقاتِ خوبی که خواهند افتاد
و آرزوهایی که برآورده خواهند شد
فكر كنيد🌈
➕ از قدیم گفتن اگه کسی رو خواستی بشناسی باهاش همسفر شو...
با یکی از دوستام تازه آشنا شده بودم چندبار بهم گفته بود یه سفر با هم بریم،
تا یه روز بهم گفت فردا میخوام برای انجام کاری برم شیراز اگر میای راهی شو صبح میام دنبالت....
سر وعده اومد در خونه مون سوئیچ ماشینشو دو دستی تعارف کرد گفت بفرما شما رانندگی کنید.
گفتم ممنون؛ حالا خسته شدی من میشینم.
رسیدیم عوارضی اتوبان خواستیم از دکه یه چیز خوردنی برا تو راه بگیریم.
دوتا دکه بود گفت بیا از اون یکی بخریم.
گفتم: این که نزدیکتره ؟!!!
گفت: چون اون کمی دورتر دکه زده مشتری نداره از اون بگیریم تا کسب اونم بگرده...
➕ همانجا بهش گفتم کاش دوتا مسافر سوار کنیم هزینه بنزین در بیاد.
گفت: این مسافرکشها منتظر مسافرن، گناه دارن، روزیشون کم میشه.
بین راه یه مسافر فقیری دست بلند کرد.
اونو سوار کرد.
مسیرش کوتاه بود؛
پول که ازش نگرفت، 5 هزار تومن هم بهش داد.
گفتم حداقل پول نمیدادی بهش مجانی سوارش کردی.
گفت من این پنج تومانو میخواستم بندازم صدقه خوب زودتر رسید به دست مستحقش.
➕ رسیدیم شيراز، پشت چراغ قرمز یه بچه 10ساله چندتا دستمال کاغذی داشبردی دستش بود. گفت 4 تا 50 هزارتومن.
4 تا ازش خرید.
گفتم رفیق زیاد نیست گفت بیا دوتاش برای تو رفتی تهران بذار توماشین خراب نمیشه.
گفت: میخواستم روزیش تامین بشه. گناه داره تو آفتاب وایساده.
جلو شاهچراغ هم از یه بچه یه کتاب دعا خرید.
در برگشتن از زیارت یه پیرمرد دستگاه وزنه (ترازو) جلوش بود. یه کم رد شدیم، یه دفعه برگشت گفت میای خودمونو وزن کنیم؟
گفتم: من وزنمو میدونم چقدره. گفت باشه منم میدونم اگه همه مثل من و تو اینجوری باشن این پیرمرد روزیش از کجا تامین بشه؟!
گفتم باشه یه پولی بهش بده بریم. گفت نه، غرورش میشکنه، میشه گدایی؛ اینجوری میگه کاسبی کردم.
یادمه در طول سفر اگه میخواستم در مورد یکی حرف بزنم بحث رو عوض میکرد
میگفت شاید اون شخص راضی نباشه در موردش حرف بزنیم و غیبتش رو کنیم...
➕ سرتونو درد نیارم کل سفر از این کارها زیاد انجام داد...
حساب کردم کل خریداش به 100 هزارتومانم نرسید.
اما کلی آدمو خوشحال کرد.
خیلی درسا به من داد که بیش از صد هزار تومان میارزید.
➕ میدونین شغل رفیق من چه بود؟!!!
برقکش، لولهکش، تعمیرکارِ یخچال و کولر و آبگرمکن بود و یه مغازۀ کوچک داشت.
میدونین چه ماشینی داشت؟! پرایدِ 85
میدونین چن سالش بود؟!
34 سال...
➕ میدونین من چه کاره بودم؟!
کارمند بانک بودم،
باغ هم داشتم.
میدونین چه ماشینی داشتم؟
هیوندا سوناتا؛
کلک زدم گفتم خرابه که اون ماشینشو بیاره..
➕ دوستم یه جمله گفت که به دلم نشست :
«دستهایی که کمک میکنن، مقدستر از لبهایی هستن که دعا میکنن....»
بندۀ مخلص خدا بودن به حرکت است نه ادعا...
✔️ اهمیت رواداری
➕ بچه که بودم یه بار بابام با عموم تو خونه ما بحثشون شد در حدی که همسایهها اومدن تو کوچه و میخواستن زنگ بزنن پلیس بیاد. عموم رفت و دو سه روز بعد زن عموم زنگ زد به مامانم و بدون اینکه کلمهای راجع به دعوا حرف بزنه گفت عصر هستین یه سر بیاییم اونجا؟
➕ مامانم هم گفت آره و باز بابام داغ کرد و گفت بیخود کردن و فلان ولی مامانم گفت من مهمون رو از خونهام بیرون نمیکنم. خلاصه اومدن و یادمه زمستون هم بود، زن عموم کیک درست کرده بود و اومدن نشستن و تا نیم ساعت فقط زن عموم و مامانم حرف میزدن از بافتنی و طرز تهیه کیک و مدرسه و بابام و عموم هیچی نمیگفتن فقط تلویزیون نگاه میکردن.
➕ زن عموم میل بافتنی و کاموا رو از کیفش درآورد و ما هم دیگه کم کم از اتاق دراومدیم بیرون. همچنان بین بابام و عموم سکوت برقرار بود. دیگه یک ساعت که گذشت مامانم گفت شام بمونید و زن عموم هم قبول کرد ولی عموم قبول نمیکرد
ما هم گیر دادیم که بمونید و خلاصه تو تعارفها مامانم پاشد برنج و خیس کرد وکاهو رو درآورد بیرون و به بابام گفت برو کباب بگیر خلاصه با بابام و عموم رفتیم دنبال بچهها که خونه بودن از اونور هم رفتیم کباب گرفتیم موقع کباب خریدن عموم هم پیاده شد و رفت با بابام حرف زدن
کباب و گرفتیم بابام هم بستنی سنتی خرید و برگشتیم خونه و شام همگی کنار هم بودیم و یادمه بعد شام صدای خنده بابام و عموم خونه رو برداشته بود.
➕ این خاطره خیلی تو ذهن من پر رنگه. اهمیت رواداری و گذشت و حفظ رابطههایی که ارزشمنده، تو هر رابطهای اختلاف و درگیری به وجود میاد و نقش اطرافیان هم خیلی خیلی مهمه.
➕ من از زن عموم و مادرم رواداری و حفظ رابطه رو یاد گرفتم که چقدر ساده بدون اینکه دامن بزنن به دعوای شوهرهاشون تونستن این قضیه رو جمع کنند و همون عموم چه در زمان مریضی بابام چه بعد فوتش یک لحظه ما رو تنها نذاشته و حواسش به ما بوده.
➕ شاید اگه همون دعوا میموند و کهنه میشد اگه اختلافها شدیدتر میشد اتفاقهای بدتری میافتاد. امروز هر چی اطرافم رو نگاه میکنم کافیه آدما یه اشتباه بکنن سریع حذف میشن آدمها تنها شدن هیچکس تحمل شنیدن حرف مخالف رو نداره همه میخوان به هم حمله کنن
➕ ما خیلی چیزها به دست آوردیم ولی خیلی چیزها هم از دست دادیم. کاش روی تابآوری و پذیرش آدمها با هر عقیده و مسلکی که هستن بیشتر کار کنیم.
✍️:ناشناس
برتولت برشت توی تاكسی
➕ كاری نداشتم ولی بیتاب بودم. دلم میخواست راننده گاز بدهد و برود ولی ترافيك بود و تاكسی نمیتوانست از جايش تكان بخورد. به راننده گفتم: «كاش يه جوری میشد بريد» راننده گفت: «چه جوری؟» گفتم: «راست میگين... ببخشيد» راننده پرسيد: «عجله داری؟» گفتم: «نه... فقط دارم خفه میشم» پرسيد: «چرا؟»
➕گفتم: «اين شعر را شنيدين كه می گه... كنار جاده مینشينم/ راننده لاستيك ماشين را عوض میكند/جایی را كه از آن آمدهام دوست ندارم/ جایی را كه راهيش هستم دوست ندارم/ چرا چنين بیصبرانه/ چشم دوختهام به تعويض لاستيك؟»
➕ راننده گفت: «اين شعر بود؟» گفتم: «بله» گفت: «از كی؟» گفتم: «برتولت برشت... شاعر و نمايشنامهنويس آلمانی... ميشناسينش؟» گفت «نه... ولی خوب بود دستش درد نكنه» بعد گفت: «منم يه چيزی بگم؟» گفتم: «بفرماييد»
➕ راننده گفت: «عجله نكن... هيچجا خبری نيست... وقتی عجله میكنی فقط كمی زودتر به جایی كه در آن خبری نيست میرسی. مصطفی كريمی... راننده تاكسی از ايران».
✍️ : سروش صحت
ابری که میگذشت به آهنگ گریه گفت:
دنیا مکان «ماندن» ما نیست؛ «بگذریم»
#سجاد-سامانی 🍀
دوک نخریسی بیاور، یوسف مصری ببر
شهر از بازار یوسفهای ارزان پر شده است
#فاضل_نظری
نامت شنوم، دل ز فَرَح زنده شود
حال من از اقبال تو فرخنده شود
وز غیر تو هر جا سخن آید به میان
خاطر به هزار غم پراکنده شود
#رودکی
💎داستان کوتاه💎
روزی هارون به بهلول گفت ؛ای بهلول دانا میتوانی از قیامت و سوال و جواب ان دنیا مرا با خبر کنی؟
بهلول گفت اری و به هارون گفت که به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب
داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد . آنگاه بهلول گفت :
ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه
پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خو د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و
آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی . هارون قبول نمود .
آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که
ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواس ت خود را معرفی نماید تاج و تخت و زمین و...نتوانست همه اموالش را معرفی کندو
پایش بسوخت و به پایین افتاد .سپس بهلول گفت :
ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است . آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی
بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند
💎💎
🕊
ما ز بالاییم و بالا میرویم
ما ز دریاییم و دریا میرویم
ما از آن جا و از این جا نیستیم
ما ز بیجاییم و بیجا میرویم
مولانای جان✨
🔘داستان کوتاه
شاگرد اول بودم، پدرم یادم داده بود که من همیشه درس بخوانم، وقتی مهمان می آید زود بیایم سلام کنم و بروم! آرام آرام مهمانهای ما خیلی کم شدند چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت می کنند! عیدها همه اش خانه بودیم و من نمی دانستم سیزده بدر یعنی چه؟
وقتی مدرسه می رفتم، پدرم خودش مرا می رساند آخه مادرم گفت بود نکنه توی سرویس مدرسه حرف بد یاد بگیرم. پدرم مرا خیلی دوست داشت! وحتی می گفت زنگ تفریح به حیاط نروم! چون ممکن است بچه ها دعوایم کنند!
و من نه تنها زنگ تفریح مدرسه که تمام زنگهای تفریح عمرم را در اتاقی درس خواندم! مایه افتخار پدر بودم! شاگرد اول!
وقتی پدر مرا به مدرسه می رساند شیشه ی اتومبیل را بالا می زد که مبادا حرفی بشنوم ومن تا مسیر مدرسه ریاضی کار می کردم!
وقتی سر سفره می آمدم باید به فیزیک فکر می کردم چون پدرم می گفت نباید لحظه ها را از دست بدهم!
چقدر دلم می خواست یکبار برف بازی کنم ، اما مادر پنجره را بسته بود ومی گفت پنجره باز شود من مریض می شوم! من حتی باریدن برف را هم ندیده ام!
من همیشه کفشهایم نو بود چون باآنها فقط از درب مدرسه تا کلاس می رفتم!!من حتی یک جفت کفش در زندگی ام پاره نکردم و مایه افتخار پدرم بودم!
من شاگرد اول تیزهوشان بودم! تمام فرمول های ریاضی و فیزیک را بلد بودم ولی نمی توانستم یک لطیفه تعریف کنم!
و حالا یک پزشکم! چه فرقی دارد تو بگو یک مهندس! پزشکی که تا الان نخندیده است، مهندسی که شوخی بلد نیست! من نمی دانم چطور باید نان بخرم !من نمی دانم چطور باید کوهنوردی بروم!
با اینکه بزرگ شده ام اما می ترسم باکسی حرف بزنم! چون ممکن است حرف بد یاد بگیرم!
من شاگرد اول کلاس بودم! اما الان نمیدانم اگر مثلا مراسم عروسی دعوت شوم چگونه بنشینم، اگر مراسم عزاداری بروم چه بگویم!
همسایه مان برای ما آش نذری آورده بود نمی دانستم چه اصطلاحی بکار ببرم.
یک روز باید بنشینم برای خودم جوک تعریف کنم ! یک روز باید یک پفک نمکی را تا آخر بخورم! یکروز می خواهم زیر برف بروم! یک روز می خواهم داد بکشم، جیغ بزنم! من شاگرد اول کلاسم اما از قورباغه می ترسم، از گوسفند می ترسم، مایه افتخار پدر حتی از خودش هم می ترسد!
راستی پدرها ومادرهای خوب و مهربان به فکر شاگرد اول های کلاس باشید و اگر مادرم را دیدید بگویید پسرش شاگرد اول کلاس درس و شاگرد آخر کلاس زندگی است
#تلنگرانه
#ریسمان_درونی
شمع با ریسمان درونی خود می سوزد و از بین می رود؛
از این ریسمان ها در خود کم نداریم .
افکار منفی، کینه ها، حسادت ها و… به ریسمان شمع می مانند
🔴لباس بهشتی
روایت شده که جماعتی از يهود عروسى داشتند و خدمت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلم رسیدند و عرض کردند که بین ما حق همسایگی است و درخواست كردند كه اجازه دهد فاطمه سلام الله علیها در مجلس عروسى در خانه آنها شرف حضور پيدا كند. حضرت فرمود:
فاطمه شوهر دارد و اختيار فاطمه با اوست.درخواست كردند كه شما به امیرالمومنین علی علیه السلام بفرمائيد تا اجازه بدهد. و زنان يهود چنانكه در توان آنها بود از لباسهاى زرباف و اطلس و ديبا و زينتهاى طلا براى خود مهيا كرده بودند و خويش را كاملا به آن زينتها مزين ساخته بودند و چنان گمان مىكردند كه فاطمه سلام الله علیها با آن چادر وصلهدار و لباس كهنه بر آنها وارد مىشود و او را مورد سخريه و استهزاء قرار مىدهند و شماتت و سرزنش مىنمايند.
در آن حال جبرئيل حاضر شد با انواع و الوان لباسهاى بهشتى و زينتهاى گوناگون كه هيچ ديده آن را نديده بود. اين وقت فاطمه علیها السلام خود را به آن زينتها مزين نمود و لباسهاى بهشتى را دربر فرمود. چون به زنان يهود وارد گرديد بىاختيار به سجده افتادند و بسیار تعجب كردند و به اين سبب جماعت بسيارى از يهود به شرف اسلام مشرف شدند.
📚بحار الأنوار ج۴۳ ص۳۰
📚پندانه
روزی مردی قصد سفر کرد،پس خواست پولش را به شخص امانت داری بدهد.پس به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت:به مسافرت می روم،می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم. قاضی گفت:اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار پس مرد همین کار را کرد. وقتی از سفر برگشت،نزد قاضی رفت و امانت را از خواست.قاضی به او گفت:من تو را نمی شناسم. مرد غمگین شد و به سوی حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد،پس حاکم گفت:فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو وارد شو و امانتت را بگیر.
در روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد،حاکم به او گفت:من در همین ماه به حج سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جزء امانتداری ندیده ام. در این وقت صاحب امانت داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت:ای قاضی من نزد تو امانتی دارم.پولم را نزد تو گذاشته ام.قاضی گفت:این کلید صندوق است.پولت را بردار و برو. بعد دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم صحبت کنند. پس حاکم گفت: ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشور حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم.سپس دستور به برکناری آن داد.
پیامبر می فرماید:به زیادی نماز،روزه و حجشان نگاه نکنید به راستی سخن و دادن امانتشان نگاه کنید.
📚عیون اخبار الرضا ج2، ص51
📚بحارالأنوار(ط-بیروت) ج72، ص114،
و نیز فرمودند: کسي که در دنيا در يک امانت خيانت ورزد و به صاحبانش رد نکند تا اينکه مرگ او فرا برسد، او بر آئين من (اسلام) نمرده است!
📚بحار، ج ٧٥، ص ١٧١
#داستانک 📚
یک روز پسری از پدرش سوال کرد:" ارزش این زندگی چقدر است؟"پدرش به جای جواب دادن یک تکه سنگ به او داد و گفت: "برو در بازار آن را بفروش و هر که قیمتش را پرسید دو انگشت را بالا ببر و چیزی نگو."
پسر به بازار رفت و یک زن قیمت این سنگ را پرسید و گفت:" می خواهم آن را بخرم و بگزارم در باغچه ام." پسرک چیزی نگفت و دو انگشتش را بالا آورد و زن گفت:" دو دلار." پسر به خانه برگشت به پدرش گفت که یک زن حاضر است سنگ را دو دلار از من بخرد.
پدر گفت:" پسرم حالا ازت می خواهم که این سنگ را به موزه ببری هر کسی ازت خواست که سنگ را بخرد چیزی نگو و فقط باز دو انگشتت را بالا ببر. "
پسر به موزه رفت. یک مرد خواست که سنگ را بخرد پسر بدون اینکه چیزی بگوید و انگشتش را بالا برد مرد گفت: " ۲۰۰ دلار میخرمش. "پسر متعجب زده با عجله به خانه برگشت و به پدرش گفت یک مرد حاضر شده است که این سنگ را به قیمت ۲۰۰ دلار بخرد.
پدر گفت:" پسرم آخرین جایی که ازت می خوام سنگ را ببری فروشگاه سنگ های قیمتی است. به صاحب مغازه نشان بده و چیزی نگو و اگر قیمتش را پرسیدند مانند دو دفعه ی قبل عمل کن."
پسر به فروشگاه سنگ های قیمتی رفت آن سنگ را به صاحب مغازه نشان داد. مغازه دار پرسید": این سنگ را از کجا پیدا کردی؟ این یکی از کمیاب ترین سنگهای جهان است. باید بخرمش چقدر می فروشی؟ "پسر دو انگشتش را بالا آورد و مرد گفت:" حاضرم ۲۰۰ هزار دلار بخرم." پسر که نمی دانست چه بگوید با عجله به پیش پدر رفت و گفت پدر یک مرد میخواهد سنگ را به قیمت ۲۰۰ هزار دلار بخرد.
پدرش گفت :"پسرم اکنون ارزش زندگی را درک کردی؟ دیدی مهم نیست که از کجا آمده ای؟ کجا به دنیا آمده رنگ پوست چه رنگی است. چه مقدار پول در زندگی داشتیم ؟ مهم این است که چه نقطه ای را برای ایستادن انتخاب کرده ای. شاید کل زندگی خود را به خیال اینکه یک سنگ دو دلاری هستی گذرانده باشی. شاید کل زندگی ات را در میان کسانی گذرانده باشی که ارزشت را فقط به دو دلار دانسته باشند. هر انسانی نگهدارنده یک الماس در وجودش است و ما اختیار این را داریم که اطرافمان را با کسانی احاطه کنیم که ارزش مان و الماس وجود مان را ببینند. ما این انتخاب را داریم که الماس وجود ما را در بازار بگذاریم یا در فروشگاه سنگ های قیمتی."
#داستانک 📚
یک روز پسری از پدرش سوال کرد:" ارزش این زندگی چقدر است؟"پدرش به جای جواب دادن یک تکه سنگ به او داد و گفت: "برو در بازار آن را بفروش و هر که قیمتش را پرسید دو انگشت را بالا ببر و چیزی نگو."
پسر به بازار رفت و یک زن قیمت این سنگ را پرسید و گفت:" می خواهم آن را بخرم و بگزارم در باغچه ام." پسرک چیزی نگفت و دو انگشتش را بالا آورد و زن گفت:" دو دلار." پسر به خانه برگشت به پدرش گفت که یک زن حاضر است سنگ را دو دلار از من بخرد.
پدر گفت:" پسرم حالا ازت می خواهم که این سنگ را به موزه ببری هر کسی ازت خواست که سنگ را بخرد چیزی نگو و فقط باز دو انگشتت را بالا ببر. "
پسر به موزه رفت. یک مرد خواست که سنگ را بخرد پسر بدون اینکه چیزی بگوید و انگشتش را بالا برد مرد گفت: " ۲۰۰ دلار میخرمش. "پسر متعجب زده با عجله به خانه برگشت و به پدرش گفت یک مرد حاضر شده است که این سنگ را به قیمت ۲۰۰ دلار بخرد.
پدر گفت:" پسرم آخرین جایی که ازت می خوام سنگ را ببری فروشگاه سنگ های قیمتی است. به صاحب مغازه نشان بده و چیزی نگو و اگر قیمتش را پرسیدند مانند دو دفعه ی قبل عمل کن."
پسر به فروشگاه سنگ های قیمتی رفت آن سنگ را به صاحب مغازه نشان داد. مغازه دار پرسید": این سنگ را از کجا پیدا کردی؟ این یکی از کمیاب ترین سنگهای جهان است. باید بخرمش چقدر می فروشی؟ "پسر دو انگشتش را بالا آورد و مرد گفت:" حاضرم ۲۰۰ هزار دلار بخرم." پسر که نمی دانست چه بگوید با عجله به پیش پدر رفت و گفت پدر یک مرد میخواهد سنگ را به قیمت ۲۰۰ هزار دلار بخرد.
پدرش گفت :"پسرم اکنون ارزش زندگی را درک کردی؟ دیدی مهم نیست که از کجا آمده ای؟ کجا به دنیا آمده رنگ پوست چه رنگی است. چه مقدار پول در زندگی داشتیم ؟ مهم این است که چه نقطه ای را برای ایستادن انتخاب کرده ای. شاید کل زندگی خود را به خیال اینکه یک سنگ دو دلاری هستی گذرانده باشی. شاید کل زندگی ات را در میان کسانی گذرانده باشی که ارزشت را فقط به دو دلار دانسته باشند. هر انسانی نگهدارنده یک الماس در وجودش است و ما اختیار این را داریم که اطرافمان را با کسانی احاطه کنیم که ارزش مان و الماس وجود مان را ببینند. ما این انتخاب را داریم که الماس وجود ما را در بازار بگذاریم یا در فروشگاه سنگ های قیمتی."
📚داستان کوتاه
"از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو"
در زمان قدیم ، مردی ازدواج کرد ...
در روز اول ازدواج، جهت خوردن ناهار با خانواده شوهر دور هم جمع شدند.
مرد سهم بیشتری از غذا را با احترام خاص به همسرش و به مادر خودش سهم ناچیزی از غذا داد، بدون هیچ احترامی!!
در این لحظه عروس که "شخصیت اصیل و با حکمتی داشت،" وقتی این صحنه را دید درخواست طلاق کرد و گفت:
شخصیت اصیل در ذات هست و نمی خواهم از تو فرزندی داشته باشم که بعدها فرزندانم رفتاری چون تو با مادرت، با من داشته باشند و مورد اهانت قرار بگیرم!
""متاسفانه بعضی از زنان وقتی شوهرانشان آنها را ترجیح می دهند، فکر می کنند بر مادر شوهر پیروز شدند.!!"
عروس با تدبیر همان روز طلاق گرفت و مدتی بعد با همسری که به مادر خودش احترام میگذاشت ازدواج کرد و بعد از سالها صاحب فرزندانی شد ...
یک روز با فرزندانش عزم مسافرت کرد، با فرزندانی که بزرگ شده بودند و به مادرشان بسیار احترام می گذاشتند.
در مسیر به کاروانی برخوردند، پیرمردی پابرهنه پشت سر کاروان راه می رفت و هیچ کس به او اعتنایی نمی کرد.!
مادر به فرزندانش گفت: آن پیرمرد را بیاورید.
وقتی او را آوردند مادر، همسر سابقش را شناخت به او گفت:
چرا هیچ کس به تو اعتنا و کمکی نمی کند؟!
آنها کی هستند؟!
گفت: فرزندانم هستند ...
گفت : من رامی شناسی؟
پیرمرد گفت: نه
زن با حکمت گفت: من همان همسر سابقت هستم و قبلا گفتم که اصالت در ذات هست ...
"همانگونه که می کاری درو خواهی کرد..."
به فرزندان من نگاه کن!
چقدر به من احترام می گذارند ...
حالا به خودت و فرزندانت نگاه کن،
چون تو به مادرت اهانت کردی، این جزای کارهای خودت هست ...
زن با تدبیر به فرزندانش گفت: "کمکش کنید برای خدا..."
* بدانیم؛ فرزندانمان همانگونه با ما رفتار خواهند کرد که ما با پدر و مادر خود رفتار میکنیم.!*
✨ امام حسین علیهالسلام
اگر از عمر دنیا باقی نماند مگر یک روز خداوند عزّوجلّ آن روز را آنقدر طولانی میکند تا اینکه مردی از فرزندانم خروج کند سپس زمین را پر از عدل و قسط سازد، همچنان که از ستم و بیداد پر شده باشد.
📚 کمال الدین، ج١، ص٢٨٠
#حدیث
یکی از بهترین روزهای زندگی هر انسانی روزیست که میگوید «دیگر کافیست»
و به پا میخیزد تا برای چیزی که آن را
واقعا میخواهد با تمام وجود بجنگد...
«دارن هاردی»
#سلام_امام_زمانم💚
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که یک لحظه ما را فراموش نمیکنی و دستان مهربانت همیشه پشت و پناه ماست...
🌴باغی زیبا برای یتیم مظلوم!
از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم این بود که برخی بستگان و آشنایان که قبلاً از دنیا رفته بودند را دیدار کردم. یکی از آنها عموی خدا بیامرز من بود. او در بیمارستان هم کنار من بود. او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد. سؤال کردم عمو این باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟ گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم. پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما گذاشت. شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد. اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد. آنها باغ را بین خودشان تقسیم کردند و فروختند و... البته هیچکدام آنها عاقبت به خیر نشدند. در اینجا نیز همه آنها گرفتارند. چون با اموال چند یتیم این کار را کردند. حالا این باغ را به جای باغی که در دنیا از دست دادم به من دادهاند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم. بعد اشاره به درب دیگر باغ کرد و گفت: این باغ دو درب دارد که یکی از دربهای باغ برای پدر شماست که به زودی باز میشود.
📚کتاب سه دقیقه در قیامت