eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸حمید (سیاهکلی) آقا بیشتر با دستش بعد از نماز تسبیحات📿 میگفت و انگشتاش رو فشار میداد وقتی این ازشون میپرسیدم که چرا؟! میگفتن بندهای انگشتام رو فشار میدم تا یادشون بمونه😇 و اون دنیا برام گواهی بدن که با این دست ذکر خدا رو گفتم☝️ نقل از همسرشهیدمدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی
مثلا یه تسبیح برداری 📿 هی قربون صدقه اش بری تاخوابت ببره عَبْدکَ فِداکْ عَبْدکَ فِداک عَبْدکَ فِداک💙 😍 شب سرد ❄️ پائیزیتون گرم به محبت الهی🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 #قسمت_شانزدهم 📖 #عقیق_فیروزه_ای 💍 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا
💞 💞 📖 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... فیروزه 11 پدر در اتاقش بود. صبر کرد تا تلفن پدر تمام شود. وقتی در زد و داخل شد، پدر می‌خندید. سلام کرد و جواب گرفت. پدر با ذوقی بچگانه گفت: -اگه می‌خوای بگی مداحیان رو دیدی، باید بگم همین الان باهاش حرف زدم. بشری خندید. پدر گفت: -قبلا به طور غیررسمی آبروم بودی، الان رسماً حیثیتمی. مطمئنم سربلندم می‌کنی! -استاد مداحیان همون عمو محموده که بچه بودم... -آره! یادته؟ -شما هیچ‌وقت درباره اون ماموریت و مجروحیت‌تون توضیح ندادین. می‌دونم نباید بپرسم. -دوست داری بدونی؟ -اگه به صلاحم باشه و بهم مربوطه. صورت پدر شکفته شد. پیشانی بشری را بوسید: -محیط نظامی بهت ساخته! داری راه می‌افتی. می‌دونی نباید به کنجکاوی دخترونه‌ات اجازه بدی دنبال چیزای الکی بری. بشری به خودش بالید. حس کرد از پس تمام امتحان‌ها برآمده است. پدر بشری را نشاند. چند لحظه‌ای نگاهش کرد. حس کرد چهار شانه‌تر و بلندتر شده. شاید به خاطر هیبت چشمانش بود. ناخودآگاه گفت: -از آقاجون شنیدم جدمون حاج میرزاحسین، خیلی بلند و رشید بوده. همه ازش حساب می‌بردن. -مثل شما. -مثل تو... باورم نمیشه تو همون بشری کوچولو باشی! -برای شما من همونم. هرچی شما بگین من هستم. پدر دست بشری را در دست گرفت: -ماموریت خرمشهر رو نگفتم، چون خیلی تلخ بود. یادآوریش اذیتم می‌کرد، اما الان صلاحه بدونی! بشری سر تا پا گوش شد، مثل نوجوانی‌اش! انگار می‌خواست خاطرات پدر را ببلعد. -اون ماموریت خیلی پیچیده و خاص بود. نمی‌تونم از جزییاتش بگم. فقط بدون درباره حرکت گروه‌های تروریستی جدایی طلب جنوب بود. توی مناطق مرزی. اون جا، یکی از بچه‌های خرمشهر هم باهامون بود. بچه گلی بود، دورادور می‌شناختمش، ابراهیم. نمیشه بگم چقدر اون مدت که خرمشهر بودیم تعقیب و گریز داشتیم، ولی دست رو جای حساسی گذاشته بودیم. اون باند یه ام الفساد واقعی بود. پا گذاشته بودیم روی سر مار. وسط کار، ماشین ابراهیم و خانمش رو بمب‌گذاری کردن. هردوشون شهید شدن؛ کامل سوختن. خبر رو این‌طور منتشر کردیم که انفجار مین بوده؛ اطراف خرمشهر و مناطق مرزی این اتفاق‌ها می‌افته. خب نباید مردم می‌فهمیدن. یه اصل مهم توی کار ما، اینه که وقت گریه‌زاری نداریم. نباید به خاطر مسائل عاطفی، پروژه عقب بیفته. مثل همیشه، گفتیم خدا بیامرزتش و ادامه دادیم. نه این که خیلی خوشحال بودیم، نه. دلمون کباب بود ولی اگه وقت رو از دست می‌دادیم،خون ابراهیم و خانمش هدر می رفت. آخرش توی یه عملیات، خیلیاشون رو گرفتیم و چند نفرشون متواری شدن. که متاسفانه بخاطر اوضاع ناجور عراق و جنگ خلیج فارس، نشد بچه‌های برون مرزی دنبالشون رو بگیرن؛ ماموری که رفت دنبالشون مفقود شد و هنوزم خبری ازش نیست. اشک پشت چشم‌های بشری موج می‌زد اما بشری مقابل اشک‌هایش سد ساخته بود! ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
💫حدیث روز ❤️امام محمّد باقر(علیه السلام): ✍هر زنی که هفت روز شوهرش را خدمت کند،خداوند هفت در دوزخ را به روی او ببنددو هشت در بهشت را به رويش بگشايد,تا از هر در که خواهد وارد شود و فرمودند: هيچ زنی نيست که جرعه اي آب به شوهرش بنوشاند مگر آن که اين عمل او برايش بهتر از يک سال باشد.که روزهايش را روزه بگيرد و شبهايش را به عبادت سپری کند..🍃 📚وسائل الشيعه، ج۱۴ ص۱۲۳ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
لینک پارت اول رمان #عقیق_فیروزه_ای💍💍💍 https://eitaa.com/koocheyEhsas/8349
لینک پارت اول رمان در حال تایپ✍... #جدال_شاهزاده_وشبگرد https://eitaa.com/koocheyEhsas/4753 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
🌸حمید (سیاهکلی) آقا بیشتر با دستش بعد از نماز تسبیحات📿 میگفت و انگشتاش رو فشار میداد وقتی این ازشون میپرسیدم که چرا؟! میگفتن بندهای انگشتام رو فشار میدم تا یادشون بمونه😇 و اون دنیا برام گواهی بدن که با این دست ذکر خدا رو گفتم☝️ نقل از همسرشهیدمدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 #قسمت_هفدهم 📖 #عقیق_فیروزه_ای 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فد
💞 💞 📖 💍 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... رکاب (آقا) از در که وارد می‌شود، مادر خودش را در آغوشش می‌اندازد. دلم برای مادرم تنگ می‌شود. از رفتار بی بی و مادرش پیداست منتظر بوده‌اند برسد تا خوب در آغوشش گریه کنند. خیلی از زن‌های فامیل همین طورند. خواهرهای فرهاد، حتی مادر فرهاد هم به او پناه می‌آورد. همه را نوازش می‌کند و دل‌داری می‌دهد. خودش هم گریه می‌کند؛ به پهنای صورت. می‌دانم ‌آن‌قدر به فرهاد نزدیک نبوده و گریه‌اش نه به خاطر فرهاد که به خاطر مادر و بی بی است. خودش می‌گفت اصلا تحمل دیدن غم بی بی را ندارد. طوری گریه می‌کند که اگر نمی‌شناختمش، فکر می‌کردم از آن زن‌هایی است که با کوچک‌ترین اتفاق، صورت می‌خراشند و مویه می‌کنند. گریه کردنش را هم دوست دارم. رقت و عاطفه پنهانش را آشکار و چهره‌اش را روشن‌تر می‌کند. چشمانش زلال و خمار می‌شوند؛ و ترکیب زیبایی می‌سازند. مراسم که تمام می‌شوند، خانه مادرش می‌رویم. دو سه روز مرخصی گرفته‌ایم. پرونده‌ام را تازه فرستاده‌ام دادسرا و وقتم کمی بازتر شده. خانه خلوت می‌شود. بی رمقی را در چشمانش می‌بینم. خیلی خودش را اذیت می‌کند. بلند می‌شود که شام بیاورد برای مادر و بی بی که دو روز است چیزی نخورده‌اند. مینا خانم روی مبل کناری‌ام می‌نشیند و آرام می‌گوید: -من یه چیزی رو می‌خواستم از آبجی بپرسم، ولی دیدم حالش خوب نیست. میشه از شما بپرسم؟ -بفرمایین. -یکی از دوستام توی کلاس ورزش، گفته هرهفته یه جلسه دارن خونه رییس باشگاهمون که با کائنات ارتباط می‌گیرن و اینا. می‌گفت رییس باشگاه، سرحلقه عرفانه؛ یه اصطلاحاتی می‌گفت درباره عرفان و اینا. دعوتم کرد که برم. خیلی از بچه‌های باشگاه میرن. درجات مختلف طی می‌کنن و اینا. مشکوکم بهشون. نفس عمیقی می‌کشم. باز خوب است فهمیده و نتوانسته‌اند فریبش دهند. می‌گویم: -شکتون به جاست. این عرفان‌های کاذب پر از فسادن. هم اخلاقی هم روانی. بهم اطلاعاتشون رو بدین، پیگیری می‌کنم. اصلا طرفشون نرید. یک لحظه احتمالی در ذهنم جرقه می‌خورد. می‌پرسم: -ببینم، درباره شغل پدر و خواهرتون چیزی بهشون گفتین؟ کمی فکر می‌کند: -نه... یادم نمیاد، سعی می‌کنم خیلی از آبجی حرف نزنم که از دهنم نپره یه موقع. بابا هم خیلی وقته بازنشست شده، حرفی نزدم در این باره. آرام‌تر می‌گویم: -خیلی مواظب باشین. شغل پدر و خواهرتون حساسه؛ برای همین باید بیشتر احتیاط کنین. این فرقه‌ها دنبال گیر انداختن بچه‌های خانواده‌هایی هستن که این شغلای حساسو دارن؛ تا بتونن ازشون باج بگیرن. فکر نکنین با بازنشستگی پدر، همه چی حل شده. خیلی‌ها بعد از بازنشستگی به دام افتادن. حس می‌کنم ترسیده. می‌خندم و می‌گویم: -لازم نیست بترسین. فقط توی فضای حقیقی و مجازی، حواستون به حفاظت اطلاعاتـ... صدای جیغ بی بی، رشته کلام‌مان را پاره می‌کند. فکر کنم دوباره شارژ سرکار علیه تمام شده و افتاده. می‌روم بالای سرش و آرام صدایش می‌کنم. جواب نمی‌دهد؛ مثل هفته پیش. به خاطر نگرانی مادرش، بیمارستان می‌برمش. فکر می‌کردم با یک سرم، مرخصش کنند. اما دکتر بعد از معاینه، آزمایش تجویز می‌کند. می‌نشینم بالای سرش و دستش را می‌گیرم. به هوش آمده. با صدای گرفته گله می‌کند: -می‌دونستی با یه آب قند خوب میشم، چرا بیمارستان آوردیم؟ -مادره دیگه، نگران میشه. دستش را نوازش می‌کنم. دوباره می‌پرسم: -مطمئنی دکتر گفت اون ضربه بهت آسیب نزده؟ -آره. چطور؟ -برات آزمایش نوشته. مجبور است آزمایش‌ها را برای آرامش خاطر بی بی و مادرش بدهد. قبل از این که جواب آزمایش را بگیرم، صدایم می‌زند. آهنگ صدایش نوازشم می‌دهد. برمی‌گردم: -جانم؟ -جواب آزمایش رو تا خودم ندیدم به کسی نشون نده، باشه؟ -چشم. دکتر با لبخند خاصی نگاهم می‌کند. جواب آزمایش را دستم می‌دهد و می‌گوید: -هواش رو داشته باش، خوب نیست توی دوران بارداری آن‌قدر ضعف داشته باشه. بین حرف‌هایش به یک کلمه نامفهوم می‌خورم. "بارداری؟" شاخ‌هایم شروع به روییدن می‌کنند: -چی گفتین دکتر؟ 👇👇
ادامه ی قسمت هجدهم 👇👇👇 حدس می‌زدم، آزمایش گرفتم که مطمئن شم. چطور بعد از چهار ماه نفهمیدی مرد مومن؟ مبارکه! و می‌رود و مرا با حیرانی یک حس ناشناخته تنها می‌گذارد. الان باید دقیقا چه حسی داشته باشم؟! نمی‌دانم! فقط می‌دانم نشاط عجیبی دارم که هیچ‌وقت نداشته‌ام. تا رسیدن به اتاقش پرواز می‌کنم. نفس عمیق می‌کشم و در را باز می‌کنم. مادر و بی بی رفته‌اند. نمی‌دانم قیافه‌ام چه شکلی شده است که این طوری نگاهم می‌کند؟ می‌پرسد: -خب؟ جواب آزمایش چی شد؟ چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟ بلند می‌خندم؛ مثل دیوانه‌ها. هنوز باورم نشده. دقیق‌تر نگاهش می‌کنم. جلو می‌روم. هم‌چنان می‌خندم. یک «دیوانه» حواله‌ام می‌کند. جواب آزمایش را می‌دهم دستش چون بلد نیستم چطور بگویم سه نفر شده‌ایم! ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#ولادت_عبدالعظیم_حسنی جان به قربان تو ای سیّد پاکیزه سرشت شهرری از تو بهشت است بهشت است بهشت ✍حاج غلامرضا سازگار سالروز ولادت #حضرت_عبدالعظیم_حسنی (ع) گرامی باد ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
🍂🍁🍂🍁🍂🍁 سلام دوستان گرامی تمامی قسمت های رمان رویای وصال و جدال شاهزاده و شبگرد در کانال هست. دوستانی که پارت هابراشون کامل نیست به پی وی ادمین کانال مراجعه کنید: @ADmmin
ڪوچہ‌ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 #قسمت_هجدهم 📖 #عقیق_فیروزه_ای 💍 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا ف
💞 💞 📖 💍 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... عقیق هرکس که می‌خواست نیروی عملیات باشد، باید با سخت‌گیرترین استاد دانشکده می‌گذراند: استاد مداحیان! شنیده بود مداحیان تازه مسئول آموزش نیرو شده و تا قبل از آن، از بهترین نیروهای عملیاتی بوده و شوخی سرش نمی‌شود و اگر تا آخر دوره‌اش زنده بمانی، شانس آورده‌ای. می‌گفتند طوری آموزشت می‌دهد که با گوشت و پوست و استخوانت آموزش را احساس کنی! زور اول که مداحیان را دید، مطمئن شد شنیده‌ها دروغ نبوده است. مداحیان با چهره خشک و جدی و لباس نظامی از مقابل همه رد شد. انگار می‌خواست زهر چشم بگیرد. به ابوالفضل رسید. روی چهره‌اش دقیق شد. پرسید: -اسمت چیه؟ -ابوالفضل غفاری. لرزشی در چشمان مصمم مداحیان پیدا شد، اما طول نکشید و به این ختم شد که دو روز بعد، به دفتر مداحیان احضارش کنند. پا کوبید و با آزاد باش و دستور مداحیان نشست. مداحیان بی مقدمه گفت: -منتظر بودم پسر ابراهیم رو این جا ببینم، اما فکر نمی‌کردم شاگردم باشه. بغضش را فرو داد و به تلخند کم‌رنگی اکتفا کرد. مداحیان گفت: -از جزئیات شهادت پدر و مادرت خبر داری؟ -انفجار مین ضدتانک. این طور بهم گفتن. -تو این رو قبول داری؟ دستی به صورتش کشید و نفس حبس شده را بیرون داد: -نه! -چرا؟ -بابای من همه اون محدوده رو مثل کف دست بلد بود. امکان نداره از مسیر بیراهه و پاکسازی نشده رفته باشه. از بلدچی‌ها هم پرسیدم. گفتن اون محدوده خیلی وقت بوده که پاکسازی شده بوده. اما کسی پیدا نشد که ازش بپرسم. هیچ کدوم از کسایی که که توی آخرین ماموریتش همراهش بودن رو نتونستم پیدا کنم. مطمئن شد مداحیان چیزهایی می‌داند که به شهادت پدر و مادر ربط دارد. نپرسید تا خودش بگوید. مداحیان گفت: -جای گفتن بعضی چیزها این‌جا به صلاح نیست. بیا به آدرسی که میگم تا باهات صحبت کنم. مداحیان تا آخر دوره صبر کرد تا ابوالفضل را به یک باغ در حاشیه شهر دعوت کند. تمام باغ خشک شده بود جز چهار-پنج درخت توت آخر باغ. مداحیان و مردی دیگر بودند. منتظرش روی یک زیرانداز نشسته بودند. گوشه باغ، چند اتاقک کاهگلی و مخروبه بود. مداحیان دعوتش کرد که بنشیند. مرد را معرفی کرد: -همکار بازنشسته‌ام، آقای زبرجدی. این جا هم باغ ایشونه. چهره زبرجدی برایش آشنا بود؛ اما نمی‌توانست به یاد بیاورد که او را کی و کجا دیده. زبرجدی خندید و گفت: -بچه که بودم، همه این‌جا سبز بود. پر از درخت توت و گردو و زردآلو. خشکسالی که شد، باغ خشک شد، به جز اون درختای توت که ریشه شون توی باغ بغلیه. این وقت سال توت خوبی میدن. ابوالفضل سر به زیر منتظر شنیدن حرف‌هایی شد که شش ماه و سیزده سال برایش صبر کرده بود. مداحیان گفت: -من و محمد با پدرت بودیم توی اون ماموریت. یه گروه تروریستی جدایی طلب بود. هرچی جلوتر می‌رفتیم، می‌فهمیدیم دست روی نقطه حساسی گذاشتیم. آن‌قدر که برای ساکت کردنمون، توی ماشین ابراهیم و خانمش بمب بذارن. ابوالفضل درد شدیدی در قلب و مغزش احساس کرد. تمام خاطرات تلخ بعد از شهادت پدر و مادر از ذهنش گذشت. لب گزید. زبرجدی حال ابوالفضل را فهمید و در آغوشش کشید: -نذاشتیم آب خوش از گلوشون پایین بره. تو هم نذار. این بهترین کاریه که می‌تونی برای شادی روح ابراهیم و مادرت بکنی! ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 #قسمت_نوزدهم 📖 #عقیق_فیروزه_ای 💍 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا
💞 💞 📖 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... فیروزه بی بی دستان بشری را گرفت و نوازش کرد: -دیگه انقدر سرت گرم درس و دانشگاه شده به ما سر نمی‌زنی! -شرمنده بی بی. دلم براتون تنگ میشه ولی چه کار کنم؟ -هربار یه سری بزن! مگه من چندتا لیلا دارم؟ و بشری را محکم بوسید. دلش می‌خواست سر روی پای بی بی بگذارد، مثل بچگی‌هایش! بی بی حرف دلش را خواند. دست زد روی پایش و گفت: - بیا... بیا، مثل بچگیات روی پام بخواب! بشری از خدا خواسته سر روی پای بی بی گذاشت. مادر که دید، گفت: -خاک بر سرم، بی بی این لیلا دیگه گنده شده! بچه که نیست! -هرچی بزرگ بشه، لیلا کوچولوی منه! مثل همیشه‌اش، شروع به تعریف کردن، کرد: -سر بچه آخریم که حامله شدم، قرار شد اگه دختر بود اسمش رو بذاریم لیلا. یه شب خواب دیدم رفتم جمکران. نشسته بودم توی حیاط، که یه دختر هفت هشت ساله نشست کنارم. خیلی قشنگ بود، مثل ماه. من رو مامان صدا کرد. یکم باهاش حرف زدم و فهمیدم لیلای خودمه. یکم وقت بعد دیدم یه نوری توی ایوون مسجد ظاهر شد و مثل سالای جنگ، انگار چندتا شهید آورده بودن. توی تابوت. دختر بچه بلندشد و رفت سمت نور و تابوت اون شهدا. هرچی صداش زدم و گفتم لیلا! لیلا! برنگشت. رفت تا رسید به نور. منم خوشحال بودم که حتما این بچه‌ام یه چیزی میشه. به دنیا که اومد، اسمش رو گذاشتیم لیلا. ولی به شیش ماه نرسیده، مریض شد و از دستم رفت. تو اولین نوۀ دخترم بودی؛ فامیل ما بیشتر پسر میارن تا دختر. خواستم به یاد لیلا اسمت لیلا باشه، اما بابات زودتر با قرآن استخاره گرفته بود و گذاشته بود بشری. منم از رو نرفتم؛ شدی لیلای من، بشرای بابات. این ماجرا را شاید صدبار از بی بی شنیده بود؛ اما از شنیدنش خسته نمی‌شد. بی بی را حتی بیشتر از مادر دوست داشت. بی بی بزرگش کرده بود. برای همین شنیدن حرف‌های تکراری بی بی هم برایش جذاب بود. بی بی دستش را بین موهای بشری برد: -غیر درس و مشق، فکر سر و سامون گرفتنم باش. من دلم نتیجه می‌خواد! بشری خودش را به آن راه زد: -ان‌شالله بچه‌های مینا رو می‌بینید. یکم دیگه صبر کنید! بی بی خندید: -بچه‌های مینا هم به وقتش! فعلا بچه‌های لیلا تو اولویتن. هر گلی یه بویی داره! بشری نگاهی شیطنت آمیز به مادر کرد: -نه بی بی، آخه گل من کاکتوسه. نه رنگ داره نه بو. تازه دستتونم زخم و زیلی میشه خدای نکرده. بی بی قهقهه زد و بشری را بوسید: -تو گل لیلایی، لیلای منی... اصلا به هیچکس نمی‌دمت! -منم باهاتون موافقم بی بی! فقط مادر بود که نمی‌خندید. چون می‌دانست بشری شوخی نمی‌کند و خیلی وقت است «نه» به دلبستگی‌هایش گفته است. ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️چند نکته پیرامون داستان نویسی: دوستانی که پیام میدهند و دوست دارند رمان یا داستان بنویسند خواهش میکنم به چند تا نکته توجه بفرمایید... 🔰🔰🔰 الان هرکسی که یک ذره احساس میکنه که توانایی داره ،تخیلش قوی هست و میتونه داستان بنویسه دست به قلم میزنه✍ اولین نکته برای نوشتن داستان هست. اینکه به خودتون بگید هدفتون از نوشتن چیه؟🧐 معمولا خیلی ها برای ارضای تفکر و آرامش آلام و دردهاشون مینویسن.این خوبه اما ارزشمند و مقدس نیست.😕 کاری ارزشمند هست که به درد جامعه بخوره.. 👈 بتونه دردی از جامعه دوا کنه .یا در راستای اهداف خوبی قدم جلو بزاره. نتیجه : پس سعی کنید برای نوشتن اولا انگیزه و هدف خوبی داشته باشید حداقل براتون مهم باشه که به درد مردم میخوره صرفا سرگرمی نباشه🤛🤜 🎙در پست های بعدی راجع به نکات دیگه صحبت خواهم کرد.
ڪوچہ‌ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 #قسمت_بیستم 📖 #عقیق_فیروزه_ای 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فد
💞 💞 📖 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... (خانم) مربی با بی حوصلگی لباس رزمی سفید پریا را مرتب می‌کند و با کمربند، می‌بنددش که باز نشود. غر می‌زند که: -مگه نگفتم بگو مامانت جلوی لباست وو بدوزه که باز نشه؟ پریا موهای طلایی‌اش را که از روسری کوتاهش بیرون زده، به داخل هل می‌دهد و با صدایی کودکانه می‌گوید: -چرا... ولی مامانم رفته ماموریت. این حرفش، اندوهی عجیب در دلم می‌ریزد. خاطرات بچگی‌ام مرور می‌شود؛ نبودن‌های همیشگی پدر و کارمندی مادر که باعث می‌شد بیشتر وقت‌ها تنها باشم. مادر کارمند بود؛ عصر می‌آمد و وقتی می‌آمد، خسته بود. نه این که نخواهد؛ نمی‌توانست برایم وقت بگذارد. می‌ترسم بچه خودم هم تنهایی بکشد. -کجا رفته مامانت؟ مگه کجا کار میکنه؟ -کارمنده. نمی‌دونم. رفته ماموریت دیگه. پریا می‌خواهد از زیر سوال در برود. یاد بچگی‌های خودم می‌افتم و جواب همیشگی‌ام درباره شغل پدر. مربی بلند می‌گوید: -خب بچه‌ها سرد کنید، کلاس تمومه! پریا، مرا که می‌بیند به سمتم می‌دود: -خاله! در آغوشم جای می‌گیرد. چقدر کوچک و دوست داشتنی است. محکم می‌فشارمش. من هم چند وقت دیگر صاحب یکی از این فرشته‌ها خواهم شد. پاک، معصوم و بی گناه. به اندازه تمام وقت‌هایی که با مادرش نبوده می‌بوسمش. خیلی وقت بود با بچه‌های کوچک سر و کار نداشتم. چقدر از این دنیای کثیف دورند! کمکش می‌کنم لباس‌هایش را عوض کند. چند ماه دیگر، اولین بار مادر شدن را تجربه خواهم کرد و باید این کارها را بلد باشم. اصلا انگار خواست خدا بود همکارم زهرا بخواهد دنبال دخترش بروم! پریا روی صندلی عقب ماشین می‌نشیند و کمربندش را می‌بندد. کسی که پدر و مادرش نظامی باشند، طبیعی است قانونمند تربیت شده باشد! یعنی بچه من هم مثل او آن‌قدر دوست داشتنی می‌شود؟ قطعا! نمی‌دانم چه کسی ناخن‌های پریا را لاک زده، اما بچه‌ام اگر دختر شد، به دست‌هایش لاک نمی‌زنم. مواد شیمیایی ممکن است پوست و ناخنش را آسیب بزنند. خودم از بچگی هم به لاک حساسیت داشتم. از وقتی فهمیده‌ام باردارم، روحیه‌ام کمی لطیف‌تر و رقیق‌تر شده است. باهم می‌رویم سرکار و محیط پر تنش کاری‌ام را نشانش می‌دهم. به دنیا نیامده، جاهایی رفته هیچ کس، حتی آدم بزرگ‌ها هم فکرش را نمی‌کنند. حس می‌کنم تازگی‌ها به لطف مادر بودن، فطرت زنانه‌ام را بیشتر درک می‌کنم. دقیقا در زمانی آمد که بین برزخ مرد یا زن بودن گیر کرده بودم. من خیلی وقت است بسیاری از اخلاقیات زنانه را کنار گذاشته‌ام اما مرد نشده‌ام. حالا با وجود این فرشته کوچک، می‌توانم «مادر»باشم و بهشت را زیر پاهایم حس کنم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به عنوان یک مامور امنیتی، درباره چنین مسائلی فکر کنم! 👇👇👇👇
ادامه ی قسمت بیست و یکم دلم نمی‌خواهد بچه‌ام بی مادر بزرگ شود. از اول هم قرار نبود بچه‌دار شویم؛ چون دلم نمی‌خواست بچه‌ام با حسرت زندگی کند. اما صلاح خدا در این بوده که یک فرشته کوچولو، بیاید وسط زندگی دوتا مامور امنیتی؛ آن هم ناخواسته. ماه چهارم است و روح دارد. برای همین دوستش دارم و حس غریبی می‌گوید او هم از همین الان دوستم دارد. خیلی وقت‌ها با هم حرف می‌زنیم. اما بین حرف‌هایمان، نمی‌گویم اگر پا به دنیا بگذارد، با مادر و پدری مواجه می‌شود که بیشتر وقت‌ها نیستند. نگرانش هستم. در عوض، آقای همسر ظاهرا نگرانی‌های من را ندارد. خیلی هم خوشحال است. قیافه‌اش آن شب که فهمید بچه‌دار شده‌ایم چقدر بامزه بود. من گریه می‌کردم و او می‌خندید. من بی صدا و او بلند. آن قدر ذوق دارد که اسم بچه را هم انتخاب کرده! اگر پسر شد امیرمهدی و اگر دختر شد ضحی. سلیقه خوبی دارد. هنوز به کسی نگفته‌ایم. مادر اگر بفهمد، اجازه نمی‌دهد از خانه تکان بخورم. شده برود برایم استعفانامه تنظیم کند و تحویل مقامات ذی ربط بدهد! خیلی وقت است از همه چیز دل کنده‌ام. از وقتی وارد این شغل شدم. پدر و مادر، خواهر، بی بی و حتی همسر. دوستشان دارم؛ خیلی دوستشان دارم. اما نه بیشتر از کسی که سربازش شده‌ام و خیلی وقت است دلم را در صحنش جا گذاشته‌ام. دوست داشتن و محبتم برای خانواده است و دلبستگی‌ام برای او. اما تازگی، به این بچه دلبسته شده‌ام. بخشی از وجود من است. نمی‌توانم دل‌بسته نشوم. از همین می‌ترسم. می‌ترسم دو وظیفه‌ام باهم تداخل پیدا کند. پریا آدرس می‌دهد تا به خانه مادربزرگش برسیم. پیاده‌اش می‌کنم و منتظر می‌شوم داخل خانه برود. برایم دست تکان می‌دهد و بوسه می‌فرستد. برایش دست تکان می‌دهم. پریا انعکاس بچگی‌های خودم است و شاید تصویر آینده بچه‌ام است؛ آینده امیرمهدی یا ضحی کوچولوی من! ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 #قسمت_بیست‌ویکم 📖 #عقیق_فیروزه_ای 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحن
💞 💞 📖 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... عقیق اگر فکرش را می‌کرد که ممکن است چنین بلایی سرش بیاید، سرتا پا سبز می‌پوشید. خب اگر وسط مرخصی احضار شوی و بگویند برو بین جمعیت که نیرو کم است، بهتر از این نمی‌شود. عذاب وجدان گرفته بود که وسط آشوب، آمده مرخصی اما چاره‌ای نبود. یک مرخصی سی ساعته برای دیدن خانواده‌ای که سه ماه است ندیده بودشان. سال هشتادوهشت، هیچ کدام از نیروها استراحت نداشتند. نفهمید چه شد که سرش ریختند. حتی نفهمید چطور زدند. به خودش که آمد، دید خون صورتش را گرفته و تمام بدنش تیر می‌کشد. مسلح نبود. معلوم نبود اگر بیشتر از این بی‌کار بماند چند تکه‌اش کنند. صدای هو کشیدن مردم در سرش می‌پیچید. دست به صورتش کشید تا خون را از چشمش پاک کند. سینه‌اش سنگین شده بود و می‌سوخت. دهانش مزه‌ی خون می‌داد. دستش را روی آسفالت خیابان گذاشت و با یک یا علی خواست بلند شود. با سرعتی که از خودش انتظار نداشت پرید و به گردن مرد سبزپوش که کنارش ایستاده بود چنگ انداخت. انگار نیرویش از خودش نبود. مرد را زمین انداخت و تا کسی به خودش بیاید، به سمت پیاده رو دوید. از پست سرش صدا می‌شنید که: -ماموره! اطلاعاتیه. بگیریدش! دوید تا به کوچه پناه ببرد. سینه‌اش تیر می‌کشید و خون با سرفه‌هایش بیرون می‌ریخت. پای چپش را به سختی روی زمین می‌کشید. صدای جمعیت را می‌شنید که پشت سرش می‌دویدند. تندتر دوید. نمی‌توانست نفس بکشد. صدای فرمانده را از بی سیم می‌شنید اما صدا از گلویش خارج نمی‌شد. امتداد مادی* را گرفت و دنبال جایی برای پنهان شدن رفت. داشت ناامید می‌شد. از دلش گذشت کاش لحظه آخر، به اندازه یک شهادتین و یک سلام فرصت پیدا کند. قدم‌هایش بی رمق‌تر شد؛ گویا پاها زودتر تسلیم شده بودند. صدای همهمه هم در ذهنش محوتر می‌شد که ناگاه کسی پیراهنش را کشید. خودش را آماده کرد که شهادتین را بگوید و خلاص. دستی که پیراهن را گرفته بود، کشیدش داخل مادی. خنکی چمن و خاک را در شب تابستانی حس کرد. درد در تنش پیچید. فکر کرد شاید قاتلش می‌خواهد دور از سر و صدا و شلوغی، با آرامش کار را تمام کند. پدر و مادر، الهام و امیر، پدربزرگ و مادربزرگ، سفر کربلا، خرمشهر و تمام زندگی را مرور کرد. صورتش را از روی خاک برداشت تا قاتلش را ببیند و بخندد. به سختی به اطرافش نگاه کرد. افتاده بود بین درخت‌های کنار مادی، نزدیک پل. صدای دخترانه‌ای را کنار گوشش شنید: -برو زیر پل... بدو تا تیکه تیکه‌ات نکردن! دوباره صدای همهمه در گوشش پیچید. سرش را بالا گرفت. دختری با مانتوی مشکی و روسری سبزی که صورتش را پوشانده بود، از مادی بیرون پرید و به سمت جمعیت جیغ زد: -اونور! بسیجیه از اونور رفت! به سختی خودش را زیر پل کشید. لب گزید که صدای ناله‌اش در نیاید. ته مانده رمقش را جمع کرد و پشت بی سیم گزارش موقعیت داد. *** تنه‌اش را بالا کشید. صورتش از درد جمع شد. نشست و به حسین گفت: -خانواده‌م که نفهمیدن؟ حسین ابرو بالا انداخت: -مگه من جرات دارم بهشون بگم؟ دهنم رو باز کنم هفت جدم رو میاری جلو چشمم! سرش را به پشتی تکیه داد و چشمانش را بست. حسین گفت: -واقعا زنده بودنت معجزه‌ست. -آره. نمی‌دونم چی شد یکی یقه‌م رو گرفت پرتم کرد توی مادی و خودش رفت. -لابد از بچه‌های خودمون بوده. چه شکلی بود؟ -یه دختره بود، مانتویی! صورتش رو با پارچه سبز پوشونده بود. -همون. از بچه‌های خودمون بوده. تقه‌ای به در خورد و زبرجدی با یک جعبه شیرینی وارد شد: -چی سر خودت آوردی؟ هنوز زوده واسه مجروحیت! ابوالفضل خندید و با زبرجدی دست داد. حسین رو به زبرجدی کرد: -حاجی ببین مردم چقدر زرنگن! سریع مجروح میشن که بقیه کارا رو از روی تخت تماشا کنن. 👇👇👇
من فکر می‌کردم حالا که مرخصی گرفتی میشه بیام خونه‌تون ببینمت! حسین باز هم به جای ابوالفضل جواب داد: - آخه این خودش تنش می‌خاره! هرچی میشه سریع آقا داوطلبه. نه که مجردم هست، از هفت دولت آزاده. زبرجدی خندید: -متاهلاشم همینن تو این جور شرایط. خب، نگفتی چی شد؟ -هیچی! اصلا نفهمیدم چی شد که ریختن سرم. منم وقتی یکم آتیششون خوابید، از دستشون در رفتم و دویدم توی کوچه. افتادن دنبالم، داشتن بهم می‌رسیدن که یکی لباسم رو کشید و پرتم کرد بین درختای کنار مادی، در گوشم گفت برم زیر پل و خودش رفت. یه دختر بود انگار. ولی سبز پوشیده بود، صورتشم پوشونده بود. حسین میگه احتمالا از بچه‌های خودمون بوده. ـــــــــــــــــــــــــــ *:مادی به جوی‌ها و نهرهایی گفته می‌شود که جهت تقسیم مقداری از آب زاینده رود در شهر اصفهان در زمان صفویان توسط شیخ بهایی احداث گردید. البته امروزه بیشتر این مادی ها خشک و به فضای سبز تبدیل شده یا آب به صورت موقتی در آنها جریان دارد. ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محمدحسین دستم را گرفت و برد سر قبر یک شهید . نشستیم . با هم زیارت عاشورا را خواندیم و محمدحسین سر صحبت را باز کرد : بعد از سه سال که همه‌ی فکر و ذکرم شده بودی تصمیم گرفتم متوسل بشم به شهیدی . اومدم سر قبر این شهدا ، چهره‌ی این شهید توجهم و جلب کرد و مجذوبش شدم . با هاش حرف زدم و تو رو بهش معرفی کردم گفتم سفارش منو به مادر سادات بکنه . شب که اومدم خونه خوابیدم ، خواب این شهید و دیدم ، درست یادم نیس فقط یادمه بهم گفت : سفارشتو به مادرمون کردم ، خوشبخت بشی . با حرفهای محمدحسین اشک جلوی دیدم را گرفت . محمدحسین هم بغض کرده بود . رو به قبر شهید گفت : سلام برادر با معرفت ، خانممو اووردم ببینیش . http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9