ڪوچہ احساس
🌊رمان #اقیانوسها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند. نویسنده: #هیام #اقیانوس_چهارم بعد از من
🌊رمان #اقیانوسها؛ جایی که پاها ممکن است از کار بیفتند.
نویسنده: #هیام
#اقیانوس_پنجم
بنیامین بی توجه به حرف حنیفا جلوتر رفت و گفت:«چقدر عوض شدی!»
حنیفا غافلگیر شده بود. حس خوبی نداشت. برای همین عقب تر ایستاد. احمد دستش را پشت کمر بنیامین گذاشت.
_بیا عمو جان! بیا این بالا پیش بقیه بشین.
شش، هفت نفری از دوستان احمد که عضو اصلی محفل ملی بودند جلوی پای بنیامین بلند شدند. گفت وگو بالا گرفته بود. یکی از اعضای محفل ملی رو به جمع گفت:«دوستان چند لحظه ای به من توجه کنید لطفا! شما اطلاع دارید که دستورالعمل ها و ارشادات اعضای محترم بیت العدل که خداوند نگهدارشان باشد، از جهت اهمیت کم از وحی ندارد. لذا دستورالعمل جدیدی رسیده که بنده ملزم هستم آن را به استحضار شما برسانم.
ما در یک گذر تاریخی و موقعیت حساس روبه جلو هستیم. با توجه به وضعیت کشور و دولت اعتدال که حداقل مخالفت با ما را دارند، تاکید اعضای محترم بیت العدل این هست که شکل تبلیغ باید عوض شود.
اگر در گذشته شیوه تبلیغ به «کلمه» ختم میشد، برای پیشبرد اهداف فعلا و با توجه به موقعیت سیاسی و اجتماعی جامعه، ابتدایی ترین کار برائت مردم از اسلام است. باید شیوه تبلیغ را از «دعوت» به «برائت» موقتا تغییر داد.
چرا که باید ابتدائا مردم از دین اسلام فاصله بگیرند و بعد کم کم به سمت دین مصلح جهانی روی بیاورند.
پس اکیدا هم به اعضای محفل ملی و هم مسئول انجمن ها تاکید میکنم.
هدف «حذف دین اسلام از باور مردم بخصوص جوان هاست»
احمد پدر حنیفا سرش را به تایید تکان داد و گفت:«ابزارش مهیاست. رسانه کار ما رو راحت کرده. فقط ما باید استفاده کنیم. با اشخاص موثر حتما جلسه بررسی و اجرا را برگزار خواهیم کرد.»
بنیامین با سرفه سینه اش را صاف و توجه جمع را به خود جلب کرد.
«با توجه به مسئولیتی که در ابلاغ پیام به اعضای محفل ملی در اختیار حقیر گذاشته شده باید عرض کنم که عنوان فعالیت ما روی موضوع«زنان» هست.
چون دولت اعتدال دنبال برابری حقوق زنان و مردان هست، از این به بعد ما باید روی این نقطه مشترک، توافق کنیم.»
نگاهش را به دور تا دور محفل چرخاند و در حالی که مثل سخنرانان چیره دست صحبت میکرد با صدای رسایی گفت:«زنان باید در این جامعه از حقوق مساوی با مردان برخوردار باشند. باید آزادی پوشش داشته باشند. باید بتوانند آزادانه در اجتماع و در مراوده و ارتباط با مردان باشند. نباید هیچ تبعیضی علیه زنان باشد. اگر در فرهنگ ایرانی که ناشی از اسلام است، مرد حق چند زنی دارد، زن هم باید حق ارتباط گسترده با مردان را داشته باشد.
و این دین لبریز از انسانیت و صلح و برابری ماست که جامعه عمل به این مهم خواهد پوشاند.»
همه برایش دست زدند. اما حنیفا فقط در فکر حرف های حمید بود. این پا و آن پا میکرد چیزی بگوید.
فکرکرد:«نکنه واقعا بلایی سر حمید اومده باشه، یا طرد شده؟! اگه بپرسم، اون وقت کی مامان رو جمع کنه؟!»
سخنرانی به اتمام رسیده بود. تشنه اش شد. برخاست و به طرف میز رفت. روی میز انواع نوشیدنی و آب و چای و قهوه بود. یکی از بطری ها را باز کرد و یک نفس بالا کشید. همان دم، دست کسی را روی شانه اش حس کرد. با دیدن بنیامین آب توی گلویش پرید. سعی کرد خودش را کنترل کند. آب را قورت داد اما به سرفه افتاد.
_بذار بزنم پشت کمرت
بنیامین چند ضربه پشت کتف حنیفا زد. آرام تر شده بود.
_شنیدم تو کارت حرفه ای شدی!
حنیفا هنوز سرفه میکرد، اما با کنجکاوی به بنیامین نگاه کرد.
_منظورم تو کار کامپیوتر، برنامه نویسی! گفتن تو شرکتی که هستی خیلی پیشرفت کردی!
و خندید. هیچ گاه خنده اش را دوست نداشت. بنیامین برای پاک کردن عرق پیشانی اش دستمالی از جیبش بیرون آورد. همیشه عرق میکرد. حنیفا از وقتی یادش می آمد، بنیامین را غوطه ور در عرق می دید. به عقربه های ساعت مچی اش نگاه کرد. میخواست زودتر به خانه برود. از اینکه حمید را همراه بنیامین نمیدید به شدت اندوهگین بود.
بنیامین نگاهی به سرتا پای حنیفا انداخت. یک شاخه از موهایش که روی گونه اش افتاده بود، کنار زد و اینطور ادامه داد:«البته میدونی که فعالیت سیاسی و تبلیغیو هیچ وقت نباید فراموش کرد.»
حنیفا که عصبی به نظر می رسید سرش را عقب کشید و گفت:« بله خودم میدونم، من همیشه معلمم. قبل از اینکه یه برنامه نویس باشم. یه معلمم.»
سپس نگاهی به جمع انداخت و پایین کت بنیامین را گرفت و با خودش توی راهرو، جایی که کسی نبود، کشاند. نفس نفس میزد. توی صورت بنیامین دقیق شد.
_بگو ببینم چرا خبری از حمید نیست؟!
__________________
*مراد از «کلمه» لفظ بهاء الله است.
#ادامه_دارد
#کپی_شرعا_حرام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9