eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشه‌ی_148 چشم هایش را بست و عکس ها را ر
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم هیوا با دقت همه ی گوشه و کنارِ نامه و عکس ها را نگاه کرد. توی دفترچه به دنبال آدرس نگاهش را بالاو پایین داد. کمی که گذشت، گفت: اگر چیزی بخواید پیدا کنید باید تو همین دفترچه باشه. درسته نوشته هاش زیاده ولی ... اولین تاریخ را نگاه کرد. _۲۳ مهر هزار و سیصد و چهل و چهار. همان طور که سرش پایین بود گفت: این دفترچه برای هرکسی هست مربوط به سال هزار و سیصد و چهل و چهار هست. اینجا نوشته. حسام الدین با همان سر پایین گفت: آره ولی تاریخش خیلی مهم نیست. این که این ها کی هستند مهمه. هیوا سرش را بالا گرفت و گفت: چرا فکر میکنید تاریخش مهم نیست؟ همه چیز این جا مهمه. دوباره به عکس های سیاه و سفید توی دستش خیره شد. زن و مرد با لبخندی برلب و نوزادی در آغوش پدر به دوربین زُل زده بودند. هرکسی آن را میدید فکر میکرد حسام الدین ضیایی است. پشت سرشان روی دیوار تابلوی نقاشی آهوی زیبایی خودنمایی میکرد. هیوا عکس را برگرداند و جز دو بیت شعر چیزی ندید. "ای چشم تو دلفریب و جادو در چشم تو خیره چشم آهو در چشم منی و غایب از چشم زآن چشم همی‌کنم به هر سو" و دوباره به عکس خیره شد. تا این جا دریافت که عشقی عجیب میان آدم های توی عکس وجود داشت. دفترچه را ورق زد و دوباره همان صفحه ی اول را که حسام الدین خوانده بود، مرور کرد. حسام سرش روی فرمان بود و فکر میکرد. یک روزه تمام زندگیش به هم ریخته بود. آیا شباهت به آن آدم و اسمی که هم نام او بود، را میتوانست نادیده بگیرد؟ هیوا شناسنامه ها را برداشت و نگاهی به اسامی شان انداخت. گفت: این دفترچه باید برای آقای علی میرزاده باشه. و نوشته های اون هم برای خانم ماهرخ سپهسالار. حسام الدین سرش را از روی فرمان برداشت و گفت: شاید هم نباشه. نشونه ای که نیست. چون کنارهم هستن دلیلی بر این نیست که مال اونه. ممکنه اصلا اینها ربطی به هم نداشته باشند. ممکنه اصلا دفترچه مال همون بچه باشه که از قضا اسمش هم هم نام من هست. نفسش را آه مانند بیرون داد. سرش را به طرف پنجره چرخاند. فکر کرد چرا فکرهای توی سرش را به هیوا می گوید؟ هیوا گفت: آخه از متن مشخصه که برای ماهرخ هست. حسام الدین سرش را برگرداند و گفت: کجا گفته؟ جایی نوشته؟ هیوا دفترچه را جلو برد و گفت: ببینید این جا همه اسم‌ ماهرخ هست. نامه را باز کرد و گفت: ببینید اینجا نوشته به ماهرخ عزیزم . پایین نامه هم نوشته قربانت علی . دفترچه را ورق زد و گفت: اینجا از مهتاب میگه، از ماه میگه . صفحه های بعدی را ورق زد و گفت: آهان اینجا ببینید نوشته ماهرخ جان. همین طور این جا و ... حسام الدین ابرویی بالا انداخت و گفت : اصلا به این ها دقت نکردم. هیوا گفت: باید با دقت همه جا رو بخونید. حسام الدین با چهره ای متفکر گفت : اصلا این صندوقچه و مدارک و نامه ها توی زیر زمین عمارت چرا پیدا بشن؟ اون ادم خیلی شبیه منه. نگاه مضطربش را به آینه داد و گفت: شما هم متوجه شدید؟ هیوا از بالای چشم به حسامِ توی آینه نگاه کرد. آب دهانش را قورت داد و خیلی آرام گفت: بله حسام الدین از چیزی که توی ذهنش میچرخید واهمه داشت. هیوا می دانست ضیایی بزرگ از چه می گوید. برای همین گفت: فکر نمی کنید بهترین کار اینه که از مادرتون یا اطرافیانتون بپرسید؟ حسام دست به محاسن کوتاهش کشید و آهسته گفت: نمی دونم. اول باید ببینم توی این دفترچه چی نوشته شده بعد اگر چیزی پیدا نکردم اون وقت بهشون میگم. چشم هایش را ریز کرد. با خودش زمزمه وار حرف میزد: اصلا اگر محتویات این صندوقچه نمیخواست مخفی باشه چرا این طوری پنهانش کردند؟ هرکسی این کار و کرده پس نمیخواسته بقیه بفهمند. با انگشت روی فرمان ضربه میزد. هیوا صندوقچه را بست وروی صندلی گذاشت . گفت: درسته متن دفترچه زیاد هست ولی باید بخونیدش. احتمالا هرچی هست تو همین دفتر هست. میتونید توی عکس های قدیمی خانوادگی تون هم بگردید. حسام الدین در سکوت به جلو خیره شده بود. هیوا احساس کرد پا را از گلیمش درازتر کرده. نباید بیش از این ادامه دهد. لبش را به دندان گرفت و گفت: ببخشید اگر نظری دادم. قصد فضولی نداشتم. اگر اجازه میدید رفع زحمت کنم؟ خودش هم میدانست کنجکاوی تمام وجودش را فرا گرفته بود. دوست داشت تمام نوشته های آن دفترچه را بخواند. همه ی نامه ها را . حسام الدین به آینه نگاه کرد و گفت: شما به زحمت افتادید. میتونید برید فقط ... دستش را به پشت صندلیِ کنارش گذاشت و به عقب برگشت. _لطفا راجع به این مسئله فعلا به هیچکس هیچی نگید. هیوا فوری گفت: خیالتون راحت باشه لزومی نداره به کسی چیزی بگم. 👇👇👇