ڪوچہ احساس
حسام الدین که خیالش راحت شده بود. سرش را برگرداند و به روبه رو خیره شد. هیوا دست برد که در را باز ک
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_150
پدال گاز را فشار داد و با یک ضرب ماشین را راه انداخت. پیچید توی خیابان شلوغ و گیر کرد میان هجوم ماشین ها. این ساعت که وقت ترافیک نبود.
امروز همه چیز با او سر ناسازگاری داشت. از آب گرفتگی کارگاه گرفته تا پیدا شدن صندوقچه ی پر رمز و راز تا ترافیکی که نباید باشد.
امروز چرا نمی خواست خوب بگذرد؟
پایش روی پدال گاز و ترمز خوب نمی نشست. با این که هوا گرم نبود اما تنه اش به صندلی چسبیده بود. کمربند ماشین را باز کرد. کتش را با یک دست در آورد و کنار صندلی خالی انداخت.
هیوا به حرکات کلافه گونه ی حسام الدین نگاه می کرد.
روی صندلی خودش را جابه جا کرد. شیشه ی ماشین را پایین آورد تا ریه اش هوایی تازه کند.
سر و صدا و بوق ماشین ها کلافه اش کرده بود.
برای آن که از این حال نفس گیر بیرون بیاید دست به ضبط ماشین بُرد و یکی از موسیقی های روی سیستم ماشین را پخش کرد.
صدای موسیقی سنتی، طنین آرام بخشی بود که وجود آشفته اش را آرام میکرد.
هیوا نفس عمیقی کشید و نگاهش را از پنجره ماشین به بیرون داد. راننده تاکسی کناری سیگار میکشید و یک دستش از ماشین بیرون بود. دود حاصل از سیگار را توی هوا پخش میکرد.
پسربچه ای را دورتر دید که یک لُنگ و شیشه پاک کن دستش بود و میان ماشین ها می چرخید.
یک راست سراغ ماشین حسام الدین آمد. حسام با دست اشاره کرد
_نمیخواد، ماشین تمیزه
و پسر اصرار داشت که شیشه را پاک کند.
حسام الدین که از پَس اصرار پسرک بر نیامد، دست توی داشبورد کرد و اسکناسی بیرون کشید. شیشه را پایین داد و پسر را صدا زد.
_نمیخواد پاک کنی. بیا
چراغ سبز شده بود و حسام الدین پایش را روی پدال گاز گذاشت.
این بار به سرعت باد نمیرفت. بلکه آن قدر آهسته حرکت میکرد که صدای هیوا هم در آورده بود. توی دلش میگفت: نه به اون سرعت مثل باد، نه به این که عین مورچه، انگار داره عروس میبره
خودش از حرفی که توی دلش گفته بود، خنده اش گرفت. لبخندی تلخ و شیرین روی لبانش نقش بسته بود. لبش را که به تبسم باز شده بود بست. طناب ذهنش را به شعری که توی فضای ماشین خوانده میشد، وصل کرد.
ای ساربان کجا میروی
لیلای من چرا میبری
حسام الدین توی فکرهایش عکس های پدربزرگش را مرور میکرد. تصویری که از او به خاطر داشت؛ کاملا با چهره ی آدم های توی عکس متفاوت بود.
هر ازگاهی از آینه نگاهی به هیوا می کرد. کمی که گذشت صدای موسیقی را کم کرد و گفت: کارهای اُرسی احتمالا یک هفته بیش تر وقت نمیبره. امروز به سهراب میگم وسایل رو ببریم طبقه ی بالا. اگر تونستید عصر یا اگر نشد فردا دو شیفت روش کار کنید.
زودتر تحویلش بدیم که باید بریم سراغ بقیه ی کارهای مرمت.
هیوا چشم گفت و همان موقع صدای زنگ تلفن حسام الدین بلند شد.
_جانم بهروز ... آره ... نگفتی بهشون ؟ خب قیمت بگیر ببین بقیه چند میدهند؟ کجا؟ یعنی دبی ارزونتره؟حالا بذار بیام ببینم چی میشه.
هیوا را به خانه رساند. بی هیچ حرفی راه کارخانه را پیش گرفت. به محض پیاده شدن، صندوقچه را عقب ماشین گذاشت و رویش هم کتش را انداخت.
توی کارخانه ذهنش تمام قد دنبال آن صندوقچه میرفت.
بهروز متوجه کلافگی او شده بود که پرسید: حاجی چه خبره؟ تو خودت نیستی؟ اصلا حواست جمع نیست.
حسام الدین جوابی نداشت. برای آن که حرف را عوض کند پرسید: از شهاب چه خبر؟ موقعی که من نیستم میاد کارخونه؟ عصرها؟
بهروز زیر چشمی حسام را نگاه کرد. سپس گفت: از طرف من چیزی نگی ها. نه . خیلی کم میاد. اگر هم بیاد یک ساعتی میمونه و میره.
باید فکری به حال شهاب میکرد. از آن روز هنوز فرصتی نیافته بود تا در خلوت با برادرش دو کلام حرف حساب بزند.
تن بی جان و ذهن آشفته اش را به خانه رساند و یک راست سراغ آلبوم های قدیمی پدر رفت.
چیزی توی گاو صندوق پدرش ندید.
در حالی که خم شده بود و توی گاو صندوق را میگشت، مادرش بالای سرش رسید
_ مادر چیزی میخوای؟
حسام الدین ناگهانی برگشت. وقتی نگاه منتظر مادرش را دید گفت: آره، میشه آلبوم قدیمی بابا رو برام پیدا کنید؟
فروغ الزمان کمی جا خورد. با تعجب پرسید: آلبوم بابات؟ برای چی؟
حسام الدین دست به زانو گرفت و بلند شد. روبه روی فروغ ایستاد و گفت: لازمش دارم. سند این خونه کجاست مامان؟
فروغ الزمان به داخل گاو صندوق اشاره کرد.
_سند که همین جاست. آلبوم بابات توی اتاق ماست.
کمی توی صورت پسرش جست و جو کرد بلکه چیزی بفهمد.
پرسید: چیزی شده حسام جان؟
حسام الدین نگاهش را به زمین سُر داد و دوباره خم شد و توی گاو صندوق را نگاه کرد.
_نه مامان چیزی نیست.
اندک سکوتی بین شان گذشت، که حسام پرسید: مامان این عمارت رو کی ساخته؟ یعنی... صاحب اینجا کی بوده؟ کی اولین بار اینجا رو خریده؟ پدربزرگ؟
👇👇👇