الهی امشب...
هرچی خوبیه خدا براتون رقم بزنه
آرامش مهمان همیشگی خونه هاتون باشه
شبتون گرم از نگاه خدا
شب بخیر 🌙✨
🌸🍃🌸
🍃•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_148 چشم هایش را بست و عکس ها را ر
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_149
هیوا با دقت همه ی گوشه و کنارِ نامه و عکس ها را نگاه کرد. توی دفترچه به دنبال آدرس نگاهش را بالاو پایین داد.
کمی که گذشت، گفت: اگر چیزی بخواید پیدا کنید باید تو همین دفترچه باشه. درسته نوشته هاش زیاده ولی ...
اولین تاریخ را نگاه کرد.
_۲۳ مهر هزار و سیصد و چهل و چهار.
همان طور که سرش پایین بود گفت: این دفترچه برای هرکسی هست مربوط به سال هزار و سیصد و چهل و چهار هست. اینجا نوشته.
حسام الدین با همان سر پایین گفت: آره ولی تاریخش خیلی مهم نیست. این که این ها کی هستند مهمه.
هیوا سرش را بالا گرفت و گفت: چرا فکر میکنید تاریخش مهم نیست؟ همه چیز این جا مهمه.
دوباره به عکس های سیاه و سفید توی دستش خیره شد.
زن و مرد با لبخندی برلب و نوزادی در آغوش پدر به دوربین زُل زده بودند. هرکسی آن را میدید فکر میکرد حسام الدین ضیایی است.
پشت سرشان روی دیوار تابلوی نقاشی آهوی زیبایی خودنمایی میکرد.
هیوا عکس را برگرداند و جز دو بیت شعر چیزی ندید.
"ای چشم تو دلفریب و جادو
در چشم تو خیره چشم آهو
در چشم منی و غایب از چشم
زآن چشم همیکنم به هر سو"
و دوباره به عکس خیره شد. تا این جا دریافت که عشقی عجیب میان آدم های توی عکس وجود داشت.
دفترچه را ورق زد و دوباره همان صفحه ی اول را که حسام الدین خوانده بود، مرور کرد.
حسام سرش روی فرمان بود و فکر میکرد. یک روزه تمام زندگیش به هم ریخته بود. آیا شباهت به آن آدم و اسمی که هم نام او بود، را میتوانست نادیده بگیرد؟
هیوا شناسنامه ها را برداشت و نگاهی به اسامی شان انداخت.
گفت: این دفترچه باید برای آقای علی میرزاده باشه. و نوشته های اون هم برای خانم ماهرخ سپهسالار.
حسام الدین سرش را از روی فرمان برداشت و گفت: شاید هم نباشه. نشونه ای که نیست. چون کنارهم هستن دلیلی بر این نیست که مال اونه.
ممکنه اصلا اینها ربطی به هم نداشته باشند.
ممکنه اصلا دفترچه مال همون بچه باشه که از قضا اسمش هم هم نام من هست.
نفسش را آه مانند بیرون داد.
سرش را به طرف پنجره چرخاند. فکر کرد چرا فکرهای توی سرش را به هیوا می گوید؟
هیوا گفت: آخه از متن مشخصه که برای ماهرخ هست.
حسام الدین سرش را برگرداند و گفت: کجا گفته؟
جایی نوشته؟
هیوا دفترچه را جلو برد و گفت: ببینید این جا همه اسم ماهرخ هست.
نامه را باز کرد و گفت: ببینید اینجا نوشته به ماهرخ عزیزم . پایین نامه هم نوشته قربانت علی .
دفترچه را ورق زد و گفت: اینجا از مهتاب میگه، از ماه میگه .
صفحه های بعدی را ورق زد و گفت: آهان اینجا ببینید نوشته ماهرخ جان. همین طور این جا و ...
حسام الدین ابرویی بالا انداخت و گفت : اصلا به این ها دقت نکردم.
هیوا گفت: باید با دقت همه جا رو بخونید.
حسام الدین با چهره ای متفکر گفت : اصلا این صندوقچه و مدارک و نامه ها توی زیر زمین عمارت چرا پیدا بشن؟ اون ادم خیلی شبیه منه.
نگاه مضطربش را به آینه داد و گفت: شما هم متوجه شدید؟
هیوا از بالای چشم به حسامِ توی آینه نگاه کرد.
آب دهانش را قورت داد و خیلی آرام گفت: بله
حسام الدین از چیزی که توی ذهنش میچرخید واهمه داشت.
هیوا می دانست ضیایی بزرگ از چه می گوید. برای همین گفت: فکر نمی کنید بهترین کار اینه که از مادرتون یا اطرافیانتون بپرسید؟
حسام دست به محاسن کوتاهش کشید و آهسته گفت: نمی دونم. اول باید ببینم توی این دفترچه چی نوشته شده بعد اگر چیزی پیدا نکردم اون وقت بهشون میگم.
چشم هایش را ریز کرد. با خودش زمزمه وار حرف میزد: اصلا اگر محتویات این صندوقچه نمیخواست مخفی باشه چرا این طوری پنهانش کردند؟ هرکسی این کار و کرده پس نمیخواسته بقیه بفهمند.
با انگشت روی فرمان ضربه میزد.
هیوا صندوقچه را بست وروی صندلی گذاشت . گفت: درسته متن دفترچه زیاد هست ولی باید بخونیدش. احتمالا هرچی هست تو همین دفتر هست.
میتونید توی عکس های قدیمی خانوادگی تون هم بگردید.
حسام الدین در سکوت به جلو خیره شده بود.
هیوا احساس کرد پا را از گلیمش درازتر کرده. نباید بیش از این ادامه دهد.
لبش را به دندان گرفت و گفت: ببخشید اگر نظری دادم. قصد فضولی نداشتم. اگر اجازه میدید رفع زحمت کنم؟
خودش هم میدانست کنجکاوی تمام وجودش را فرا گرفته بود. دوست داشت تمام نوشته های آن دفترچه را بخواند. همه ی نامه ها را .
حسام الدین به آینه نگاه کرد و گفت: شما به زحمت افتادید. میتونید برید فقط ...
دستش را به پشت صندلیِ کنارش گذاشت و به عقب برگشت.
_لطفا راجع به این مسئله فعلا به هیچکس هیچی نگید.
هیوا فوری گفت: خیالتون راحت باشه لزومی نداره به کسی چیزی بگم.
👇👇👇
حسام الدین که خیالش راحت شده بود. سرش را برگرداند و به روبه رو خیره شد.
هیوا دست برد که در را باز کند اما در ماشین قفل بود.
_ببخشید در قفله
حسام الدین آن قدر درگیر این ماجرا شده بود که یادش رفت قفل در را هم بزند.
دکمه را زد و هیوا از ماشین پیاده شد. جلوتر از ماشین ایستاد. وسط خیابان باید تاکسی می گرفت.
حسام الدین با دیدن هیوا تازه به خودش آمد. دختر بیچاره را وسط خیابان پیاده کرده بود.
ماشین را روشن کرد و جلوی هیوا نگه داشت.
شیشه را پایین داد و گفت: بیایید سوار شید میرسونمتون.
هیوا با تردید گفت: نه ممنون زحمت نمیدهم .تاکسی میگیرم
حسام الدین با لحنی جدی گفت: لطفا سوار شید.
هیوا گفت: آخه نمیخوام مزاحمتون بشم. میدونم کار دارید.
حسام الدین ابرویش را در هم کشید و گفت: کسی که شما رو تا اینجا آورده خودش هم باید برگردونه
دست برد و در عقب را باز کرد. جایی برای تصمیم هیوا نگذاشت. دختر جوان سر به زیر سوار ماشین شد.
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
✨عالم همه جسم است و تو جانی مولا
🍃يعنی تو همان جان جهانی مـولا
✨تنها نه گذشته، حال و آينده ز توست
🍃حقا که تو صاحبِ زمانی مـولا
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
✅313نفر برگزیده چهارمین جشنواره مردمی کرامت که کانال کوچه احساس به عنوان یکی از برگزیده های جشنواره کرامت انتخاب شد.😍
۴۱ نفر از کانال خودنویس و کوچه احساس به طور مجموع شرکت کردند.
از شرکت همه ی شما در این جشنواره سپاسگذاریم. ان شاء الله حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها همه ی تلاش و دعاهای شما را دیده اند و اجابت میکنند.
به عزیز بزرگواری که از کانال ما برنده شدند تبریک عرض میکنیم.
از طرف آستان کریمه ی اهل بیت حضرت فاطمه ی معصومه سلام الله علیها به ایشان هدیه ای تعلق میگیرد.
✅مجموع شرکت کنندگان:22873نفر
🔷🔸💠🔸🔷
هدایت شده از ڪوچہ احساس
چند روز پیش تولد همسرم بود اصلا نمیدونستم چه کار کنم😕
هیچ ایدهی جدیدی به ذهنم نمیرسید🤷🏻♀
تا اینکه اتفاقی این کانال رو تو ایتا پیدا کردم😍😍
کلی ایده و ترفند جدید و خلاقانه داشت همش هم با #کلیپ_آموزشی🎞
مناسب برای تزئینات آتلیه،تولد وجشنها و مناسبتها😍🎊🎉
https://eitaa.com/joinchat/643498033C0f6f38cc39
خلاصه که کاری کردم کارستون😎😍
همسرمو که نگو طفلی کلی ذوق کرد💋❤️
پروژه ی همه چی تقصیر رهبره !☝️
ببینید چقدر وقیحانه آدرس عوض می کنند.
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
حسام الدین که خیالش راحت شده بود. سرش را برگرداند و به روبه رو خیره شد. هیوا دست برد که در را باز ک
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_150
پدال گاز را فشار داد و با یک ضرب ماشین را راه انداخت. پیچید توی خیابان شلوغ و گیر کرد میان هجوم ماشین ها. این ساعت که وقت ترافیک نبود.
امروز همه چیز با او سر ناسازگاری داشت. از آب گرفتگی کارگاه گرفته تا پیدا شدن صندوقچه ی پر رمز و راز تا ترافیکی که نباید باشد.
امروز چرا نمی خواست خوب بگذرد؟
پایش روی پدال گاز و ترمز خوب نمی نشست. با این که هوا گرم نبود اما تنه اش به صندلی چسبیده بود. کمربند ماشین را باز کرد. کتش را با یک دست در آورد و کنار صندلی خالی انداخت.
هیوا به حرکات کلافه گونه ی حسام الدین نگاه می کرد.
روی صندلی خودش را جابه جا کرد. شیشه ی ماشین را پایین آورد تا ریه اش هوایی تازه کند.
سر و صدا و بوق ماشین ها کلافه اش کرده بود.
برای آن که از این حال نفس گیر بیرون بیاید دست به ضبط ماشین بُرد و یکی از موسیقی های روی سیستم ماشین را پخش کرد.
صدای موسیقی سنتی، طنین آرام بخشی بود که وجود آشفته اش را آرام میکرد.
هیوا نفس عمیقی کشید و نگاهش را از پنجره ماشین به بیرون داد. راننده تاکسی کناری سیگار میکشید و یک دستش از ماشین بیرون بود. دود حاصل از سیگار را توی هوا پخش میکرد.
پسربچه ای را دورتر دید که یک لُنگ و شیشه پاک کن دستش بود و میان ماشین ها می چرخید.
یک راست سراغ ماشین حسام الدین آمد. حسام با دست اشاره کرد
_نمیخواد، ماشین تمیزه
و پسر اصرار داشت که شیشه را پاک کند.
حسام الدین که از پَس اصرار پسرک بر نیامد، دست توی داشبورد کرد و اسکناسی بیرون کشید. شیشه را پایین داد و پسر را صدا زد.
_نمیخواد پاک کنی. بیا
چراغ سبز شده بود و حسام الدین پایش را روی پدال گاز گذاشت.
این بار به سرعت باد نمیرفت. بلکه آن قدر آهسته حرکت میکرد که صدای هیوا هم در آورده بود. توی دلش میگفت: نه به اون سرعت مثل باد، نه به این که عین مورچه، انگار داره عروس میبره
خودش از حرفی که توی دلش گفته بود، خنده اش گرفت. لبخندی تلخ و شیرین روی لبانش نقش بسته بود. لبش را که به تبسم باز شده بود بست. طناب ذهنش را به شعری که توی فضای ماشین خوانده میشد، وصل کرد.
ای ساربان کجا میروی
لیلای من چرا میبری
حسام الدین توی فکرهایش عکس های پدربزرگش را مرور میکرد. تصویری که از او به خاطر داشت؛ کاملا با چهره ی آدم های توی عکس متفاوت بود.
هر ازگاهی از آینه نگاهی به هیوا می کرد. کمی که گذشت صدای موسیقی را کم کرد و گفت: کارهای اُرسی احتمالا یک هفته بیش تر وقت نمیبره. امروز به سهراب میگم وسایل رو ببریم طبقه ی بالا. اگر تونستید عصر یا اگر نشد فردا دو شیفت روش کار کنید.
زودتر تحویلش بدیم که باید بریم سراغ بقیه ی کارهای مرمت.
هیوا چشم گفت و همان موقع صدای زنگ تلفن حسام الدین بلند شد.
_جانم بهروز ... آره ... نگفتی بهشون ؟ خب قیمت بگیر ببین بقیه چند میدهند؟ کجا؟ یعنی دبی ارزونتره؟حالا بذار بیام ببینم چی میشه.
هیوا را به خانه رساند. بی هیچ حرفی راه کارخانه را پیش گرفت. به محض پیاده شدن، صندوقچه را عقب ماشین گذاشت و رویش هم کتش را انداخت.
توی کارخانه ذهنش تمام قد دنبال آن صندوقچه میرفت.
بهروز متوجه کلافگی او شده بود که پرسید: حاجی چه خبره؟ تو خودت نیستی؟ اصلا حواست جمع نیست.
حسام الدین جوابی نداشت. برای آن که حرف را عوض کند پرسید: از شهاب چه خبر؟ موقعی که من نیستم میاد کارخونه؟ عصرها؟
بهروز زیر چشمی حسام را نگاه کرد. سپس گفت: از طرف من چیزی نگی ها. نه . خیلی کم میاد. اگر هم بیاد یک ساعتی میمونه و میره.
باید فکری به حال شهاب میکرد. از آن روز هنوز فرصتی نیافته بود تا در خلوت با برادرش دو کلام حرف حساب بزند.
تن بی جان و ذهن آشفته اش را به خانه رساند و یک راست سراغ آلبوم های قدیمی پدر رفت.
چیزی توی گاو صندوق پدرش ندید.
در حالی که خم شده بود و توی گاو صندوق را میگشت، مادرش بالای سرش رسید
_ مادر چیزی میخوای؟
حسام الدین ناگهانی برگشت. وقتی نگاه منتظر مادرش را دید گفت: آره، میشه آلبوم قدیمی بابا رو برام پیدا کنید؟
فروغ الزمان کمی جا خورد. با تعجب پرسید: آلبوم بابات؟ برای چی؟
حسام الدین دست به زانو گرفت و بلند شد. روبه روی فروغ ایستاد و گفت: لازمش دارم. سند این خونه کجاست مامان؟
فروغ الزمان به داخل گاو صندوق اشاره کرد.
_سند که همین جاست. آلبوم بابات توی اتاق ماست.
کمی توی صورت پسرش جست و جو کرد بلکه چیزی بفهمد.
پرسید: چیزی شده حسام جان؟
حسام الدین نگاهش را به زمین سُر داد و دوباره خم شد و توی گاو صندوق را نگاه کرد.
_نه مامان چیزی نیست.
اندک سکوتی بین شان گذشت، که حسام پرسید: مامان این عمارت رو کی ساخته؟ یعنی... صاحب اینجا کی بوده؟ کی اولین بار اینجا رو خریده؟ پدربزرگ؟
👇👇👇
فروغ الزمان که خیلی کنجکاو شده بود دستش را پشت کمرش به هم قلاب کرد و به دیوار تکیه داد.
_آره چطور مگه؟
حسام الدین، دست به صورتش کشید و سپس گفت: میشه آلبوم رو برام بیارید. میخوام عکس ها رو ببینم.
فروغ الزمان شانه ای بالا انداخت و گفت: باشه الان میارم
در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت: ولی چی شده که دنبال عکس های قدیمی بابات هستی عجیبه.
موسیقی مربوط به قسمت امشب را اینجا گوش کنید.
👇👇👇👇
https://eitaa.com/Khoodneviss/6714
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
استخوون ببینیش رو بین انگشتهای شست و اشارهاش فشار داد.
از بین دندونهاش صدای دورگهاش زد بیرون...
خوشبختش کن رفیق!
از خدا کمک میخواست....
سختترین کار عمرش بود ولی....
دل کند از بشری
رگ غیرتش اجازه نمیداد که به یه خانم شوهردار فکر کنه....
بشرایی که نمنم و آروم توی دلش نشسته بود رو از دل و ذهنش بیرون کرد.....
اگه تو این رو میخوای!
اگه خواست و مصلحتت به اینه....
اگه میخوای اینجوری ایمان من رو محک بزنی......
دستهاش رو بالا آورد.
کف دستهاش رو به آینه بود.
به حالت تسلیم.....
هر چی تو رقم بزنی خدا!
سخته. این رو تو بهتر از هر کسی میدونی.....
ولی....
خودت کمکم کن....
پناه میبرم به خودت از شر شیطون.
دستی به موهاش برد.
دکمههای آستینش رو بست.
کاپشنش رو برداشت و پوشید.
با صورتی خیس زد بیرون.
میخواست سرما وجودش رو پر کنه.....
سرش... قلبش... صورتش....
به این شوک سرد احتیاج داشت!
♥️♥️
http://eitaa.com/joinchat/1661206541C0e4b8095c6
♥️♥️
رفیــق فابــش، عشــقش رو نامــزد کــرده
😔😔💔💔😧😧👊🏻👊🏻
سلام امام زمانم✋🌸
پای دعایم با گنه زنجیر گشته
آقا بیا هایم چه بی تاثیر گشته
من خواب دیدم ماه پشت ابر مانده
خوابم به هجر روی تو تعبیر گشته
سلام روزتون مهدوی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#حدیث_روز
#امام_حسین_علیه_السلام:
الْخُلْقُ الْحَسَنُ عِبَادَة.
خوش اخلاقی عبادت است.😍
📚 تاريخ اليعقوبى، ج 2، ص 246
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🌷 #علامه_طباطبایی
ممڪن است انسان گاهی از خــدا
#غافل شود و خدا یڪ تب سخت
۴۰ روزه به او بدهد بــــرای اینڪه
یڪبار از ته #دل بگـــــوید یاالله!
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
حسام الدین می خواند:کاش می توانستم اسمت را زیبا بنویسم. هربار که میخواهم ماه را در رُخُت به نظاره بنشینم سر نی می شکند. و این دل من است که هی می شکند. هی در میزند و دیوار خانه ی پدریت میشکند. گفته بودی سر می شکند دیوارش. اما تو نمیدانی دیگر سری نمانده که بشکند.
حسام الدین حواسش نبود کسی روی صندلی عقب ماشینش تمام دلش در زیر بار سنگین این جملات فشرده میشد.
_ماهِ من! دیدنت برای اولین بار آن هم در خانه ی پدرت زنگ خطری بود که به من نهیب میزد و میگفت: این آدم دست نیافتنی است.
امروز که از تو لبریزم برایت مینویسم. می نویسم به امید این که تو را یک بار دیگر ببینم."
حسام الدین نفسش را عمیق بیرون داد. هیوا محو جمله هایی بود که از زبان حسام الدین بیرون میریخت. صدایش گرفته و مضطرب توی دل هیوا لرزه می انداخت.
#خوشهیماه
📖خاطره
🦋🌼🍃🦋🌼🍃🦋🌼🍃
🍃🦋🌼🍃🦋🌼🍃🦋
🌼🍃🦋🌼🍃🦋🌼
🦋🌼🍃🦋🌼🍃
🍃🦋🌼🍃🦋
🌼🍃🦋🌼
🦋🌼🍃
🍃🦋
🌼
قسمت یازدهم
آرام💖💖💖
گفتم:چیزی شده؟
با همان اخم گفت: این همه به هم وابسته شده اید که تلفنی هم صحبت می کنید ؟
نگاهم رنگ تعجب گرفت او چه می گفت و از چه سخن به میان می آورد ؟
آرام و خیلی کلافه ادامه داد احمد نظامی را می گویم مگر او چه چیزی دارد که من ندارم ؟؟
و کلاف تر ادامه داد: فکر نمیکردم اینقدر جذاب باشد که برای دختر خاله ی پاک و محجبه من هم...
و لا اله الا الله ای برای آرامش بیشتر ذکر لبش کرد
من که تا آن موقع تلفن همراهم را ندیده بودم با دیدن نام احمد به روی آن از شدت خنده قهقهه می زدم
با تعجب چشم به دهان من دوخته بود
آقا امیر حسام :دختر خاله من چیز عجیبی گفتم که میخندی ؟
نمی توانستم صحبت کنم آخر خیلی خندیده بودم دلدرد به سراغم آمد و حالا دلیل اخم های گاه و بیگاهش را می فهمیدم
او فکر کرده است این احمد ان اقای نطامی هست که من حتی اسمش را نمیدانستم
-اقا امیر حسام احمد دوستم هست نه اون که شما فکر می کنید من اصلا نمیدونستم آقای نظامی اسمش احمدِ
و با چشمانی از حدقه در امده گفت:شما دوستِ پسر دارید؟؟
و باز خندیدم و یاد غر غر های فاطمه احمدی بیچاره افتادم کی هی می گفت:نگووو جااان من نگو احمد
-نه خییییر....
-دختر خاله چرا می خندی؟
-اقا امیر حسام اسم همکلاسم فاطمه احمدی هست برا شوخی بهش میگیم احمد حالا فهمیدید؟
و دباره شروع به خندیدن کردم و او هم کم کم اخم هایش را باز کرد
اقا امیر حسام:خوب ....خوب بنده خدا گناه داره اینجوری نگید بهش...حالا ببینید چی کار داشت قطع شد که
البته نگفته نماند کمی برخورد بهم که تهمت زده بود
-اقا امیر حسام ببخشیدا ولی ...تهمت زدن هم گناهه
و سرم را دوباره به سبزی ها بند کردم ..چند دقیقه ای گذشت و سکوت بینمان بود. ناگهان سینی سبزی ها را بینمان برداشت و نزدیک تر نشست .
با تعجب نگاهش کردم که با کمی استرس و دستپاچگی گفت: دختر خاله ..شرمنده به خدا من فکری درباره ی شما نکردم...اخه، اخه رفتارتون حتی توی ماشین با دوستتون هی می گفتید احمد ..خوب ادم فکر بد می کنه ..ولی باور کنید من هیچ وقت به پاکی شما شک نکردم. اگه غیر از این بود هیچ وقت ازتون درخواست ...ازدواج نمی کردم
حرفش را گفت و چشم هایم را گره زد به قلب بیتابش.
نزدیکیمان زیاد بود خواستم کمی عقب تر بروم که خاله گفت:دیگه نگفتم در این حدها بسه خیلی حرف زدید پسر جان بفرما داخل
از خجالت هردو سرخ شده بودیم یعنی خاله از کی آن جا ایستاده بود؟
🦋🌼🍃https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
🍃🦋🌼
ڪوچہ احساس
📖خاطره 🦋🌼🍃🦋🌼🍃🦋🌼🍃 🍃🦋🌼🍃🦋🌼🍃🦋 🌼🍃🦋🌼🍃🦋🌼 🦋🌼🍃🦋🌼🍃 🍃🦋🌼🍃🦋 🌼🍃🦋🌼 🦋🌼🍃 🍃🦋 🌼 قسمت یازدهم آرام💖💖💖 گفتم:
دوستان امشب پارت رمان نداریم
میتونید توی کانال خاطرات کوچه احساس عضو بشید و از خوندن خاطرات ارسالی اعضای کانال لذت ببرید
اینجا خاطرات ارسالی اعضا رو میذاریم
👆👆👆👆👆
#یا_ایهاالرئوف_ع🌟🍃
بہ عشق گنبدٺ هر جاے دنیا ڪفترے دارے
میان هر رواقٺ سمٺ خوبیها، درے دارے
براے ما همہ اولاد زهرا محترم اما
الا یاایهاالسلطان تو جاے دیگرے دارے
#سلطان_قلبم_رضا❤️🍃
سلام روزتون امام رضایی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
سلام دوستان روزتون به خیر و شادی
از امروز تصمیم داریم روز قشنگمون رو با خواندن دعای زیبای
صحیفه سجادیه شروع کنیم
التماس دعای ظهور✨
💜🍀💜🍀💜🍀
متن دعای هفتم:
وَ كَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ إِذَا عَرَضَتْ لَهُ مُهِمَّةٌ أَوْ نَزَلَتْ بِهِ، مُلِمَّةٌ وَ عِنْدَ الْكَرْبِ :
يَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَكَارِهِ، وَ يَا مَنْ يَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ يَا مَنْ يُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلَّتْ لِقُدْرَتِكَ الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِكَ الْأَسْبَابُ، وَ جَرَى بِقُدرَتِكَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِكَ الْأَشْيَاءُ. فَهِيَ بِمَشِيَّتِكَ دُونَ قَوْلِكَ مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِكَ دُونَ نَهْيِكَ مُنْزَجِرَةٌ. أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِي الْمُلِمَّاتِ، لَا يَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا يَنْكَشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا كَشَفْتَ وَ قَدْ نَزَلَ بِي يَا رَبِّ مَا قَدْ تَكَأَّدَنِي ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بِي مَا قَدْ بَهَظَنِي حَمْلُهُ. وَ بِقُدْرَتِكَ أَوْرَدْتَهُ عَلَيَّ وَ بِسُلْطَانِكَ وَجَّهْتَهُ إِلَيَّ. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُيَسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِي يَا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِكَ، وَ اكْسِرْ عَنِّي سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِكَ، وَ أَنِلْنِي حُسْنَ النَّظَرِ فِيمَا شَكَوْتُ، وَ أَذِقْنِي حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِيمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِيئاً، وَ اجْعَلْ لِي مِنْ عِنْدِكَ مَخْرَجاً وَحِيّاً. وَ لَا تَشْغَلْنِي بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِكَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِكَ. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِي يَا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَيَّ هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى كَشْفِ مَا مُنِيتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِيهِ، فَافْعَلْ بِي ذَلِكَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْكَ، يَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِيمِ.
ترجمه دعای هفتم:
نيايش آن حضرت در كارهاي مهم
اي آنكه گرهِ كارهاي فرو بسته به سر انگشت تو گشوده ميشود، و اي آن كه سختيِ دشواريها با تو آسان ميگردد، و اي آن كه راه گريز به سوي رهايي و آسودگي را از تو بايد خواست.
سختيها به قدرت تو به نرمي گرايند و به لطف تو اسباب كارها فراهم آيند. فرمانِ الاهي به نيروي تو به انجام رسد، و چيزها، به ارادهي تو موجود شوند،
و خواستِ تو را، بي آن كه بگويي، فرمان برند، و از آنچه خواستِ تو نيست، بي آن كه بگويي، رو بگردانند.
تويي آن كه در كارهاي مهم بخوانندش، و در ناگواريها بدو پناه برند. هيچ بلايي از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگرداني، و هيچ اندوهي بر طرف نشود مگر تو آن را از دل براني.
اي پروردگار من، اينك بلايي بر سرم فرود آمده كه سنگينياش مرا به زانو درآورده است، و به دردي گرفتار آمدهام كه با آن مدارا نتوانم كرد.
اين همه را تو به نيروي خويش بر من وارد آوردهاي و به سوي من روان كردهاي.
آنچه تو بر من وارد آوردهاي، هيچ كس باز نَبَرد، و آنچه تو به سوي من روان كردهاي، هيچ كس برنگرداند. دري را كه تو بسته باشي. كَس نگشايد، و دري را كه تو گشوده باشي، كَس نتواند بست. آن كار را كه تو دشوار كني، هيچ كس آسان نكند، و آن كس را كه تو خوار گرداني، كسي مدد نرساند.
پس بر محمد و خاندانش درود فرست. اي پروردگار من، به احسانِ خويش دَرِ آسايش به روي من بگشا، و به نيروي خود، سختيِ اندوهم را درهم شكن، و در آنچه زبان شكايت بدان گشودهام، به نيكي بنگر، و مرا در آنچه از تو خواستهام، شيرينيِ استجابت بچشان، و از پيشِ خود، رحمت و گشايشي دلخواه به من ده، و راه بيرون شدن از اين گرفتاري را پيش پايم نِه.
و مرا به سبب گرفتاري، از انجام دادنِ واجبات و پيروي آيين خود بازمدار.
اي پروردگارِ من، از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بيطاقتم، و جانم از آن اندوه كه نصيب من گرديده، آكنده است؛ و اين در حالي است كه تنها تو ميتواني آن اندوه را از ميان برداري و آنچه را بدان گرفتار آمدهام دور كني. پس با من چنين كن، اگر چه شايستهي آن نباشم، اي صاحب عرش بزرگ.
💟 به بهانه ۲۳ ذیالقعده روز زیارتی امامرضا(علیه السلام)
🔆 #زیارت یعنی حضور؛ ممکن است کسی کیلومترها با حرم فاصله داشته باشد ولی به محضی که #حضور اتفاق افتاد زیارت انجام میشود.
✴️ بین فردی که الان روبروی ضریح ایستاده و به آقا امامرضا(ع) سلام میدهد با فردی که از راه دور از روی صدق، صفا و با همه وجود سلام دهد فرقی نیست.
✅ پس حضور مهم است و هدف از زیارت حضور است.
‼️ چه بسا کسانی که به مشهد میروند اما حاضر نمیشوند و کسانی که در طول عمرشان به مشهد نرفتند اما حاضرند.
🔸 قبلا خدمتتان عرض کردم که پیرمردی در جاسب، هر زمان به امامرضا(ع) سلام میکرد، جواب سلام امام را میشنید؛ همه علمای قم این موضوع را تائید کردند و این نشان از حضور دارد.
🔆 أَلسَّـلٰامُــ عَلَیـکَــ یٰا عَـلے اِبنِ مـوسَے أَلرّضٰـــآ أَلمُرتَضے
📌 برگرفته از سخنرانی شب زیارتی امامرضا(ع)
#حجت_الاسلام_انجوی_نژاد
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_150 پدال گاز را فشار داد و با یک
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_151
حسام الدین کنارِ گاوصندوق روی زمین نشست.
پاهایش را توی شکمش جمع کرد و به میز پدر تکیه داد .
سرش را پایین انداخت و دست هایش را از زانوها آویزان کرد. بدجور درگیر شده بود.
چاره ای نداشت نمی توانست بیخیال آن نامه و دفترچه شود.
کمی که گذشت فروغ الزمان با آلبومی در دست وارد اتاق شد.
آلبوم را روی میز گذاشت.
_بیا این هم آلبوم
حسام الدین آلبوم را باز کرد و شروع به ورق زدن کرد.
نگاهش میان عکس های قدیمی پدر می چرخید.
دست روی عکسی گذاشت و گفت: این جا کجاست؟ این جا که بابا و عمو جمال و عمه دیبا با پدربزرگ هستن؟
فروغ الزمان به عکسی که حسام میگفت، خیره کرد.
_همین جاست، حیاط پشتی عمارت
حسام الدین آلبوم را ورق زد و رسید به عکس چهار نفره ای که مادربزرگش هم در آن پیدا بود.
_شما، مامانِ بابا رو ندیدید اصلا؟
فروغ الزمان سرش را بالا داد: نه. حالا چی شده علاقه مند شدی عکس های قدیمی رو ببینی؟
حسام الدین یکی یکی عکس ها را نگاه کرد و چیزی دستگیرش نشد.جوابی برای مادرش نداشت. دست به پشت سرش کشید و گفت:
_چرا از مادر بزرگ عکس کم هست؟
فروغ گفت: نمیدونم شاید اون زمان عکس زیاد نمیگرفتن.
جز سه چهار عکس قدیمی چیز دیگری نبود. درمیان عکس ها هیچ رد یا نشانی پیدا نکرد که از آدم های آن صندوقچه بیشتر بداند.
با چهره ای متفکر به عکس ها نگاه کرد. ناگهان پرسید: بابابزرگ، زن دیگه ای نداشته؟ یا بچه ی دیگه ای؟
فروغ الزمان با حرف حسام الدین متعجب نگاهش را بالا آورد و در چهره ی حسام دقیق شد.
_چی؟ نه .
لبخند زد و گفت: چی میگی مادر؟ یه جوری شدی. این سوال ها چیه؟
حسام الدین برای آن که از قیافه ی جدی اش بکاهد گفت: چه میدونم یه وقت یکی بیاد بگه من برادر شما هستم. بعد معلوم شه بابابزرگ قبلا زن داشته.
فروغ الزمان خندید و گفت: میترسی واسه ارث و میراث بابات، مدعی پیدا شه؟ نه والا من خبر نداشتم. زن هم داشته باشه باید تا الان بچه هاش پیدا شده باشند.
حسام الدین نمی دانست جریان صندوقچه را باید به مادرش بگوید یا نه.
نگران این بود که مبادا اتفاق مهمی باشد و با برملاشدن این راز، مشکلات زیادی به وجود بیاید.
اما شباهت بسیار زیاد علی میرزاده به او را نمیتوانست نادیده بگیرد.
توی صورتِ مادرش دنبال نشانی یا ردی می گشت تا بتواند سوال سختی را که توی ذهنش میچرخید، بپرسد. اما چیزی عایدش نشد. فروغ کنجکاو پسرش را نگاه میکرد.
حسام توی گاو صندوق خم شد . دنبال سند عمارت میگشت که آن را زیر چند دفتر و داخل پاکتی کرم رنگ دید.
توی سند را نگاه کرد. عمارت به نام پدرش بود.
شناسنامه ی باطله ی پدرش را هم باز کرد.
نام پدر: خسرو ، نام مادر: مهرانگیز
تاریخ تولد هزار و سیصد و چهل و هفت.
_هزار و سیصد و چهل و هفت، هزار و سیصد و چهل و هفت.
چندبار زیر لب تکرار کرد. شناسنامه ی توی صندوقچه هزار و سیصد و چهل و شش بود. اما تردید داشت .
لبش را زیر دندان هایش پنهان کرد. چشم هایش را ریز کرد و از جایش بلند شد. باید شناسنامه را مجددا میدید. وقتی برگشت مادرش آن جا نبود.
در همان لحظه دیبا که از راهرو عبور میکرد و متوجه باز بودن درِ اتاق برادرش شد؛ به سمت اتاق پا تند کرد.
سرک کشید و با دیدن حسام الدین گفت : اِه اینجایی...
وارد اتاق شد. دور تا دور اتاق را نگاه کرد و نفسش را آه مانند بیرون داد.
_یادش بخیر، داداشم اینجا می نشست و حساب کتاب هاشو میکرد.
روبه روی حسام ایستاد و گفت: چقدر جاش خالیه حسام جان !
حسام الدین به تایید سر جنباند. درِ گاو صندوق را بست. دیبا با دیدن آلبوم و عکس های داخلش، خاطراتش زنده شد. اشک، گوشه ی چشمش را گرفت.یکی یکی عکس ها را ورق زد.
زیر لب میگفت: بابا بین ما خیلی فرق میذاشت. منو خیلی دوست داشت. اما کمال براش یه جور دیگه ای بود. قدیمی ها پسر دوست بودن دیگه. جمال آخری بود ولی خب خیلی سر به هوا بود. هیچ وقت هم تو خونه بند نشد.
قبل از اینکه کمال زن بگیره گفت من زن میخوام. شونزده سالش بیشتر بود . بابام خدابیامرز هرکاری میکرد که سربه راه شه فایده نداشت. هر روز یه بساطی داشت.
آخر هم اون برادر خیرندیده ی فخری بافوریش کرد.
آه می کشید و با دیدن عکس ها در خاطرات گذشته اش سیر میکرد.
حسام الدین فکر کرد فرصت خوبی هست از دیبا راجع به عمویش بپرسد.
_شما میدونید اختلاف بابام با عمو جمال سرِ چی بود؟
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A