📖خاطره
🦋🌼🍃🦋🌼🍃🦋🌼🍃
🍃🦋🌼🍃🦋🌼🍃🦋
🌼🍃🦋🌼🍃🦋🌼
🦋🌼🍃🦋🌼🍃
🍃🦋🌼🍃🦋
🌼🍃🦋🌼
🦋🌼🍃
🍃🦋
🌼
قسمت یازدهم
آرام💖💖💖
گفتم:چیزی شده؟
با همان اخم گفت: این همه به هم وابسته شده اید که تلفنی هم صحبت می کنید ؟
نگاهم رنگ تعجب گرفت او چه می گفت و از چه سخن به میان می آورد ؟
آرام و خیلی کلافه ادامه داد احمد نظامی را می گویم مگر او چه چیزی دارد که من ندارم ؟؟
و کلاف تر ادامه داد: فکر نمیکردم اینقدر جذاب باشد که برای دختر خاله ی پاک و محجبه من هم...
و لا اله الا الله ای برای آرامش بیشتر ذکر لبش کرد
من که تا آن موقع تلفن همراهم را ندیده بودم با دیدن نام احمد به روی آن از شدت خنده قهقهه می زدم
با تعجب چشم به دهان من دوخته بود
آقا امیر حسام :دختر خاله من چیز عجیبی گفتم که میخندی ؟
نمی توانستم صحبت کنم آخر خیلی خندیده بودم دلدرد به سراغم آمد و حالا دلیل اخم های گاه و بیگاهش را می فهمیدم
او فکر کرده است این احمد ان اقای نطامی هست که من حتی اسمش را نمیدانستم
-اقا امیر حسام احمد دوستم هست نه اون که شما فکر می کنید من اصلا نمیدونستم آقای نظامی اسمش احمدِ
و با چشمانی از حدقه در امده گفت:شما دوستِ پسر دارید؟؟
و باز خندیدم و یاد غر غر های فاطمه احمدی بیچاره افتادم کی هی می گفت:نگووو جااان من نگو احمد
-نه خییییر....
-دختر خاله چرا می خندی؟
-اقا امیر حسام اسم همکلاسم فاطمه احمدی هست برا شوخی بهش میگیم احمد حالا فهمیدید؟
و دباره شروع به خندیدن کردم و او هم کم کم اخم هایش را باز کرد
اقا امیر حسام:خوب ....خوب بنده خدا گناه داره اینجوری نگید بهش...حالا ببینید چی کار داشت قطع شد که
البته نگفته نماند کمی برخورد بهم که تهمت زده بود
-اقا امیر حسام ببخشیدا ولی ...تهمت زدن هم گناهه
و سرم را دوباره به سبزی ها بند کردم ..چند دقیقه ای گذشت و سکوت بینمان بود. ناگهان سینی سبزی ها را بینمان برداشت و نزدیک تر نشست .
با تعجب نگاهش کردم که با کمی استرس و دستپاچگی گفت: دختر خاله ..شرمنده به خدا من فکری درباره ی شما نکردم...اخه، اخه رفتارتون حتی توی ماشین با دوستتون هی می گفتید احمد ..خوب ادم فکر بد می کنه ..ولی باور کنید من هیچ وقت به پاکی شما شک نکردم. اگه غیر از این بود هیچ وقت ازتون درخواست ...ازدواج نمی کردم
حرفش را گفت و چشم هایم را گره زد به قلب بیتابش.
نزدیکیمان زیاد بود خواستم کمی عقب تر بروم که خاله گفت:دیگه نگفتم در این حدها بسه خیلی حرف زدید پسر جان بفرما داخل
از خجالت هردو سرخ شده بودیم یعنی خاله از کی آن جا ایستاده بود؟
🦋🌼🍃https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
🍃🦋🌼
ڪوچہ احساس
📖خاطره 🦋🌼🍃🦋🌼🍃🦋🌼🍃 🍃🦋🌼🍃🦋🌼🍃🦋 🌼🍃🦋🌼🍃🦋🌼 🦋🌼🍃🦋🌼🍃 🍃🦋🌼🍃🦋 🌼🍃🦋🌼 🦋🌼🍃 🍃🦋 🌼 قسمت یازدهم آرام💖💖💖 گفتم:
دوستان امشب پارت رمان نداریم
میتونید توی کانال خاطرات کوچه احساس عضو بشید و از خوندن خاطرات ارسالی اعضای کانال لذت ببرید
اینجا خاطرات ارسالی اعضا رو میذاریم
👆👆👆👆👆
#یا_ایهاالرئوف_ع🌟🍃
بہ عشق گنبدٺ هر جاے دنیا ڪفترے دارے
میان هر رواقٺ سمٺ خوبیها، درے دارے
براے ما همہ اولاد زهرا محترم اما
الا یاایهاالسلطان تو جاے دیگرے دارے
#سلطان_قلبم_رضا❤️🍃
سلام روزتون امام رضایی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
سلام دوستان روزتون به خیر و شادی
از امروز تصمیم داریم روز قشنگمون رو با خواندن دعای زیبای
صحیفه سجادیه شروع کنیم
التماس دعای ظهور✨
💜🍀💜🍀💜🍀
متن دعای هفتم:
وَ كَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ إِذَا عَرَضَتْ لَهُ مُهِمَّةٌ أَوْ نَزَلَتْ بِهِ، مُلِمَّةٌ وَ عِنْدَ الْكَرْبِ :
يَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَكَارِهِ، وَ يَا مَنْ يَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ يَا مَنْ يُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلَّتْ لِقُدْرَتِكَ الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِكَ الْأَسْبَابُ، وَ جَرَى بِقُدرَتِكَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِكَ الْأَشْيَاءُ. فَهِيَ بِمَشِيَّتِكَ دُونَ قَوْلِكَ مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِكَ دُونَ نَهْيِكَ مُنْزَجِرَةٌ. أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِي الْمُلِمَّاتِ، لَا يَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا يَنْكَشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا كَشَفْتَ وَ قَدْ نَزَلَ بِي يَا رَبِّ مَا قَدْ تَكَأَّدَنِي ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بِي مَا قَدْ بَهَظَنِي حَمْلُهُ. وَ بِقُدْرَتِكَ أَوْرَدْتَهُ عَلَيَّ وَ بِسُلْطَانِكَ وَجَّهْتَهُ إِلَيَّ. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُيَسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِي يَا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِكَ، وَ اكْسِرْ عَنِّي سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِكَ، وَ أَنِلْنِي حُسْنَ النَّظَرِ فِيمَا شَكَوْتُ، وَ أَذِقْنِي حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِيمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِيئاً، وَ اجْعَلْ لِي مِنْ عِنْدِكَ مَخْرَجاً وَحِيّاً. وَ لَا تَشْغَلْنِي بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِكَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِكَ. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِي يَا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَيَّ هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى كَشْفِ مَا مُنِيتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِيهِ، فَافْعَلْ بِي ذَلِكَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْكَ، يَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِيمِ.
ترجمه دعای هفتم:
نيايش آن حضرت در كارهاي مهم
اي آنكه گرهِ كارهاي فرو بسته به سر انگشت تو گشوده ميشود، و اي آن كه سختيِ دشواريها با تو آسان ميگردد، و اي آن كه راه گريز به سوي رهايي و آسودگي را از تو بايد خواست.
سختيها به قدرت تو به نرمي گرايند و به لطف تو اسباب كارها فراهم آيند. فرمانِ الاهي به نيروي تو به انجام رسد، و چيزها، به ارادهي تو موجود شوند،
و خواستِ تو را، بي آن كه بگويي، فرمان برند، و از آنچه خواستِ تو نيست، بي آن كه بگويي، رو بگردانند.
تويي آن كه در كارهاي مهم بخوانندش، و در ناگواريها بدو پناه برند. هيچ بلايي از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگرداني، و هيچ اندوهي بر طرف نشود مگر تو آن را از دل براني.
اي پروردگار من، اينك بلايي بر سرم فرود آمده كه سنگينياش مرا به زانو درآورده است، و به دردي گرفتار آمدهام كه با آن مدارا نتوانم كرد.
اين همه را تو به نيروي خويش بر من وارد آوردهاي و به سوي من روان كردهاي.
آنچه تو بر من وارد آوردهاي، هيچ كس باز نَبَرد، و آنچه تو به سوي من روان كردهاي، هيچ كس برنگرداند. دري را كه تو بسته باشي. كَس نگشايد، و دري را كه تو گشوده باشي، كَس نتواند بست. آن كار را كه تو دشوار كني، هيچ كس آسان نكند، و آن كس را كه تو خوار گرداني، كسي مدد نرساند.
پس بر محمد و خاندانش درود فرست. اي پروردگار من، به احسانِ خويش دَرِ آسايش به روي من بگشا، و به نيروي خود، سختيِ اندوهم را درهم شكن، و در آنچه زبان شكايت بدان گشودهام، به نيكي بنگر، و مرا در آنچه از تو خواستهام، شيرينيِ استجابت بچشان، و از پيشِ خود، رحمت و گشايشي دلخواه به من ده، و راه بيرون شدن از اين گرفتاري را پيش پايم نِه.
و مرا به سبب گرفتاري، از انجام دادنِ واجبات و پيروي آيين خود بازمدار.
اي پروردگارِ من، از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بيطاقتم، و جانم از آن اندوه كه نصيب من گرديده، آكنده است؛ و اين در حالي است كه تنها تو ميتواني آن اندوه را از ميان برداري و آنچه را بدان گرفتار آمدهام دور كني. پس با من چنين كن، اگر چه شايستهي آن نباشم، اي صاحب عرش بزرگ.
💟 به بهانه ۲۳ ذیالقعده روز زیارتی امامرضا(علیه السلام)
🔆 #زیارت یعنی حضور؛ ممکن است کسی کیلومترها با حرم فاصله داشته باشد ولی به محضی که #حضور اتفاق افتاد زیارت انجام میشود.
✴️ بین فردی که الان روبروی ضریح ایستاده و به آقا امامرضا(ع) سلام میدهد با فردی که از راه دور از روی صدق، صفا و با همه وجود سلام دهد فرقی نیست.
✅ پس حضور مهم است و هدف از زیارت حضور است.
‼️ چه بسا کسانی که به مشهد میروند اما حاضر نمیشوند و کسانی که در طول عمرشان به مشهد نرفتند اما حاضرند.
🔸 قبلا خدمتتان عرض کردم که پیرمردی در جاسب، هر زمان به امامرضا(ع) سلام میکرد، جواب سلام امام را میشنید؛ همه علمای قم این موضوع را تائید کردند و این نشان از حضور دارد.
🔆 أَلسَّـلٰامُــ عَلَیـکَــ یٰا عَـلے اِبنِ مـوسَے أَلرّضٰـــآ أَلمُرتَضے
📌 برگرفته از سخنرانی شب زیارتی امامرضا(ع)
#حجت_الاسلام_انجوی_نژاد
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_150 پدال گاز را فشار داد و با یک
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_151
حسام الدین کنارِ گاوصندوق روی زمین نشست.
پاهایش را توی شکمش جمع کرد و به میز پدر تکیه داد .
سرش را پایین انداخت و دست هایش را از زانوها آویزان کرد. بدجور درگیر شده بود.
چاره ای نداشت نمی توانست بیخیال آن نامه و دفترچه شود.
کمی که گذشت فروغ الزمان با آلبومی در دست وارد اتاق شد.
آلبوم را روی میز گذاشت.
_بیا این هم آلبوم
حسام الدین آلبوم را باز کرد و شروع به ورق زدن کرد.
نگاهش میان عکس های قدیمی پدر می چرخید.
دست روی عکسی گذاشت و گفت: این جا کجاست؟ این جا که بابا و عمو جمال و عمه دیبا با پدربزرگ هستن؟
فروغ الزمان به عکسی که حسام میگفت، خیره کرد.
_همین جاست، حیاط پشتی عمارت
حسام الدین آلبوم را ورق زد و رسید به عکس چهار نفره ای که مادربزرگش هم در آن پیدا بود.
_شما، مامانِ بابا رو ندیدید اصلا؟
فروغ الزمان سرش را بالا داد: نه. حالا چی شده علاقه مند شدی عکس های قدیمی رو ببینی؟
حسام الدین یکی یکی عکس ها را نگاه کرد و چیزی دستگیرش نشد.جوابی برای مادرش نداشت. دست به پشت سرش کشید و گفت:
_چرا از مادر بزرگ عکس کم هست؟
فروغ گفت: نمیدونم شاید اون زمان عکس زیاد نمیگرفتن.
جز سه چهار عکس قدیمی چیز دیگری نبود. درمیان عکس ها هیچ رد یا نشانی پیدا نکرد که از آدم های آن صندوقچه بیشتر بداند.
با چهره ای متفکر به عکس ها نگاه کرد. ناگهان پرسید: بابابزرگ، زن دیگه ای نداشته؟ یا بچه ی دیگه ای؟
فروغ الزمان با حرف حسام الدین متعجب نگاهش را بالا آورد و در چهره ی حسام دقیق شد.
_چی؟ نه .
لبخند زد و گفت: چی میگی مادر؟ یه جوری شدی. این سوال ها چیه؟
حسام الدین برای آن که از قیافه ی جدی اش بکاهد گفت: چه میدونم یه وقت یکی بیاد بگه من برادر شما هستم. بعد معلوم شه بابابزرگ قبلا زن داشته.
فروغ الزمان خندید و گفت: میترسی واسه ارث و میراث بابات، مدعی پیدا شه؟ نه والا من خبر نداشتم. زن هم داشته باشه باید تا الان بچه هاش پیدا شده باشند.
حسام الدین نمی دانست جریان صندوقچه را باید به مادرش بگوید یا نه.
نگران این بود که مبادا اتفاق مهمی باشد و با برملاشدن این راز، مشکلات زیادی به وجود بیاید.
اما شباهت بسیار زیاد علی میرزاده به او را نمیتوانست نادیده بگیرد.
توی صورتِ مادرش دنبال نشانی یا ردی می گشت تا بتواند سوال سختی را که توی ذهنش میچرخید، بپرسد. اما چیزی عایدش نشد. فروغ کنجکاو پسرش را نگاه میکرد.
حسام توی گاو صندوق خم شد . دنبال سند عمارت میگشت که آن را زیر چند دفتر و داخل پاکتی کرم رنگ دید.
توی سند را نگاه کرد. عمارت به نام پدرش بود.
شناسنامه ی باطله ی پدرش را هم باز کرد.
نام پدر: خسرو ، نام مادر: مهرانگیز
تاریخ تولد هزار و سیصد و چهل و هفت.
_هزار و سیصد و چهل و هفت، هزار و سیصد و چهل و هفت.
چندبار زیر لب تکرار کرد. شناسنامه ی توی صندوقچه هزار و سیصد و چهل و شش بود. اما تردید داشت .
لبش را زیر دندان هایش پنهان کرد. چشم هایش را ریز کرد و از جایش بلند شد. باید شناسنامه را مجددا میدید. وقتی برگشت مادرش آن جا نبود.
در همان لحظه دیبا که از راهرو عبور میکرد و متوجه باز بودن درِ اتاق برادرش شد؛ به سمت اتاق پا تند کرد.
سرک کشید و با دیدن حسام الدین گفت : اِه اینجایی...
وارد اتاق شد. دور تا دور اتاق را نگاه کرد و نفسش را آه مانند بیرون داد.
_یادش بخیر، داداشم اینجا می نشست و حساب کتاب هاشو میکرد.
روبه روی حسام ایستاد و گفت: چقدر جاش خالیه حسام جان !
حسام الدین به تایید سر جنباند. درِ گاو صندوق را بست. دیبا با دیدن آلبوم و عکس های داخلش، خاطراتش زنده شد. اشک، گوشه ی چشمش را گرفت.یکی یکی عکس ها را ورق زد.
زیر لب میگفت: بابا بین ما خیلی فرق میذاشت. منو خیلی دوست داشت. اما کمال براش یه جور دیگه ای بود. قدیمی ها پسر دوست بودن دیگه. جمال آخری بود ولی خب خیلی سر به هوا بود. هیچ وقت هم تو خونه بند نشد.
قبل از اینکه کمال زن بگیره گفت من زن میخوام. شونزده سالش بیشتر بود . بابام خدابیامرز هرکاری میکرد که سربه راه شه فایده نداشت. هر روز یه بساطی داشت.
آخر هم اون برادر خیرندیده ی فخری بافوریش کرد.
آه می کشید و با دیدن عکس ها در خاطرات گذشته اش سیر میکرد.
حسام الدین فکر کرد فرصت خوبی هست از دیبا راجع به عمویش بپرسد.
_شما میدونید اختلاف بابام با عمو جمال سرِ چی بود؟
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
طوفان ريشههای درخت راعميقتروقوىترمیکند
درطوفانهاى زندگى به برگهايى كه ازدست میدهى فكرنكن
به ريشهاى فکر کن که قویترمیشود!
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🍃عاشقانه ای دلنشین میان
فقیر و ثروتمند♥️
جدال غم ها و شادی ها...
یک داستان عاشقانه 💗
و بسیار آموزنده👌
لینک پارت اول رمان آنلاین #خوشہیماه🌙
https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
🎈🎁
قرار دادن انواع هدیه در بادکنک با دست
این کار پر طرفدارترینه! شاید عروسکی که انتخاب می کنید خیلی گرون نباشه ولی می دونید با اینکار چه جلوه ای پیدا می کنه؟🐸🐼🐱🐣
اینجاست که چشمای همه مهمونا از تعجب گرد میشه و می پرسن این رو چه جوری کردید توی بادکنک!😳😳😁
بیا اینجا آموزشش رو گذاشتم😍
👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/643498033C0f6f38cc39 ✿🦋
🌀کانالی پراز #ترفند و #آموزش
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_151 حسام الدین کنارِ گاوصندوق ر
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_152
دیبا دست برد و اشک هایش را پاک کرد. صندلی برادرش را کشید و روی آن نشست.
آلبوم را ورق زد و گفت: خودت میدونی که بابام اموالش رو به نام کمال کرده بود. خب این قضیه برای هم من و هم جمال سخت بود. البته بابام حق داشت من بهش حق میدهم اگر منم بودم بهرحال اموالم رو میدادم کسی که هم بزرگتره و هم سرش به کار هست. کمال هوای ما رو داشت. یعنی به اعتقاد خودش میگفت اموالت رو نگه میدارم که بیشترش کنم. اما خب اخلاقش اینجور بود دیگه سهم جمال رو نمیداد میگفت حیف و میلش میکنی. راست میگفت. ولی زنش هی هر روز اونو میفرستاد و میگفت بهمون نمیدی، کم میدی! داری میخوریش. جمال هم که تو کارخونه بند نبود.
نگاهش را به عکس های چهار نفره شان داد.
_من عاشق این عمارت بودم. خونه ی پدریم. یادش بخیر
دندان هایش را به هم سایید و ادامه داد:
دلم میخواست سهمم رو بگیرم و برم اون سر دنیا که بابات مخالفت کرد. خیلی بهم بر خورد. قیم ما شد ولی دیگه نه اینجوری که جلوش دستمون رو دراز کنیم.
نگاهی به حسام کرد و گفت : البته از حق نگذریم اگر الان اون اموال دست ما بود خورده بودیمش. خوب کاری کرد نگهش داشت. ولی خب فشار و دعواهاش واسه زن جمال بود.
دستش را بالا گرفت.
_ طمع داشت این هوا. البته خب منم بهشون حق میدادم میگفتم چرا سهمشو نمیده. ولی میخواست بگیره حساب داداشمو خرج اون خونواده ی از خودش مفت خور تر کنه. اخر هم با اون منقل و بساط تریاکشون قلب و ریه ی جمال رو خراب کردن . فخری دیوونه بود. حرص و طمع به جونش افتاده بود. اون طوری که اون حرص و جوش میزد، آخرش هم اینجوری افلیچ شد و یه گوشه ای افتاد.
داداشم رو جوون مرگ کرد گذاشت خودش هم اون طوری. مگه جمال چندسالش بود؟ دوسال از من بزرگتر بود.
حسام الدین توی خیالش چرخی به گذشته زد. یادش به دعواها و رفت و آمد های زن عمویش افتاد. هر روز سر یک ماجرا پایش به عمارت باز میشد و دعوا راه می انداخت.
دیبا آلبوم را ورق زد و کنار گذاشت. هوای ریه هایش را بیرون داد. از جایش بلند شد و گفت: جای خالی پدر رو پسر میتونه پر کنه. از تو خیالم راحته منتها حواست باشه، اموال سه تا خانواده زیر دستته. من میخوام بتونی این سرمایه رو بیشتر کنی.
دستش را روی شانه ی حسام گذاشت و گفت: توی کارخونه حواست به بهروز هم باشه. خیلی زحمت میکشه. اگر چیزی میگه بخاطر اینه که بابات بهش اعتماد داشت. کارهای کارخونه رو بهروز انجام میداد. کمال خیلی هواشو داشت. میخواست کاری کنه بهروز اشتباهات پدرش رو تکرار نکنه. بهش پروبال داد تا بتونه روی پای خودش بایسته. الحق هم که پسر زرنگی هست.
حسام الدین به دیبا نگاه میکرد و فکرش توی صندوقچه میچرخید.
به یک باره از عمه اش پرسید: بابا بزرگ زن دیگه ای نداشت؟
دیبا با حرف ناگهانی حسام ابروهایش بالا پرید.
_زن؟ نه بابا . پدر من اینقدر مظلوم بود و مامانم رو میخواست که نگو. همیشه هواشو داشت.مادرم خدا بیامرز سر زایمان های زیادش مریض شد. بعد دنیا اومدن من خیلی سختی کشید. بیماریش هم عود کرد.
دیبا این را گفت و بعد قدم برداشت که از اتاق بیرون برود.
_من برم مزاحمت نمیشم.
اما قفل ذهن حسام الدین به حلقه ای جدید در جمله های دیبا وصل شد.
_عمه صبر کنید.
دیبا به طرفش برگشت.
_جانم
حسام الدین دور دهانش را که خشک شده بود با لب تر کرد. کمی جلوتر آمد. یک دستش را توی جیبش فرو کرد متفکر پرسید: گفتید زایمان های زیاد؟مگه مامان بزرگ چند تا بچه آورده بجز شما؟
دیبا که متوجه کنجکاوی حسام شده بود گفت: آخه قبلش بچه هاش نمی موندند. سقط میشد. میگفت ماها رو امام رضا بهشون داده.
واسه همین بابام، کمال رو یه جوری عجیب میخواست.
_خدا بیامرزدشون
دیبا سرش را تکان داد و گفت: همچنین پدر خودت رو . و از اتاق بیرون رفت.
حاج حسام تنها ماند و فکر های توی سرش.
با خودش گفت: نکند آقا جون وقتی بچه دار نشدند رفته یه زن گرفته یا صیغه کرده. نکنه اون حسام الدین پسر دیگه ی آقاجونه؟
توی اتاق راه رفت و به فرضیه هایش توی ذهنش جواب میداد.
_پس علی میرزاده کیه؟
دوباره با خودش فکر کرد
_آها، شاید مادربزرگ قبلا با علی میرزاده ازدواج کرده. ولی ... نه نه نمیشه.
آن قدر فکر کرد و راه رفت که سر گیجه گرفت و روی صندلی نشست. آرنجش را روی میز گذاشت و کف دستش را به سرش گرفت.
باید دفترچه را میخواند. یادش آمد قرار بود شناسنامه ها را ببیند. از اتاق خارج شد و به طرف پارکینگ رفت. صندوقچه را از عقب ماشین برداشت و به طرف کارگاه رفت. نرسیده به کارگاه سهراب را دید .
👇👇👇
صدایش زد : آقا سهراب یه توکه پا بیا تو کارگاه، کارت دارم
سهراب چشمی گفت. دست های خاکیش را به هم زد و دنبال حسام الدین به کارگاه رفت.
حسام الدین به دیوار نگاه کرد و گفت: زحمت بکش یکی رو بیار تا این جا رو پر کنه. در ضمن به یکی از کارگرهای کارخونه میگم بیاد کمکت وسایل رو برداری ببری توی اتاق بالایی، روی ایوان . اونجا رو کارگاه کنیم تا زودتر کارمون انجام بشه.
سهراب چشمی گفت و به صندوقچه ی توی دست حسام نگاه کرد.
_آقا تونستید بفهمید این مال کیه؟
حسام الدین به علامت منفی سرش را چپ و راست کرد.
سپس گفت: آقا سهراب من به تو اعتماد دارم. سنی ازت گذشته، جای پدر منی. خواستم فقط یادآوری کنم که لطفا از این ماجرا هیچکس چیزی نفهمه.
سهراب دست به چشمش گذاشت و گفت: به روی چشم حاجی. از سنگ حرف در میاد از من هیچی.خیالت راحت
حسام الدین روی شانه ی سهراب دست گذاشت و گفت: خدا خیرت بده.
جای نشستن نبود، کوتاهترین طاقچه را انتخاب کرد و نشست.
سهراب با عجله از پله ها بالا رفت. از توی حیاط صندلی را برداشت و به سرداب برگشت.
_بیا حاجی اینو بذار زیر پات. اونجا خاکی اذیت میشی.
حسام الدین از سهراب تشکر کرد و روی صندلی نشست. شناسنامه و دفترچه را برداشت و مجددا به آن نگاه کرد.
به تاریخ شناسنامهی حسام الدین میرزاده دقیق شد. هزار و سیصد و چهل و شش. یک سال با پدرش اختلاف سنی داشت.
با حجم انبوهی از سوال که توی سرش ورم کرده بود، چشم هایش را بازتر کرد، دفترچه را گشود و مشغول خواندن شد.
↩️ #ادامہ_دارد....
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
🎉در این شب زیبا
✨آرزو می کنم
🎉همه خوبی های دنیا
✨مال شما باشه
🎉دلتون شاد باشه
✨غمی توی دلتون نشینه
🎉خنده از لب قشنگتون پاک نشه
✨و دنیا به کامتون باشه
🎉و اوقاتتون همیشه
✨بر مدار خوشبختی بچرخه
🎉شبتون زیبـا و در پناه خدا
التماس دعای فرج
تا فردا بشرط حیات👋
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#یا_علےبن_موسےالرضا_ع❤️
❣️صدبار اگر #زائر درگاه تو باشیم
✨چون روز نخستین حرمٺ باز قشنگ اسٺ
❣️ما مشترے ثابٺ درگاه رضاییم
✨از #ضامن_آهو بخرے ناز قشنگ اسٺ
سلام روزتون امام رضایی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
متن دعای هفتم:
وَ كَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ إِذَا عَرَضَتْ لَهُ مُهِمَّةٌ أَوْ نَزَلَتْ بِهِ، مُلِمَّةٌ وَ عِنْدَ الْكَرْبِ :
يَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَكَارِهِ، وَ يَا مَنْ يَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ يَا مَنْ يُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلَّتْ لِقُدْرَتِكَ الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِكَ الْأَسْبَابُ، وَ جَرَى بِقُدرَتِكَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِكَ الْأَشْيَاءُ. فَهِيَ بِمَشِيَّتِكَ دُونَ قَوْلِكَ مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِكَ دُونَ نَهْيِكَ مُنْزَجِرَةٌ. أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِي الْمُلِمَّاتِ، لَا يَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا يَنْكَشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا كَشَفْتَ وَ قَدْ نَزَلَ بِي يَا رَبِّ مَا قَدْ تَكَأَّدَنِي ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بِي مَا قَدْ بَهَظَنِي حَمْلُهُ. وَ بِقُدْرَتِكَ أَوْرَدْتَهُ عَلَيَّ وَ بِسُلْطَانِكَ وَجَّهْتَهُ إِلَيَّ. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُيَسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِي يَا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِكَ، وَ اكْسِرْ عَنِّي سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِكَ، وَ أَنِلْنِي حُسْنَ النَّظَرِ فِيمَا شَكَوْتُ، وَ أَذِقْنِي حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِيمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِيئاً، وَ اجْعَلْ لِي مِنْ عِنْدِكَ مَخْرَجاً وَحِيّاً. وَ لَا تَشْغَلْنِي بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِكَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِكَ. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِي يَا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَيَّ هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى كَشْفِ مَا مُنِيتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِيهِ، فَافْعَلْ بِي ذَلِكَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْكَ، يَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِيمِ.
ترجمه دعای هفتم:
نيايش آن حضرت در كارهاي مهم
اي آنكه گرهِ كارهاي فرو بسته به سر انگشت تو گشوده ميشود، و اي آن كه سختيِ دشواريها با تو آسان ميگردد، و اي آن كه راه گريز به سوي رهايي و آسودگي را از تو بايد خواست.
سختيها به قدرت تو به نرمي گرايند و به لطف تو اسباب كارها فراهم آيند. فرمانِ الاهي به نيروي تو به انجام رسد، و چيزها، به ارادهي تو موجود شوند،
و خواستِ تو را، بي آن كه بگويي، فرمان برند، و از آنچه خواستِ تو نيست، بي آن كه بگويي، رو بگردانند.
تويي آن كه در كارهاي مهم بخوانندش، و در ناگواريها بدو پناه برند. هيچ بلايي از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگرداني، و هيچ اندوهي بر طرف نشود مگر تو آن را از دل براني.
اي پروردگار من، اينك بلايي بر سرم فرود آمده كه سنگينياش مرا به زانو درآورده است، و به دردي گرفتار آمدهام كه با آن مدارا نتوانم كرد.
اين همه را تو به نيروي خويش بر من وارد آوردهاي و به سوي من روان كردهاي.
آنچه تو بر من وارد آوردهاي، هيچ كس باز نَبَرد، و آنچه تو به سوي من روان كردهاي، هيچ كس برنگرداند. دري را كه تو بسته باشي. كَس نگشايد، و دري را كه تو گشوده باشي، كَس نتواند بست. آن كار را كه تو دشوار كني، هيچ كس آسان نكند، و آن كس را كه تو خوار گرداني، كسي مدد نرساند.
پس بر محمد و خاندانش درود فرست. اي پروردگار من، به احسانِ خويش دَرِ آسايش به روي من بگشا، و به نيروي خود، سختيِ اندوهم را درهم شكن، و در آنچه زبان شكايت بدان گشودهام، به نيكي بنگر، و مرا در آنچه از تو خواستهام، شيرينيِ استجابت بچشان، و از پيشِ خود، رحمت و گشايشي دلخواه به من ده، و راه بيرون شدن از اين گرفتاري را پيش پايم نِه.
و مرا به سبب گرفتاري، از انجام دادنِ واجبات و پيروي آيين خود بازمدار.
اي پروردگارِ من، از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بيطاقتم، و جانم از آن اندوه كه نصيب من گرديده، آكنده است؛ و اين در حالي است كه تنها تو ميتواني آن اندوه را از ميان برداري و آنچه را بدان گرفتار آمدهام دور كني. پس با من چنين كن، اگر چه شايستهي آن نباشم، اي صاحب عرش بزرگ.
ماکه روی #حجاب اینقدر مقیدیم بخاطر این است که حفظ حجاب به زن کمک میکند تا بتواند به آن رتبه معنوی عالی خود برسد✨ و دچار آن لغزش های بسیار لغزنده ای♨️ که سر راهش قرار داده اند نشود.☝️
#آقامـوݩ
#مقـــاممعظمرهبـری
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🌹
ڪِے زِ سَــــرَم برون شود
یڪ نفـــــس آرزوےِ تو ❣
#مولوے
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
امیدوارم زندگیت به جایی برسه
که هر لحظه از خوشحالی بگی خدا رو شکر....♥️
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🔰شهید مطهری؛
حجاب مانند اولین خاکریز جبهه است که دشمن برای تصرف سرزمینی حتما" باید اول آن را بگیرد.
زنان دفاع مقدس🌷
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
امام خامنه ای:
دیدید در وصیت نامه های
شهدا چقدر درباره حجاب
توصیه شده؛ خب، حجاب🌱
یک حکم دینی است ؛ این
آرمان شهیدان فراموش نشود.☝️
#شهید_ابراهیم_همت
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•