ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشهی_173 در طول مسیر سکوت میان آدم های
🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_174
پریا از پشت سر رسید و گفت: چی شده ؟
مرد که با دیدن ماشین حسام الدین و لباس های پریا متوجه شد لقمه ی چرب و نرمی گیرش آمده روی زمین نشست و گفت: بخدا دیگه کم آوردم. مگه فقط خرج اینه. باید خرج دو سر عیال رو هم در بیارم. نامرد مادرش که ول کرد و رفت. دکتر میگه چشمش با عمل، خوبِ خوب میشه. آرزوش اینه که ببینه بتونه بنویسه. ولی با کدوم پول؟
پریا سرش را به تاسف جنباند و کنار گوش حسام الدین گفت: واسه این چیزها اینجا وایسادید ؟ اینها کارشون کاسبیه، دروغ میگن. بیا بریم پسر دایی
حسام الدین بدون این که حتی نیم گاهی به پریا بیندازد، تمام حواسش به پسر بچه بود.
هیوا سر پسر را بالا آورد و بوسید. با دست اشک هایش را پاک کرد. زیر چشمش کبود شده بود و دور دهانش هم جای خون پیدا بود.
دستمالی از توی کیفش برداشت و روی لبش گذاشت.
پریا همچنان اصرار میکرد که گول اینها را نخورید.
کنار هیوا رفت و گفت: بابا اینها کارشون اینه، پاشو بیا برو الکی خودتو گرفتار نکن. وضع اینها اینقدر خرابه که هر کی بهشون کمک کنه بازهم کمه.
هیوا پسر را بلند کرد و رو به حسام الدین گفت: شما برید مزاحمتون نمیشم.
حسام الدین تحت تاثیر صحنه ی که دیده بود متحیر هیوا را نگاه کرد و پرسید: شما چیکار میکنید؟
هیوا دستش را روی موهای پسر کشید و گفت
_یه کاریش میکنم.
پریا خیلی سریع گفت: چیکارش میخوای کنی؟ چی میتونی براش انجام بدی؟
میخواست بگوید : تو خودت در خرج و مخارج خونواده ات موندی اون وقت دست یکی هم گرفتی آوردی میگه یه کاریش میکنم؟
هیوا دست پسر را گرفت، جلوی حسام ایستاد و گفت: آقای ضیایی من وجدانم بهم اجازه نمیده این پسر بچه رو با این وضع رهاش کنم. شما میخواید برید، بفرمایید مزاحم شما نیستم.
حسام الدین برای چند ثانیه بدون پلک زدن هیوا را نگاه کرد. محو او شد. هیوا میدید اما صورتِ هیوا را نمی دید.
پریا نگاهی به ساعتش کرد و گفت: منم دیرم شده باید برم، اینجا وایسادن الکیه.
مرد که اوضاع را مناسب نمیدید دست پسرش را کشید و گفت: بیا بریم تو بدبختی خودمون بمیریم.
پسرکه ترسیده بود تکانی نمیخورد. به سختی قدم از قدم برداشت.
حسام الدین که روح و روانش به شدت بهم ریخته بود رو به مرد کرد و گفت: خرج عملش چقدره؟
مرد با شنیدن صدای حسام الدین ایستاد.
برگشت و گفت: والا میگن بین شش تا هفت میلیون. منم که ندارم.
از مسجد رو زدم یه مقدار بهم دادند. دروغ چرا یه میلیون ولی بقیه اش رو نمیتونم. بیایید این هم دفترچه اش هست. دکتر نوشته. سواد که دارید. بخدا دروغ نمیگم
حسام الدین دست توی جیبش فرو کرد و گفت: شماره کارت داری؟
مرد گفت : بله
پریا متعجب از حرف حسام با چشم های گشاد به سمتش برگشت و گفت: چیکار میکنی پسردایی! باور کن اینها کلاهبردارن
مرد با درماندگی گفت: کلاهبرداری کجاست؟ میخوای بیا خونه زندگیمون رو ببین.
حسام به پریا اشاره کرد
_شما برو تو ماشین بشین من میام
پریا سرش را به تأسف تکان داد و گفت: آخر پشیمون میشید
همین که حسام الدین شماره کارت مرد را توی موبایلش یادداشت کرد، هیوا گفت: صبر کنید. من یه دکتر سراغ دارم شاید اصلا اون بتونه با کمترین هزینه عملش کنه. البته باید ببینیم چه عملی هست. عمل برای این چشم جواب میده یانه. شاید هم اصلا مجانی عمل کرد. یکی دوباری اینکارو کرده.
یادش به عمل آب مروارید چشم مادرش افتاد. داییِ زینب، چشم پزشک بود. سر قضیه ی چشمِ فریبا خانم به خاطر زینب با آن ها نصف حساب کرده بود.
_مهم فعلا سلامتی این بچه است. چه تضمینی وجود داره پیش این آقا وضعش بدتر نشه. امنیت جانی نداره با این بلایی که سرش آورده.
مرد که تردید حسام را دید گفت: نخواستیم آقا
با خودش زمزمه کرد:نمیخوان کمک کنن الکی مارو گرفتار میکنن.
با دست، پشت گردن پسربیچاره را نوازش کرد. آن هم چه نوازشی؟
پشت لباسش را گرفت و گفت: بیا راه بیفت.
هیوا با دستپاچگی روبه حسام گفت: واقعا میذارید ببردش؟ معلوم نیست چه بلایی سرش بیاره. اون پسر از دست پدرش امنیت جانی نداره. میشه ازش شکایت کرد.
با ابروهایی افتاده و قیافه ای که در آن ترحم، دلسوزی و عطوفت ترکیب شده بود، رفتن پسربچه ی نابینا را تماشا میکرد. قطره های اشک روی گونه اش سُرمیخورد و به پایین می افتاد.
حسام الدین تا به حال، این روی هیوا را ندیده بود. تحت تاثیر او قرار گرفت. برای لحظه ای از شوک بیرون آمد و گفت: میرم دنبالش. خونه اش رو پیدا میکنیم. نگران نباشید.برید سوار شید الان میام.
دنبال مرد به راه افتاد و صدایش زد.
_هی آقا با شمام یه لحظه صبر کن.
هیوا چادرش را تکاند، روسریش را مرتب کرد، به صورتش دست کشید و به سمت ماشین حسام رفت. گاهی به عقب برمیگشت و به آن مرد که با حسام الدین مشغول گفت و گو بود نگاه می انداخت.
👇👇