eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج ═══🌸🌿🌿🌸═══ @koocheyEhsas
🍁خیلےهاگفتند: 🌱خیلےهاشنیدند: 🍁خیلےهاهم نوشتند: همھ و همھ امانمےدانـــم چــند نفر سعےداریـــم از ایݧ شرمندگےخـــارج شویـــم... •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
می‌گفت: بعد از شهادت حاجی رفتم زندان بازدیدی داشته باشم از بندهای مختلف زندان. در بند مجرمین، کنار همه‌ی تخت‌ها بلااستثناء تصاویر حاجی نصب بود. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
شهید هم راهیانِ نوری بودازهمینجا قدکشیدورفت تا با اُبُّهت و اقتدار، روبروی دشمنانِ قسم خوردۀ اسلامِ ناب محمدی‌ش بایستد☝️؛ رفت روی پلۀ معراجِ سوریه ایستاد و جاودانه شد!💔 شهید مدافع حرم محسن حججی🕊 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشه‌ی_172 گلابتون سرش را جلو برد. میخوا
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم در طول مسیر سکوت میان آدم های سوار بر ماشین احاطه شده بود. جز صدای باد و اتومبیل های در حال گذر که از لای پنجره ی سمت راننده داخل میشد، صدای دیگری به گوش نمیرسید. گاهی صدای تیک تیک راهنمای چپ و راست اتومبيل حسام الدین ضیایی این سکوت را می شکست. بوی عطر زنانه ی خوشی توی شامه ی هیوا پیچید. حسام الدین شیشه ماشین را هی بالا و پایین میکرد. هیوا نگاهش را به پنجره دوخت. خیابان سرد و خشک زمستانیِ شهر را پشت پلک های خسته اش جا گذاشت. رفته رفته از خستگی، چشم هایش روی هم رفت و سرش را به پنجره تکیه داد. کمی که گذشت پریا به حسام اشاره کرد و گفت: همین جا لطفا نگه دار... همین جا. یه کار کوچولو دارم ببخشید الان برمیگردم. به محض ترمز کردن، هیوا چشم هایش را باز کرد. چشم های قرمز و ملتهبش را به جلو و اطراف چرخاند.. پریا را دید، درحالی که مانتو بلند و شال مشکی مرتبی پوشیده بود از ماشین پیاده شد.حتی یک تار مویش هم پیدا نبود. حسام الدین دست به طرف سیستم صوتی ماشین برد و رادیو را روشن کرد. شیشه را کاملا پایین داد و دستش را در فضای ماشین تکان داد. هیوا فکر کرد بوی عطر پریا هر مردی را جذب میکند. حسام الدین خم شد و از داشبورد ماشین یک اسپری خوش بو کننده برداشت. صدای پیس پیس اسپری همزمان شد با پیچیدن عطر سرد و خنک در فضای ماشین. حالا دیگر عطر پریا خیلی به بینی اش نمیخورد. هیوا لبخند کمرنگی زد. توی دلش گفت: آفرین! کارت بیسته آقا حسام الدین. همین که سرش را به طرف پنجره گرفت، پسر بچه ای را توی پیاده رو دید که با وضع بدی افتاده و کسی بالای سرش دعوایش میکرد. چندباری آن مرد ظالم با پا محکم به شکم و پاهای پسر می کوبید. هیوا با دیدن صحنه ای که دید حالش دگرگون شد. انگار خون به مغزش نمی رسید. پریا درِ ماشین را که باز کرد، هیوا پیاده شد. حسام الدین با تعجب برگشت و گفت: کجا؟ هیوا با عجله تشکر کرد و گفت: من همین جا پیاده میشم. ببخشید بدون آن که منتظر عکس العمل حسام شود از جدول کنار پیاده رو پرید و به طرف پسرک رفت. نگاه حسام، هیوا را می پایید. پریا با خیالی آسوده نشست و کمربندش را بست. _خب بریم. حسام الدین کنجکاو، بگو مگوی هیوا با مردی توی پیاده رو، را نگاه میکرد. در دلش می‌گفت: چی کار داره؟ یعنی آشناست؟ پسری را دید که روی زمین افتاده و هیوا تلاش میکرد او را از زمین بلند کند. پریا گفت: چیزی شده؟ چی رو نگاه میکنید؟ در همین حین مرد خم شد و چادر هیوا را کشید و او را هل داد. حسام الدین با دیدن این صحنه، تکان ناگهانی خورد. رگ‌ غیرتش بالا زده بود. درِ ماشین را باز کرد و پیاده شد. صدای پریا را از پشت سر نمی شنید. به طرف هیوا رفت. صدایش را بلند کرد و گفت: هی آقا چیکار میکنی؟ حرمت نگه دار. چرا چادرشو میکشی؟ مرد کوتاه قد، موی چندانی روی سرش نمانده بود. با دیدن حسام الدین دستی به سر کچلش کشید. سر تا پای حسام را برانداز کرد و گفت: جنابعالی؟ هیوا برگشت و با دیدن حسام الدین گفت: این مرد، پسر بی زبون رو داره میزنه. مرد شاکی شد و گفت: به شما چه؟ مگه وکیل وصی شید؟ باباشم. حق دارم بزنمش. هیوا روی زانو نشست. دست پسر را از صورت کبودش پایین آورد و گفت: باباش باشید کجا بهتون حق دادن که پسر نابینا رو بزنید. تازه از کجا معلوم که باباش باشید. مرد عصبی پوزخندی زد و گفت: خانم بیا برو، سر به سر من نذار من خودم هزار تا بدبختی دارم. این بچه وبال گردنم شده. پسر با هق هق گریه گفت: من چیزی نمیخوام، فقط... میگم منو ببر دکتر. مرد عصبی به طرف پسر هجوم برد، دستش را بالا برد که بزند توی گوش پسربچه. هیوا هین بلندی کشید و سر پسر بچه را توی بغل گرفت.پسربچه در آغوش هیوا گریه میکرد. _آروم باش عزیزم... نترس من اینجام. شانه های پسرک می لرزید. حسام الدین تحت تاثیر صحنه ای که دیده بود. به شانه ی مرد زد و گفت: بچه ات باشه چرا داری میزنیش. مگه هرکی بابا هست باید بزنه بچه شو. مرد عصبی به صورت خودش زد و گفت: آخه حرفش جیگرم رو آتیش میزنه، میگه چرا نمیبریم دکتر. از کجا پول بیارم. میگن باید عمل بشه. خب پولشو کجا بیارم؟ پسر بچه سرش را از دامن هیوا بلند کرد و با هق هق گفت: پول که داشتی... مگه ... مگه حاج آقا سرفراز پول نَداد؟ مرد با لگد به پای پسرش زد و گفت: خفه شو بی شعور. 👇👇👇
در حالی که دندان هایش را به هم می سایید گفت: فکر کرده پول عمل علف هرزه که بشه گیر آورد. دست به بینی اش کشید و سرش را بالا داد. حسام الدین نگاهی به سر و روی مرد انداخت. بلوز چهارخانه ی پیچ اسکن قدیمی، شلوار گشاد و کتونی سفید پسر بچه ژاکت قهوه ای و شلواری که سر زانوهایش سوراخ بود، به تن داشت. ↩️ .... .⛔️ ❌ لینک کانال در ایتا http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کاش می توانستم اسمت را زیبا بنویسم. هربار که میخواهم ماه را در رُخُت به نظاره بنشینم سر نی می شکند. و این دل من است که هی می شکند. هی در میزند و دیوار خانه ی پدریت می‌شکند. گفته بودی سر می شکند دیوارش. اما تو نمیدانی دیگر سری نمانده که بشکند. جدال غم ها و شادی ها... یک داستان عاشقانه 💗 و بسیار آموزنده👌 لینک ورق اول رمان آنلاین 🌙 https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
🍃داستان شهیدی که شش زبان دنیا رو بلد بود عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت😳 تک فرزند خانواده هم بود😍 زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه😇 مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم...😊 عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته☺️ اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب😇 فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه...😱 بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز شهیدخرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن😰 پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود😇 قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره...😳 تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته...😔 اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد...😓 زمزمه لغو عملیات مطرح شد.😲 گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده🤔 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید...😊 عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت😭 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...😔 اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند...😭 جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره😓 وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین😔 یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟😔 گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم...😳 مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...😭😭 💔شادی روح شهدا •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
✿ به علامه طباطبایی گفتند چه کنیم که امام رضا (علیه السلام) نزد خدا واسطه شود. ↫گفت بروید حرم و بگوئید بفاطمه بفاطمه بفاطمه(سلام الله علیها). ✿ سه بار آقا را به فاطمه قسم بدهید امام دعایت را مستجاب می‌کند •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
📌 بر لب‌ها لبخند بکار 💠 رسول خدا (ص) فرمودند : «ان احبّ‌الاعمال علی الله ادخال السرور علی المؤمنین؛ بهترین کارها نزد خداوند، شاد کردن مؤمنان است.» (بحارالانوار، ج‌74، ص 289) •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
💠 حضرت علی علیه السلام: ✅ هنگامى كه در پيش آمدى احتياج به مشورت داشتى ابتدا به جوانان مراجعه نما زيرا كه آنان ذهنى تيزتر و حدسى سريعتر دارند. ✅ سپس (نتيجه) آن را به نظر بزرگسالان و پيران برسان تا پيگيرى نموده، عاقبت آن را بسنجند و راه بهتر را انتخاب كنند زيرا تجربه آنان بيشتر است. 📚 شرح نهج البلاغه ج20 ص337 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشه‌ی_173 در طول مسیر سکوت میان آدم های
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم پریا از پشت سر رسید و گفت: چی شده ؟ مرد که با دیدن ماشین حسام الدین و لباس های پریا متوجه شد لقمه ی چرب و نرمی گیرش آمده روی زمین نشست و گفت: بخدا دیگه کم آوردم. مگه فقط خرج اینه. باید خرج دو سر عیال رو هم در بیارم. نامرد مادرش که ول کرد و رفت. دکتر میگه چشمش با عمل، خوبِ خوب میشه. آرزوش اینه که ببینه بتونه بنویسه. ولی با کدوم پول؟ پریا سرش را به تاسف جنباند و کنار گوش حسام الدین گفت: واسه این چیزها اینجا وایسادید ؟ اینها کارشون کاسبیه، دروغ میگن. بیا بریم پسر دایی حسام الدین بدون این که حتی نیم گاهی به پریا بیندازد، تمام حواسش به پسر بچه بود. هیوا سر پسر را بالا آورد و بوسید. با دست اشک هایش را پاک کرد. زیر چشمش کبود شده بود و دور دهانش هم جای خون پیدا بود. دستمالی از توی کیفش برداشت و روی لبش گذاشت. پریا همچنان اصرار میکرد که گول اینها را نخورید. کنار هیوا رفت و گفت: بابا اینها کارشون اینه، پاشو بیا برو الکی خودتو گرفتار نکن. وضع اینها اینقدر خرابه که هر کی بهشون کمک کنه بازهم کمه. هیوا پسر را بلند کرد و رو به حسام الدین گفت: شما برید مزاحمتون نمیشم. حسام الدین تحت تاثیر صحنه ی که دیده بود متحیر هیوا را نگاه کرد و پرسید: شما چیکار میکنید؟ هیوا دستش را روی موهای پسر کشید و گفت _یه کاریش میکنم. پریا خیلی سریع گفت: چیکارش میخوای کنی؟ چی میتونی براش انجام بدی؟ میخواست بگوید : تو خودت در خرج و مخارج خونواده ات موندی اون وقت دست یکی هم گرفتی آوردی میگه یه کاریش میکنم؟ هیوا دست پسر را گرفت، جلوی حسام ایستاد و گفت: آقای ضیایی من وجدانم بهم اجازه نمیده این پسر بچه رو با این وضع رهاش کنم. شما میخواید برید، بفرمایید مزاحم شما نیستم. حسام الدین برای چند ثانیه بدون پلک زدن هیوا را نگاه کرد. محو او شد. هیوا میدید اما صورتِ هیوا را نمی دید. پریا نگاهی به ساعتش کرد و گفت: منم دیرم شده باید برم، اینجا وایسادن الکیه. مرد که اوضاع را مناسب نمیدید دست پسرش را کشید و گفت: بیا بریم تو بدبختی خودمون بمیریم. پسرکه ترسیده بود تکانی نمیخورد. به سختی قدم از قدم برداشت. حسام الدین که روح و روانش به شدت بهم ریخته بود رو به مرد کرد و گفت: خرج عملش چقدره؟ مرد با شنیدن صدای حسام الدین ایستاد. برگشت و گفت: والا میگن بین شش تا هفت میلیون. منم که ندارم. از مسجد رو زدم یه مقدار بهم دادند. دروغ چرا یه میلیون ولی بقیه اش رو نمیتونم. بیایید این هم دفترچه اش هست. دکتر نوشته. سواد که دارید. بخدا دروغ نمیگم حسام الدین دست توی جیبش فرو کرد و گفت: شماره کارت داری؟ مرد گفت : بله پریا متعجب از حرف حسام با چشم های گشاد به سمتش برگشت و گفت: چیکار میکنی پسردایی! باور کن اینها کلاهبردارن مرد با درماندگی گفت: کلاهبرداری کجاست؟ میخوای بیا خونه زندگیمون رو ببین. حسام به پریا اشاره کرد _شما برو تو ماشین بشین من میام پریا سرش را به تأسف تکان داد و گفت: آخر پشیمون میشید همین که حسام الدین شماره کارت مرد را توی موبایلش یادداشت کرد، هیوا گفت: صبر کنید. من یه دکتر سراغ دارم شاید اصلا اون بتونه با کمترین هزینه عملش کنه. البته باید ببینیم چه عملی هست. عمل برای این چشم جواب میده یانه. شاید هم اصلا مجانی عمل کرد. یکی دوباری اینکارو کرده. یادش به عمل آب مروارید چشم مادرش افتاد. داییِ زینب، چشم پزشک بود. سر قضیه ی چشمِ فریبا خانم به خاطر زینب با آن ها نصف حساب کرده بود. _مهم فعلا سلامتی این بچه است. چه تضمینی وجود داره پیش این آقا وضعش بدتر نشه. امنیت جانی نداره با این بلایی که سرش آورده. مرد که تردید حسام را دید گفت: نخواستیم آقا با خودش زمزمه کرد:نمیخوان کمک کنن الکی مارو گرفتار میکنن. با دست، پشت گردن پسربیچاره را نوازش کرد. آن هم چه نوازشی؟ پشت لباسش را گرفت و گفت: بیا راه بیفت. هیوا با دستپاچگی روبه حسام گفت: واقعا میذارید ببردش؟ معلوم نیست چه بلایی سرش بیاره. اون پسر از دست پدرش امنیت جانی نداره. میشه ازش شکایت کرد. با ابروهایی افتاده و قیافه ای که در آن ترحم، دلسوزی و عطوفت ترکیب شده بود، رفتن پسربچه ی نابینا را تماشا میکرد. قطره های اشک روی گونه اش سُرمیخورد و به پایین می افتاد. حسام الدین تا به حال، این روی هیوا را ندیده بود. تحت تاثیر او قرار گرفت. برای لحظه ای از شوک بیرون آمد و گفت: میرم دنبالش. خونه اش رو پیدا میکنیم. نگران نباشید.برید سوار شید الان میام. دنبال مرد به راه افتاد و صدایش زد. _هی آقا با شمام یه لحظه صبر کن. هیوا چادرش را تکاند، روسریش را مرتب کرد، به صورتش دست کشید و به سمت ماشین حسام رفت. گاهی به عقب برمیگشت و به آن مرد که با حسام الدین مشغول گفت و گو بود نگاه می انداخت. 👇👇
کنار ماشین که رسید، پریا شیشه را پایین داد و گفت: خیالت راحت شد؟ خودشیرینی هات کی تموم میشه هیوا خانم؟ هیوا برای چند ثانیه به چشم های پریا نگاه کرد. سرش را جنباند و گفت: براتون متأسفم پریا پوزخندی زد و گفت : الان این کار غیر از اینه که بقیه رو گرفتار میکنید؟ انگار استاد گرفتار کردن آدم ها هستی.‌ شما که حق الناس برات مهمه. این کار عین حق الناسه ابروهای هیوا بالا پرید: کمک کردن به آدم ها حق الناسه؟ من کسی رو مجبور نکردم که کمک کنه. از پسر دایی تون بپرسید چرا دوست دارن به بقیه کمک کنند. البته بذار من جواب بدهم. یه آدم اگر انسانیت بقیه براش مهم باشه، از گرفتاری و بدبختی دیگران لذت نمیبره. نمی ایسته نگاهشون کنه و شونه بالا بندازه که به من چه! اگر این اتفاق توی یه کشور خارجی می افتاد. مردم می ایستادن و نگاهش میکردن؟ کمک نمی کردن؟ ↩️ .... .⛔️ ❌ لینک کانال در ایتا http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 کانال ما در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌤 🍃با‌چه‌رویی‌بنویسم‌که‌بیا آقاجان 🍂شرم‌دارم‌خِجِلَم‌من‌ز‌شما آقاجان 🍃چه‌کریمانه‌به‌یادهمه‌ی‌ماهستی 🍂آه‌از‌غفلت‌روز‌و‌شب‌ما آقاجان •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
💚 🌟با رحمت و لطفِ خویش درگیرم کن 💐از باده ی نابِ ازلی سیرم کن 🌟یاربّ قَسَمَت به نامِ حیدر دادم 💐با عشق و محبتِ علی پیرم کن 🌺✨ 🌸✨ سلام روزتون علوی •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غدیر🌴 فقط حیدر امیرالمومنین است😍😍😍😍 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
✨امام رضا علیه السلام فرمودند: 🌸کسی که در روز ( غدیر ) مؤمنی را دیدار کند ، خداوند هفتاد نور بر قبر او وارد می کند✨ و قبرش را توسعه می  دهد و هر روز هفتاد هزار فرشته قبر او را زیارت می کنند و او را به بهشت بشارت می دهند .😍 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
متن دعای هفتم: وَ كَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ إِذَا عَرَضَتْ لَهُ مُهِمَّةٌ أَوْ نَزَلَتْ بِهِ، مُلِمَّةٌ وَ عِنْدَ الْكَرْبِ : يَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَكَارِهِ، وَ يَا مَنْ يَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ يَا مَنْ يُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلَّتْ لِقُدْرَتِكَ الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِكَ الْأَسْبَابُ، وَ جَرَى بِقُدرَتِكَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِكَ الْأَشْيَاءُ. فَهِيَ بِمَشِيَّتِكَ دُونَ قَوْلِكَ مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِكَ دُونَ نَهْيِكَ مُنْزَجِرَةٌ. أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِي الْمُلِمَّاتِ، لَا يَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا يَنْكَشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا كَشَفْتَ وَ قَدْ نَزَلَ بِي يَا رَبِّ مَا قَدْ تَكَأَّدَنِي ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بِي مَا قَدْ بَهَظَنِي حَمْلُهُ. وَ بِقُدْرَتِكَ أَوْرَدْتَهُ عَلَيَّ وَ بِسُلْطَانِكَ وَجَّهْتَهُ إِلَيَّ. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُيَسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِي يَا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِكَ، وَ اكْسِرْ عَنِّي سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِكَ، وَ أَنِلْنِي حُسْنَ النَّظَرِ فِيمَا شَكَوْتُ، وَ أَذِقْنِي حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِيمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِيئاً، وَ اجْعَلْ لِي مِنْ عِنْدِكَ مَخْرَجاً وَحِيّاً. وَ لَا تَشْغَلْنِي بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِكَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِكَ. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِي يَا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَيَّ هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى كَشْفِ مَا مُنِيتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِيهِ، فَافْعَلْ بِي ذَلِكَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْكَ، يَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِيمِ.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام #خوشه‌ی_174 پریا از پشت سر رسید و گفت: چی
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم پریا دستش را در هوا تکان داد و گفت: اووه وایسا وایسا باهم بریم. کجا کجا؟ خارج نرفته واسه من دور برداشته. کسی نگفت کمک نکنن. من میگم این کارها کلاهبرداریه خانم مارپل! فکر میکنی طرف کمک بهش بشه چیکارش میکنه؟ قیافه اش داد میزنه معتاده. اون بچه رو هم الکی برداشته آورده چهارتا آدم ساده ای مثل شماها رو گول بزنه. چشمش هم سالمه . ندیدی تا گفتی دکتر در رفت؟ جای این رییس بازی ها سرتو بنداز پایین آسه برو آسه بیا. اصلا چه معنی داره رییست بشه آژانست. اون بار هم بهت گفتم تو که اومدی کارکنی، حواست باشه هوا برت نداره. هیوای خسته و گرسنه، طاقتش تمام شده بود. دست به لبه ی ماشین گرفت، خم شد و در چشم های پریا خیره شد. خیلی خودش را کنترل میکرد دُرشت بارش نکند. _برای بار چندم میگم، من کسی رو مجبور نکردم کمک کنه. کسی رو مجبور نکردم منو برسونه. الان هم نیاز به کمک و همراهی کسی ندارم. خودم میرم. شما هم بگرد ... از زدن حرفی که روی زبانش ورم کرده بود، منصرف شد. نمی خواست دهان به دهان پریا بگذارد. درگیری با او، وقت تلف کردن بود. می خواست بگوید بگرد و انسانیت را پیدا کن. خداحافظی کرد و از ماشین دور شد. به آن طرف خیابان رفت . نمیخواست حسام الدین او را ببیند. با عجله برای اولین تاکسی دست بلند کرد و از آن جا دور شد. حسام که به ماشین رسید. نگاهی به عقب انداخت. وقتی جای خالی هیوا را دید، دور وبر را نگاه کرد. توی ماشین نشست، از پریا پرسید : کجا رفت؟ پریا پوفی کشید و گفت: نمیدونم گفت من میرم. تاکسی گرفت و رفت. این دختر هم یه چیزیش میشه ها سرش را به طرف پنجره چرخاند تا حسام قیافه ی برافروخته اش را نبیند. کمی تعلل کرد. از پشت فرمان اطراف را از نظر گذراند. وقتی هیوا را پیدا نکرد، ماشین را راه انداخت. هنوز در شوک اتفاق چند دقیقه ی قبل بود. هیوا برایش صحنه ی شکوهمند انسانیت را به تصویر کشید. حس خوبی داشت. این حال را فقط کنار سید هاشم احساس میکرد. اما امروز آن پسربچه دلش را اساسی تکان داد. برای او با این ثروت، دیدن این صحنه ها به قدری دردناک بود که گویی کوهی را روی قلبش می گذاشتند. نفس کشیدن برایش سخت شد. چند بار بازدمش را عمیق بیرون داد. اما چهره ی آن پسربچه، گریه ها و آغوش هیوا از جلو چشمانش کنار نمی رفت. هیوا بدون آن که نگاهی به سر و وضع پسر کند. سرش را به دامن گرفته بود. روی سرش را می بوسید و اشک هایش را پاک میکرد. لبش را به دندان گرفت. چه کسی فکرش را میکرد ، حسام الدین با دیدن صحنه ای از یک پسر بچه ی نابینا که مورد آزار پدرش قرار گرفته بود؛ بغض کند. اگر پریا کنارش نبود قطعا اجازه میداد اشک هایش سرازیر شود. پلکهایش را محکم بست و شیشه ی ماشین را پایین کشید. هوای سرد زمستانی قدری از التهاب قلب گداخته اش کم کرد. شانه هایش بار سنگین امانت انسان بودن را به دوش می کشید که کوه هم یارای تحمل آن را نداشت. به انسان فکر کرد. به این موجود ضعیف و در عین حال قوی تر از کوه. امروز هیوا مثل یک طوفان زندگیش را تکاند و... رفت. احساس عجز میکرد آن هم در مقابل یک دختر . دختری که با وجود نداری، تمام داشته هایش را برای حمایت دیگران کف دستش می گذاشت و پیشکش میکرد. نگاهش به خیابان و شلوغی ماشین ها بود اما فکرش به طناب ازخودگذشتگی هیوا، متصل شده بود. پریا میخواست با حسام حرف بزند اما نمی دانست از کجا شروع کند برای همین بدون مقدمه پرسید: آدرس گرفتید؟ حسام الدین در حالی که نگاهش به جلو بود خیلی آهسته گفت : بله پریا زبانش را میان دهانش چرخاند. کمی مکث کرد. دسته ی چرمی کیفش را دور انگشت اشاره اش چرخاند و گفت: فکر میکنید باباهه حقیقت رو میگه؟ وقتی سکوت حسام را دید ادامه داد: این جور آدم ها کارشون تلکه کردن مردمه. از شما بعیده این قدر زود باور کنید. حسام الدین هیچ جوابی برای پریا نداشت. شاید اگر هیوا جلو نمی رفت، نهایتا به یک تأسف و سر تکان دادن و دل گرفتگی تمام میشد. با خودش فکر کرد: چون هیوا وضع مالی خوبی نداره اون رفتار را کرد؟ یعنی اگر در جایگاه من هم بود باز همین جوری پسربچه رو در آغوش میگرفت؟ با کمی فکر کردن جواب خودش را پیدا کرد. _"آدمی که بخشنده است در نداری هم بخشنده است. چطور گفت شما برید؟ از من کمک هم نخواست. تازه فکر کم کردن هزینه ی عمل هم بود. و... " آری فلسفه بافی های حسام شروع شده بود. و خدا می دانست تا کجا ادامه می یافت.در همان حین پریا به او اشاره کرد: _میشه همین جا نگه داری؟ حسام کنار مرکز خرید، ماشین را نگه داشت. ↩️ .... .⛔️ ❌ لینک کانال در ایتا http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 کانال ما در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
کودک درون همان شمایی است که درد می کشد، نادیده گرفته می شود، خود را پنهان میکند، تایید دیگران برایش مهم است و خود را انکار میکند. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تماس را وصل می‌کنم و از صدای کسی که می‌شنوم خشکم می‌زند: -به! خانم کماندو! باید اعتراف کنم فوق‌العاده‌ای! هم باهوش، هم تیز، هم فرز... فقط مشکلت اینه که زیادی کله شقی و با گُنده‌تر از خودت درمی‌افتی! فقط زمزمه می‌کنم: لعنت به تو آریل! قاه‌قاه می‌خندد. نمی‌دانم این لعنتی از کجا فهمیده من دارم چکار می‌کنم. مطمئنم یک نفر از جایی که نمی‌دانم دارد من را می‌پاید. دندان‌هایم را روی هم می‌سایم و می‌گویم: پس کار تو بود؟ -فکر می‌کردم زودتر فهمیده باشی! فقط می‌خواستم بدونی همه جا حواسمون بهت هست و یه وقت دست از پا خطا نکنی. هرکاری بهت می‌گم گوش کن! چون وقتی دستامون به خودت می‌رسه، به عزیزجون و آقاجونتم می‌رسه. از ذهنم می‌گذرد چرا ارمیا هنوز نتوانسته این عوضی را زیر بگیرد؟ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912