ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت44 در این مدت ندیده بودم که کسی ب
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت45
صداهای آشنایی میشنیدم ،صداهایی که به روح خسته ام گرما میبخشید کم کم آن صداهای دلگرم کننده را بیشتر و بیشتر میشنیدم عمه ملوک بود که با اسماعیل خان صحبت میکرد
صدای اسماعیل خان نگران بود و عمه ملوک به او دلگرمی میداد که من به زودی به هوش میآیم
حرف های انها را میشنیدم ولی مغذم هنوز کاملا هشیار نشده بود تنها چیزی که در آن لحظه فهمیدم این بود که عمه ملوک به اسماعیل خان گفت که دوباره برای دیدن من خواهد آمد و از اسماعیل خان خداحافظی کرد و رفت .
بعد از رفتن عمه ملوک صدای قدم های سنگین اسماعیل خان را شنیدم که به من نزدیک شد و در کنار من روی زمین نشست .
درآن حالت نیمه بیداری از حضور اسماعیل خان ترسیده بودم اما نمیتوانستم حرکتی به بدنم بدهم
ناگهان گرمای دست های مردانه ی اسماعیل خان را روی دست هایم احساس کردم و حس ناشناخته ای تمام وجودم را در بر گرفت وصدای گرم و غمگین این مرد را میشنیدم که نامم را صدا میزد و با صدای محزونی میگفت : اختر من را ببخش به ولله نمیزارم ننه ام دوباره اون کار ها رو با زندگی من بکنه ، هر طور که شده از تو محافظت میکنم و نمیگزارم کسی به تو آسیبی بزنه
سعی بر باز کردن چشمانم داشتم اما گویی که وزنه ای سنگین بر روی چشمانم بود و فقط لرزش محسوسی در پلکهایم ایجاد شد که اسماعیل خان را متوجه ساخت
اسماعیل خان بعد از دیدن لرزش پلک هایم چند مرتبه نامم را صدا کرد اما جوابی از من نشنید و دوباره شروع به صحبت کرد حرفهایی در باره ی قمر سلطان و یک زن میزد که من چیزی از آن حرفها نمیفهمیدم و در آخر از من معذرت خواهی کرد وخودش را به خاطر آسیب دیدن من بارها و بارها سرزنش کرد .
با حرارت دستان اسماعیل خان گردش خون در جسم من شدت گر فته بود و اینبار صدای ناله ای از گلوی من بلند شد
اسماعیل خان که متوجه ی به هوش آمدن من شده بودبیدرنگ دستم را رها کرد و از من دور شد .
اینبار به سختی چشمانم را باز کردم اما به قدری احساس تشنگی میکردم که زبان در دهانم نمیچرخید با صدایی که بیشتر شبیه به ناله بود آب خواستم و اسماعیل خان خیلی زود از تنگ سفالی روی تاقچه برایم آب آورد .
اسماعیل خان که در رفتارش دستپاچگی و پریشانی زیادی مشاهده میشد تنگ آب را به لبهای من نزدیک کرد .
بعد از اینکه جرعه جرعه کمی آب نوشیدم ، به سرعت از من فاصله گرفت و روبروی پنجره اندرونی ایستاد و به حیاط خیره شد و با لحن شرمنده ای گفت :من از شما عذر خواهی میکنم که به خاطر آن زن اینچنین صدمه دیدید و من برای دفاع و کمک به شما دیر کردم .
متعجب از شنیدن کلمه ی آن زن از اسماعیل خان پرسیدم :منظورتون از زن ،ننه ی خودتون هست ؟
با اینکه پشت به من ایستاد ه بود ولی میتوانستم گره شدن ابروانش را حدس بزنم
بعد ازچند ثانیه سکوت که بینمان مستولی شده بود ، با لحن جدی و محکمی گفت :من ننه ای ندارم یعنی سالهاست که آن زن با من غریبه شده بعد هم با صدای خیلی آرامی که به سختی شنیده میشد گفت :سالهاست که عزیزانم را با هم دفن کرده ام و مادرم را نیز با عزیزانم به خاک سپردم .
از حرفی که میشنیدم متعجب شدم با اینکه خوب میدانستم اختلافی بین قمر سلطان و اسماعیل خان وجود دارد و با چشم خود م رفتار اسماعیل خان را با قمر سلطان دیده بودم ولی فکر نمیکردم این اختلاف اینقدر عمیق و جدی باشد
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜