ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت43 در اندرونی اسماعیل خان بر خلاف
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت44
در این مدت ندیده بودم که کسی به خانه ی اسماعیل خان رفت و آمد داشته باشد ، با شنیدن صدای کلون در که بی وقفه و با شدت بر در کوبیده میشد با دلهره و ترس از روی زمین برخاستم .
از شدت اضطراب دستانم یخ کرده بودند و افکار هولناک و منفی زیادی به یکباره بر ذهنم حجوم آورد ه بود ، در یک لحظه به پوران دخت فکر کردم و اینکه شاید او برای گلایه کردن از من وازدواجم ، به خانه ی اسماعیل خان آمده باشد .
از طرفی نیز متعجب شده بودم که چقدر سریع خبر به گوش پوراندخت رسیده بود، از پشت پنجره ی ا، تاق اسماعیل خان را دیدم که به سمت دالان بلند میرفت تا در را به روی آن شخص عجول باز کند ، از ته دل خدا را شکر میکردم که اسماعیل خان امروز را در خانه بود.
صدای جیغ و شیون زنی از دالان خانه به گوش میرسید ،من صدای پوران را به خوبی میشناختم اما این صدا شباهتی به صدای پوراندخت نداشت، افکار گوناگونی به سمتم حجوم آورده بود روی زمین میخکوب شده بودم و دلم به اتفاقات بدی گواهی میداد اما به سختی جسم کرخت شده ام را به ایوان کشاندم وبا دقت بیشتری به صداهای زن گوش دادم که نسبت به من فحاشی میکرد و من را بدکاره خطاب میکرد .
با ورود اسماعیل خان و آن زن به حیاط خانه تازه متوجه اوضاع آشفته و نابسامانی که بوجود آمده بود شدم و در دل به خود نهیب زدم که اختر سرخوشی و خوشحالی به تو نیامده است و تو همیشه بدبخت خواهی بود و خوشی های گذرایت به آسانی خراب خواهد شد .
در یک لحظه به خوشحالی و افکار شیرین چند دقیقه ی قبل فکر کردم که به این زودی نابود شده بود .
قمر سلطان در حالی که رو بندش را بالا زده بود و چارقدش را دور کمر بسته بود وارد حیاط شد و بعد ازاینکه نگاه سطحی و گذرا به دور حیاط انداخت ، به ایوان نگاه کرد و با دیدن من که با رنگ و رویی پریده و مسخ شده روی ایوان ایستاده بودم ، مثل افعی خطرناک شروع به گفتن حرفهای نیش دار و فریاد کشیدن کرد .
حرف های نا عادلانه ی او مثل پتکی بود که بر سر من کوبیده میشد
زنیکه ی هر جایی اگه باباشو ندیده بود حالا ادعای پادشاهی میکرد بعد هم نگاهی به اسماعیل خان کرد و داد زد احمق که به بازار نره بازار میگنده! تو اگه زن میخواستی چرا به من نگفتی پسره ی احمق ؟
بعد هم با کنایه و طعنه گفت :این قافله تا حشر لنگه .
همین حالا صیغه رو پس میخونی این دختره ی غربتی تیکه ی ما نمیشه ،اِسمال یادت که نرفته تو کی هستی ؟تو نوه ی اعتمادالدوله ی بزرگی هیچ وقت فراموش نکن که احترام امام زاده به متولی بستگی داره، این زنیکه ی ولگرد از خر افتاده ،خرما پیدا کرده وتوی ساده لوح هم به دامش گرفتار شدی اصلاً از قدیم گفتن از آن نترس که های و هو دارد از کسی بترس که سر به تو دارد ، این ضعیفه عجب مظلوم نمایی میکرد و دور پوران دخت میچرخید نگو که از این دمبریده هر کاری بگی بر میاد .
حرفها و نسبت هایی که این زن به من میداد به قدری سوزنده و دردناک بود که عزمم را جزم کردم و برای دفاع از خودم ، در جواب اراجیف قمر سلطان با صدای آرام اما ناراحت گفتم :خانم جان شما اصلا نمیدونید که موضوع چیه ،چرا الکی شلوغش میکنید ؟ اصلا خر ما از کُرگی دم نداشت .من کی افتادم زیر پای ...
هنوز حرفم تمام نشده بود که قمر سلطان مثل ببر زخمی پله های ایوان را دو تا یکی کرد و خودش را به من رساند و موهای مشکی و بلندم را دور دستان توانمندش پیچید و فریاد زد حالا دیگه بلبل زبونی هم واسه من میکنی زنیکه ی احمق !فکر میکنی خیلی اِسمال خاطر خواهت شده ؟خیال باطل به خودت راه نده که بچه ی من چند ساله که پی هیچ زنی نرفته حالا هم که تو ی هرزه رو گرفته واسه اینه که از قدیم گفتن نو باشه ،جل باشه
بچم زن میخواسته خجالت کشیده بیاد به ننه اش بگه ولی تو وصله ی تن ما نیستی هرزه ، بهتره هرچه زود تر بار و بنه ات رو جمع کنی تا خودم ننداختمت بیرون از این خونه
قمر سلطان به قدری موهایم را میکشید و با موهایم ، سرم را به چپ و راست میچرخاند که از درد ضعف کرده بودم و دیگر توان مقابله با او را نداشتم صدای پای اسماعیل خان را میشنیدم و آخرین چیزی که به یاد دارم تلاشی بود که او برای نجات من از دست مادرش یعنی این زن خونخوار میکرد در همین حین درد عمیقی در سرم پیچید که به خاطر برخورد سرم با ستون ایوان ایجاد شده بود و از شدت درد دنیا کاملا در مقابل چشمانم تیره و تار شد وآخرین صداهایی که شنیدم صدای دور شدن قمر سلطان بود که میگفت :اسمال اگه صیغه ی این هرزه را پس نخونی عاقت میکنم و بعد صدای اسماعیل خان بود که به این دیو دو سر میگفت :فقط دعا کن که بلایی سر این دختر بیچاره نیاورده باشی اگه تو من رو عاق کنی من هم تو را عوق میکنم ، ننه هنوز یادم نرفته چه ظلم هایی در حقم کردی پس تا کار دست خودم ندادم از اینجا برو
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘?
﷽
#سلام_امام_زمانم
ای همه هستی
فدای نام زیبای شما😍
آسمان هرگز نبیند
مثل و همتای شما✨
کاش می شد
کاسه چشمان ما روزی شود🌱
جایگاه اندکی
خاک کف پای شما💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
سلام روزتون مهدوی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
💕وقتی آنکس که دوستش داریم
بیمار میشود،
میگوییم امتحان الهی است...
ولی هنگامی که شخصی که دوستش نداریم بیمار میشود، میگوییم عقوبت الهیست!
وقتی آنکس که دوستش داریم دچار مصیبتی میشود، میگوییم از بس که خوب بود..
و هنگامی که شخصی که دوستش نداریم، دچار مصیبت میشود، میگوییم از بس که ظالم بود!!
مراقب باشیم...!
قضا و قدر الهی را آن طور که پسندمان هست تقسیم نکنیم...!
همه ما حامل عیوب زیادی هستیم و اگر لباسی از سوی خدا، که نامش سِتْر (پوشش) است نبود، گردنهای ما از شدت خجالت خم میشد ...
پس عیب جویی نکنیم، در حالی که عیوب زیادی در وجودمان جاریست!
•┈┈••✾•🌿🌙🌿•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌿🌙🌿•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت44 در این مدت ندیده بودم که کسی ب
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت45
صداهای آشنایی میشنیدم ،صداهایی که به روح خسته ام گرما میبخشید کم کم آن صداهای دلگرم کننده را بیشتر و بیشتر میشنیدم عمه ملوک بود که با اسماعیل خان صحبت میکرد
صدای اسماعیل خان نگران بود و عمه ملوک به او دلگرمی میداد که من به زودی به هوش میآیم
حرف های انها را میشنیدم ولی مغذم هنوز کاملا هشیار نشده بود تنها چیزی که در آن لحظه فهمیدم این بود که عمه ملوک به اسماعیل خان گفت که دوباره برای دیدن من خواهد آمد و از اسماعیل خان خداحافظی کرد و رفت .
بعد از رفتن عمه ملوک صدای قدم های سنگین اسماعیل خان را شنیدم که به من نزدیک شد و در کنار من روی زمین نشست .
درآن حالت نیمه بیداری از حضور اسماعیل خان ترسیده بودم اما نمیتوانستم حرکتی به بدنم بدهم
ناگهان گرمای دست های مردانه ی اسماعیل خان را روی دست هایم احساس کردم و حس ناشناخته ای تمام وجودم را در بر گرفت وصدای گرم و غمگین این مرد را میشنیدم که نامم را صدا میزد و با صدای محزونی میگفت : اختر من را ببخش به ولله نمیزارم ننه ام دوباره اون کار ها رو با زندگی من بکنه ، هر طور که شده از تو محافظت میکنم و نمیگزارم کسی به تو آسیبی بزنه
سعی بر باز کردن چشمانم داشتم اما گویی که وزنه ای سنگین بر روی چشمانم بود و فقط لرزش محسوسی در پلکهایم ایجاد شد که اسماعیل خان را متوجه ساخت
اسماعیل خان بعد از دیدن لرزش پلک هایم چند مرتبه نامم را صدا کرد اما جوابی از من نشنید و دوباره شروع به صحبت کرد حرفهایی در باره ی قمر سلطان و یک زن میزد که من چیزی از آن حرفها نمیفهمیدم و در آخر از من معذرت خواهی کرد وخودش را به خاطر آسیب دیدن من بارها و بارها سرزنش کرد .
با حرارت دستان اسماعیل خان گردش خون در جسم من شدت گر فته بود و اینبار صدای ناله ای از گلوی من بلند شد
اسماعیل خان که متوجه ی به هوش آمدن من شده بودبیدرنگ دستم را رها کرد و از من دور شد .
اینبار به سختی چشمانم را باز کردم اما به قدری احساس تشنگی میکردم که زبان در دهانم نمیچرخید با صدایی که بیشتر شبیه به ناله بود آب خواستم و اسماعیل خان خیلی زود از تنگ سفالی روی تاقچه برایم آب آورد .
اسماعیل خان که در رفتارش دستپاچگی و پریشانی زیادی مشاهده میشد تنگ آب را به لبهای من نزدیک کرد .
بعد از اینکه جرعه جرعه کمی آب نوشیدم ، به سرعت از من فاصله گرفت و روبروی پنجره اندرونی ایستاد و به حیاط خیره شد و با لحن شرمنده ای گفت :من از شما عذر خواهی میکنم که به خاطر آن زن اینچنین صدمه دیدید و من برای دفاع و کمک به شما دیر کردم .
متعجب از شنیدن کلمه ی آن زن از اسماعیل خان پرسیدم :منظورتون از زن ،ننه ی خودتون هست ؟
با اینکه پشت به من ایستاد ه بود ولی میتوانستم گره شدن ابروانش را حدس بزنم
بعد ازچند ثانیه سکوت که بینمان مستولی شده بود ، با لحن جدی و محکمی گفت :من ننه ای ندارم یعنی سالهاست که آن زن با من غریبه شده بعد هم با صدای خیلی آرامی که به سختی شنیده میشد گفت :سالهاست که عزیزانم را با هم دفن کرده ام و مادرم را نیز با عزیزانم به خاک سپردم .
از حرفی که میشنیدم متعجب شدم با اینکه خوب میدانستم اختلافی بین قمر سلطان و اسماعیل خان وجود دارد و با چشم خود م رفتار اسماعیل خان را با قمر سلطان دیده بودم ولی فکر نمیکردم این اختلاف اینقدر عمیق و جدی باشد
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
abna-download-7.mp3
27.82M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
1⃣1⃣جزء یازدهم
🗣قارے احمددباغ
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
آهن و فولاد از یک کوره می آیند برون
آن یکی شمشیر گردد،
دیگری نعل خر است
گر ببینی ناکسان بالا نشینند صبر کن
روی دریا کف نشیند،
قعر دریا گوهر است.
👤صائب تبریزی
•┈┈••✾•🍀•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🍀•✾••┈┈•
💕دستان پدرو مادرتان را ببوسید
قبل ازآنکه مجبور باشید
سنگ سردی را ببوسید
پدرومادرتان را چشم انتظار
نگذارید
قبل ازآنکه باجای خالیشان
روبرو شوید
هیچ چیز باارزشتراز
داشتن پدرومادر نیست
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
﷽
گویند جواز ڪربلا دسٺ رضاسٺ
شاهے ڪہ تجلّیگہِ الطاف خداسٺ
جایے ڪه براٺ ڪربلا مے گیرند💔
آنجابہیقینپنجره فولاد رضاسٺ✨
#السلام_علیک_یا_سلطان
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
مادر بزرگ!
افطارش را که میخورد، چایی اش را که میریزد، کنار دستش هم برنج های سحری را پاک میکند.
این روزها تنهاست.
روزگاری بچه هایش را برای وقت سحر صدا میزد. هر کدام خواب آلود از جا برمیخاستند و کنارش مینشستند. اما این روزها خودش هست و یک استکان چای، عینک طبی و خاطرات کهنه که او را وسط شوره زار اندوه رها کرده است.
به یاد روزهای خوش کودکی♥︎🌱
#هیام
•┈┈••✾•🌹•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌹•✾••┈┈•