eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8.3هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
20 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت50 به مطبخ رفتم و از سماور ذغالی د
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 به خاطر اتفاقی که افتاده بود ، بارها و بارها خودم را به خاطر حماقتم سرزنش کردم و احساس کردم که خودم را به این مرد تحمیل کرده ام و از بی توجهی و سردی رفتار اسماعیل خان بسیار دلگیر و سرخورده شده بودم از روزی که عمه ملوک به دیدن من آمده بود مدتی گذشته بود ومن در این مدت به شدت از روبه رو شدن با اسماعیل خان گریزان بودم و به دلایل مختلف از او دوری میکردم و بیشتر شبیه به موشی بودم که با دیدن گربه به نزدیک ترین سوراخ،برای مخفی شدن پناه میبرد از طرفی اسماعیل خان نیز برای حرف زدن و دیدن من هیچ تلاشی نمیکرد و من حدس میزدم که شرایط و اوضاع کاملا بر وقف مراد اوست از دور کارها و رفتارهای اسماعیل خان را زیر نظر داشتم و گاهی متوجه ی خروج شبانگاهی او از خانه میشدم و در قضاوت کارها و رفتارهای اسماعیل خان دچار شک و دو دلی شده بودم از طرفی محبت ها و مهربانی ها و چشم های تنها و غمگین اسماعیل خان و از طرف دیگر رفتارهای ضد و نقیض و غیبت های شبانگاهی او باعث شده بود که افکارم در هم و آزار دهنده باشند ** فصل دوازده دست نوشته طلعت دفتر کهنه و قدیمی را که در دست داشت ، برای بار دیگر ورق زد و با دیدن کاغذ تا خورده و قدیمی که در میان صفحات دفتر جای گرفته بود متعجب شد و با دقت کاغذ را گشود و با دیدن دست خطی آشنا اشک از چشمانش سرازیر شد . طلعت که به شدت احساس دلتنگی میکرد آه بلندی کشید و شروع به خواندن دست نوشته ها کرد : هرگز برایم باور کردنی نبود که پس از خزان سرد زندگی ام دوباره در قلبم جوانه ای شکوفا شود و با خود بهار را به ارمغان آورد ، خاطرات تلخ این سالهای اخیر مانند جراحتی که آبستن درد و رنج های التیام نیافته بود با روح و جانم آمیخته شده بود و این باور را برایم به امری ناممکن و نا باورانه تبدیل میکرد ر. در این سالهایی که به تلخی و با خاطراتی دردناک ،سپری شده بود،لحظه به لحظه خود را سرزنش میکردم ودر اعماق پنهان ذهنم بارها و بارها خود و زنی که دوست داشتم یعنی مادرم را محاکه و مجازات میکردم . خاطرات تلخ و شیرینی که با شوکت داشتم هرگز از ذهن خسته ام خارج نمیشد و هر صبح و شام، شوکت را با تمام مهربانی ها و دلسوزی های زنانه اش تصور میکردم و با یاد و خاطر او به زندگی پوچ و تو خالی خود ادامه میدادم . افسوس که حسادت های مادرانه ی ننه قمر سلطان ، تمام دلخوشی های شیرین زندگی ام را از من ربوده بود و برایم ،چیزی به غیر از احساس گناه و حسرت باقی نگداشته بود. احساس گناه بعد از گذراندن این سال ها ی پر درد، هنوز بر وجودم سایه ای گسترده افکنده است زیرا که در آن روز شوم هرگز نتوانسته بودم از شوکت و پاره ای از وجودم که در بطن او پرورش می یافت درمقابل حسادت ها ورفتارها ی نا عادلانه ننه قمر سلطان محافظت کنم و اکنون شوکت و طفل متولد نشده ام ، مظلومانه و بی گناه در زیر خاک های سرد و نمور باغ پدر بزرگ جای گرفته اند . آری اینک با تمام وجود از شکوفا شدن بهاری دیگر، بر خزان سرد و دلگیر زندگی ام می هراسم و بارها و بارها بر خود نهیب میزنم که من استحقاق دوباره شکوفا شدن و رسیدن به آرامش و خوشبختی را نداشته و نخواهم داشت اما وجود این زن ، با همه ی محبت ها ومهربانی های پنهان و مخفیانه اش چنان بر روح وقلبم گرما بخشیده که گویی بهار نزدیگ است وگیاهان یخ بسته ی روح و جانم در حال جوانه زدن هستند و اما من با وجود این قلب مجروح و یخ بسته ،هیچ چاره ای به غیر از دور شدن از این گرمای لدت بخش ندارم زیرا که میترسم ، میترسم از اتفاقاتی که دوباره تکرار شوند و دردی بر دردهای دیرینه ام بیفزایند .امروز برای اولین بار صورت دوست داشتنی و زیبای او را دیدم و برای لحظاتی از خود بی خود شده و تمام دردها و رنج های قدیمی را از یاد بردم ، اما افسوس که این خوشی عمر کوتاهی داشت و من اینبار نیز در محافظت از کسی که به من پناه آورده بود مغلوب شدم واین امر برایم چنان سنگین و گران تمام شده بود که تصمیم به دوری کردن از او گرفتم ]شاید حضور من در زندگی این زن او را نیز مثل شوکت ، ناعادلانه به قعر ناکامی و تباهی میکشید ، پس باید از او دوری میکردم و به زندگی با این قلب یخی و سرد ادامه میدام، اما وقتی که به خانه بازگشتم و جای خالی او را در خانه حس کردم گویی که صدای شکستن قلب یخی و بلورینم را شنیدم و با نا امیدی وسرخوردگی خود را به کنار حوض کشاندم و با در دست گرفتن سری که از حجم افکار گوناگون سنگین شده بود ، روی لبه ی حوض نشستم مدت ها در همان حالت بودم تا اینکه با شنیدن صدای پایی که به من نزدیک میشد ،سر سنگینم را از روی دست برداشته و رد صدا را دنبال کردم به سختی از جایم برخاستم و برای اطمینان پیدا کردن از حضورش، دستم را بلند کردم و رو بند سفیدش را بالا زدم ، خودش بود که اینبار زیبا تر از قبل شده بود چشمان گیرا و بوی