ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت48 زمانی که به خانه رسیدم در کمال ت
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت49
ترس و شک تمام وجودم را در بر گرفته بود و با خودم فکر میکردم که چرا اسماعیل خان نیمه شب خانه را ترک کرد؟
خوب میدانستم که در شب کشیکچی ها در کوی و برزن نگهبانی میدهند و از عابرین اسم شب را خواهند پرسید اما اسماعیل خان از کجا اسم شب را میدانست ؟!
افکار زیادی در ذهنم رژه میرفتند و به دلهره و ترس من دامن میزدند.
نزدیک به سپیده ی صبح بود که همچنان با هزاران فکر و خیال منفی منتظر شنیدن صدایی مبنی بر بازگشت اسماعیل خان بودم که بلاخره صدای درب چوبی و سپس صدای قدم های سنگین او را شنیدم
هزاران بار به خاطر بازگشت او به خانه و صحیح و سالم بودنش خدا را شکر کردم اما افکار منفی و حدس و گمانهایی که درمورد اسماعیل خان به دهنم میرسید دست بردار نبودند و آرامش ناکامل من را کاملآ بر هم زده بودند .
امروز مطابق با روزهای دیگر خود را با امورات مربوط به خانه مشغول کرده بودم اما افکار منفی که در ذهن داشتم ،اینبار من را از اسماعیل خان گریزان کرده بود ، شک و تردید چنان بر وجودم سایه افکنده بود که ترجیچ میدادم تا فهمیدن واقعیت درباره ی زندگی این مرد کمتر در مقابل او آفتابی شوم و تلاش کنم تا بتوانم بیشتر او را بشناسم ، بنابر این در آن روز طبق ناشنایی اسماعیل خان را خیلی زود پشت در اندرونی او گذاشتم و به اندرونی که به من داده شده بود باز گشتم .مدت زیادی در اندرونی خود را حبس کرده بودم و به اسماعیل خان فکر میکردم .
تا جایی که میدانستم کار همه ی اعتماد الدوله ها در دوایر حکومتی و در محور مهمی قرار داشت و به طور قطع اسماعیل خان نیز در دم و دستگاه های حکومتی نقش به سزایی داشت که توانسته بود بدون دانستن رمز شب به راحتی در معابر ،رفت و آمد داشته باشد.
بعد از اینکه از رفتن اسماعیل خان اطمینان پیدا کردم مشغول رختشویی شدم و برای پختن طعام به مطبخ رفتم و سعی کردم با سرگرم کردن خود از هجوم افکار مختلف و متفاوتی که وحشیانه من را طعمه قرار میدادند رهایی یابم .
نزدیک به ظهر بود که صدای کوبه ی ئلکه ی درچوبی خانه به صدا در آمد از صدای نازک ئلکه متوجه شدم که زنی در را میکوبد
با به یاد آوردن اتفاق دیروز و خشم قمر سلطان دوباره ترس و وحشت بر وجودم مستولی شد
نه اینکه از قمر سلطان ترسی داشته باشم بلکه فقط از آبرو ریزی و سر و صدا جلوی در و همسایه ها اجتناب میکردم
خوشبختانه بر خلاف تصور من کسی به غیر از عمه ملوک پشت در نبود
عمه ملوک با مهربانی من را در آغوش دلگرم کننده اش گرفت و گفت :ننه اختر دیروز چقدر دلنگرانت بودم الهی که این قمر سلطان گور به گور بشه که این بلا رو به سر تو آورد
لبخند زدم و گفتم :نگران نباش عمه جون حالا که چیزی نشده خدا رو شکر هنوز از بی کفنی زنده ایم .
عمه ملوگ سگرمه های پرپشت و به هم پیوسته اش را در هم کشید و گفت :دیروز وقتی که خبر که به گوش این زن رسید ، مثل اسپند روی آتیش شد و شروع به جلز و ولز کرد .
وقتی چادر چاقچوق کردنش رو دیدم شصتم با خبر شد که خیالات شومی در سرش داره و قراره که آشوبی بر پا کنه ،بنابر این خیلی سریع آماده شدم و پشت سرش به راه افتادم .
نمیدونی ننه،این اسماعیل ننه مرده چه حال شده بود عینهو مرده سفید شده بود و رنگ به صورتش نبود بیچاره همش دل نگرون تو بود و خودش رو شماتت میکرد
خیلی دلم میخواست که عمه ملوک بیشتر درباره ی اسماعیل خان و دلنگرانی هایش تعریف میکرد اما او نگاهی به من کرد و گفت : خدا را صد کرور شکر که حالت خوبه و سلامتی ننه
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت50
به مطبخ رفتم و از سماور ذغالی دو پیاله چایی تازه دم ریختم و از نان قندی که صبح پخته بودم و با شیره ی خرما شیرین کرده بودم ،برای پذیرایی از عمه ملوک به اندرونی بردم
عمه ملوک، چانه اش حسابی گرم شده بود و من حسابی گوش شنیدن داشتم دلم از این همه تنهایی به درد آمده بود و بعد از مدتها تنهایی و بی همزبانی اینک از شنیدن حرف های عمه ملوک لذت میبردم
عمه ملوک از پوراندخت سخن میگفت مثل اینکه ابوالفضل خان موضوع مراجعت من را از پوراندخت مخفی نگاه داشته بود و از دیروز که پوران دخت درباره ی موضوع آوارگی و رجوع من به خانه ی اعتماد الدوله ی بزرگ فهمیده بود از این باب ناراحت شده و بسیار خودش را به خاطر این بی عدالتی و کوتاهی که در حق من شده بود سرزنش میکرد و از ابوالفضل خان بابت این مخفی کاری بسیار دلگیر بود .
عمه ملوک میگفت که پوران به زودی برای دیدن من به خانه ی اسماعیل خان خواهد آمد
با به یاد آوردن روز های سخت بعد از فوت ننه رباب آهی کشیدم و به عمه ملوک گفتم : من از پوران خرده ای به دل نگرفته ام
عمه ملوک لبخند تلخی زد و گفت : هی ننه این دختر هم عجب پیـ ـشونی نوشتی داره ! از درد ناعلاجی به خر میگه خانم باجی
اخه تو که خبر نداری این پوران بخت برگشته حتی بعد از به دنیا آوردن محمود میرزا ، هنوز هم عنان زندگی و مردش رو تو دستش نداره و از بخت بد این دختر ، ابوالفضل بدون اجازه ی قمر سلطان آب توی حلقومش گیر میکنه
قبل از پوران دخت ابوالفضل خان از زنش نا راضی نبود اما او فقط به خاطر امر قمر سلطان زن بیچاره را طلاق داد و از خانه بیرون کرد
برخلاف ابوالفضل که یه زن و زندگیش بها نمیداد ،اسماعیل غیرت داشت و اون خدا بیامرز شوکت خیلی واسش عزیز بود و حرف و خواهش شوکت واسش قابل احترام بود، ولی امان از این دنیا ...
عمه ملوک مکث کوتاهی کرد و ادامه داد از قدیم گفتن که از سه تا چیز باید ترسید ،دیوار شکسته و سگ درنده و زن سلیطه
بعد هم پشت دستش را به دهان گرفت و دندان هایش را روی آن فشرد و گفت :خدا آخر عاقبت همه را به خیر کنه اما اختر خوب حواست به قمر سلطان باشه ، الهی زبونم لال بشه اما میترسم مثل شوکت و طفل معصومش خدای نکرده ،زبونم لال، بلایی هم سر تو بیاره
از حرف های عمه ملوک که مثل کلاف پیچیده بی سرو ته بود متعجب بودم ،با اینکه خوب میدانستم که اسماعیل خان با قمر سلطان رابطه ی خوبی ندارد ولی هرگز دلیلش را نمیدانستم و درک نمیکردم که بین اسماعیل خان و قمر سلطان و شوکت خانم چه اتفاقاتی رخ داده است
من که بیش از حد درباره ی اسماعیل خان کنجکاو بودم خودرا برای سوال پرسیدن از عمه ملوک آماده کرده بودم ولی صدای قدم های مردانه ی اسماعیل خان مانع ادامه ی صحبت های عمه ملوک شد
عمه ملوک که از حضور اسماعیل خان در خانه اگاه شده بود نگاه پر معنایی به من کرد و با لحنی که نصیحتی مادرانه در خود داشت ،گفت :ننه از من به تو نصیحت که هر وقت شوهرت اومد خونه آب دستت بود باید بزاری زمین و از مردت استقبال کنی و بهش رسیدگی کنی
لیخند تلخی زدم وخجالت زده گفتم : شما که از دلیل ازدواج من و اسماعیل خان خبر دارید عمه ملوک
عمه ملوک لبخندی مهربان زد و گفت :اره ننه جون من خبر دارم ولی آرزوی این پیرزن اینه که هم تو و هم اسماعیل بعد از اینهمه مصیبتی که دیدید ، از حالا به بعد خوشحال باشید ،اگه خدا بخواد و تو هم یه کم بیشتر تلاش کنی میتونی برای همیشه قلب این مرد رو در اختیار خودت بگیری ولی باید یه ریزه سیاست زنونه خرج کنی و برای خودت توی دل اسماعیل خان جا باز کنی.
با حرف عمه ملوک کمی از رفتارم خجالت کشیدم و از اندرونی خارج شدم و به استقبال اسماعیل خان رفتم .
اسماعیل خان در کنار حوض نشسته بود و دست و صورتش را با آب سرد میشست تا شاید با این کار کمی از خستگی هایش را به دست آب بسپارد
سلام کردم و با خوشرویی از پله های ایوان به سمتش سرازیر شدم اما اسماعیل خان خیلی سرد جواب سلام من را داد و بدون اینکه سرش را بلند کند و من را نگاه کند به سمت ایوان رفت و قبل از اینکه او را از حضور عمه ملوک در خانه با خبر کنم به اندرونی اش پناه برد
از رفتار اسماعیل خان دل آزرده شده بودم و احساس سبک شدن میکردم و بابت اینکه به استقبال او رفته بودم در دل خود را سرزنش میکردم
بعد از اینکه نزد عمه ملوک بازگشتم ترجیح دادم که از رفتار سرد و بی توجهی اسماعیل خان حرفی نزنم و عمه ملوک نیز که گویی به وخامت اوضاع بین من و اسماعیل خان پی برده بود در این مورد هیچ سخنی به زبان نیاورد
عمه ملوک که آماده ی رفتن شده بود زیر لب برای من و اسماعیل خان دعا میکرد و بعد از مدتی خداحافظی کرد و خانه را ترک کرد
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
#خوشهیماه
فائزه ڪمال الدینے:
﷽
هیشش
گوش کن.
میشنوی؟ من رو با آفتاب شرقی نگاهت پریشان نکن. گوش کن. صدای ساز و دهل رو میشنوی؟
قلبم انگار، سورو ساتی عظیم برای خودش دارد .
جارچی شده است . میخواهد گوش زمینو زمان رو از نام تو پرکند.
میخواهد، میخواهد فریاد بزند و بگوید بالاخره آن دخترک ارسی ساز شده بانوی ایهام های رویا گونه ی واقعیم.
دستم میلرزد برای لمس بلورین دستت که اگر از این دست آب هم بنوشم برایم حکم باده ی ناب دارد.
باده ای از جنس بهشت .
از جنس خدا.
به تو از صبر و امید گفتم طوفان آمد؛ آسیب دیدی اما نشکستی.
دلم که لرزید پای رفتنم را شکستی.
یک عالمی برای نرسیدنمان به صف شد اما،
گفتمت قدࢪت تقدیࢪ مقدࢪ شده ے ما بیشتࢪ است.
راه عاشقی هموار نبود.
چشم و زبان عاشق نمیخواست
همینطور دل هم.
عقل را طلب میکرد.عقلی عاشق.!
که من بگویم و تو بگویی و غزل های حافظ بشنویم از هم .
پر از پند، پر از شوق و پر از رمز.
که تو آری بگویی به چنین منی و من از شوق به پرواز درآیم برای لمس برکت وجودت نه شمردن تار و پود جسمت.
که تو آری بگویی و من به انتظار یک دنیا غرق شدن در آفتاب شرقی نگاهت بنشینم و تو به رنگ سیب که گویی بویش را از تو به امانت گرفته بشوی.!
شاید حرف هایم هزیان باشد اما، درمقابلت اگر اینچنین نگویم جای ایهام دارد بانوی ارسی ساز عقل عاشق من.♡
جانـے و دلـے اے دل و جانم ھمـه تو
"مولوی"
#حسام_الدین
#ࢪستاا
اسرار روزه _10.mp3
10.28M
#اسرار_روزه
💢 از میان دونفر، با سطح هوشی و تلاشِ برابر، کسی در کسب کمالات انسانی، موفقتر و جلوتر است که ؛
در کنترل پرخوری، و تحمل کم خوری و گرسنگی، موفقتر است.
مکانیسم این تفاوت چگونه است؟
#استاد_شجاعی 🎤
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 چرا آقا #امام_زمان عج مهم تر از نماز است؟
🍃🌼 اللهم عجل لولیک الفرج🌼🍃
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از ڪوچہ احساس
سلام دوستان
بعضی آدم ها خداوند با بیماری امتحانشون میکنه
خواهر من هم از زمانی که یادم هست گرفتار بیماری هستند.
بیماری های عجیب و غریب ناگهانی میاد و ناگهانی هم میره
و حالا کرونا بیماری قبلی ایشون رو مجدد احیاء کرده با علائم جدید
الان بستری هستند در بیمارستان.
من هرچی دارم از این عزیز دارم. توی زندگیم تمام دارایی من اگر چیزی ازش دارم و شما گاهی از کم سوادی من بهره مند میشید از دریای علم این بزرگوار بوده.
با افتخار میگم استاد من هستند. کسی که زحمت قربانی ها رو همیشه میکشند.
اگر زحمتی نیست امروز سر یک ساعت مشخص ساعت ۶ براشون حدیث کساء بخونیم. اگر هم نتونستید حمد شفاء بخونید.
ثوابش قطعا نصیب خودتون میشه.
اجرکم عندالله
#هیام
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت50 به مطبخ رفتم و از سماور ذغالی د
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت51
به خاطر اتفاقی که افتاده بود ، بارها و بارها خودم را به خاطر حماقتم سرزنش کردم و احساس کردم که خودم را به این مرد تحمیل کرده ام و از بی توجهی و سردی رفتار اسماعیل خان بسیار دلگیر و سرخورده شده بودم
از روزی که عمه ملوک به دیدن من آمده بود مدتی گذشته بود ومن در این مدت به شدت از روبه رو شدن با اسماعیل خان گریزان بودم و به دلایل مختلف از او دوری میکردم و بیشتر شبیه به موشی بودم که با دیدن گربه به نزدیک ترین سوراخ،برای مخفی شدن پناه میبرد
از طرفی اسماعیل خان نیز برای حرف زدن و دیدن من هیچ تلاشی نمیکرد و من حدس میزدم که شرایط و اوضاع کاملا بر وقف مراد اوست
از دور کارها و رفتارهای اسماعیل خان را زیر نظر داشتم و گاهی متوجه ی خروج شبانگاهی او از خانه میشدم و در قضاوت کارها و رفتارهای اسماعیل خان دچار شک و دو دلی شده بودم
از طرفی محبت ها و مهربانی ها و چشم های تنها و غمگین اسماعیل خان و از طرف دیگر رفتارهای ضد و نقیض و غیبت های شبانگاهی او باعث شده بود که افکارم در هم و آزار دهنده باشند
**
فصل دوازده
دست نوشته
طلعت دفتر کهنه و قدیمی را که در دست داشت ، برای بار دیگر ورق زد و با دیدن کاغذ تا خورده و قدیمی که در میان صفحات دفتر جای گرفته بود متعجب شد و با دقت کاغذ را گشود و با دیدن دست خطی آشنا اشک از چشمانش سرازیر شد .
طلعت که به شدت احساس دلتنگی میکرد آه بلندی کشید و شروع به خواندن دست نوشته ها کرد :
هرگز برایم باور کردنی نبود که پس از خزان سرد زندگی ام دوباره در قلبم جوانه ای شکوفا شود و با خود بهار را به ارمغان آورد ،
خاطرات تلخ این سالهای اخیر مانند جراحتی که آبستن درد و رنج های التیام نیافته بود با روح و جانم آمیخته شده بود و این باور را برایم به امری ناممکن و نا باورانه تبدیل میکرد ر.
در این سالهایی که به تلخی و با خاطراتی دردناک ،سپری شده بود،لحظه به لحظه خود را سرزنش میکردم ودر اعماق پنهان ذهنم بارها و بارها خود و زنی که دوست داشتم یعنی مادرم را محاکه و مجازات میکردم .
خاطرات تلخ و شیرینی که با شوکت داشتم هرگز از ذهن خسته ام خارج نمیشد و هر صبح و شام، شوکت را با تمام مهربانی ها و دلسوزی های زنانه اش تصور میکردم و با یاد و خاطر او به زندگی پوچ و تو خالی خود ادامه میدادم .
افسوس که حسادت های مادرانه ی ننه قمر سلطان ، تمام دلخوشی های شیرین زندگی ام را از من ربوده بود و برایم ،چیزی به غیر از احساس گناه و حسرت باقی نگداشته بود.
احساس گناه بعد از گذراندن این سال ها ی پر درد، هنوز بر وجودم سایه ای گسترده افکنده است زیرا که در آن روز شوم هرگز نتوانسته بودم از شوکت و پاره ای از وجودم که در بطن او پرورش می یافت درمقابل حسادت ها ورفتارها ی نا عادلانه ننه قمر سلطان محافظت کنم و اکنون شوکت و طفل متولد نشده ام ، مظلومانه و بی گناه در زیر خاک های سرد و نمور باغ پدر بزرگ جای گرفته اند .
آری اینک با تمام وجود از شکوفا شدن بهاری دیگر، بر خزان سرد و دلگیر زندگی ام می هراسم و بارها و بارها بر خود نهیب میزنم که من استحقاق دوباره شکوفا شدن و رسیدن به آرامش و خوشبختی را نداشته و نخواهم داشت اما وجود این زن ، با همه ی محبت ها ومهربانی های پنهان و مخفیانه اش چنان بر روح وقلبم گرما بخشیده که گویی بهار نزدیگ است وگیاهان یخ بسته ی روح و جانم در حال جوانه زدن هستند و اما من با وجود این قلب مجروح و یخ بسته ،هیچ چاره ای به غیر از دور شدن از این گرمای لدت بخش ندارم زیرا که میترسم ، میترسم از اتفاقاتی که دوباره تکرار شوند و دردی بر دردهای دیرینه ام بیفزایند .امروز برای اولین بار صورت دوست داشتنی و زیبای او را دیدم و برای لحظاتی از خود بی خود شده و تمام دردها و رنج های قدیمی را از یاد بردم ، اما افسوس که این خوشی عمر کوتاهی داشت و من اینبار نیز در محافظت از کسی که به من پناه آورده بود مغلوب شدم واین امر برایم چنان سنگین و گران تمام شده بود که تصمیم به دوری کردن از او گرفتم
]شاید حضور من در زندگی این زن او را نیز مثل شوکت ، ناعادلانه به قعر ناکامی و تباهی میکشید ، پس باید از او دوری میکردم و به زندگی با این قلب یخی و سرد ادامه میدام، اما وقتی که به خانه بازگشتم و جای خالی او را در خانه حس کردم گویی که صدای شکستن قلب یخی و بلورینم را شنیدم و با نا امیدی وسرخوردگی خود را به کنار حوض کشاندم و با در دست گرفتن سری که از حجم افکار گوناگون سنگین شده بود ، روی لبه ی حوض نشستم
مدت ها در همان حالت بودم تا اینکه با شنیدن صدای پایی که به من نزدیک میشد ،سر سنگینم را از روی دست برداشته و رد صدا را دنبال کردم به سختی از جایم برخاستم و برای اطمینان پیدا کردن از حضورش، دستم را بلند کردم و رو بند سفیدش را بالا زدم ، خودش بود که اینبار زیبا تر از قبل شده بود
چشمان گیرا و بوی
خوش حضورش تمام وجودم را مسخ کرده بود ، چگونه میتوانستم در مقابل این وسوسه و کششی که بین ما ایجاد شده بود مقاومت کنم ؟
اما عقل بر من نهیب میزد که از او دور بمانم و به این ترتیب از او محافظت کنم ، جدالی سخت بین عقل و قلبم بوجود آمده بود که در پایان عقل بر دیگری پیشی گرفت و به سختی توانستم بر قدرت جاذبه ی چشمانش غالب شوم و با سرعت از او واز خانه ای که در آن حضور داشت ، فرار کنم .
اینک قلب و ذهنم درگیر وسوسه ها و جاذبه هایی شده است که نام آن را نمیدانم ، عشق یا هوس ؟!
هر شب در خلوت و تنهایی به باغ خانه ی پدر بزرگ میروم تا با شوکت خلوت کنم ودر زیر نور مهتاب و در حضور خدا از دردهای آشکار و پنهان قلب خسته ام با او سخن بگویم ، شاید شوکت با شنیدن حرفهایی که روی قلبم سنگینی میکرد از بار سنگین گناه من که از بی کفایتی های مردانه ام نشأت میگرفت با بزرگواری میگذشت و بار سنگینی را از روی شانه های خسته ام برمیداشت .
شاید حتی برای یک بارهم که شده به خواب من می آمد و با لبخند به میگفت که در این بی عدالتی تقصیری نداشته ام ، اما شوکت نیز از من دلگیر و ناراحت است و من را باعث و بانی تمام این اتفاقات تلخ میداند و این حس ناراحتی و گناه سالهاست که روح من را مثل خوره میجود و نابود میکند .
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸نيمه ماه و دلم
🎉در پي قرص قمر است
🌸چشم اميد من
🎊امشب به دعاي سحر است
🌸مژده دادند
🎉ملائک که حسن مي آيد
🌸فاطمه منتظر جلوه روی پسر است
🎉 ميلاد امام
حسن مجتبی (ع) مبارک باد💐
••••❥❣❥•••••••••••••••••••••
٠•●❣·♥╣╠♥·❣●•٠
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🌼🍃هر روز صبح
🌼🍃نیایش را پر از نیاز
🌼🍃نیاز را پر از وصال
🌼🍃و وصال را پر از خدا کنیم
🌼🍃هر روز صبح
🌼🍃چشمها را پر از هوای ناب
🌼🍃گوشها را پر از جواب
🌼🍃و تنفس را پر از آفتاب کنیم
🌼🍃و هر روز صبح
🌼🍃متفاوت باشیم از دیروز
🌼🍃لبریز باشیم از امروز
🌼🍃و خالی باشیم از فردا
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•