eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.2هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت51 به خاطر اتفاقی که افتاده بود ،
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 باور کردنش برای من سخت بود بلاخره بعد از مدتها او روبروی من نشسته بود و کودکش را در آغوش داشت مادر شدن پوراندخت برای من به قدری خوشایند بود که لبخند از روی لبهایم محو نمیشد محمود پسر بچه ی بانمک و ملوسی بود که دیدنش لبخند بر لبهایم می نشاند پوران دخت و من بعد از مدتها یکدیگر را ملاقات میکردیم حرف های زیادی برای گفتن داشتیم من از ننه رباب و روزهای سختی که گذرانده بودم برای پوران سخن میگفتم و او درباره ی به دنیا آمدن محمود و انتظارش برای بازگشت من به خانه ی اعتماد الدوله ها سخن میگفت مهمترین و البته ناراحت کننده ترین خبری که از زبان پوران دخت شنیده بودم در مورد بدری بود همان دختر سبزه و لاغر اندامی که با او روزهای زیادی را سپری کرده بودم آخرین باری که بدری را دیده بودم درباره ی ازدواجش با غلام سیاه گفته بود و من از صمیم قلب برایش آرزوی خوشیختی کرده بودم ، اما امروز خبر ناراحت کننده ی بیماری بدری که مرض الموت یا همان وبا بود را از زبان پوراندخت شنیدم و از فهمیدن این خبر نا خوشایند بسیار آشفته و پریشان شدم پوران دخت میگفت که اعتماد الدوله ی بزرگ درباره ی ایجاد قرنطینه هایی سخن میگفته است و این قرنطینه ها بوسیله ی صدر اعظم، میرزا تقی خان امیر کبیر ایجاد شده که برای جلو گیری از شیوع بیماری هایی همچون ، وبا و طاعون در مرزهای شهری ایجاد شده که در این قرنطینه های مرزی مسافران را چند روزی نگاه میدارند و دود میدهند و بعد از اطمینان ، آنها را روانه میکنند و همچنین ایجاد مکان هایی که در آنجا از افراد بیمار پرستاری میکنند نیز ایجاد شده بود پوران دخت درباره ی بدری سخن میگفت که هیچ کسی را نداشت تا برای او دلسوزی کند و از او پرستاری کند و ابوالفتح خان نیز از ترس شیوع بیماری در خانه اش بدری را از خانه بیرون انداخته است و در حال حاضر بدری در یکی از مریض خانه هایی که مبتلایان در آن به سر میبردند تحت مراقبت است . با فهمیدن موضوع بیماری بدری بسیار غمگین شده بودم و خاطرات روزهایی که در کنار ننه رباب بودم پیش چشم انم جان گرفته بود شیوع وبا و طاعون خیلی از عزیزان ما را از ما میگرفت و باعث کشته شدن عده ای از مردان و زنان و حتی کودکان معصوم میشد با فکر کردن به بدری تصمیم گرفته بودم که هر طور که شده برای ملاقات بدری به مریض خانه بروم زیرا شاید این آخرین دیدار من و بدری در این دنیای فانی باشد.درباره ی قرنطینه ها یی که ساخته شده بود چیز هایی شنیده بودم و میدانستم که ایجاد این قرنطینه ها باعث کسب اطلاعات بیشتر حکیمان مکتب سینایی، درباره ی این بیماری ها میشود و از طرف دیگر شنیده بودم که بعضی از مردم از سیستم این قرنطینه ها بهره مند وکمی با طب غربی نیز آشنا شده بودند اینطور که پوراندخت میگفت :بدری به تازگی بیمار شده بود و من امیدوار بودم که او در مریض خانه ، درد و عذابی را که ننه رباب در خانه تحمل کرده بود تجربه نکند به هر سختی که بود بلاخره به ملاقات بدری رفتم ولی این بدری کجا و آن بدری فرز و چالاک همیشگی کجا ! صورت سبزه ی بدری رنگ زرد به خود گرفته بود و به نظر میرسید که درد و رنج بیماران مبتلا به وبا در مریض خانه نیز کمتر از درد و رنج ننه رباب نیست بعضی از بیماران در حال قی کردن بودند و بعضی بی حال در بستر افتاده بودند بدری با دیدن من قطره ی اشکی از چشمانش جاری شد و قبل از اینکه من دهانم را برای گفتن حرفی باز کنم اخم هایش را در هم کشید و گفت : تو نباید به مریض خانه میآمدی لبخندی زدم و به چهره ی زرد و چشمان گود رفته اش نگاه کردم و گفتم :برای دیدن یک دوست قدیمی لازم دیدم که به مریض خانه بیایم . بدری لبخند زد لبخندی که در آن هزاران غم و اندوه پنهان بود لبهایش میخندید ولی چشم هایش میبارید و این نهایت اندوه و غم این زن بود، زنی که سالها طعم رنج و سختی را چشیده بود و هرگز روی خوشی را ندید واینک تنها و غریب با مرگ دست به گریبان بود نزدیک تر شدم و خواستم دستان لاغر و زنگ پریده اش را در دست بگیرم ولی او دستهایش را به تندی کنار کشید و گفت : اختر به من نزدیک نشو ،تو باید خیلی بیشتر از من زندگی کنی و زندگی خوبی داشته باشی لبخند تلخی زدم و با این که حقیقت ماجرا را میدانستم به بدری گفتم : از این ستون به اون ستون فرجه انشالله تو هم توی این مریض خونه شفا پیدا میکنی وزندگی طولانی را تجربه میکنی بدری با سر آستین لباسش که چندان نیز تمیز نبود اشک چشمانش را پاک کرد و گفت : پیاله ی عمر من لبریز شده و اگه خیلی زنده باشم ده روز بیشتر نیست و امیدی هم برای بیشتر زندگی کردن ندارم من از بچگی با سیاه بختی بزرگ شدم با شور بختی ازدواج کردم و به غریبی میمیرم ،اشک های بدری سرازیر شده بود و حالش دگرگون بود به سختی قدحی را که جلوی دستش بود برداشت و در آن قی کرد و من مات و مبهوت ب