هدایت شده از ڪوچہ احساس
سلام دوستان
بعضی آدم ها خداوند با بیماری امتحانشون میکنه
خواهر من هم از زمانی که یادم هست گرفتار بیماری هستند.
بیماری های عجیب و غریب ناگهانی میاد و ناگهانی هم میره
و حالا کرونا بیماری قبلی ایشون رو مجدد احیاء کرده با علائم جدید
الان بستری هستند در بیمارستان.
من هرچی دارم از این عزیز دارم. توی زندگیم تمام دارایی من اگر چیزی ازش دارم و شما گاهی از کم سوادی من بهره مند میشید از دریای علم این بزرگوار بوده.
با افتخار میگم استاد من هستند. کسی که زحمت قربانی ها رو همیشه میکشند.
اگر زحمتی نیست امروز سر یک ساعت مشخص ساعت ۶ براشون حدیث کساء بخونیم. اگر هم نتونستید حمد شفاء بخونید.
ثوابش قطعا نصیب خودتون میشه.
اجرکم عندالله
#هیام
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت50 به مطبخ رفتم و از سماور ذغالی د
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت51
به خاطر اتفاقی که افتاده بود ، بارها و بارها خودم را به خاطر حماقتم سرزنش کردم و احساس کردم که خودم را به این مرد تحمیل کرده ام و از بی توجهی و سردی رفتار اسماعیل خان بسیار دلگیر و سرخورده شده بودم
از روزی که عمه ملوک به دیدن من آمده بود مدتی گذشته بود ومن در این مدت به شدت از روبه رو شدن با اسماعیل خان گریزان بودم و به دلایل مختلف از او دوری میکردم و بیشتر شبیه به موشی بودم که با دیدن گربه به نزدیک ترین سوراخ،برای مخفی شدن پناه میبرد
از طرفی اسماعیل خان نیز برای حرف زدن و دیدن من هیچ تلاشی نمیکرد و من حدس میزدم که شرایط و اوضاع کاملا بر وقف مراد اوست
از دور کارها و رفتارهای اسماعیل خان را زیر نظر داشتم و گاهی متوجه ی خروج شبانگاهی او از خانه میشدم و در قضاوت کارها و رفتارهای اسماعیل خان دچار شک و دو دلی شده بودم
از طرفی محبت ها و مهربانی ها و چشم های تنها و غمگین اسماعیل خان و از طرف دیگر رفتارهای ضد و نقیض و غیبت های شبانگاهی او باعث شده بود که افکارم در هم و آزار دهنده باشند
**
فصل دوازده
دست نوشته
طلعت دفتر کهنه و قدیمی را که در دست داشت ، برای بار دیگر ورق زد و با دیدن کاغذ تا خورده و قدیمی که در میان صفحات دفتر جای گرفته بود متعجب شد و با دقت کاغذ را گشود و با دیدن دست خطی آشنا اشک از چشمانش سرازیر شد .
طلعت که به شدت احساس دلتنگی میکرد آه بلندی کشید و شروع به خواندن دست نوشته ها کرد :
هرگز برایم باور کردنی نبود که پس از خزان سرد زندگی ام دوباره در قلبم جوانه ای شکوفا شود و با خود بهار را به ارمغان آورد ،
خاطرات تلخ این سالهای اخیر مانند جراحتی که آبستن درد و رنج های التیام نیافته بود با روح و جانم آمیخته شده بود و این باور را برایم به امری ناممکن و نا باورانه تبدیل میکرد ر.
در این سالهایی که به تلخی و با خاطراتی دردناک ،سپری شده بود،لحظه به لحظه خود را سرزنش میکردم ودر اعماق پنهان ذهنم بارها و بارها خود و زنی که دوست داشتم یعنی مادرم را محاکه و مجازات میکردم .
خاطرات تلخ و شیرینی که با شوکت داشتم هرگز از ذهن خسته ام خارج نمیشد و هر صبح و شام، شوکت را با تمام مهربانی ها و دلسوزی های زنانه اش تصور میکردم و با یاد و خاطر او به زندگی پوچ و تو خالی خود ادامه میدادم .
افسوس که حسادت های مادرانه ی ننه قمر سلطان ، تمام دلخوشی های شیرین زندگی ام را از من ربوده بود و برایم ،چیزی به غیر از احساس گناه و حسرت باقی نگداشته بود.
احساس گناه بعد از گذراندن این سال ها ی پر درد، هنوز بر وجودم سایه ای گسترده افکنده است زیرا که در آن روز شوم هرگز نتوانسته بودم از شوکت و پاره ای از وجودم که در بطن او پرورش می یافت درمقابل حسادت ها ورفتارها ی نا عادلانه ننه قمر سلطان محافظت کنم و اکنون شوکت و طفل متولد نشده ام ، مظلومانه و بی گناه در زیر خاک های سرد و نمور باغ پدر بزرگ جای گرفته اند .
آری اینک با تمام وجود از شکوفا شدن بهاری دیگر، بر خزان سرد و دلگیر زندگی ام می هراسم و بارها و بارها بر خود نهیب میزنم که من استحقاق دوباره شکوفا شدن و رسیدن به آرامش و خوشبختی را نداشته و نخواهم داشت اما وجود این زن ، با همه ی محبت ها ومهربانی های پنهان و مخفیانه اش چنان بر روح وقلبم گرما بخشیده که گویی بهار نزدیگ است وگیاهان یخ بسته ی روح و جانم در حال جوانه زدن هستند و اما من با وجود این قلب مجروح و یخ بسته ،هیچ چاره ای به غیر از دور شدن از این گرمای لدت بخش ندارم زیرا که میترسم ، میترسم از اتفاقاتی که دوباره تکرار شوند و دردی بر دردهای دیرینه ام بیفزایند .امروز برای اولین بار صورت دوست داشتنی و زیبای او را دیدم و برای لحظاتی از خود بی خود شده و تمام دردها و رنج های قدیمی را از یاد بردم ، اما افسوس که این خوشی عمر کوتاهی داشت و من اینبار نیز در محافظت از کسی که به من پناه آورده بود مغلوب شدم واین امر برایم چنان سنگین و گران تمام شده بود که تصمیم به دوری کردن از او گرفتم
]شاید حضور من در زندگی این زن او را نیز مثل شوکت ، ناعادلانه به قعر ناکامی و تباهی میکشید ، پس باید از او دوری میکردم و به زندگی با این قلب یخی و سرد ادامه میدام، اما وقتی که به خانه بازگشتم و جای خالی او را در خانه حس کردم گویی که صدای شکستن قلب یخی و بلورینم را شنیدم و با نا امیدی وسرخوردگی خود را به کنار حوض کشاندم و با در دست گرفتن سری که از حجم افکار گوناگون سنگین شده بود ، روی لبه ی حوض نشستم
مدت ها در همان حالت بودم تا اینکه با شنیدن صدای پایی که به من نزدیک میشد ،سر سنگینم را از روی دست برداشته و رد صدا را دنبال کردم به سختی از جایم برخاستم و برای اطمینان پیدا کردن از حضورش، دستم را بلند کردم و رو بند سفیدش را بالا زدم ، خودش بود که اینبار زیبا تر از قبل شده بود
چشمان گیرا و بوی
خوش حضورش تمام وجودم را مسخ کرده بود ، چگونه میتوانستم در مقابل این وسوسه و کششی که بین ما ایجاد شده بود مقاومت کنم ؟
اما عقل بر من نهیب میزد که از او دور بمانم و به این ترتیب از او محافظت کنم ، جدالی سخت بین عقل و قلبم بوجود آمده بود که در پایان عقل بر دیگری پیشی گرفت و به سختی توانستم بر قدرت جاذبه ی چشمانش غالب شوم و با سرعت از او واز خانه ای که در آن حضور داشت ، فرار کنم .
اینک قلب و ذهنم درگیر وسوسه ها و جاذبه هایی شده است که نام آن را نمیدانم ، عشق یا هوس ؟!
هر شب در خلوت و تنهایی به باغ خانه ی پدر بزرگ میروم تا با شوکت خلوت کنم ودر زیر نور مهتاب و در حضور خدا از دردهای آشکار و پنهان قلب خسته ام با او سخن بگویم ، شاید شوکت با شنیدن حرفهایی که روی قلبم سنگینی میکرد از بار سنگین گناه من که از بی کفایتی های مردانه ام نشأت میگرفت با بزرگواری میگذشت و بار سنگینی را از روی شانه های خسته ام برمیداشت .
شاید حتی برای یک بارهم که شده به خواب من می آمد و با لبخند به میگفت که در این بی عدالتی تقصیری نداشته ام ، اما شوکت نیز از من دلگیر و ناراحت است و من را باعث و بانی تمام این اتفاقات تلخ میداند و این حس ناراحتی و گناه سالهاست که روح من را مثل خوره میجود و نابود میکند .
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸نيمه ماه و دلم
🎉در پي قرص قمر است
🌸چشم اميد من
🎊امشب به دعاي سحر است
🌸مژده دادند
🎉ملائک که حسن مي آيد
🌸فاطمه منتظر جلوه روی پسر است
🎉 ميلاد امام
حسن مجتبی (ع) مبارک باد💐
••••❥❣❥•••••••••••••••••••••
٠•●❣·♥╣╠♥·❣●•٠
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🌼🍃هر روز صبح
🌼🍃نیایش را پر از نیاز
🌼🍃نیاز را پر از وصال
🌼🍃و وصال را پر از خدا کنیم
🌼🍃هر روز صبح
🌼🍃چشمها را پر از هوای ناب
🌼🍃گوشها را پر از جواب
🌼🍃و تنفس را پر از آفتاب کنیم
🌼🍃و هر روز صبح
🌼🍃متفاوت باشیم از دیروز
🌼🍃لبریز باشیم از امروز
🌼🍃و خالی باشیم از فردا
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت51 به خاطر اتفاقی که افتاده بود ،
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت52
باور کردنش برای من سخت بود بلاخره بعد از مدتها او روبروی من نشسته بود و کودکش را در آغوش داشت
مادر شدن پوراندخت برای من به قدری خوشایند بود که لبخند از روی لبهایم محو نمیشد
محمود پسر بچه ی بانمک و ملوسی بود که دیدنش لبخند بر لبهایم
می نشاند
پوران دخت و من بعد از مدتها یکدیگر را ملاقات میکردیم حرف های زیادی برای گفتن داشتیم
من از ننه رباب و روزهای سختی که گذرانده بودم برای پوران سخن میگفتم و او درباره ی به دنیا آمدن محمود و انتظارش برای بازگشت من به خانه ی اعتماد الدوله ها سخن میگفت
مهمترین و البته ناراحت کننده ترین خبری که از زبان پوران دخت شنیده بودم در مورد بدری بود همان دختر سبزه و لاغر اندامی که با او روزهای زیادی را سپری کرده بودم
آخرین باری که بدری را دیده بودم درباره ی ازدواجش با غلام سیاه گفته بود و من از صمیم قلب برایش آرزوی خوشیختی کرده بودم ، اما امروز خبر ناراحت کننده ی بیماری بدری که مرض الموت یا همان وبا بود را از زبان پوراندخت شنیدم و از فهمیدن این خبر نا خوشایند بسیار آشفته و پریشان شدم
پوران دخت میگفت که اعتماد الدوله ی بزرگ درباره ی ایجاد قرنطینه هایی سخن میگفته است و این قرنطینه ها بوسیله ی صدر اعظم، میرزا تقی خان امیر کبیر ایجاد شده که برای جلو گیری از شیوع بیماری هایی همچون ، وبا و طاعون در مرزهای شهری ایجاد شده که در این قرنطینه های مرزی مسافران را چند روزی نگاه میدارند و دود میدهند و بعد از اطمینان ، آنها را روانه میکنند و همچنین ایجاد مکان هایی که در آنجا از افراد بیمار پرستاری میکنند نیز ایجاد شده بود
پوران دخت درباره ی بدری سخن میگفت که هیچ کسی را نداشت تا برای او دلسوزی کند و از او پرستاری کند و ابوالفتح خان نیز از ترس شیوع بیماری در خانه اش بدری را از خانه بیرون انداخته است و در حال حاضر بدری در یکی از مریض خانه هایی که مبتلایان در آن به سر میبردند تحت مراقبت است .
با فهمیدن موضوع بیماری بدری بسیار غمگین شده بودم و خاطرات روزهایی که در کنار ننه رباب بودم پیش چشم انم جان گرفته بود
شیوع وبا و طاعون خیلی از عزیزان ما را از ما میگرفت و باعث کشته شدن عده ای از مردان و زنان و حتی کودکان معصوم میشد
با فکر کردن به بدری تصمیم گرفته بودم که هر طور که شده برای ملاقات بدری به مریض خانه بروم زیرا شاید این آخرین دیدار من و بدری در این دنیای فانی باشد.درباره ی قرنطینه ها یی که ساخته شده بود چیز هایی شنیده بودم و میدانستم که ایجاد این قرنطینه ها باعث کسب اطلاعات بیشتر حکیمان مکتب سینایی، درباره ی این بیماری ها میشود و از طرف دیگر شنیده بودم که بعضی از مردم از سیستم این قرنطینه ها بهره مند وکمی با طب غربی نیز آشنا شده بودند
اینطور که پوراندخت میگفت :بدری به تازگی بیمار شده بود و من امیدوار بودم که او در مریض خانه ، درد و عذابی را که ننه رباب در خانه تحمل کرده بود تجربه نکند
به هر سختی که بود بلاخره به ملاقات بدری رفتم ولی این بدری کجا و آن بدری فرز و چالاک همیشگی کجا !
صورت سبزه ی بدری رنگ زرد به خود گرفته بود و به نظر میرسید که درد و رنج بیماران مبتلا به وبا در مریض خانه نیز کمتر از درد و رنج ننه رباب نیست
بعضی از بیماران در حال قی کردن بودند و بعضی بی حال در بستر افتاده بودند
بدری با دیدن من قطره ی اشکی از چشمانش جاری شد و قبل از اینکه من دهانم را برای گفتن حرفی باز کنم اخم هایش را در هم کشید و گفت : تو نباید به مریض خانه میآمدی
لبخندی زدم و به چهره ی زرد و چشمان گود رفته اش نگاه کردم و گفتم :برای دیدن یک دوست قدیمی لازم دیدم که به مریض خانه بیایم .
بدری لبخند زد لبخندی که در آن هزاران غم و اندوه پنهان بود
لبهایش میخندید ولی چشم هایش میبارید و این نهایت اندوه و غم این زن بود، زنی که سالها طعم رنج و سختی را چشیده بود و هرگز روی خوشی را ندید واینک تنها و غریب با مرگ دست به گریبان بود
نزدیک تر شدم و خواستم دستان لاغر و زنگ پریده اش را در دست بگیرم ولی او دستهایش را به تندی کنار کشید و گفت : اختر به من نزدیک نشو ،تو باید خیلی بیشتر از من زندگی کنی و زندگی خوبی داشته باشی
لبخند تلخی زدم و با این که حقیقت ماجرا را میدانستم به بدری گفتم : از این ستون به اون ستون فرجه انشالله تو هم توی این مریض خونه شفا پیدا میکنی وزندگی طولانی را تجربه میکنی
بدری با سر آستین لباسش که چندان نیز تمیز نبود اشک چشمانش را پاک کرد و گفت : پیاله ی عمر من لبریز شده و اگه خیلی زنده باشم ده روز بیشتر نیست و امیدی هم برای بیشتر زندگی کردن ندارم
من از بچگی با سیاه بختی بزرگ شدم با شور بختی ازدواج کردم و به غریبی میمیرم ،اشک های بدری سرازیر شده بود و حالش دگرگون بود به سختی قدحی را که جلوی دستش بود برداشت و در آن قی کرد و من مات و مبهوت ب
ه عذاب کشیدن او نگاه میکردم
چشمان بدری قرمز و بی حال بودند و اخرین چیزی که از او شنیدم این بود که من تنها کسی بودم که بعد از مبتلا شدنش به وبا او را ترد نکرده ام ، او خوشحال بود که برای آخرین بار من را میدید و امید داشت که در دنیای دیگر باز هم با من دیدار کند
بدری از من خواست که هر جه زودتر از مریض خانه بروم و من با کوله باری از خاطرات که با او گدرانده بودم او را ترک کردم و فکر کردم که زندگی چقدر نا عادلانه و بیرحم است
خوب میدانستم که بدری برای مدت زیادی زنده نخواهد بود و حالش هر روز بد تر از روز قبل خواهد شد و افسوس میخوردم که چقدر ساده انسانها از کنار هم عبور میکنند و میتوانند کسی را که به آنها بارها و بارها خوبی و محبت کرده است را به خاطر منافع خود دور بیندازند و ترک کنند
دلم گرفته بود از غربت و تنهایی بدری و همه ی بدری ها یی که با همه ی تلاشی که در زندگی کردند ،خیلی راحت کنار گذاشته شده و فراموش شده بودند و در هیچ کتاب و داستانی اسمی از آنها برده نشده و نخواهد شدو در آخر فقر و تنگدستی به بدبختی آنان می افزاید و غریبانه دفن میشوند
دلم گرفته بود به خاطر ننه رباب و تمام زنانی که برای راضی نگه داشتن دیگران از خود گذشتگی میکنند و تبدیل می شوند به کنیز ، کنیزهایی که لحظه های تلخ تنهاییشان را با هیچ کس نمیتوانند قسمت کنند و در آخر با حس تنهایی و اندوه با این زندگی نا عادلانه خداحافظی میکنند
در هنگام بازگشت به خانه بارها از ریختن اشک هایم جلو گیری کرده بودم اما وقتی که به خانه رسیدم تازه متوجه شدم که نفس در سینه ام حبس شده و قلبم سنگین شده و حس خفگی دارم
چندین بار محکم بر سینه ام کوبیدم تا اینکه هوا راهی برای ورود به شش هایم پیدا کند و با شروع نفس کشیدنم ، صدای زجه زدن هایم نیز بلند شد و کمی از غم و اندوه و زخم هایی که در سینه داشتم ،با زجه زدن و اشک ریختن التیام داده شد .
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹این ویدیوی بیست و هفت ثانیهای باید چند بار دیده بشه، چرا که خلاصهای موثر از تمام کتابهای اخلاقی است.
🔸قانون و مقررات مانعی برای حرکت اون آقای فرغون بدست نیست، بلکه این اخلاق و انسانیته که اونو وادار به توقف کرده❤️👌
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هرروزیک_آیه_ازقرآن 🌱🌻
🌼🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌼
🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌻
«قُلِ انظُرُوا مَاذَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ وَمَا تُغْنِي الْآيَاتُ وَالنُّذُرُ عَن قَوْمٍ لَّا يُؤْمِنُونَ»
بگو: «نگاه کنید چه چیز (از آیات عظمت خدا) در آسمانها و زمین است؟» امّا این آیات و انذارها براى کسانى که (بخاطر لجاجت) ایمان نمى آورند مفید نخواهد بود.
📚(سوره مبارکه یونس/ آیه
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
سفره دار توام ای عشق بفرما بنشین،
نان جو، زخم و نمک، خون جگر، بسیار است...
#حامد_عسکری
لحظه ی سبز افطار🍀 التماس دعای فرج و شفای بیماران🙏
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
دست هایش را جلو آورد و دست هایم را محکم توی دستش گرفت و فشرد و من بعد از مدت ها احساس کردم چانه ام می لرزد و بغض گلویم را می سوزاند ولی از اشک خبری نبود، چشمه اشک هایم هم مثل قلبم خشک شده بود. فقط لب های لرزانم را محکم به دندان گزیدم و این او بود که به جای من اشک به چشم آورد و آرام گفت:
– می دونم، می دونم.
اشک هایش سرازیر شد. توی تمام این مدت انگار این دو کلمه تنها حرف های آرامش بخشی بود که شنیده بودم. ناخودآگاه لبخند می زدم، بعد از مدت ها واقعا با آرامش لبخند می زدم. چون دلم آرام گرفته بود.
ادامه👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
بعد از سالها همزبونش برگشته😍😍