eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.2هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت52 باور کردنش برای من سخت بود بلاخ
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 در بین صدای زجه های من صدای مردانه ای به گوش رسید که دلیل زجه زدن هایم را جستجو میکرد سرم را بلند کردم و اسماعیل خان را دیدم که پیاله ی آبی را به سمتم گرفته بود و من را به آرامش دعوت میکرد با دستانی که از شدت غم و اندوه لرزان شده بود پیاله ی آب را از او گرفتم و جرعه ای از آن سر کشیدم او برخلاف همیشه که از من دوری میکرد ،اینبار بازویم را گرفت و کمک کرد تا بر روی لبه ی حوض بنشینم پیاله ی آب را که از دست لرزانم گرفته بود تا از هدر رفتن آب تازه و گوارا جلوگیری کند اما دوباره آن را به سمتم گرفت و من را ترغیب به نوشیدن آب کرد عجیب بود که او بعد از مدتها از پناهگاهش خارج شده بود زیرا مدتی بود که از هم گریزان بودیم و او در مواقعی که در خانه بود در اندرونی اش پناه میگرفت و به هیچ وجه آنجا را ترک نمیکرد مگر هنگامی که بخاطر روبرو نشدن با من ، با احتیاط به مستراح میرفت و یا از خانه خارج میشد وجود اسماعیل خان علاوه بر حس غم و اندوهی که بر وجودم سایه افکنده بود حس دیگری را نیز در من بیدار میکرد ،حسی که برایم ناشناخته بود آرامش و امنیتی که در نزدیکی او داشتم را هرگز تا به حال تجربه نکرده بودم وهمرا با این آرامش و امنیت حسی شبیه به اضطراب و هیجان را نیز تجربه میکردم و گاهی این هیجان به قدری زیاد میشد که صدای تپش قلبم را به وضوح میشنیدم اکنون نیز که او در کنار من ، روی لبه ی حوض نشسته است ، صدای کوبیده شدم قلبم را به در و دیوار سینه ام میشنوم گویی که قلبم حرفهای زیادی برای گفتن دارد که عقل آنها را نفی میکند و یا گوش یارای شنیدن آن حرفها را ندارد بار دیگر با چشمان غم بار که حرف های زیادی برای گفتن داشت به او نگریستم او با نگاهی متعجب پیاله ی آب را به سمتم گرفته بود با کمی تأمل پیاله را از دستش گرفتم و جرعه ای دیگر از آن آب گوارا نوشیدم صدای مردانه و پر جذبه ی او در گوشم پیچید : چه اتفاقی افتاده که تو را تا این اندازه پریشان کرده است؟ با خود فکر کردم که چقدر دلم برای شنیدن این صدا تنگ شده و چقدر وجود او بر روی زخم هایی که بر روح و قلبم وارد شده ،مرحم است اما افسوس که امیدی به عشق و علاقه ی او نسبت به من نبود و این آتش جان سوز به تنهایی جان من را میسوزاند و من را تبدیل به خاکستر میکرد خاکستری که دوباره جان میگرفت و من میشد و باز میسوخت و میسوخت و میسوخت و این درد و عذاب جان سوز هیچ انتها و پایانی نداشت چرا که من اختر بودم یعنی یک کنیز خانه به دوش و تنها که هیچ راهی به غیر از خاکستر شدن و یا انکار کردن این احساسات نداشت . این کنیز تنها و زجر کشیده به قدری از دیگران بی توجهی دیده بود که به خاطر اندک توجهی که به او میشد بغض میکرد و دهانش برای گفتن هیچ حرفی باز نمیشد در مقابل محبت و توجهی که نسبت به من نشان میداد چنان نا توان شده بودم که تنها با بغض و حسرت او را مینگریستم و مهر سکوت بر لب زده بودم که مبادا اشکهایم دوباره بی مهابا جاری شوند وقتی که بغض و سکوت و چشم های خسته و بی رمق من را دید ،دست های مردانه اش را برای تسکین بر روی شانه هایم گذاشت و این تیر آخر بود برای فرو پاشیده شدن بند بند وجود من ، منی که زن بودنم را فراموش نکرده و سرشار از احساسات خدشه دار وسرکوب شده بودم ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜