eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.2هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 ‌ ‌ 🌼🍃هر روز صبح 🌼🍃نیایش را پر از نیاز 🌼🍃نیاز را پر از وصال 🌼🍃و وصال را پر از خدا کنیم 🌼🍃هر روز صبح 🌼🍃چشمها را پر از هوای ناب 🌼🍃گوشها را پر از جواب 🌼🍃و تنفس را پر از آفتاب کنیم 🌼🍃و هر روز صبح 🌼🍃متفاوت باشیم از دیروز 🌼🍃لبریز باشیم از امروز 🌼🍃و خالی باشیم از فردا •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت51 به خاطر اتفاقی که افتاده بود ،
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 باور کردنش برای من سخت بود بلاخره بعد از مدتها او روبروی من نشسته بود و کودکش را در آغوش داشت مادر شدن پوراندخت برای من به قدری خوشایند بود که لبخند از روی لبهایم محو نمیشد محمود پسر بچه ی بانمک و ملوسی بود که دیدنش لبخند بر لبهایم می نشاند پوران دخت و من بعد از مدتها یکدیگر را ملاقات میکردیم حرف های زیادی برای گفتن داشتیم من از ننه رباب و روزهای سختی که گذرانده بودم برای پوران سخن میگفتم و او درباره ی به دنیا آمدن محمود و انتظارش برای بازگشت من به خانه ی اعتماد الدوله ها سخن میگفت مهمترین و البته ناراحت کننده ترین خبری که از زبان پوران دخت شنیده بودم در مورد بدری بود همان دختر سبزه و لاغر اندامی که با او روزهای زیادی را سپری کرده بودم آخرین باری که بدری را دیده بودم درباره ی ازدواجش با غلام سیاه گفته بود و من از صمیم قلب برایش آرزوی خوشیختی کرده بودم ، اما امروز خبر ناراحت کننده ی بیماری بدری که مرض الموت یا همان وبا بود را از زبان پوراندخت شنیدم و از فهمیدن این خبر نا خوشایند بسیار آشفته و پریشان شدم پوران دخت میگفت که اعتماد الدوله ی بزرگ درباره ی ایجاد قرنطینه هایی سخن میگفته است و این قرنطینه ها بوسیله ی صدر اعظم، میرزا تقی خان امیر کبیر ایجاد شده که برای جلو گیری از شیوع بیماری هایی همچون ، وبا و طاعون در مرزهای شهری ایجاد شده که در این قرنطینه های مرزی مسافران را چند روزی نگاه میدارند و دود میدهند و بعد از اطمینان ، آنها را روانه میکنند و همچنین ایجاد مکان هایی که در آنجا از افراد بیمار پرستاری میکنند نیز ایجاد شده بود پوران دخت درباره ی بدری سخن میگفت که هیچ کسی را نداشت تا برای او دلسوزی کند و از او پرستاری کند و ابوالفتح خان نیز از ترس شیوع بیماری در خانه اش بدری را از خانه بیرون انداخته است و در حال حاضر بدری در یکی از مریض خانه هایی که مبتلایان در آن به سر میبردند تحت مراقبت است . با فهمیدن موضوع بیماری بدری بسیار غمگین شده بودم و خاطرات روزهایی که در کنار ننه رباب بودم پیش چشم انم جان گرفته بود شیوع وبا و طاعون خیلی از عزیزان ما را از ما میگرفت و باعث کشته شدن عده ای از مردان و زنان و حتی کودکان معصوم میشد با فکر کردن به بدری تصمیم گرفته بودم که هر طور که شده برای ملاقات بدری به مریض خانه بروم زیرا شاید این آخرین دیدار من و بدری در این دنیای فانی باشد.درباره ی قرنطینه ها یی که ساخته شده بود چیز هایی شنیده بودم و میدانستم که ایجاد این قرنطینه ها باعث کسب اطلاعات بیشتر حکیمان مکتب سینایی، درباره ی این بیماری ها میشود و از طرف دیگر شنیده بودم که بعضی از مردم از سیستم این قرنطینه ها بهره مند وکمی با طب غربی نیز آشنا شده بودند اینطور که پوراندخت میگفت :بدری به تازگی بیمار شده بود و من امیدوار بودم که او در مریض خانه ، درد و عذابی را که ننه رباب در خانه تحمل کرده بود تجربه نکند به هر سختی که بود بلاخره به ملاقات بدری رفتم ولی این بدری کجا و آن بدری فرز و چالاک همیشگی کجا ! صورت سبزه ی بدری رنگ زرد به خود گرفته بود و به نظر میرسید که درد و رنج بیماران مبتلا به وبا در مریض خانه نیز کمتر از درد و رنج ننه رباب نیست بعضی از بیماران در حال قی کردن بودند و بعضی بی حال در بستر افتاده بودند بدری با دیدن من قطره ی اشکی از چشمانش جاری شد و قبل از اینکه من دهانم را برای گفتن حرفی باز کنم اخم هایش را در هم کشید و گفت : تو نباید به مریض خانه میآمدی لبخندی زدم و به چهره ی زرد و چشمان گود رفته اش نگاه کردم و گفتم :برای دیدن یک دوست قدیمی لازم دیدم که به مریض خانه بیایم . بدری لبخند زد لبخندی که در آن هزاران غم و اندوه پنهان بود لبهایش میخندید ولی چشم هایش میبارید و این نهایت اندوه و غم این زن بود، زنی که سالها طعم رنج و سختی را چشیده بود و هرگز روی خوشی را ندید واینک تنها و غریب با مرگ دست به گریبان بود نزدیک تر شدم و خواستم دستان لاغر و زنگ پریده اش را در دست بگیرم ولی او دستهایش را به تندی کنار کشید و گفت : اختر به من نزدیک نشو ،تو باید خیلی بیشتر از من زندگی کنی و زندگی خوبی داشته باشی لبخند تلخی زدم و با این که حقیقت ماجرا را میدانستم به بدری گفتم : از این ستون به اون ستون فرجه انشالله تو هم توی این مریض خونه شفا پیدا میکنی وزندگی طولانی را تجربه میکنی بدری با سر آستین لباسش که چندان نیز تمیز نبود اشک چشمانش را پاک کرد و گفت : پیاله ی عمر من لبریز شده و اگه خیلی زنده باشم ده روز بیشتر نیست و امیدی هم برای بیشتر زندگی کردن ندارم من از بچگی با سیاه بختی بزرگ شدم با شور بختی ازدواج کردم و به غریبی میمیرم ،اشک های بدری سرازیر شده بود و حالش دگرگون بود به سختی قدحی را که جلوی دستش بود برداشت و در آن قی کرد و من مات و مبهوت ب
ه عذاب کشیدن او نگاه میکردم چشمان بدری قرمز و بی حال بودند و اخرین چیزی که از او شنیدم این بود که من تنها کسی بودم که بعد از مبتلا شدنش به وبا او را ترد نکرده ام ، او خوشحال بود که برای آخرین بار من را میدید و امید داشت که در دنیای دیگر باز هم با من دیدار کند بدری از من خواست که هر جه زودتر از مریض خانه بروم و من با کوله باری از خاطرات که با او گدرانده بودم او را ترک کردم و فکر کردم که زندگی چقدر نا عادلانه و بیرحم است خوب میدانستم که بدری برای مدت زیادی زنده نخواهد بود و حالش هر روز بد تر از روز قبل خواهد شد و افسوس میخوردم که چقدر ساده انسانها از کنار هم عبور میکنند و میتوانند کسی را که به آنها بارها و بارها خوبی و محبت کرده است را به خاطر منافع خود دور بیندازند و ترک کنند دلم گرفته بود از غربت و تنهایی بدری و همه ی بدری ها یی که با همه ی تلاشی که در زندگی کردند ،خیلی راحت کنار گذاشته شده و فراموش شده بودند و در هیچ کتاب و داستانی اسمی از آنها برده نشده و نخواهد شدو در آخر فقر و تنگدستی به بدبختی آنان می افزاید و غریبانه دفن میشوند دلم گرفته بود به خاطر ننه رباب و تمام زنانی که برای راضی نگه داشتن دیگران از خود گذشتگی میکنند و تبدیل می شوند به کنیز ، کنیزهایی که لحظه های تلخ تنهاییشان را با هیچ کس نمیتوانند قسمت کنند و در آخر با حس تنهایی و اندوه با این زندگی نا عادلانه خداحافظی میکنند در هنگام بازگشت به خانه بارها از ریختن اشک هایم جلو گیری کرده بودم اما وقتی که به خانه رسیدم تازه متوجه شدم که نفس در سینه ام حبس شده و قلبم سنگین شده و حس خفگی دارم چندین بار محکم بر سینه ام کوبیدم تا اینکه هوا راهی برای ورود به شش هایم پیدا کند و با شروع نفس کشیدنم ، صدای زجه زدن هایم نیز بلند شد و کمی از غم و اندوه و زخم هایی که در سینه داشتم ،با زجه زدن و اشک ریختن التیام داده شد . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹این ویدیوی بیست و هفت ثانیه‌ای باید چند بار دیده بشه، چرا که خلاصه‌ای موثر از تمام کتاب‌های اخلاقی است. 🔸قانون و مقررات مانعی برای حرکت اون آقای فرغون بدست نیست، بلکه این اخلاق و انسانیته که اونو وادار به توقف کرده❤️👌 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🌻 🌼🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌼 🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌻 «قُلِ انظُرُوا مَاذَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ وَمَا تُغْنِي الْآيَاتُ وَالنُّذُرُ عَن قَوْمٍ لَّا يُؤْمِنُونَ» بگو: «نگاه کنید چه چیز (از آیات عظمت خدا) در آسمانها و زمین است؟» امّا این آیات و انذارها براى کسانى که (بخاطر لجاجت) ایمان نمى آورند مفید نخواهد بود. 📚(سوره مبارکه یونس/ آیه •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
سفره دار توام ای عشق بفرما بنشین، نان جو، زخم و نمک، خون جگر، بسیار است... لحظه ی سبز افطار🍀 التماس دعای فرج و شفای بیماران🙏 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
دست هایش را جلو آورد و دست هایم را محکم توی دستش گرفت و فشرد و من بعد از مدت ها احساس کردم چانه ام می لرزد و بغض گلویم را می سوزاند ولی از اشک خبری نبود، چشمه اشک هایم هم مثل قلبم خشک شده بود. فقط لب های لرزانم را محکم به دندان گزیدم و این او بود که به جای من اشک به چشم آورد و آرام گفت: – می دونم، می دونم. اشک هایش سرازیر شد. توی تمام این مدت انگار این دو کلمه تنها حرف های آرامش بخشی بود که شنیده بودم. ناخودآگاه لبخند می زدم، بعد از مدت ها واقعا با آرامش لبخند می زدم. چون دلم آرام گرفته بود. ادامه👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb بعد از سال‌ها همزبونش برگشته😍😍
سلام به همگی🌹 شبتون بخیر ببخشید دوستان امشب خوشه ماه ارسال نمیشود. چون نوشته نشده. کمی ناخوشم. اگرچه خیلی دوست داشتم بنویسم ولی نشد. دیگه باید به این ناخوش احوالی های گاهی من عادت کنید. ممنون از صبر و شکیبایی تون🌹
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت52 باور کردنش برای من سخت بود بلاخ
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 در بین صدای زجه های من صدای مردانه ای به گوش رسید که دلیل زجه زدن هایم را جستجو میکرد سرم را بلند کردم و اسماعیل خان را دیدم که پیاله ی آبی را به سمتم گرفته بود و من را به آرامش دعوت میکرد با دستانی که از شدت غم و اندوه لرزان شده بود پیاله ی آب را از او گرفتم و جرعه ای از آن سر کشیدم او برخلاف همیشه که از من دوری میکرد ،اینبار بازویم را گرفت و کمک کرد تا بر روی لبه ی حوض بنشینم پیاله ی آب را که از دست لرزانم گرفته بود تا از هدر رفتن آب تازه و گوارا جلوگیری کند اما دوباره آن را به سمتم گرفت و من را ترغیب به نوشیدن آب کرد عجیب بود که او بعد از مدتها از پناهگاهش خارج شده بود زیرا مدتی بود که از هم گریزان بودیم و او در مواقعی که در خانه بود در اندرونی اش پناه میگرفت و به هیچ وجه آنجا را ترک نمیکرد مگر هنگامی که بخاطر روبرو نشدن با من ، با احتیاط به مستراح میرفت و یا از خانه خارج میشد وجود اسماعیل خان علاوه بر حس غم و اندوهی که بر وجودم سایه افکنده بود حس دیگری را نیز در من بیدار میکرد ،حسی که برایم ناشناخته بود آرامش و امنیتی که در نزدیکی او داشتم را هرگز تا به حال تجربه نکرده بودم وهمرا با این آرامش و امنیت حسی شبیه به اضطراب و هیجان را نیز تجربه میکردم و گاهی این هیجان به قدری زیاد میشد که صدای تپش قلبم را به وضوح میشنیدم اکنون نیز که او در کنار من ، روی لبه ی حوض نشسته است ، صدای کوبیده شدم قلبم را به در و دیوار سینه ام میشنوم گویی که قلبم حرفهای زیادی برای گفتن دارد که عقل آنها را نفی میکند و یا گوش یارای شنیدن آن حرفها را ندارد بار دیگر با چشمان غم بار که حرف های زیادی برای گفتن داشت به او نگریستم او با نگاهی متعجب پیاله ی آب را به سمتم گرفته بود با کمی تأمل پیاله را از دستش گرفتم و جرعه ای دیگر از آن آب گوارا نوشیدم صدای مردانه و پر جذبه ی او در گوشم پیچید : چه اتفاقی افتاده که تو را تا این اندازه پریشان کرده است؟ با خود فکر کردم که چقدر دلم برای شنیدن این صدا تنگ شده و چقدر وجود او بر روی زخم هایی که بر روح و قلبم وارد شده ،مرحم است اما افسوس که امیدی به عشق و علاقه ی او نسبت به من نبود و این آتش جان سوز به تنهایی جان من را میسوزاند و من را تبدیل به خاکستر میکرد خاکستری که دوباره جان میگرفت و من میشد و باز میسوخت و میسوخت و میسوخت و این درد و عذاب جان سوز هیچ انتها و پایانی نداشت چرا که من اختر بودم یعنی یک کنیز خانه به دوش و تنها که هیچ راهی به غیر از خاکستر شدن و یا انکار کردن این احساسات نداشت . این کنیز تنها و زجر کشیده به قدری از دیگران بی توجهی دیده بود که به خاطر اندک توجهی که به او میشد بغض میکرد و دهانش برای گفتن هیچ حرفی باز نمیشد در مقابل محبت و توجهی که نسبت به من نشان میداد چنان نا توان شده بودم که تنها با بغض و حسرت او را مینگریستم و مهر سکوت بر لب زده بودم که مبادا اشکهایم دوباره بی مهابا جاری شوند وقتی که بغض و سکوت و چشم های خسته و بی رمق من را دید ،دست های مردانه اش را برای تسکین بر روی شانه هایم گذاشت و این تیر آخر بود برای فرو پاشیده شدن بند بند وجود من ، منی که زن بودنم را فراموش نکرده و سرشار از احساسات خدشه دار وسرکوب شده بودم ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا