﷽ #سلام_امام_زمانم♥
در لغتنامه قلبم
#صبح مترادف دلتنگی است
مولای عزیز و غریبم
بیا و با دستهای گره گشای خودت..
معنای صبح هایم را عوض کن...
ای غریب ترین دلتنگ عالم
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
36.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان_صوتی { روز آخر }
♦️ فصل اول ( خامس )
( قسمت نهم )
♦️ خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه...
♦️ نویسندگان : علیرضا عبدی و مهدیه عبدی
♦️ کارگردان: علیرضا عبدی
♦️ کاری از گروه رسانه ای رادیو میقات
♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهار شنبه از کانال رادیو میقات
♦️ صداپیشگان: علی زکریایی ، محسن احمدی فر ، علی حاجی پور ، مسعود صفری ، علیرضا عبدی ، اکبر مومنی نژاد ، علی گرگین ، مسعود عباسی ، سجاد بلوکات ، مریم میرزایی ، امیر مهدی اقبال ، احسان شادمانی ، امیر حسن مومنی نژاد
https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت53 در بین صدای زجه های من صدای مردا
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت54
در یک لحظه به یاد آوردم که او اینک شوهر من است ، اما افسوس که روابط بین ما ،به غیر از برداشتن حجابم در مقابلش هیچ پیشرفت دیگری نداشت و هنوز به وضوح آن روز را به یاد دارم روزی که از من رو نمایی شده بود که آن هم به لطف قمر سلطان به کاممان تلخ شده بود
نزدیک شدن اسماعیل خان به من باعث بیدار شدن احساسات مدفون شده ی قلبم شد و به یکباره بغض و ناراحتی ام را به هیجان تبدیل کرد ، هیجانی که تا بحال تجربه نکرده بودم
احساس گرما و دلگرمی بی نظیری که از دست او به من انتقال یافته بود حس عجیبی را به من منتقل میکرد و من به خاطر این تجربه ی ناگهانی و غریبه بودن با این احساسات، سراسیمه خودم را به عقب کشیدم
اسماعیل خان که دستش ما بین زمین و هوا مانده بود دستش را مشت کرد و به روی پاها یش گذاشت و بعد از چند دقیقه سکوت از جایش برخاست تا دوباره به خلوتش بازگردد و در اندرونی اش پناه بگیرد
اما من که ترس از دست دادنش را داشتم بلأخره دهان باز کردم و از بدری گفتم از روزهایی که در کنار هم گذرانده بودیم ، از ناکامی هایش، از تنهایی هایش ،و از غریبانه رفتنش و از ترس اینکه مثل بدری غریبانه بمیرم با او سخن گفتم
خوشبخنانه اسماعیل خان قدم های رفته را دوباره بازگشته بود و در کنارم نشسته بود و با دقت به حرف هایم گوش میداد .
حالم بهتر بود چون گوشی شنوایی برای درد و دل کردن یافته بودم و کسی که حرف های من را میشنید کسی بود که وجودش برایم سرشار از تسلی و آرامش بود.روزها میگذشت و من هر روز بیشتر از قبل در فکر و رویای اسماعیل خان غرق میشدم
هنوز در نیمه شب ها اسماعیل خان از خانه خارج میشد و این موضوع حسابی فکر من را مشغول کرده بود
به یاد دارم عمه ملوک به دیدنم آمده بود و من از آمدنش بسیار خوشحال بودم و همچنین امیدوار بودم تا شاید بتوانم جواب سوالهایم را از زیر زبان این پیرزن مهربان و وراج بیرون بکشم
بعد از پذیرایی از عمه ملوک روبروی او نشستم و او شروع به صحبت درباره ی محمود و شیرین کاری هایش و پوران دخت و قمرسلطان و ....کرد اما من بیشتر مشتاق بودم که عمه ملوک درباره ی اسماعیل خان حرفی بزند تا من بتوانم از او سوالهایی که در ذهن داشتم را بپرسم
اما عمه ملوک درباره ی همه به غیر از اسماعیل خان سخن میگفت ، به ناگاه ذهنم جرقه ای زد و به یاد حرفی که دفعه ی پیش عمه زده بود افتادم
به یاد آوردم که او میگفت باید مراقب قمر سلطان باشم تا خدای نکرده بلایی که بر سر شوکت خانم و طفل معصومش آمده بر سر من نیاورد .
وقتی که عمه ملوک از قمر سلطان سخن میکفت فرصت را غنیمت شمردم و گفتم : عمه ملوک دفعه ی قبل درباره ی شوکت خانم و طفل معصومش سخن میگفتید و اینکه ننه ی اسماعیل خان بلایی بر سر آن ها آورده است
عمه ملوک آهی کشید و دستش را به نشانه ی سکوت روی بینی گذاشت و گفت : این موضوع یک راز پنهانی است که در بین خانواده ی اعتماد الدوله ها دفن شده ،اما اگراین راز را برای تو گفتم آن را بر کسی اشکار نکن
برای فهمیدن موضوع به عمه ملوک اطمینان دادم که این راز را با خود دفن خواهم کرد
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
💫💫💫💫💫
🔴 امام خامنه ای(مدظله العالی) :
انتظار فرج را افضل اعمال دانستهاند؛ معلوم میشود انتظار، یک عمل است، بی عملی نیست. نباید اشتباه کرد، خیال کرد که انتظار یعنی اینکه دست روی دست بگذاریم و منتظر بمانیم تا یک کاری بشود. انتظار یک عمل است، یک آمادهسازی است، یک تقویت انگیزه در دل و درون است، یک نشاط و تحرک و پویایی است در همهی زمینهها. این، در واقع تفسیر این آیات کریمهی قرآنی است که: «و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثین»
📚 بیانات در دیدار اقشار مختلف مردم به مناسبت نیمه شعبان سال ۱۳۸۴
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
اسرار روزه _11.mp3
7.81M
#اسرار_روزه
▫️اکتشافات، رویاهای صادق، الهاماتِ غیبی، بشدت وابسته به سبک غذاخوردن انسان است.
💥کسی که بی محابا، غذا میخورد و اهل دریدگیِ شکم است، محال است به حریم خوابهای خوب و الهامات ملکوتی وارد شود.
#استاد_شجاعی 🎤
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت54 در یک لحظه به یاد آوردم که او ا
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت55
عمه ملوک بلاخره لب به سخن گشود و از اسماعیل خان گفت و از شوکت خانم که زن زیبا و سیه چشمی بودکه دل و دین اسماعیل خان را ربوده بود
اسماعیل خان که بر خلاف برادرش فردی زن دوست و خانواده دوست بود، از قمر سلطان حرف شنوی زیادی نداشت و این موضوع قمر سلطان را بسیار عصبانی کرده بود
بر خلاف میل قمر سلطان ،شوکت خانم عنان زندگی خود و اسماعیل را در دست داشت و یک کدبانوی کامل به حساب می آمد
هنگامی که چند صباحی از ازدواج اسماعیل خان و شوکت خانم گذشت وآنها بچه دار نشدند قمر سلطان شروع به نصیحت کردن اسماعیل کرد و این جوانمرد با طلاق دادن شوکت یا ازدواج مجدد و یا تن دادن به خواسته ها ی دیگر قمر سلطان ، مخالفت کرد و این موضوع باعث حسادت و بخل قمر سلطان شد و همین امر باعث شد که قمر سلطان به نزد رمال رفته و با آب غسل میت، برای اسماعیل خان شربتی درست کند تا شاید بتواند شوکت را از چشم و نظر اسماعیل بیندازد
قمر سلطان شربت را به اندرونی اسماعیل خان می برد اما از شور بختی شوکت خانم پیاله ی شربت را سر میکشد و در بستر بیماری می افتد و در همان روزها بود که حکیم باجی متوجه بارداری شوکت خانم میشود اما افسوس که دیگر دیر شده بود و شوکت و طفل معصومش بر اثر بیماری دنیا را ترک کردند
قمر سلطان برای سرد کردن علاقه ی پسر کوچکش به شوکت به خوراندن آب غسل میت به اسماعیل خان روی آورده بود و اما نتیجه ی حسادت این زن دامن گیر شوکت بیچاره و طفلش شد
قمر سلطان با اینکه فریب رمال ها را خورده بود اما خوشحال بود که پسرش به آن شربت لب نزده است اما خوشحالی او زیاد دوام نداشت
زیرا خیلی زود اسماعیل خان دلیل بیمار شدن شوکت را فهمید و از آن پس خانه ی اعتماد الدوله ها را ترک کرد و به این عمارت را خرید و در این عمارت به تنهایی و کناره گیری از خلق ، روی آورد
با شنیدن این راز بزرگ از زبان عمه ملوک مات و مبهوت به دردی که اسماعیل خان کشیده بود فکر میکردم
اکنون میتوانستم دلیل تنفرش را از مادرش درک کنم
اکنون میتوانستم کمی بیشتر او را بشناسم و درک کنم که چرا وقتی پا به این خانه گذاشتم همه چیز خاک گرفته و بی روح بود.نگاهی به عمه ملوک انداختم و با صدای پر اندوهی گفتم : عمه ملوک مزار شوکت خانم در کدام قبرستان است ؟ ای کاش میشد که به مزارش سری بزنم
عمه ملوک که از گفتن این اتفاق غم انگیز اشکش جاری شده بود با چارقدش اشک چشمش را پاک کرد و گفت : ای وای دختر تو نمیدونی که چه روزگاری بود وقتی که میخواستند شوکت خانم را دفن کنند
اسماعیل خان رضایت به دفن شوکت خانم در هیچ قبرستانی نمیداد ولی در آخر راضی شد که در انتهای باغ شوکت را به خاک بسپارند تا هر روز به دیدارش برود اما افسوس که بعد از چندی اسماعیل خان ،خانه ی اجدادی اش را ترک کرد و شوکت و طفلش در انتهای باغ غریب و تنها دفن شده اند
با شنیدن این حرف به یاد همین بس افتادم که همیشه در آخر باغ ،شعر میخواند و درباره ی کودکی حرف میزد و برایش نقاشی میکشید
به یاد سایه ای افتادم که نیمه شبها به سمت باغ میرفت و من مدتها با ان سایه انس گرفته بودم و اما اینک ماهیت آن سایه را به خوبی می شناختم
با چشمانی که از تعجب گرد شده بود به عمه ملوک نگاه کردم و گفتم : اما شوکت و طفلش با وجود اسماعیل خان هرگز غریب نیستند
عمه ملوک با تعجب گفت : تو چه میدانی ننه ؟ خاک طبع سردی دارد و اسماعیل خان فقط هر چند ماه یکبار به خاطر دیدن همین بس به خانه ی پدری اش میآید و سری یه شوکت میزند و بعد از رفتنش تا ماه ها باز نمیگردد
با صدای ملایمی گفتم :اما او تقریبا هر شب به مزار شوکت خانم میرود
عمه ملوک که از حرفی که میشنید متعجب بود کنجکاو به من نگاه کرد و من برای او از هر شب دیدن سایه در خانه ی اعتماددالدوله ها و غیبت های شبانه ی اسماعیل خان گفتم و اینبار چشمان عمه ملوک بود که با شنیدن این موضوع درشت و درشت تر میشد
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
حضرت " عشق" سلام...✋♥️
💕قربان لبـان روزه دارت آقا
✨بی یار غریبــانه
کجا میگردی?
💕سردار و امـیر آسمانی آقا
✨تنها و طریـد
در کجا میگردی؟
ماه🌙من کجایی؟؟😔
🍃 اللهم عجل لولیک الفرج🍃
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 چرا آقا #امام_زمان عج مهم تر از نماز است؟
🍃🌼 اللهم عجل لولیک الفرج🌼🍃
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
السلام علیک یا صاحب زمان
چشمم به انتظار تو تر شد نيامدی
اشكم شبيه خون جگر شد نیامدی
گفتم غروب جمعه تو از راه میرسی
عمرم در اين قرار به سر شد نيامدی
تا خواستم به جاده ی وصل تو رو كنم
غفلت مرا رفيق سفر شد نیامدی
در مسجديم و طاعت اين ماه شغل ماست
بی قبله هر نماز به سر شد نیامدی
اين نفس بد مرام مرا خوار و زار كرد
روز و شبم به لغو سپر شد نیامدی
رسوايي گدای تو از حد گذشته است
عمرم به هر گناه هدر شد نیامدی
از ما گناه سر زد و تو شاهدش شدی
دیدی دلم به راه دگر شد، نیامدی
خسران زده کسی است كه از يار غافل است
بي تو دعا بدون اثر شد نیامدی
از ما كه منفعت نرسيده برای تو
هر چه ز ما رسيده ضرر شد نیامدی
گفتيم لا اقل سر افطار میرسی
ديده به راه ماند و سحر شد نیامدی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•