eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.2هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
🛑 حتما ببینید صحبت های هولناک و عجیب جوانی که در قبر زنده شدسرانجام انتشار این کلیپ برای اولین بار در پیج استاد قرائتی http://eitaa.com/joinchat/1282867200Ccdef531dce
🔴 10 نشانه کبد چرب 🔴 🍃درمان کبد چرب در طب اسلامی 🍃 🍏وراهکار پدر طب اسلامی🍏 🔴خیلی جالبه. همین الان تست کن ببین وضعیت کبدتت چطوره👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3619094541C3ac3f5785f تست تیروئید بدون نیاز با آزمایشگاه☝️☝️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🌻 🌼🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌼 🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌻 «قُلِ انظُرُوا مَاذَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ وَمَا تُغْنِي الْآيَاتُ وَالنُّذُرُ عَن قَوْمٍ لَّا يُؤْمِنُونَ» بگو: «نگاه کنید چه چیز (از آیات عظمت خدا) در آسمانها و زمین است؟» امّا این آیات و انذارها براى کسانى که (بخاطر لجاجت) ایمان نمى آورند مفید نخواهد بود. 📚(سوره مبارکه یونس/ آیه •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
سه تا زن با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و دیگه کارای خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن !  بعد از انجام این کار دور هم جمع شدن زن اول گفت : به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی ، نه اتو و نه . . . خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم . خودت یه فکری بکن من که دیگه نیستم یعنی بریدم ! روز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطور . روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود و آورد تو رختخواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود .  زن دوم گفت : من هم همونا را گفتم و رفتم کنار . روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم لیست خرید و کاملا تهیه کرده بود ، خونه رو تمیز کرد و گفت کاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت .  زن سوم گفت : من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم ! اما .........👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2271805535Ce18e9aed8b
ﺩﺧﺘﺮک ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : پدر ! ﺍگه ﯾک ﻧﻔﺮ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ یک ﮐﺎﺭ ﺑﺪﯼ کنه، ﻣﻦ ﭼﯽﮐﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﻨﻢ؟ ﭘﺪﺭ با خنده ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﯿﺴﺖ . این کار رو ترک کن ! دخترک باز ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﮔﻪ ﺭﻭﻡ ﻧﺸﻪ چیکار کنم ؟ پدر با مهربانی ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺧﺐ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﻨﻮﯾﺲ ﺑﺬﺍﺭ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﺶ تا بخونه! ﺻﺒﺢ ﮐﻪ پدر ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺁﻣﺎﺩﻩ می شد، ﺩﺭ ﺟﯿﺐ ﮐﺘﺶ ﮐﺎﻏﺬﯼ کوچک ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭی آن ﻧﻮﺷﺘﻪ شده ﺑﻮﺩ : ادامه اینجاست👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2271805535Ce18e9aed8b
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت55 عمه ملوک بلاخره لب به سخن گشود و
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 خیلی خوشحال بودم که بلأخره راز غیبت های شبانه ی اسماعیل خان را فهمیده بودم و احساس میکردم که بعد از فهمیدن واقعیت های زندگی او بیشتر از قبل او رادرک میکنم و تا حدودی بیشتر او را میشناسم و به او نزدیک تر شده ام اما افسوس که با هم بودن ما زیاد دوام نداشت و یک ماه بیشتر از مدت صیغه ی ما باقی نمانده بود پوران دخت از من خواسته بود تا بعد از اتمام مدت صیقه دوباره به نزد او بروم اما چه کنم که دلم به این کار رضایت نداشت و با اینکه کینه ای در دل نگه نمیداشتم اما رفتارها متکبرانه ی ابوالفضل خان را فراموش نکرده بودم اگر در آن روز اسماعیل خان به فریاد من نمیرسید خدا میداند که چه چیزهایی در انتظار من بود و من این محبت و لطف اسماعیل خان را هرگز فراموش نمیکنم ، به راستی که بین این دو برادر چه تفاوت های فاحشی وجود داشت بارها و بارها با خود فکر میکردم که ای کاش میشد برای همیشه در این خانه بمانم، در صورتی که خوب میدانستم که این ،فقط یک رویا ی محال است به یاد حرف های قمر سلطان، که من را در شأن پسرش و خانواده اش نمیدیدافتادم و با خود فکر کردم که اگر دوباره به خدمت پوران دخت بازگردم باعث خار و خفیف شدن خودم در برابر این زن متکبر خواهم شد تصمیم گرفته بودم تا برای رهایی از این مشکل به دیدن آقا میرزا بروم تا شاید کار جدیدی برایم سراغ بگیرد هرچند که از آقا میرزا نیز تقریبا نا امید بودم اما او حکم ریسمان پوسیده ای را داشت که میخاستم برای آخرین بار به آن چنگ بزنم تا شاید بتوانم خودم را بالا بکشم با خود فکر میکردم که ای کاش زمان متوقف میشد و من مجبور نبودم که از این مرد با صلابت و مهربان دور شوم و دوباره به خانه ی پدری که برایم انبوهی از خاطرات غم انگیز و تلخ را به همراه داشت ، بازگردم با به یاد آوردن حرفی که اسماعیل خان قبل از خوانده شدن صیقه ی موقت گفته بود خوب میدانستم که بعد از سر رسیدن زمان مقرر، بدون شک باید از این خانه بروم اسماعیل میرزا به من گفته بود که در این سه ماه فرصت دارم تا جایی برای رفتن پیدا کنم و بعد با اسودگی خیال از خانه ی او بروم . قلبم با یاد آوری این حرف به تنگ می آمد ،شاید اگر این حرف را نزده بود هنوز میتوانستم به بودن در خانه ی او فکر کنم اما حالا تنها چاره ی من امید بستن به آقا میرزا بود کسی که به راحتی من و ننه رباب را دور انداخته بودفصل چهارده حس تلخ جدایی این روزها اسماعیل خان زودتر از همیشه به خانه می آمد و من هم در کنار باغچه ای که اینک در آن گلهایی زیبا وجود داشت زیلو (زیر اندازی با جنس حصیر )می انداختم و بساط چای و شربت و میوه و آجیل را فراهم میکردم و برای راحتی بیشتر چراغ نفتی را آماده میکردم و با امدن اسماعیل خان یکی دو ساعتی را در کنار هم میگذراندیم شاید اسماعیل خان نیز مانند من از به سر رسیدن موعد صیقه ناراحت بود ولی در تمام این مدت هیچ کدام از ما درباره ی این موضوع سخن نگفته بودیم در این روز های اخیر ،با توجه به شب نشینی ها وصحبت هایی که بین ما بود ،بیشتر از قبل به وجود او انس گرفته بودم هر شب در حیاط ،کنار یکدیگر می نشستیم و به گل های باغچه نگاه میکردیم و گاهی درباره ی علاقه ای که به گلها و گیاهان و یا داشتن مرغ و خروس در خانه داشتیم حرف میزدیم و یا خاطرات تلخ و شیرین زندگی مان را برای دیگری بازگو میکردیم در آن شب نیز مثل شب های گذشته بعد از آمدن اسماعیل خان به خانه روی زیلو نشستیم به یاد دارم که در حیاط خانه که اینک زیبا و دلنشین شده بود ، برای اولین بار درباره ی خودمان صحبت کردیم من درمورد روزی که برای اولین بار در خانه ی ابوالفتح خان او را دیده بودم ،صحبت میکردم و اسماعیل خان ،متعجب و با دهانی که تقریبا نیمه باز بود به حرفهایم گوش میداد و خوشحال بود که من اولین دیدار مان را هنوز به خاطر دارم او با حیرت به این نکته اشاره کرده بود که هر گز فکر نمیکرد ه ،زنی که با رو بند در حیاط خانه ی ابوالفتح خان دیده بود اینک در کنارش نشسته باشد و در حال حاضر همسر او باشد اسماعیل خان با حساسیت خاصی درباره ی مرد خشنی که در آن شب سر و کله اش پیدا شده بود سوال می کرد و من با آب و تاب فراوانی درباره ی خواستگاری غلام سیاه و ماجرای وارد شدنم همراه با پوران دخت به خانه ی پدربزرگ او و همچنین در باره ی بدری و ازدواجش با غلام سیاه حرف زدم به نظر میرسید که اسماعیل از صحبت کردن با من درباره ی زندگی وخاطرات گذشته ام ،غرق در لذت میشد زیرا برای فهمیدن ماجراهای گذشته بسیار کنجکاو و سر تا پا گوش شده بود آن شب نیز مثل دیگر شبها به پایان رسید اما من و او ، از آن شب به بعد بیشتر به یکدیگر نزدیکتر شدیم و حتی گاهی از ناراحتی ها و حسرت هایی که داشتیم با دیگری سخن گفتیم اسماعیل خان حدود فاصله و رفتارش با من را رعایت میک
رد و این باعث میشد که بیشتر در کنار او احساس راحتی و آرامش داشته باشم بودن و حضور داشتن در کنار او علاوه بر آرامش و راحتی ، برایم حسی شیرین شبیه به عشق و هیجان به همراه داشت ،عشقی که مانند خورشید بر وجودم می تابید و بر روح وقلبم گرما میبخشید ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸هیچ دعائی بالاتراز این نیست 🕊که خدا ما را از خودش دور نکند. ✨خداوندا ... 🌸دریاب بنده ای را که 🕊در میان شادی و خنده اش 🌸 گفت خدایا شکرت .. 🌸و در اوج غم ها گفت 🕊خدا بزرگ است. ✨خدایا... 🌸آرامش بده 🕊به دلهایی که چشم امیدشون 🌸فقط خودتی و بس...آمین شبتون سرشار از آرامش الهی 🌸 💫 ✨ ─━━━━⊱🌟⊰━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 🌸تا مرغ سحر دوباره سرداد آواز 🌿هنگامهٔ شور و عشق هم شد آغاز 🌸دل بود و ترانهٔ مناجات سحر 🌿سجادهٔ عشق و سفرهٔ راز و نیاز 🌸بر خالق عشق بر خداوند سلام 🌿بر نور و صفا و مهر و لبخند سلام 🌸نقاش ازل چه خوش زده نقش سحر 🌿بر عالم قادر هنرمند سلام 🌸صبحتون بخیر و نیکی🍃 امروزتون پراز خوشی و خوشبختی 🌸 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•