eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت8 وقتی از حجره ی زرگر باشی خارج شد
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 این روزها علاوه بر کارهای مربوط به پوران دخت در کارهای مربوط به ماه محرم نیز شرکت میکردم خیاط با پارچه هایی که از بازار خریده بودیم برای خانم بزرگ وزیورو پوران دخت لباس دوخته بود. لباس های پوران دخت به قدری زیبا شده بود که من با حسرت به آنها نگاه میکردم و گاهی دور از چشم پوران و بقیه به خاطر به دنیا آمدنم در یک خانواده ی فقیر ، آه میکشیدم . فردا اولین روز ماه محرم بود و علاوه بر کوچه و خیابان بر در و دیوار خانه نیز پارچه های سیاه و سبز نصب شده بود. ماه محرم و شروع دوستی فضای خانه ی ابوالفتح خان رنگ و بوی محرم گرفته بود قرار بود که هر شب در مراسم عزاداری با غذای نذری از عزاداران پذیرایی شود در نزدیکی مطبخ دیگ های بزرگ پلو که بوسیله ی آشپزها و زنان خدمتکار آماده شده بود خودنمایی میکرد . بتول و کوکب مشغول ورز دادن خمیر نان بودند و قرار شده بود که قبل از پخش غذای نذری خمیر را به تنور مطبخ بزنند مقدمات مراسم انجام شده بود ومن به اتاقم رفته بودم تا برای مراسم آماده شوم . البسه ای را که ننه رباب با هزار زحمت برای من تهیه کرده بود پوشیدم و بعد از آماده شدن به سراغ پوران دخت رفتم ،وقتی وارد اتاق شدم پوران دخت را دیدم که مثل روز اولی که به این خانه آمده بودم ، آینه ی مینا کاریش را در دست گرفته بود و با ورود من به اتاق چیزی را در پشتش پنهان کرد ولی بر خلاف آن روز من این روزها با پوران دوست شده بودم و با او احساس راحتی میکردم به همین دلیل به پوران نزدیک شدم و گفتم :پوران یک سوال بپرسم جوابم را میدهی ؟ پوران که گویی فهمیده بود چه چیزی از ذهنم میگذرد ،دستش را از پشت هیکل درشتش بیرون کشید و گفت : میدانم چه میخواهی بپرسی ولی اختر قول بده به کسی در این باره حرفی نزنی . به سرمه دان خاتمی که در دست داشت نگاه کردم و گفتم :خیالت راحت باشه پوران جون ، من در این باره با هیچ کس حرف نمیزنم پوران دخت دست من را گرفت وبا فشار دست او مقابلش روی زمین نشستم و پوران دخت قلم سرمه دان را برداشت و به آرامی در ابروهای من کشید و بعد انگشتان تپلش را کمی به سیاهی قلم کشید و موهای پشت لب من را با آن رنگ کرد و آینه ی مینا کاری را به دستان من داد هنوز در بهت کارهای پوران دخت بودم و با اشاره ی پوران در آینه به خود نگاهی انداختم اما وقتی که در آینه به صورت سفید و موهای مشکی صورتم نگاه کردم غرق در شادی شدم پوران با دیدن شادی من خندید و گفت :اختر ولی فراموش نکن که هر کس از تو پرسید که چطور زیباتر شده ای بگو در گرمابه از سفیدآب استفاده کرده ام . با تعجب به پوران نگاه کردم و از سر رضایت لبخندی زدم من امروز یکی از رازهای زیبایی پوران دخت را فهمیده بودم و از این بابت خوشحال بودم و خدا را شکر میکردم که امروز صبح همراه با پوران و خانم بزرگ و چندین زن دیگر به مناسبت اولین روز ماه محرم به گرمابه ی عمومی که در نزدیکی خانه ی ابوالفتح خان بود رفته بودم و بهانه ای برای این تغییر داشتم. در ذهنم زیور را تصور میکردم که با آن شکم بزرگ سعی میکرد برای ابوالفتح خان دلبری کند و حتما بعد از فهمیدن قضیه ی سفید آب ساعتها در گرمابه به ساییدن پوست صورتش مشغول میشد از آنجایی که خوب میدانستم زیور زن حسود و چشم و نظر تنگی است خودم را برای روبه رو شدن با او آماده کرده بودم . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜