eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.2هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت7 ❌خوشه ی ماه تموم نشده حال خانم صا
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 وقتی از حجره ی زرگر باشی خارج شدیم زیور دستش را بر کمر گذاشت و شروع به گلایه کردن و نالیدن، ناشی از بارداری کرد ، زیور خیلی فربه نبود اما بدنی گوشتی و پُر داشت و شکمش از روز اولی که به خانه ی ابوالفتح خان آمده بودم ورقلمبیده تر وبزرگتر شده بود. من نیز در این مدت فهمیده بودم که زیور ،سوگولی ابوالفتح خان است و در این روزهای آخر هرچه قدر شکمش بزرگتر میشود ،ناز کردن ها و ادا ،اصول هایش نیز بیشتر میشود و ابوالفتح خان که بیشتر وقتش را به زیور اختصاص میدهد ،حسابی برای زیور ناز میکشد ناز میخرید . ابوالفتح خان ، قد بلندی داشت و سبیل های پر پشت و کلفتی که بسیار بلند بود کت بلند و شلواری گشاد داشت و دستاری به کمر بسته بود و کلاهی بر سر داشت و از زیور خیلی بزرگتر بود ،البته زیور هم زن زیبایی نبود ولی به قول ننه بزرگ زشت ها بخت و اقبال سفید ی دارند. شنیده بودم که زیور هم از آن دسته ای بود که شانس زیادی داشت و با ازدواجش و آمدن به خانه ی ابوالفتح خان ،با استفاده از ترفند های زنانه قلب ابوالفتح خان را تسخیر کرده بود وبه گفته ی دیگران اکنون از زنان بسیار خوش بخت شده بود . خانم بزرگ و مادر ابوالفتح خان از آنجایی که میدانستند این زن خیلی حیله گر است و اگر به ناله هایش توجهی نکنند حتما پیش ابوالفتح خان بلبل زبانی میکند و از بی توجهی آنها نسبت به خودش و بچه شکایت میبرد و خشم مرد را نسبت به آنها برمیانگیزد ،مجبور میشدند گاهی بر خلاف میل باطن ، نسبت به ناله های زیور توجه نشان بدهند تا ازبوجود آمدن مشکلات و عواقب بعدی جلوگیری کنند . مادر ابوالفتح خان که زنی عاقل و بداخلاق بود به کنیزی دستور داد تا از دستفروشان بازار برای زیور الملوک پیاله ای شربت بخرد و با دستهای لاغر و استخوانیش دست زیور را گرفت و به سمت سکویی که در گوشه ای از بازار قرار داشت برد و زیور را روی آن سکو نشانید . خانم بزرگ که از لوس بازیهای زیور خسته شده بود نگاهی به مادر ابوالفتح خان کرد و گفت : تا زیور الملوک استراحت میکنه من با بدری به حجره ی عطاری میروم . به را حتی میشد فهمید که رفتن به حجره ی عطاری برای خانم بزرگ بهانه ای بود تا خودش را از مشاهده ی ناز کردن ها و لوس بازی های زیور الملوک معاف کند. مدتی بود که همه ایستاده بودند و زیور روی سکو نشسته بود و آه و ناله میکرد تا اینکه بلاخره کوکب،این کنیز بیچاره ، تند تند در حالی که پیاله ای شربت در دست داشت به زیور نزدیک شد و گفت :این شربت را بخورید خانم جان تا حالتون بهتر بشه و پیاله ی شربت را به دست زیور داد .زیور پیاله را به زیر روبندش برد و تمام شربت داخل پیاله را یکجا سر کشید . در راه بازگشت از بازار به دو سه تا حجره ی دیگر رفتیم و بعد از آن به خانه آمدیم . با اینکه برای رفتن به بازار خیلی هیجان زده بودم اما امروز فهمیدم رفتن به بازار به عنوان کنیز ،چیزی نیست که باعث خوشحالی من شده باشد ،بدترین قسمت رفتن به بازار ، این بود که مچ دستهایم از حمل کردن خریدهای سنگین درد میکرد و پاها یم خسته بود ،اما باید به وظیفه ی کنیزی عمل میکردم و دستورات پوران دخت را که حالا به دلیل خستگیش از خرید کردن دو برابر شده بود،اجرا میکردم . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
آهو لباس و دامنش را پوشید. چادر را روی دستش انداخت تا بعدا آن را بپوشد. کنارِ درِ حجره ایستاد و با اندوه و بیچارگی، به بهم ریختگی آن نگاه کرد. پرده را کنار زد و از درِ حجره خارج شد و آن را چفت کرد. دستی روی دامنش کشید و برگشت تا چادرش را بپوشد که چشم در چشمِ کریستوف شد که با حیرت به او زل زده بود. گونه هایش به سرعت نور گلگون شدند و با هول و ولا گفت: وای خدا مرگم بده؛ آقا کریستوف چشماتون رو ببندید . هنگامی که هیچ حرکتی از او ندید . درحجره را باز کرد و خود را درون آن پرت کرد. اما کریستوف با حیرتی عجیب، به قد و قامتِ آهو که درون آن لباسِ بسیار زیبا، محصور شده بود؛ می اند یشید . آبِ گلویش را قورت داد و لرزان گفت: یا عیسی مسیح. سپس با عجز، به پاهایش که گویی در جای خود میخکوب شده بودند؛ فرمانِ رفتن داد و اصلا فراموش کرد که برای چه آمده بود. آهو چادرش را سر کرد و بعد از انداختنِ پوشیه از در خارج شد. با ندیدن کریستوف نفسی آسوده ای کشید و از پله ها پایین رفت. https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
رمان بسیاز زیبای آهو رو بخونید حتما خیلی حس خوبی پیدا میکنید از خوندنش عاشقانه ی ناب تاریخی❤️❤️
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
34.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 { روز آخر } ♦️ فصل اول ( خامس ) ( قسمت اول ) ♦️ خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه... ♦️ صداپیشگان: علی زکریایی ، محسن احمدی فر ، علی حاجی پور ، مسعود صفری ، علیرضا عبدی ، اکبر مومنی نژاد ، علی گرگین ، مسعود عباسی ، سجاد بلوکات ، مریم میرزایی ، امیر مهدی اقبال ، احسان شادمانی ، امیر حسن مومنی نژاد ♦️ نویسندگان : علیرضا عبدی و مهدیه عبدی ♦️ کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ کاری از گروه رسانه ای رادیو میقات ♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهار شنبه از کانال رادیو میقات https://eitaa.com/radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت8 وقتی از حجره ی زرگر باشی خارج شد
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 این روزها علاوه بر کارهای مربوط به پوران دخت در کارهای مربوط به ماه محرم نیز شرکت میکردم خیاط با پارچه هایی که از بازار خریده بودیم برای خانم بزرگ وزیورو پوران دخت لباس دوخته بود. لباس های پوران دخت به قدری زیبا شده بود که من با حسرت به آنها نگاه میکردم و گاهی دور از چشم پوران و بقیه به خاطر به دنیا آمدنم در یک خانواده ی فقیر ، آه میکشیدم . فردا اولین روز ماه محرم بود و علاوه بر کوچه و خیابان بر در و دیوار خانه نیز پارچه های سیاه و سبز نصب شده بود. ماه محرم و شروع دوستی فضای خانه ی ابوالفتح خان رنگ و بوی محرم گرفته بود قرار بود که هر شب در مراسم عزاداری با غذای نذری از عزاداران پذیرایی شود در نزدیکی مطبخ دیگ های بزرگ پلو که بوسیله ی آشپزها و زنان خدمتکار آماده شده بود خودنمایی میکرد . بتول و کوکب مشغول ورز دادن خمیر نان بودند و قرار شده بود که قبل از پخش غذای نذری خمیر را به تنور مطبخ بزنند مقدمات مراسم انجام شده بود ومن به اتاقم رفته بودم تا برای مراسم آماده شوم . البسه ای را که ننه رباب با هزار زحمت برای من تهیه کرده بود پوشیدم و بعد از آماده شدن به سراغ پوران دخت رفتم ،وقتی وارد اتاق شدم پوران دخت را دیدم که مثل روز اولی که به این خانه آمده بودم ، آینه ی مینا کاریش را در دست گرفته بود و با ورود من به اتاق چیزی را در پشتش پنهان کرد ولی بر خلاف آن روز من این روزها با پوران دوست شده بودم و با او احساس راحتی میکردم به همین دلیل به پوران نزدیک شدم و گفتم :پوران یک سوال بپرسم جوابم را میدهی ؟ پوران که گویی فهمیده بود چه چیزی از ذهنم میگذرد ،دستش را از پشت هیکل درشتش بیرون کشید و گفت : میدانم چه میخواهی بپرسی ولی اختر قول بده به کسی در این باره حرفی نزنی . به سرمه دان خاتمی که در دست داشت نگاه کردم و گفتم :خیالت راحت باشه پوران جون ، من در این باره با هیچ کس حرف نمیزنم پوران دخت دست من را گرفت وبا فشار دست او مقابلش روی زمین نشستم و پوران دخت قلم سرمه دان را برداشت و به آرامی در ابروهای من کشید و بعد انگشتان تپلش را کمی به سیاهی قلم کشید و موهای پشت لب من را با آن رنگ کرد و آینه ی مینا کاری را به دستان من داد هنوز در بهت کارهای پوران دخت بودم و با اشاره ی پوران در آینه به خود نگاهی انداختم اما وقتی که در آینه به صورت سفید و موهای مشکی صورتم نگاه کردم غرق در شادی شدم پوران با دیدن شادی من خندید و گفت :اختر ولی فراموش نکن که هر کس از تو پرسید که چطور زیباتر شده ای بگو در گرمابه از سفیدآب استفاده کرده ام . با تعجب به پوران نگاه کردم و از سر رضایت لبخندی زدم من امروز یکی از رازهای زیبایی پوران دخت را فهمیده بودم و از این بابت خوشحال بودم و خدا را شکر میکردم که امروز صبح همراه با پوران و خانم بزرگ و چندین زن دیگر به مناسبت اولین روز ماه محرم به گرمابه ی عمومی که در نزدیکی خانه ی ابوالفتح خان بود رفته بودم و بهانه ای برای این تغییر داشتم. در ذهنم زیور را تصور میکردم که با آن شکم بزرگ سعی میکرد برای ابوالفتح خان دلبری کند و حتما بعد از فهمیدن قضیه ی سفید آب ساعتها در گرمابه به ساییدن پوست صورتش مشغول میشد از آنجایی که خوب میدانستم زیور زن حسود و چشم و نظر تنگی است خودم را برای روبه رو شدن با او آماده کرده بودم . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ یا مهـدے جانم(عج) ←ما بر سر آن کوچه ڪه افتاد گذارت💔 ←یک شهر گواه اســت ڪه مردانہ نشستیم 🌹 ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡الهی، صبح امروزت ز غم دور 🎊دلت ازحسرت هر بیش و کم دور 🧡خدا یارت، نگهدارت، به هرجا 🎊از اقبالت، دو چشم پر زِ نَم دور 🧡نصیبت حال خوش، شادی و لبخند 🎊لبت از ناله های دم به دم دور 🧡 ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─