ڪوچہ احساس
تنها کسی که در آن جمع برای حسام دعا کرد هیوا بود. چرا کسی حواسش نبود؟ چرا این خانواده رسم دعا کردن ر
🌸﷽🌸
#قسمت_80
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
خلوت کردن را دوست داشت. به وقت در گل ماندن به خلوتگاه تنهاییش پناه میبرد.
میخواست از خانه بیرون بزند که حضور مادرش در چارچوب در کارگاه منصرفش کرد.
_حسام جان ماجرا چیه ؟ پریا چی میگه؟
حسام چنگی به موهایش زد و روی صندلی چوبی نشست.
_ماجرای چی مادر؟! من حواسم به حرفاش نبود بهش بر خورد. توقع داشت حالا که تولد گرفته بهش توجه کنم.
فروغ الزمان به چهره ی درهم حسامش مینگریست.
_اصلا کی بهش گفت تولد بگیره؟ این قدر التماس کرد که شب بریم بیرون منم گفتم با بچه ها بریم. گفتم دلش گرفته بره بیرون خوبه.دستش درد نکنه تولد گرفت اما میدونه من اهلش نیستم. این رسمدرستی نیست. میخواد با این کارها منو نمک گیر کنه.
فروغ دستش را در هم گره زد و به دیوار، یک طرفه تکیه داد.
_بهرحال نباید طوری رفتار کنی ناراحت شه
حسام الدین چشم هایش را بست. بلند شد دست در جیبش کرد و در عرض کارگاه قدم زد.
_من بچه مدرسه ای شدم و با یک الف بچه باید در بیفتم. لااله الا الله
_من منظورم اینه که بهرحال اون لطف کرد و برات تولد گرفت تو که نباید ...
دستش را از جیبش بیرون آورد و در هوا چرخاند
_خاتون چی میگی؟ من کاری نکردم. توقعات اون اشتباهه
_اگر کاری نکردی چرا مثل اسپند رو آتیشه
_د آخه از همین که کاری نکردم حرصش گرفته
فروغ شانه ای بالا انداخت و گفت:چه میدونم والا، حالا یکیمیخواد دیبا رو آروم کنه.
وقت بالا رفتن از پله های سرداب، حسام الدین صدایش زد
_مامان
به طرف حسام چرخید و سوالی نگاش کرد
_به عمه دیبا بگید دور منو خط بکشه. باید بفهمه من و پریا بدرد هم نمیخوریم. ناراحت هم شد . .. بشه .
کاری نمیشه کرد.
فروغ دستش را بالا آورد و گفت: نه نه .جون من، عمه تو با من درنینداز. خودت چرا نمیگی؟خودت فقط حریفشی. من نمیتونم.
_آخه این بحث ها زنونه است.
فروغ دستش را به چارچوب دیوار گرفت و گفت:
حسام جان خودت قبول کردی اینها بیان اینجا میخواستی زیر پرو بالشون رو بگیری الان هم به جای اینکه از میدون در بری خودت وایسا جلوشون و بگو نظرت چیه؟
_مادر ، من از میدون در نمیرم. حوصله بحث های خاله زنکی ندارم.
_حسام جان اصلا مگه پریا چشه؟ باور کن دختر مطیعیه میتونی بسازیش. از همه مهمتر آشناست. هر چی بگی نه نمیگه.
حسام پوزخندی زد و در دل گفت: مشخصه خیلی مطیعه ، آتش زیر خاکستره . فقط منتظرِ ازدواج کنه تا از قفس آزاد بشه.
نفسش را عمیق بیرون داد
_مامان جان من اصلا زن نمیخوام الان. اگر هم بخوام یکی رو میخوام که خودش بلد باشه چی به چیه؟ نخوام هی بهش بگم موهاتو کن تو ، چادر بپوش، سرتو بنداز پایین. عطر تند نزن.
ابروهایش را در هم کرد و گفت: اصلا اهل نماز اول وقت هست؟
نمیخواست بگوید اصلا نماز میخواند یا نه؟هیچوقت پریا را به وقت نماز خواندن ندیده بود.
میگفت خودش و خدایش میداند شاید در خلوت بخواند اما نماز اول وقت یعنی اولویت داشتن یعنی خدا را در لحظه یاد کردن.
فروغ الزمان دستانش را جلوی سینه در هم گره کرد و گفت: چه گیرهایی میدی حسام جان. حالا اگر کسی نماز اول وقت نخوند یعنی مشکل داره؟
حسام دستی به صورتش کشید و گفت: نه مشکل نداره. من مشکل دارم. من که میخوام کسی رو انتخاب کنم بله برام مهمه .
و یادش آمد وقتی مهدی به او جریان رفاقتش با ابراهیم هادی را گفته بود. چقدر تحت تاثیر آن شهید قرار گرفت.
یادش آمد از دبیرستان که برمیگشتند مهدی گفته بود:
آقا ابراهیم مثال قشنگی می زد و می گفت:نماز اول وقت مثل میوه ای است که وقت چیدنش شده. اگه میوه رو نچینی ،خراب می شه و مزه اولیه رو نداره.همیشه سعی کن نمازهایت، در هرشرایطی اول وقت باشه. خدا هم تو گرفتاری های زندگی، قبل از اینکه حرفی بزنی کارت رو ردیف می کنه."*
و این استدلال لطیف چقدر به دلش نشسته بود.
👇👇👇