eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8.7هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
20 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 ‌#قسمت_83 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام "عین" _خدابخیر کنه، این جور که
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم یکی‌از تکه چوب ها را برداشتم و شروع کردم به برش. گاهی با اره کار میکردم. اما این کار ظرافت بیشتری لازم داشت. خسته شده بودم . اقا سید نبود. حسام الدین هم که کارخانه بود و گفته بود زودتر خودش را میرساند. چادرم را در آوردم. برای برش با اره به مشکل برخورده بودم. دستم توان برش نداشت. باخودم گفتم تو را چه به نجاری؟! این کار مردانه است. بعد دوباره جواب خودم را دادم. _بله، اما وقتی برای نون شب هم محتاج باشی و نخوای گدایی کنی حاضری تو معدن هم کار کنی چه برسه به نجاری. تا اینجاشم خدا بهت لطف کرده هیوا خانم. بله لطف کرده که جای خوب و راحت بدون مزاحم برات فراهم کرده. برای ادامه ی کار در گِل مانده بودم. نمیخواستم ریسک کنم و کار را خراب کنم. در مانده روی نیمکت چوبی نشستم. هنوز آن قدر راه نیفتاده بودم که بتوانم تنهایی از پس برش های ریز و ظریف هم بر بیایم‌ نگاهم به قفسه کتاب ها افتاد. نمیدانستم اجازه داشتم کتاب بردارم یانه . به خودم گفتم: اون که بدون اجازه دفترچه ام رو برداشت تو هم بردار. اما بعد چیزی مانعم شد. حرف های استاد صارمی توی گوشم پیچید: "اگر اون آدم اشتباهی کرد که تو نباید عینا اونو انجام بدی! تلافی مال آدمای ضعیف هست. تو که قوی هستی اصلا حتی بهش فکر هم نکن. این نشون دهنده ی ضعف توئه که خودتو با اون بنده خدایی که در حقت خطایی کرده، گناهی کرده یا اشتباه کرده. مقایسه کنی! درسته با تلافی احساس خوبی بهت دست میده چون فکر میکنی بیحساب شدین اما در واقع از نفست شکست خوردی. بچه ها الان دیگه وقت ضعیف بودن نیست. هرکی ضعیف باشه تو آزمون های سخت تر نمیتونه بالا نمیاد از قافله جا نمونید. از بند خودت رها شو، اون آدم رو اگر کم میبینی پس اشتباهش رو هم کم ببین. اگر در برابرت عددی نیست، پس خطا و گناهش رو هم عددی حساب نکن. وقتت رو بابت اشتباه دیگران تلف نکن. یه هو چشم باز میکنی میبینی ای داد غافل ! کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش کی روی ره ز پرسی، چه کنی چون باشی حرف هایش در گوشم می‌پیچید. روز ملال انگیزی بود. بی حوصله بودم که موبایلم زنگ خورد. با دیدن شماره حسام الدین از جا پریدم و جواب دادم. _بله آقا انگار از پشت گوشی با کسی صحبت میکرد، بعد از کمی مکث پرسید : هنوز کارگاه هستید؟ در دل گفتم جای دیگری باید باشم مگر؟ _بله آقا _کارتون خوب پیش میره؟ دنبال جواب میگشتم. اصلا گفتنش درست بود که نمیتوانم درست چوب را اره کنم. لبم را از داخل دهان جویدم. با لحن آرامی گفتم: بد نیست. _اشکال نداره بمونید آقا سید با دخترشون دارن میان اونجا، منم سعی میکنم زودتر خودمو برسونم. یعنی در گِل ماندنم را میدانست؟ _فقط خانم فاتح هرکاری میکنید زودتر این خرده کاری ها انجام بشه،هرچیزی لازمه یادبگیرید شده چند روز فشرده آموزش لازم رو ببینید.چون من یه سفر در پیش دارم. قبلش میخوام کار تحویل داده بشه . _بله چشم تا رسیدن سید هاشم و دخترش خودم را مشغول کردم. کمی به کارگاه رسیدم. وسایل اضافه را گوشه ای گذاشتم. با صدای سهراب و صحبت کردنش با آقا سید فهمیدم رسیده اند. چادرم را پوشیدم . سید هاشم یا الله گویان از سرداب پایین آمد. پشت سرش هم دختری چادری که رویش را گرفته بود پایین رسید. اطراف را نگاهی کرد وقتی از نبود نامحرمی خیالش راحت شد چادرش را کنار زد. شنیده بودم آدم ها شبیه اسمشان می شوند. درست یا غلط نمی دانم. اما زهرا سادات را از همان لحظه ای که دیدم، درخشندگی در تک تک رفتارش موج میزد. بارویی گشاده و مهربان سلام کرد. زهرا سادات قدی متوسط داشت. با اندامی لاغر و صورتی کشیده. پوستی نسبتا روشن و چشم و ابرویی مشکی. چیزی که در چهره اش بیشتر به چشم می آمد مژه های پرپشتش بود، خال کوچک و کمرنگی پایین گوشه ی لبش. جایی بین چانه و لب . و لبخند ... لبخندی که خیلی برایم آشنا بود. انگار روزی از جنس این لبخند را همین حوالی دیده بودم. آقا سید گفت: زهرا سادات بابا، ایشون خانم فاتح هستند که گفتم. جلو رفتم و با احترام به زهرا دست دادم. مادر همیشه میگفت احترام سادات واجب است. مادرم هر وقت زن سیده ای میدید خم میشد و دستش را می بوسید. جلوتر از سادات قدم بر نمیداشت. زهرا دستم را به گرمی فشرد و گفت: خیلی خوشحالم از دیدنت. من زهرام _منم هیوام، منم خوشحالم سید هاشم گفت: بابا جان تا حاج حسام از راه نرسیده شروع کن یه سری توضیحات به هیوا خانم بده زهرا چادرش را از سر کند و کنارم ایستاد. _ببخشید من با چادر نمیتونم کار کنم چون چادرم کش نداره سخته. تکه چوبی برداشت و به طرف میز رفت. مغار و سوهان را برداشت. بعد از برش، شروع به فرم دهی کرد. بالای سرش ایستادم و به تک تک حرکاتش خیره شدم. ↩️ .... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•