eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 ‌#قسمت_85 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام دوساعتی گذشت. همه ی حواسم به زهرا
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم از بودنش خوشحال نبودم‌. از آن دسته آدم های نچسب بود. از آن هایی که ناخوداگاه آدم را یاد زن های عصبی و خشن کارتون ها می انداخت. آن هایی که بچه ها را در اتاقی محبوس می‌کردند. از آن هایی که آنه شرلی را در یتیم خانه تنبیه میکرد. یا از کوزت تا پای جان ، کار میکشید. دست خودم نبود. خوشم نمی آمد. بخصوص این چند وقت که نگاهش مرا دُرسته قورت میداد. کنایه آمیز حرف میزد. مشخص بود از این که من با حسام الدین کار میکنم بدش می آید. شاید هم فکر میکرد من قاپ این‌ خانزاده را خواهم دزدید. زهی خیال باطل! سعی کردم آرامشم را حفظ کنم و به توهمات بیهوده این زن فکر نکنم. فروغ الزمان حال مادر را پرسید. اما نگاه های گاه و بیگاه دیبا به زهرا سادات از چشمم دور نماند. گلابتون به فروغ گفت: سادات خانم یه پارچه کدبانو ماشاء الله یه کارگاه بافندگی فرش راه انداخته برای خانم ها که مشغول بشن. خودش هم که از هر انگشتش یه هنر میباره فروغ الزمان با تحسین زهرا را نگاه کرد. چهره ی سرخ و سفید شده ی دیبا توجهم را جلب کرد. خنده ام گرفته بود. گلابتون انگار متوجه شد که او هم جواب لبخند مرا داد. با سر اشاره کردم که حال بعضیا خوب نیست. گلابتون لبخند زد . دستش را جلوی دهانش‌گرفت خنده اش گرفته بود. سرش را بالا داد که یعنی بیخیالش شو. دیبا نگاهی به دور وبر کرد و گفت: البته هنر تو این دوره زمونه خوبه منتها اولویت با درس خوندنه. حالا شما چی خوندید؟ زهرا با آرامشی همراه با طمأنینه جواب داد: من دانشگاه نرفتم .دیپلم دارم دیبا ابرویی بالا انداخت و گفت: چه حیف. واقعا الان دیگه روی لیسانس هم خیلی حساب نمیکنن .چه برسه به دیپلم. زهرا گفت: بله همینطوره، منتها همه چیز تو مدرک نیست. آدم باید ببینه توی چه چیزی استعداد داره ادامه بده . سرم پایین بود و با انگشتم ور میرفتم. حسام الدین و سید هاشم وسهراب مشغول گفت و گو بودند که فروغ الزمان گفت: استعداد خیلی مهمه . زهرا سادات گفت: و البته تلاش و تمرین. ببینید همین هیوا خانم با اینکه تخصصش یه چیز دیگه است اما انصافا خیلی کارش خوبه. مشخصه قشنگ استعدادشو داره . دیبا فوری گفت: چه فایده داره اخه این جور کارها درامد خوبی هم نداره. زهرا سادات گفت: اتفاقا درامد خوبی داره شاید کار دائمی نباشه اما درآمدش بد نیست. بهرحال کارهای معماری جزء کارهای سخت و اتفاقا پرستیژدار به حساب میان. از تعریف زهرا سادات خوشم آمد. دقایقی بعد پریا وارد کارگاه شد. آرایشش پر رنگ‌تر شده بود و لباسش کوتاهتر. با سردی به همه سلام کرد و گفت: مامان من میخوام برم‌ بیرون . حسام الدین‌ با تعجب نگاهش کرد. سپس چهره اش را در هم کشید و سرش را پایین انداخت. دیبا از جایش بلند شد و گفت: برو مادر خدا به همراهت. پریا که رفت. دیبا به خودش مسلط شد و گفت: این دختر واقعا خاصه. هرجا بخواد بره میاد بهم میگه. خیلی احترامم رو نگه میداره.خیالم از جانبش راحته. از اون دخترهایی نیست که خودشون رو به بهانه درس یا کار آویزون پسرها میکنن. تازه بعضیاشون هم یه چادر میندازن رو سرشون اما گوششون بدجور میجنبه. حرفش بدجور قلبم را به درد آورد. میدانستم این زن به عمد این جمله ها را می گوید. گلابتون لبش را به دندان گرفت. زهرا سادات سرش را پایین انداخت و نفسش را عمیق بیرون داد. فروغ الزمان نمیدانست چه بگوید. لختی که گذشت صدای موبایل حسام الدین بلند شد. حسام به سهراب اشاره کرد که در را باز کند. فروغ پرسید: مهمان داری؟ حسام الدین ورودی سرداب ایستاد و گفت : آره مهدیِ! کم کم صدای یا الله مهدی از حیاط بلند شد. چقدر این سبک حرف زدن هایش را دوست داشت. صدای حرف زدنش با سهراب و بگو بخندش آشکارا می آمد. _سهراب یواشکی به دور از چشم گلابتون بیا تا یه زن خوب برات پیدا کنم. هم جوون هم خوشگل هم کدبانو .‌ سهراب گفت: آقا مهدی خودت میدونی با گلابتون . با خودش طرفی من نمیتونم چیزی بگم. گلابتون سرش را جنباند و لبخند زنان گفت: این پسر هنوز طبع شوخش رو داره. صدای صحبت کردنش با پایین آمدن از پله های کارگاه از بین رفت. جوانی بود موقر. نگاهی به اطراف کرد و با دیدن سید هاشم انگار بال گشود. سلام کرد و جلو رفت. سید هاشم را در آغوش گرفت. خم شد که دست سید را ببوسد. اما سید هاشم نگذاشت. وقتی خوش و بش هایش تمام شد به سمت ما برگشت با نگاه گذرا به تک تک ما سلام کرد. فروغ الزمان به مهدی گفت: پارسال دوست امسال آشنا آقا مهدی. مهدی خالقی قیافه ی شرمگینانه ای به خودش گرفت و گفت : من معذرت میخوام، خیلی سرم شلوغه ، و الا که دیدن شما برای من آرزو هست. ان شاء الله که امروز مقدمه ای بشه برای اومدن های بعدی. ↩️ .... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃 خیالم که از مامان راحت شد خواستم به باباکاظم بگم اشتباه میکنه ولی نگاهش نذاشت. من تو محضر خدایی که از رگ گردن بهم نزدیکتره دروغ بگم؟ به مردی که منو عاشق خدا کرده؟ تو دلم آه کشیدم ولی خودم رو نباختم و لبخند زدم - چرا همچین فکری میکنید؟ با همون لبخند عمیق نگاهم کرد. دستش رو روی شونه ام تکونی داد و گفت - تو کربلا یکی از آشناها رو دیدم. کمی حرف زدیم و یاد قدیم کردیم ولی مادرت و همسر طاهرزاده... همین آشنا ... بریدن و دوختن و تو رو برای پسرشون درنظر گرفتن. میخواستم قبل از جدی شدن بدونم احساست چیه. سرم رو پایین انداختم. یعنی احساسی که به حامد دارم عشقه. اگه بگم نه دروغ گفتم؟ اگه نه، پس چرا زبونم نمیچرخه به گفتنش؟ کی این جوونه عمق گرفت تو وجودم و ریشه انداخت تو قلبم که خودم نفهمیدم. شایدم مثل لوبیای سحرآمیز قدرت داره به آنی تو رو ببر به آسمون عشق و اسیرت کنه تو نگاه معشوق. حالا این خواستگار رو چکار کنم؟ اگه حامد بفهمه ناراحت میشه. مامان حوله کوچیکی دستش بود و در حالی که دستش رو خشک میکرد اومد روبرومون نشست - بازم دخترت رو پیدا کردی چسبیدی بهش. اینقدر دلتنگشی که شاعر هم شدی؟ ... دختر عزیزم بیا که دلم از دوریت بیتاب شده ... از این شاعرانه هات خرج ما هم بکن. - بذار تا توی این خونه است نازش رو بکشیم که بعدا حسرت میخوریم. - راستی حالا که حرفش پیش اومد یه زنگ به باباش بزن خبر بده فردا مدعی نشه. دلم میخواست بگم این ماجرا رو ادامه ندید ولی جواب چرا هاشون رو نمیتونستم بدم. نگران لب گزیدم و دعا دعا کردم این خواستگاری منتفی بشه. *حامد* نمیدونم چرا صدای زنگ گوشی بهرام خان رو که شنیدم دلم خالی شد. بهرام خان نگاهی به گوشی کرد و روی بلند گو تماس رو وصل کرد. سلام و احوال پرسی کوتاهی با آقاکاظم کرد و در حالی که بی میل زیارت قبول میگفت برگه زیر گوشی رو برداشت و به طرفم دراز کرد. بلند شدم تا برگه رو بگیرم - راستش بهرام خان علت تماسم اینه که اطلاع بدم برای نرگس خواستگار قراره بیاد. میخواستم نظر شما رو بدونم. بهرام خان سرش رو بلند کرد و نگاه معنی داری به من کرد. دستم از گرفتن برگه توی دستش شل شد و روی مبل ولو شدم. عصبی دست کشیدم لای موهام - بهرام خان چیزی نمیگید؟ بهرام خان نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت - شما هر چی درباره اش میدونید بگید من گوش میدم. اقاکاظم حرف میزد و من عصبی تر میشدم. بهرام خان نتونست بهونه ای برای رد کردن خواستگار پیدا کنه. از لحاظ مالی یا موقعیت اجتماعی و تحصیلی خیلی سر بود و از نظر اعتقادی هم مورد تایید آقاکاظم بود. گوشی رو برداشتم و به نرگس پیام بدم. - چکار میکنی؟ - به نرگس پیام بدم مخالفت کنه. - به چه بهانه ای؟ بذار بیاد نرگس بتونه بگه ازش خوشش نیومده. ندیده چطور جواب رد بده. دست هام رو مشت کردم و نگاهم رو دوختم به زمین. بهرام خان پدرِ و نمیتونه بی طرف قضاوت کنه وگرنه همچین حرفی نمیزد. - حامد خواهش میکنم به نرگس فشار نیار. از جام بلند شدم و بی حرف از شرکت زدم بیرون. کلافه تو خیابون میچرخیدم. بی مقصد. با صدای اذان نگاهم افتاد به مسجد. ماشین رو کنار زدم و داخل مسجد شدم. خدایا نرگس محرم منه. دلم نمیخواد یه مرد به نیت ازدواج روبروش بشینه و باهاش حرف بزنه. خودت کمکم کن. بعد از نماز کمی آروم شدم. از مسجد که بیرون اومدم نگاهی به گنبد کردم. ادم وقتی به تو اعتقاد داره چقدر متفاوت فکر میکنه و زندگی میکنه. الان که بهت نزدیک شدم، الان که حسینِ تو، وارد قلبم شده دیگه حامد قبل رو درک نمیکنم. تو ماشین نشستم و حرکت کردم تا برگردم شرکت. به گوشیم پیامکی از نرگس اومد. دوباره ماشین رو خاموش کردم. - حامد من چکار کنم؟ دلم برای نرگس سوخت. اون اجباری نداره با من باشه ولی دلِ شکستن دلم رو نداره. از مهربونی زیادشه که همیشه مراعاتم رو کرده. حتی وقتی عاشقانه نازنین رو دوست داشتم. نمیتونم ازش بگذرم. دلم میخواست بهش بگم یه نه محکم بگو ولی من پیشش نیستم تا پشتش بایستم. نامردیه بگم تک و تنها حلش کنه. برای اینکه از نگرانیش کم کنم پیام دادم، نگران نباش یه کاریش میکنیم. من که عشقم رو تنها نمیذارم. پیام رو فرستادم و دوباره حرکت کردم سمت شرکت. چطور نرگس رو کمک کنم؟ شاید بتونم قبل خواستگاری با خود پسره حرف بزنم..! وارد شرکت که شدم بهرام خان تو سالن جلوی خانم اذری ایستاده بود. با ورودم سرش رو برگردوند و از دیدنم لبخندی به لبش نشست. - اومدی؟ اگه کاری نداری همراهم بیا. با سر جواب مثبت دادم. بهرام خان هم شرکت رو به خانم آذری سپرد و اشاره کرد که بریم. داخل آسانسور شدیم. - یادم بنداز به حقوق خانم آذری اضافه کنم. توجهی به تعجبم نکرد و از آسانسور بیرون رفت. ....... https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃