eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃 خیالم که از مامان راحت شد خواستم به باباکاظم بگم اشتباه میکنه ولی نگاهش نذاشت. من تو محضر خدایی که از رگ گردن بهم نزدیکتره دروغ بگم؟ به مردی که منو عاشق خدا کرده؟ تو دلم آه کشیدم ولی خودم رو نباختم و لبخند زدم - چرا همچین فکری میکنید؟ با همون لبخند عمیق نگاهم کرد. دستش رو روی شونه ام تکونی داد و گفت - تو کربلا یکی از آشناها رو دیدم. کمی حرف زدیم و یاد قدیم کردیم ولی مادرت و همسر طاهرزاده... همین آشنا ... بریدن و دوختن و تو رو برای پسرشون درنظر گرفتن. میخواستم قبل از جدی شدن بدونم احساست چیه. سرم رو پایین انداختم. یعنی احساسی که به حامد دارم عشقه. اگه بگم نه دروغ گفتم؟ اگه نه، پس چرا زبونم نمیچرخه به گفتنش؟ کی این جوونه عمق گرفت تو وجودم و ریشه انداخت تو قلبم که خودم نفهمیدم. شایدم مثل لوبیای سحرآمیز قدرت داره به آنی تو رو ببر به آسمون عشق و اسیرت کنه تو نگاه معشوق. حالا این خواستگار رو چکار کنم؟ اگه حامد بفهمه ناراحت میشه. مامان حوله کوچیکی دستش بود و در حالی که دستش رو خشک میکرد اومد روبرومون نشست - بازم دخترت رو پیدا کردی چسبیدی بهش. اینقدر دلتنگشی که شاعر هم شدی؟ ... دختر عزیزم بیا که دلم از دوریت بیتاب شده ... از این شاعرانه هات خرج ما هم بکن. - بذار تا توی این خونه است نازش رو بکشیم که بعدا حسرت میخوریم. - راستی حالا که حرفش پیش اومد یه زنگ به باباش بزن خبر بده فردا مدعی نشه. دلم میخواست بگم این ماجرا رو ادامه ندید ولی جواب چرا هاشون رو نمیتونستم بدم. نگران لب گزیدم و دعا دعا کردم این خواستگاری منتفی بشه. *حامد* نمیدونم چرا صدای زنگ گوشی بهرام خان رو که شنیدم دلم خالی شد. بهرام خان نگاهی به گوشی کرد و روی بلند گو تماس رو وصل کرد. سلام و احوال پرسی کوتاهی با آقاکاظم کرد و در حالی که بی میل زیارت قبول میگفت برگه زیر گوشی رو برداشت و به طرفم دراز کرد. بلند شدم تا برگه رو بگیرم - راستش بهرام خان علت تماسم اینه که اطلاع بدم برای نرگس خواستگار قراره بیاد. میخواستم نظر شما رو بدونم. بهرام خان سرش رو بلند کرد و نگاه معنی داری به من کرد. دستم از گرفتن برگه توی دستش شل شد و روی مبل ولو شدم. عصبی دست کشیدم لای موهام - بهرام خان چیزی نمیگید؟ بهرام خان نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت - شما هر چی درباره اش میدونید بگید من گوش میدم. اقاکاظم حرف میزد و من عصبی تر میشدم. بهرام خان نتونست بهونه ای برای رد کردن خواستگار پیدا کنه. از لحاظ مالی یا موقعیت اجتماعی و تحصیلی خیلی سر بود و از نظر اعتقادی هم مورد تایید آقاکاظم بود. گوشی رو برداشتم و به نرگس پیام بدم. - چکار میکنی؟ - به نرگس پیام بدم مخالفت کنه. - به چه بهانه ای؟ بذار بیاد نرگس بتونه بگه ازش خوشش نیومده. ندیده چطور جواب رد بده. دست هام رو مشت کردم و نگاهم رو دوختم به زمین. بهرام خان پدرِ و نمیتونه بی طرف قضاوت کنه وگرنه همچین حرفی نمیزد. - حامد خواهش میکنم به نرگس فشار نیار. از جام بلند شدم و بی حرف از شرکت زدم بیرون. کلافه تو خیابون میچرخیدم. بی مقصد. با صدای اذان نگاهم افتاد به مسجد. ماشین رو کنار زدم و داخل مسجد شدم. خدایا نرگس محرم منه. دلم نمیخواد یه مرد به نیت ازدواج روبروش بشینه و باهاش حرف بزنه. خودت کمکم کن. بعد از نماز کمی آروم شدم. از مسجد که بیرون اومدم نگاهی به گنبد کردم. ادم وقتی به تو اعتقاد داره چقدر متفاوت فکر میکنه و زندگی میکنه. الان که بهت نزدیک شدم، الان که حسینِ تو، وارد قلبم شده دیگه حامد قبل رو درک نمیکنم. تو ماشین نشستم و حرکت کردم تا برگردم شرکت. به گوشیم پیامکی از نرگس اومد. دوباره ماشین رو خاموش کردم. - حامد من چکار کنم؟ دلم برای نرگس سوخت. اون اجباری نداره با من باشه ولی دلِ شکستن دلم رو نداره. از مهربونی زیادشه که همیشه مراعاتم رو کرده. حتی وقتی عاشقانه نازنین رو دوست داشتم. نمیتونم ازش بگذرم. دلم میخواست بهش بگم یه نه محکم بگو ولی من پیشش نیستم تا پشتش بایستم. نامردیه بگم تک و تنها حلش کنه. برای اینکه از نگرانیش کم کنم پیام دادم، نگران نباش یه کاریش میکنیم. من که عشقم رو تنها نمیذارم. پیام رو فرستادم و دوباره حرکت کردم سمت شرکت. چطور نرگس رو کمک کنم؟ شاید بتونم قبل خواستگاری با خود پسره حرف بزنم..! وارد شرکت که شدم بهرام خان تو سالن جلوی خانم اذری ایستاده بود. با ورودم سرش رو برگردوند و از دیدنم لبخندی به لبش نشست. - اومدی؟ اگه کاری نداری همراهم بیا. با سر جواب مثبت دادم. بهرام خان هم شرکت رو به خانم آذری سپرد و اشاره کرد که بریم. داخل آسانسور شدیم. - یادم بنداز به حقوق خانم آذری اضافه کنم. توجهی به تعجبم نکرد و از آسانسور بیرون رفت. ....... https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃 - نگفت چرا این کار رو کرده؟ - میگه منظوری نداشته. این زنه همکار تازه شونه خیلی راحته. میگه از بس برای هرکاری که اومد پیشش صمیمی برخورد کرده کم کم براش رفتار هاش عادی شده و احساس صمیمیت کرده. قسم خورد جز برخورد صمیمی چیز دیگه ای بینشون نبوده. - باور کردی؟ - بهش نگفتم ولی باور کردم. خیلی احمقم مگه نه؟ باید آبروش رو میبردم و چمدونم رو میبستم میرفتم خونه بابام. - عشقتون، بچه هاتون، زندگی مشترکتون اونقدری ارزش نداره که بخوای براشون تلاش کنی؟ اگه راست بگه و پشیمون باشه ارزش نداره یه فرصت دیگه بهش بدی؟ لب هاش رو بهم فشرد و با بغض گفت - خیلی دوستش دارم وگرنه الان دادخواست طلاق رو هم براش فرستاده بودم. فقط ... بخشیدن کارش خیلی سخته. - بخشیدن چون سخته اینهمه با ارزشه. راحت بود که دیگه منتی نبود. - نمیدونم ... کمی آروم شده بود ولی چشم هاش از گریه خون بود. جوونی وارد شرکت شد و به سمتمون اومد. نگین سرش رو پایین انداخت و لبش رو به دندون گرفت. حتما بخاطر چشم های سرخش خجالت میکشه. رو به جوون گفتم - بفرمایید ... امری داشتید؟ با ابروی بالا داده نگاهم کرد و گفت - با آقای صفایی کار دارم. سری تکون دادم و به سمت اتاق رفتم. در زدم و با بفرمایید حامد در رو باز کردم. کنار نازنین روی مبل نشسته بود و دستش رو دور کمرش حلقه کرده بود - ببخشید آقای صفایی. یه آقایی با شما کار دارن. حامد کمی چپ چپ نگاهم کرد و از جاش بلند شد. - حالا چرا رسمی حرف میزنی؟ جوابش رو ندادم و از جلوی در کنار رفتم. برگشتم و کنار نگین نشستم. پشت سرم حامد از اتاق اومد بیرون و با دیدن جوون با لبخند به سمتش رفت. *کامران* با حامد گرم احوال پرسی کردم و همراهش داخل اتاق شدم. نازنین هم تو اتاق بود. با دیدنش انگار دنیا رو بهم دادن. با خوشحالی سمتش رفتم و دستش رو محکم فشردم. حامد تعارف کرد روی مبل بشینم. - چی شد اومدی شرکت؟ چند وقته خبری ازت نیست؟ - نه که تو جویای احوال بودی؟ اصلا این دو ماه فهمیدی کی گذشت؟ - من عاشق شدم امروز فردام رو گم کردم. تو خبری میگرفتی. - خوش بحالت. من که گیر مامان بابا بودم. داشت کارشون به طلاق میکشید. به اصرار داییم مامان رو بردم دبی تا شاید آتیشش خاموش بشه. تازه برگشتیم. حامد سر تاسفی تکون داد و گفت - فکر کنم اگه تو نبودی خیلی وقت پیش طلاق میگرفتن. - همه همین رو میگن. نگاهی به نازنین کردم. ساکت بود. خوشم نمیاد کسی تو زندگیم فضولی کنه ولی الان دلم میخواست نازنین کمی فضول بود و باهام حرف میزد تا منم به بهانه درد دل باهاش هم کلام بشم. سکوت رو حامد شکست و گفت - راستی تاریخ عقدمون مشخص شد. بالاخره پدرزن رضایت خودش رو اعلام کرد. حامددست انداخت دور کمر نازنین و بیشتر به خودش نزدیکش کرد. کمی عاشقانه نگاهش کرد و دوباره رو کرد سمتم - کارت ها آماده بشن برای تو و سپهر هم میارم. از رفتار حامد عصبی شدم. نمیدونم چرا باورم نمیشد به این زودی عقد کنن. دست هام رو محکم مشت کردم و سعی کردم به خودم مسلط بشم. به سختی تبریک گفتم - چقدر با عجله شما که همش دو ماه نامزد بودین؟ - همین دو ماه هم از نظر من زیاده. - نظر تو هم همینه؟ چشم دوختم به نازنین ببینم چه جوابی به سوالم میده - فرقی نمیکنه. عقد هم کنیم باز مثل دو تا نامزدیم دیگه. تا دانشگاه من تموم شه و عروسی بگیریم. نمیدونم چرا از حرفش خوشم اومد. مشتم باز شد و لبخند محوی رو لبم نشست. - حالا چی شد اومدی شرکت؟ - مسیرم از این سمت بود گفتم بیام ببینمت کمی بعد بلند شدم تا برم. حامد هم بلند شد و همراهم از اتاق خارج شد. با دیدن دختر چادری کنار منشی آروم کنار گوش حامد گفتم - نرگسه؟ حامد به اشاره چشمم به دختر نگاهی کرد و با سر تایید کرد. کمی دقیق تر شدم. بی توجه به ما سرش تو مانیتور جلوش بود. خواستم چهره اش رو دوباره ببینم بلند گفتم - خداحافظ خانم سعادتی ... سرش رو بلند کرد و نگاه کوتاه و متعجبش رو به من انداخت - خدانگهدار ... خوش اومدید. دوباره سرش رو پایین انداخت. شباهتی به پدرش نداشت. زیبایی چشمگیری هم نداشت. با وجود نازنین حامد حق داشت توجهی به نرگس نکنه. خداحافظی کردم و از شرکت خارج شدم ....... https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃