🌸🌸سلام بر ابراهیم🌸🌸
خوش به حالت که زیبا آمدی و زیبا زیستی و زیبا رفتی...
شنیدم امروز سالروز ولادتت هست
ولی در این فکرم که ما را با تاریخ تولدت چه کار ، وقتی که تاریخ شهادتت نقطه ی عطف زندگیت بود...
فکر داشتی ، معرفت داشتی ، راه و رسم و مرام اهل بیت علیه السلام را داشتی ، وگرنه در تولد و به دنیا آمدن که همه ی ما شبیه همیم.
شنیده ام آنقدر عاشقی کردی تا مادریِ حضرت زهرا نصیبت شد
آخر خودت میگفتی ، گمنام که شوی تازه آغاز ماجراست ...
راستی به آرزویت رسیدی؟
مادرت زهرا هر شب به دیدارت می آید؟
خوشا به حالت که سر بر دامنش میگذاری و غبار سالها خستگی ات را می زدایی...
و چه زیباست نام عزیزت...
عجب معادله ای در آن جاریست...
ابراهیم هادی...
یعنی برای هادی شدن باید ابراهیم وار زیست...🌸🌸🌸🌸
هیام نوشت: به جوان ها کتاب " #سلامبرابراهیم" را هدیه بدهید. بعید میدونم کسی ابراهیم را بخواند و دلش تکانی نخورد.
اگر در مسیر رودخانه ی زندگی سنگ نباشد
هیچگاه صدای آب زیبا نمی شود.
#شبتون_بخیر✨
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🍃🌸🌤
سلام پدرِ مهربان!
ما بیتو، خیلی یتیم هستیم....
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
😃 #بخندتادنیابهروتبخنده ツ
هر گاه که به فرد دیگری لبخند میزنی،
این کاریست که عشق انجام داده،💞
هدیهایست به دیگری،
امری زیبا…
آرامش و صلح با یک لبخند آغاز میشود
یک لبخند😄 ، یک دنیا معجزه
امتحان کن…🧚♂
❣𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚-𖥚❣
" به سلامتیه مادرم "
بی منت بزرگم کرد✔️
بی منت مهربونیاشو خرجم کرد✔️
بی منت عمرشو به پام ریخت✔️
بی منت خوابشو زد تا من راحت بخوابم✔️
بی منت غذا درست کرد جلوم گذاشت✔️
بی منت لباسامو شست ✔️
بی منت قربون صدقم رفت✔️
بی منت آرزوهاشو باهام تقسیم کرد✔️
بی منت به حرفام گوش داد✔️
بی منت بهترینارو برام خواست✔️
بی منت بوسم کرد ✔️
بی منت جوونیشو به پام ریخت✔️
بی منت عاشقانه ترین لحظاتشو برام گذاشت✔️
بی منت دوسم داشت و داره✔️
" بی منت بهت میگم مادرم
عاشــ♥️ــقتم "
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
عشق بین فقیر و پولدار♥️
جدال غم ها و شادی ها...
یک داستان عاشقانه 💗
و بسیار آموزنده👌
لینک پارت اول رمان آنلاین خوشہ ی ماه🌙
https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #قسمت_90 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🌸﷽🌸
#قسمت_91
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
دوباره صبح شد . از خواب که بلند شدم کسی توی مغزم روزهای هفته را گفت. این که بلند شو، لباس بپوش، صبحانه بخور و به کارگاه برو.
برایم همه چیز یک نواخت شده بود. یک ریتم ساده و تکراری ... مانند ثانیه های ساعت که هی تکرار میشد.تکرار میشد و بیشتر بودنم در زمین را به رویم می آورد.
این روزها اشتیاقم برای رفتن سر کار بیشتر شده بود.
نیرویی خاص مرا به آن کارگاه می کشاند. آدم هایش. آدم هایی که در رفت و آمد بودند.
زهرا سادات با لبخندها وشوخ طبعی هایش ، سید هاشم با حرف هایی که دلم را می لرزاند، حتی آقا مهدی هم که شده بود پایه حرف های سید هاشم و هراز گاهی می آمد و سر درس استاد می نشست.
در این میان حاج حسام اما جور دیگری بود. پیچیده. در عین جدیت و صلابت مهربان میشد اما به یکباره تندخو.
بعضی وقت ها از حرف هایش دلگیر میشدم اما تحمل میکردم. رییس بود و بالاسر
اطاعتش واجب بود و الا باید کیفم را برمیداشتم و از آن جا میرفتم.
دیبا و پریا هر از گاهی روی مخم میرفتند. کنایه های نیش دارشان را می شنیدم و دم نمیزدم.
حسام الدین گفته بود تا عصر ها کارگاه بمانم که خودش هم برسد و کمکم کند.
زهرا سادات یکی دوباری آمد و توضیحات مفصلی برایم داد و رفت.
من مانده بودم و سید هاشم و حسام الدین.
کارم سخت بود. کارهای نجاری برای من مشکل بود اما سید هاشم و حاج حسام نمی گذاشتند برم سخت بگذرد.
یک بار از سید هاشم شنیدم که به حسام میگفت: خیلی به این دختر سخت نگیر، درسته مجبوره کار کنه اما لطف و رحمت صاحب کار برای همین روزهاست.
تو رحم کنی، خدا هم بهت رحم میکنه.
صبح که به کارگاه آمدم دیبا را توی حیاط مشغول ورزش کردن دیدم. سلام کردم که جوابم را نداد. میدانستم شنیده اما خودش را به نشنیدن زده بود.
بلند تر گفتم: سلام دیبا خانم
رویش را برگرداند و به سختی سلام کرد.
پریا از بالای ایوان با سویشرت کلاه دار ایستاده بود و مادرش را نگاه میکرد با دیدنم پوزخندی زد و داخل رفت.
وقتی از پله ها پایین میرفتم صدای دیبا را شنیدم که گفت: وقتی این نون خورها خوب پولارو جارو کردن اون وقت حسام به خودش میاد. وای که نمیدونم اخلاق این بچه به کی رفته؟
با شنیدن حرف هایش عصبی شدم میخواستم بالا بروم و جوابش را بدهم اما حیف که نمیشد.
نمیخواستم هانیه اذیت شود. باید تحمل میکردم.
بعد از ظهر بود که سید هاشم و حسام الدین رسیدند.
سید هاشم چارچوب را ساخته بود. موقع جدا کردن آلات از قسمت تُنُک* اُرسی با دقت بالا سرمان ایستاده بود و به محض کوچکترین اشتباهی خودش کار را به دست می گرفت.
موقع کار کردن همه تمرکزم رفته بود به این که بعد از ساخت ارسی و مرمتِ قسمت های دیگرِ آن عمارت، باید چه کار کنم؟ از کجا در آمد داشته باشم؟
این چند روز فکر جهیزیه ی هانیه نمی گذاشت راحت کار کنم.
وقتی مادر گفت: باید بهشون بگیم ما نمیتونیم جهیزیه خاصی تدارک ببینیم.
هانیه، خانه را از شیون پُر کرد. هرچقدر گفتیم واقع بین باش اما هانیه گوشش بدهکار نبود. گفت : شما میخواید آبروی منو ببرید؟ شما حاضرید یک عمر سر کوفت بشنوم؟ اونهم با اون دوتا بَبری که وایسادن تا یه آتویی از من بگیرن.
موقع گفتن این حرف ها آه میکشید و به خودش میگفت: هانیه تو که شانس نداری حالا که به آرزوت رسیدی دقیقا خدا دوتا مار افعی تو زندگیت گذاشته تا هی نیش و کنایه هایشون رو بشنوی.
و من زیر لب میگفتم: تازه اولشه
ناراحت بودم از این که هانیه به خاطر فاصله ی طبقاتی با خانواده ی ضیایی خودش و ما را به آب و آتش میزد تا زندگی دلخواه باب دل آن ها را فراهم کند.
آن قدر حرصم گرفته بود که وقتی حسام الدین داشت کار میکرد و با حرف های سید هاشم لبخند میزد در دل می گفتم: آره بخند... باید هم بخندی. از زندگی ما چه خبر داری؟ اینجا خوش خوشانت هست.
همان موقع حسام الدین از سید هاشم پرسید:آقا سید قسمت پاخور* اُرسی چطوری باشه به نظرتون؟
گوشیش را جلوی سید هاشم گرفت و گفت: به نظرتون اینجوری خوبه؟ طرح گره چینی شمسه ؟
نمی دانم چرا دوست داشتم با او مخالفت کنم. بدون توجه به این که در چه موقعیتی هستم فوری گفتم:
پاخور مشبک باشه پنجره ارسی بهتره. با شیشه های رنگی قشنگ تر در میاد تا این که بسته باشه. برای عمارت اصلا بسته قشنگ نیست.
حسام الدین از گوشه چشم نگاه تلخی کرد. همین نگاه کافی بود تا درونم به غلیان بیفتد. غصه هایم جوشید و جوشید تا بالاخره بالا آمد .
دنبال کلمه ها می گشتم. فکرم آشفته بود و جمله هایم سر و ته نداشتند. ضربان قلبم بالا رفته بود.
ـــــــــ
تُنُک : شبکه شیشه ای درون سطح لنگه درب ها که با آلات جدا شده است.
* پاخور یاپاشنه ارسی، بخش پایین وافقی چهارچوب است که با زمین در تماس است و ارتفاعآن با توجه به پهنای کتیبه و لنگه های ارسی معمولا بین 10 الی 50 سانتیمتر انتخاب میشود.
👇👇👇
#قسمت_92
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
با ناراحتی لب گشودم:
_حرفی بدی زدم؟ یعنی نباید اظهار نظر میکردم؟ البته راست میگید ما فقیر فقرا و کارگرها کلا در حدی نیستیم که بخوایم حرف بزنیم. شاه کجا، گدا کجا.
صدایم می لرزید. خودم را کنترل کرده بودم که عادی باشم اما دروغ چرا کاملا واضح بود که عادی نیستم. مانند شاگردهای تنبل و عقب افتاده ای شده بودم که دنبال جمله ای می گشت تا خودش را تبرئه کند.
حسام الدین با اخم های درهم و با جدیتی که در کلامش آشکار بود گفت: این چه حرفیه خانم!؟ من از آقا سید سوال پرسیدم نه از شما. هرکس این جا وظایفی داره. من تا حالا به شما توهینی کردم که اینجوری میگید؟
خودش نه اما دلم از خانواده اش پر بود. وقتی دیبا آن جور با من حرف زد. پوزخندهای پریا و حرف ها و گلایه های هانیه همه توی فکرم رژه میرفت.
_شما رو مجبور نکردم این جا بمونید. اگر ناراضی هستید میتونید برید.
لبش را به یک طرف کج کرد و کنایه وار گفت: البته بعید میدونم تاحالا بهتون بد گذشته باشه هر صاحب کاری بود اینقدر مراعات نمیکرد.
انگار کسی چنگ انداخت به قلبم. منت سرم میگذاشت؟حرف هایش نیش بود و به بدنم فرو میشد.
باورم نمیشد این حرف ها از حسام الدین باشد.
آتش فشان درونم فعال شده بود.
_بله مجبورم نکردید، من بدبخت مجبورم ، مجبورم که دست به هر کاری بزنم، که هر کنایه و زخم زبونی بشنوم. بدبخت ماییم شماها که چیزیتون نیست. تو قصر پادشاهی نشستید و راست راست اُرد صادر میکنید.
موقع حرف زدن صدایم میلرزید. جالب آن که موقعگفتن این حرف ها چیزی در درونم میگفت این حرف ها اشتباه هست. نزن!
تحت تاثیر احساسات ضد و نقیض اطرافیان بودم. و شاید زنانگی های درونم بهم ریخته و حالم را مشوش کرده بود.
می گویند زن ها گاهی به هم میریزند. وقتی حالشان خوب نیست با کوچکترین حرفی میشکنند.
و من شکسته بودم. حرف معمولی یک صاحب کار بدجور دلم را فرو ریخت.
لبم را به دندان گرفتم تا مانع ریختن اشک هایم شوم.
چادرم تنها تکیه گاهم بود. به آن چنگ انداختم.
سید هاشم لااله الا اللهی گفت. ابزار آلات را کنار گذاشت. لباسش را تکاند. عرقچین سبزش را در آورد دستی به سر و رویش کشید و به سمت پله ها رفت.
بدون خداحافظی .
متعجب به رفتن سید هاشم نگاه میکردم که حسام الدین به سمت پله ها پا تند کرد.
_آقا سید کجا؟ شما کجا رفتید؟
سید هاشم از پشت سر، دستش را بالا آورد و گفت: ممنون صرف شد.
از خجالت سرم را پایین انداختم.
_آخه چرا سید؟ اگر ایشون ناراحتن میتونن برن شما چرا؟
سید هاشم روی یکی از پله ها ایستاد،برگشت و گفت: اگر این دختر بره فکر نکن همه چیز درست میشه. سقوط آدم ها با یه اشتباهه.
اشاره به هردوی ما کرد و گفت:
شما دوتا تا خودتون رو نساختید دست به کار نزنید. از روی من پیرمرد که هیچ ولی از اون قرآن توی طاقچه شرم کنید.
نفسش را آه مانند بیرون داد و گفت: از روی اون چوب ها شرم کنید. در ودیوار این جا ذکر خدا میگن. اما وقتی از درِ غضب، شیطان وارد شد باید فرار کرد.
فرار ... از شیطان فرار کنید.
و همین یک جمله برایم کافی بود تا آه از نهادم بلند شود.
چه کردی دختر با خودت و او؟
حسام الدین درمانده پشت سر سید هاشم از کارگاه بیرون رفت.
همان جا روی زمین کنار دیوار نشستم.
خاکی شدم. باید خاکی میشدم. تقصیر چه کسی بود؟
من یا او؟یا هردوی ما؟
در و دیوار کارگاه به من دهن کجی میکرد.
حسام الدین از پله ها پایین آمد و روی آخرین پله نشست.
سرش را بین دوزانویش خم کرد و به کف کارگاه خیره شد.
سخت ترین کار ممکن عذرخواهی بود.
سید هاشم ما را تنبیه کرد؟
سرش را بالا آورد نگاه کوتاهی کرد. پوفی کشید و از جایش بلند شد. پشت به من ایستاد، دستانش را مشت کرد و گفت: نمیخواستم اون حرف ها رو بزنم.
دست به صورتش کشید و گفت: نمیدونم چرا گفتم. حلال کنید
وقت تنگ بود. یکی در درونم میگفت :تو هم بگو، اما آن دیگری میگفت: نگو تو که حق داشتی.
لحظه ی تصمیم بود. به عرض چند ثانیه باید تصمیم میگرفتم حرف بزنم. بالاخره جلوی نفسم را گرفتم و گفتم: آقای ضیایی ...
روی پله ی آخر ایستاد.
سرش را به چپ متمایل کرد.
_منم قصدی نداشتم . حالم خوب نبود
نفس عمیقی کشید طوری که شانه هایش بالا پایین شد و از کارگاه بیرون رفت.
یعنی بخشیده بود؟
من ماندم و تنهایی و فکر کردن به اشتباهاتم. لحظه ای غضب و کینه و ناراحتی بر صبر و حلمم غلبه کرد. آتش غضب دامانم را گرفت و سپیدی روحم را سوزاند.
باید به خاک می افتادم . و شاید حسام الدین هم میخواست به خاک بیفتد .
شنیده بودم بینی عُجب و خودبینی وقتی به خاک بخورد شیطان نعره میزند.
👇👇
و حسام این را خوب می دانست. بلند شدم و رفتنش را تماشا کردم. به سمت حوض رفت. در آن سرمای زمستان آستین هایش را بالا زد و وضو گرفت.
من چه؟ اصلا من با خاک چه رابطه ای داشتم؟ لحظه ای یادم به خاک و پدر خاک افتاد. زیر لب گفتم:
ای بوتراب! آشنای خاکم کن.
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_شرعا_حرام❌
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@KoocheyEhsas
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🌟⭐️✨شب و سکوت و آرامش زیبا هستند
اما در سکوت...
می توان گوش دل داشت
و صدای خدا را شنید ....
⭐️🌟✨
#شبتون_غرق_درآرامش_الهی
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@koocheyEhsas
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•