eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.5هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀🌀🌀🌀 بلند می شوم در آغوش میگیرم زندگی خودم را، همه اش را ، سفت میچسبانمش به خودم.با او حرف میزنم. میگویم ای دختر موفرفری نق نقوی من! پاشو که برایت پرتقال آورده ام ..! پایش هم که بلنگد دوستش دارم ، چون او" تنها " زندگی من است . کمکش میکنم راه می افتد.. زمین میخورد؟ طوری نیست بازی روزگار است . میتکانمش، بر تک تک زخم هایش بوسه میکارم . بزرگش میکنم ،من خدا را دارم. 💖💖💖 •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @koocheyEhsas •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
💔 🔻استاد پناهیان استغفار کن از دلت میره❗️ اگر استغفار کردی و غم از دلت نرفت؛ یعنی داری خالی;بندی میڪنی 😊 بگرد گناهتو پیدا ڪن و اعتراف ڪن بهش...!👌 اینه راز موفقیت و آرامش😃 ✍ •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @koocheyEhsas •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
ڪوچہ‌ احساس
🍃💜🍃💜🍃💜   💜🍃💜🍃💜   🍃💜🍃💜   💜🍃💜   🍃💜   💜 #خاطره‌_سفرمن‌به‌آن‌سوی‌اقیانوس5⃣ (زهرا و علی) حدودا سه ماهی ا
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 ⃣ (زهرا و علی) اگر من بخوام از وضعیت زندگی در اونجا بگم باید هم نکات مثبت رو بگم و هم منفی . قطعا هرجایی یه نکات مثبتی داره و یه نقاط منفی. اون جا همه جور آدم کنار هم زندگی می کنند. یعنی در واقع کاری به هم ندارن. کلا کانادا با آمریکا خیلی باهم متفاوته. اینجا مردم کاری به هم دیگه ندارن. تو زندگی هم دخالتی نمی کنند. جالبه اونجا مثلا هندوها یا پاکستانی یا حتی عرب های وهابی هم با پوشش مخصوص خودشون رفت وامد میکنند کسی به رنگ ولباس و پوشش شما کاری نداره. البته بعضی ایرانی ها اونجا از صد تا خارجی بدترن و تا حالا چند بار منو متلک بارون کردن. یا سرشون رو به حالت تاسف تکون می دهند. متاسفانه بعضی از ایرانی ها اونجا هویت خودشون رو از دست دادند و فکر می کنند با سیاه نمایی از ایران اونجا بیشتر تحویلشون میگیرن. برعکس وقتی میبینن یه نفر نسبت به کشورش این قدر بی اصالت هست خیلی پیش پا افتاده تر باهاش رفتار می کنند. چندباری طی برخورد های مختلف از من می پرسیدن یعنی ایران این قدر خفقان داره ؟ شما رو اونجا اذیت می کردن ؟ گفتم نه ما راحت بودیم .مشکلی نداشتیم .باور نمی کردن . یعنی خود ایرانی ها هم متاسفانه فضای خوبی از ایران ترسیم نکردند. خب مثلا شرایط رانندگی و قوانین ومقررات طوری هست که آدم راحت میتونه رانندگی کنه شلوغ و درهم نیست. البته این هم بخاطر جریمه های سنگینی هست که قرار دادند. خب در کشورهای خارجی به خاطر سیستم الکترونیکی تقریبا بیش تر کارهای اداری با قانون و طی روال طبیعی و بدون دردسر انجام میشه. تمام شرکت های خارجی دست چندتا سرمایه دار می چرخه واسه همین خیلی مواقع تخفیف های بسیار خوبی اعمال میشه برای خرید وسایل . سبک خونه ها ،خیلی ساده است و آشپزخونه کوچکترین متراژ رو در خونه داره . به خاطر این که اغلب سر کار میرن خیلی نسبت به اشپزی حساسیت نشون نمیدهند .بهتر بگم ما ایرانی ها اهمیتمون به غذا خیلی بیش تر هست. خونه ها اصلا هیچ تجمل خاصی نداره. گاها فرش ندارن .یا حتی پرده به جز مراکز اصلی شهر که بازه شب ها از ساعت ۸ به بعد بیش تر مناطق خاموشیه . پرنده هم پر نمیزنه اتفاقا یه شب ماه رمضون میخواستم از سنتر برگردم خوه مامان حالش خوب نبود. .بابا هم شیفت بود. ازشب های ویکند (تعطیلات اخر هفته) بود. معمولا اون شب دیرتر خاموشی میزنن و مرکز شهر خب شلوغ تره خونه ما تا سنتر یه کم فاصله سه تا خیابون فاصله داشت.آخر وقت به امید این که همه جا شلوغه شاید. با صلوات و دعا و نذر و نیاز راه افتادم .به فرشته خانم گفتم مامانم حالش خوب نیست باید برم .گفت تنها نرو و بذار یکی باهات بیاد گفتم نمیتونم کی رو بگم بیاد؟ نمیخوام کسی تو زحمت بیفته . خلاصه راه افتادم ازسنتر به سمت خونه . هرچی دعا و قران بود خوندم .نزدیکی های خونه دیدم دوتا مرد تلوتلو خوران با شیشه تو دست دارن میان . ترسیدم موندم چیکار کنم برگردم یا برم .از اون ور همش احساس میکردم یکی داره پشت سرم میاد. فقط اونجا متوسل شدم به حضرت زهرا . از پشت سر یکی صدام زد دیدم علی اقا با یکی از بچه های سنتر هست.این قدرخوشحال شدم که نگو .باهام راه افتادند و کنارم اومدند تا رسیدم خونه. مثل اینکه فرشته خانم بهشون گفته بود من تنهام و اونها هم راه افتاده بودند پشت سر من. این هم فقط لطف حضرت زهرا بود. 💠ارسالی یه دوست خوب 💠 🔁ادامه ‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 ⃣ (زهرا و علی) اون شب که علی آقا و دوستش منو اسکورت کردند تا خونه، موقع خداحافظی با این که چشم هاش جای دیگه ای رو نگاه می کرد گفت: لطفا شبها تنهایی بیرون نرید.این موقع شب برای یه دختر مسلمان تنها بودن توی خیابون اصلا خوب نیست. اگر فرشته خانم نمی گفتند ...اینجای حرفشو خورد و من فقط تشکر کردم و براشون دعا کردم و گفتم شما رو حضرت زهرا فرستاد. و واقعا اینو هدیه حضرت زهرا میدونستم. یه روز که توی سنتر توی اشپزخونه میخواستم چایی بریزم .دفتر فرشته خانم چسبیده به اشپزخونه بود دیدم دارن با حاج اقا در مورد یکی حرف میزنند که بعد اسم علی آقا رو آورد و حاج اقا گفتند:به نظرم بین دو نفر مونده .نمیدونه کدومو باید انتخاب کنه . اون جا لرزش بدی در دلم احساس کردم. خودم هم حدس زده بودم. تو اون شرایط سعی می کردم ازش فاصله بگیرم. یک ماه به پایان دانشگاهم مونده بود. و پدر تصمیم گرفته بود بعد از پایان دانشگاه برای همیشه به ایران برگردیم چون دوره ایشون هم تموم شده بود. وقتی به بچه های مرکز گفتم باورشون نشد. خیلی ناراحت شدند. یه روز وقتی توی جلسه بودیم. فرشته خانم گفتند که زهرا میخواد بره ایران وباید فکر یه معلم واسه بچه ها باشیم عکس العمل علی آقا دیدنی بود. مثل آدمی که یه چیز عجیب شنیده باشه سرشو ناگهانی بالا آورد و گفت :واقعا؟ ایشون میخوان برن ؟ پس... ما چیکار کنیم؟ یادمه تا آخر جلسه تو خودش بود. روزی که می خواستم برای همیشه با دوستان و سِنتر خداحافظی کنم رو هیچ وقت فراموش نمی کنم. همه دور هم جمع شده بودیم.تو نمازخونه یه مراسم خداحافظی کوچیک گرفته بودند. حاج آقا دلداریم می داد و من اشک می ریختم. قرار بود ارتباطمون رو نگه داریم. لحظه آخر توحیاط مرکز بدون این که متوجه بشم پشت سرم کی ایستاده و ممکنه صدامو بشنوه به حاج آقا گفتم : این جا برای من حکم یه تولد دوباره رو داشت.من این جا تو کشور کفر ، اسلام حقیقی رو تونستم بشناسم. شاید اگر این جا نمیومدم هیچ وقت نمی تونستم راهمو پیدا کنم. شاید اولین بار یه صدا یا یه مداحی منو این جا کشوند اما رفته رفته من جذب این محیط و آدمهاش شدم. حاج آقا جمله ای بهم گفتند که همیشه در خاطرم هست گفتند: هر پروانه ای باید مدتی در پیله بمونه تا راه و رسم پرواز کردن رو یاد بگیره ... سختی برای هر انسانی لازمه . با گریه از همه خداحافظی کردم. اما نتونستم هیچ نگاهی به علی آقا بندازم و باهاشون خداحافظی کنم. 💠ارسالی یه دوست خوب 💠 🔁ادامه ‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 ⃣ (زهرا و علی) وقتی برگشتیم ایران همچنان با مرکز در ارتباط بودم. گاهی از طریق فضای مجازی برنامه هاشون رو دنبال می کردم. تصمیم گرفته بودم به صورت تخصصی علوم حوزوی رو یاد بگیرم. وقتی وارد حوزه شدم اون چیزی که فکر میکردم رو اونجا ندیدم .بنابراین تصمیم گرفتم به صورت غیر حضوری این دروس رو بخونم . شاید حدود شش ماه بعد بود که حاج اقا ایران اومده بودند . و ما هم خانوادگی خدمتشون رفتیم. اونجا بود که متوجه شدم چند تا از بچه های مرتبط با مرکز ما و مراکز دیگه تصمیم گرفتند برای دروس دینی راهی قم بشن. از مرکز ما هم علی آقا اومده بودند قم. از این که ایران بودند واقعا خوشحال شدم اما بعدش گفتم خب به من چه ؟ همونجا خانم حاج اقا گفتند اگر جوونی باشه که خیلی پاک و مخلص باشه و طلبه باشه شما میپذیرید؟ منم که نمیشناختم گفتم حقیقتامن خیلی با زندگی طلبگی اشنایی ندارم .فکر نکنم نمیتونم. چند روز از دیدار ما با حاج اقا نگذشته بود که تماس گرفتن و گفتند اگر اجازه بدید مزاحمتون میشیم.گفتند ۵نفری هستیم . ماهم خوشحال شدیم که قرار حاج آقا مهمونمون بشن. وقتی اومدن حاج اقا و خانمش بودن و یه نفر دیگه وقتی وارد شد شوکه شدم . علی اقا بود.😊 خیلی برام عجیب بود که چرا خونه ما اومده . حاج اقا بعد از ناهار ، داشتن با پدرم صحبت میکردند همه رو صدا زدند من مشغول ظرف شدن بودم .گفتند بگید خانم نورانی هم بیاد☺️ من هم به جمع شون پیوستم. اونجا حاج اقا شروع به صحبت کردو در مورد علی آقا چیزهایی گفت. کلی ازشون تعریف کردند و گفتند من حاضرم پشت سر علی اقا نماز بخونم. این پسر از وقتی میشناسمش این قدر چشم پاک و مخلص هست. اون هم تو کشوری که هر کسی میتونه هر جور دلش میخواد بگرده و رفتار کنه . بعد هم گفتند اگر اجازه بدید ما برای امر خیر مزاحم شدیم .خیلی وقته گویا علی آقا دلش گیر بوده و موقعیت نبوده که مطرح کنند. وقتی اینو گفتند .لبخند به لبم اومد و سریع چادرم رو جلو دهانم گرفتم. واقعا ذوق زده شده بودم. برای یه لحظه نگاهش کردم دو زانو نشسته بودو سرش پایین بود.صورتش هم یه کم هم قرمز شده بود.فکر کنم خجالت میکشید. حاج اقا گفتند:مادر علی اقا بیمار بودند .گفتنداگر مراحل اولیه رو پذیرفتید برای مابقی مراسمات خدمت میرسن. همونجا علی اقا زنگ زدند به مادرشون و ایشون با مادرم صحبت کردند. اصلا باورم نمیشد. احساس میکردم خدا لطفشو شامل حالم کرده بود. 💠ارسالی یه دوست خوب 💠 🔁ادامه ‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
یک عمر باید بگذرد تا بفهمیم بیشتر غصه هایی که خوردیم نه خوردنی بود نه پوشیدنی،فقط دور ریختنی بود... و چقدر دیر می فهمیم که زندگـی همین روزهاییست که منتظـر گذشتنش هستیم... 🔮در حال زندگی کنیم فقط همین و بس✂️ ✍ •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @koocheyEhsas •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
تحدیر جزء 3.mp3
4.22M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 3⃣جزء سوم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
╭─┅═🌙═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═🌙═┅╯
🌴 چند روز است کہ در روزه ے دیدار توام پر کن این فاصـــــله ها را کہ دم افطار است ❣ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
╭─┅═🌙═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═🌙═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 #خاطره‌_سفرمن‌به‌آن‌سوی‌اقیانوس8⃣ (زهرا و علی) وقتی برگشتیم ای
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 (زهرا و علی)9⃣ اون روز با اجازه بابا و مادرم چند دقیقه ای تونستیم باهم صحبت کنیم. وقتی ازشون پرسیدم :چرا من؟ گفت :اوایل شما رو می دیدم در مرکز اما خب به این چیزها فکر نمی کردم . اولین بار وقتی چادر پوشیدید توجهم جلب شد. خیلی برام ارزش داشت بعد از مدت ها یکی رو دیدم که چادر سرش کرده بود. وقتی حاج اقا میگفتن خانم نورانی منم باور داشتم. تسبیحش رو از جیبش در آورد. بهش گفتم این همون تسبیحه؟ گفت:آره ...همیشه باهامه . مشهد رفتم به اقا گفتم اینو کسی بهم داده که ...که دوست دارم همدمم بشه. ازش پرسیدم: یه سوال دارم فکر کنم توی سنتر افراد دیگه ای بودند که به شما توجه داشتند.میخوام بدونم چرا ...اینجاشو نتونستم بگم. میخواستم بپرسم چرا لیلا رو نخواستی؟ علی اقا گفت: اولین بار شما توجه منو جلب کردید. خب اون اوایل اصلا تو فکر ازدواج نبودم. مشکلاتی داشتم.این اواخر هم حدس میزدم شما اهل ازدواج نباشید. پرسیدم :چطور چنین فکری کردید؟ اونهم گفت آخه اصلا حالاتتون یه جور خاص بود. یعنی نوربالا میزدید.من خودمو لایق شما نمی دیدم که بخوام پیشنهاد ازدواج بدهم. یه بار هم که حاج اقا به شما گفته بودند در مورد یکی از بچه های مرکز و جواب نه داده بودید گفتم منو دیگه اصلا نگاه هم نمی کنه چه برسه که ...تا اینکه روز اخر وقتی داشتید با حاج اقاصحبت میکردید متوجه شدم که صدای مداحی شما رو جذب سنتر کرد. و خب اون مداح هم من بودم. دلم یه کم اروم شد و گفتم پس میتونم رو این قضیه فکر کنم. پرسیدم :لیلاخانوم چی؟ گفت :یعنی شما هم متوجه شده بودید؟ گفتم اره خیلی تابلو بود. علی اقا این جوری جواب دادند:خب اون زمان من متوجه این توجهات خاص ایشون میشدم و تو اون شرایط که من فکر میکردم شما جوابتون منفی هست شاید گزینه بعدی رو ایشون می دیدم.اگرچه اصلا دوست نداشتم با غیر از هم فرهنگ خودم ازدواج کنم .غیر ایرانی اما خب اونجا کیس دیگه ای نبود و خب لطف خدا بود که من تصمیم بگیرم و ایران بیام. قضیه رو باحاج اقا مطرح کردم و خب ایشون  هم بهم امیدواری دادند که نظر شما هم ان شاء الله مساعده . از حاج اقا خنده ام گرفت که پیش پیش به جای من تصمیم گرفته بود .البته ایشون خودشون خیلی اهل دل اند. همه چیز فراهم شد .چند جلسه باهم صحبت کردیم. مادرشون اونجا اومده بودند. و طی جلسات بعد هم صیغه محرمیتی خوندیم و بعد هم عقد کردیم.مَهریه ام مَهرُالسُنه بود و بعد از ۲ ماه هم عروسی گرفتیم.و ساکن قم شدیم. 💠ارسالی یه دوست خوب 💠 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 💚نکته :بعضی از دوستان اصرار داشتند که ادامه این ماجرا و اتفاقات پیش آمده به شکل واضح تر بیان بشه و برای همین در صدد بر آمدیم تا با جزییات بیش تری این داستان زندگی را مرور کنیم. ⃣1⃣ بعد از خواستگاری ، من فکر می کردم مادر علی آقا با ازدواج ما مخالف باشند. چون هرچی باشه میدونستم مادران ایرانی برای ازدواج بچه هاشون خیلی حساس هستند که چه کسی رو انتخاب میکنه . وقتی جلسه دوم پیش اومد ومادرش اومدند متوجه شدم ایشون بیمار هستند. به خاطر مشکلاتی که تو زندگیشون بوده و فوت همسر و مشکلات دیگر ...به اعصابشون فشار اومده .قرص مصرف میکردند. همون جا متوجه شدم من با یه زن بیمار روبه رو هستم . تو همون جلسه گفتند:علی همش از خوبی های شما تعریف می کنه. وقتی گفت میخواد زن بگیره و این جا بمونه منم خوشحال شدم. اگر چه خب بیش تر زندگیش اونجا بوده و هنوز به ایران عادت نداره. بعد از خواستگاری چند جلسه دیگه با علی آقا صحبت کردم و بابا تحقیقات بیش تری در مورد خانواده شون کرد و از دوستان خارج نشین و اونهایی که ایران بودند راجع به خلقیات علی آقا پرس و جو کرد. آخر سر هم بهم گفت : من هرچی شنیدم مثبت بوده ، فقط بدون ازدواج مثل یه هندوانه قاچ نشده است. الان اینجوریه بعدش چی بشه خدا میدونه. تو اگر آمادگیشو داری و قبولش داری توکل کن به خدا ... مادر میگفت بزار استخاره بگیریم .قبول نکردم گفتم استخاره جایی هست که آدم شک داره .کلا بهتره آدم تا میتونه همه جوانب رو بسنجه ، مشورت کنه بعد کاری رو انجام بده .تا میشه باید از استخاره دوری کرد. من توکل کردم و اعتماد به وعده ی الهی ... و جواب مثبت دادم. حاج آقا تلفنی صیغه محرمیتی برامون خوند . و اون روز علی آقا در پوست خودش نمی گنجید. من هم دست کمی از اون نداشتم. شاید اولین کشش من به سمت الهیات و دین به وسیله اون آغاز شد. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃