🌴
چند روز است کہ در روزه ے دیدار توام
پر کن این فاصـــــله ها را کہ دم افطار است ❣
#محمدشیخے
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ احساس
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 #خاطره_سفرمنبهآنسویاقیانوس8⃣ (زهرا و علی) وقتی برگشتیم ای
🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜
🍃💜🍃💜
💜🍃💜
🍃💜
💜
#خاطره_سفرمنبهآنسویاقیانوس
(زهرا و علی)9⃣
اون روز با اجازه بابا و مادرم چند دقیقه ای تونستیم باهم صحبت کنیم.
وقتی ازشون پرسیدم :چرا من؟
گفت :اوایل شما رو می دیدم در مرکز اما خب به این چیزها فکر نمی کردم .
اولین بار وقتی چادر پوشیدید توجهم جلب شد.
خیلی برام ارزش داشت بعد از مدت ها یکی رو دیدم که چادر سرش کرده بود.
وقتی حاج اقا میگفتن خانم نورانی منم باور داشتم.
تسبیحش رو از جیبش در آورد.
بهش گفتم این همون تسبیحه؟
گفت:آره ...همیشه باهامه .
مشهد رفتم به اقا گفتم اینو کسی بهم داده که ...که دوست دارم همدمم بشه.
ازش پرسیدم: یه سوال دارم فکر کنم توی سنتر افراد دیگه ای بودند که به شما توجه داشتند.میخوام بدونم چرا ...اینجاشو نتونستم بگم. میخواستم بپرسم چرا لیلا رو نخواستی؟
علی اقا گفت: اولین بار شما توجه منو جلب کردید. خب اون اوایل اصلا تو فکر ازدواج نبودم. مشکلاتی داشتم.این اواخر هم حدس میزدم شما اهل ازدواج نباشید.
پرسیدم :چطور چنین فکری کردید؟
اونهم گفت آخه اصلا حالاتتون یه جور خاص بود. یعنی نوربالا میزدید.من خودمو لایق شما نمی دیدم که بخوام پیشنهاد ازدواج بدهم.
یه بار هم که حاج اقا به شما گفته بودند در مورد یکی از بچه های مرکز و جواب نه داده بودید گفتم منو دیگه اصلا نگاه هم نمی کنه چه برسه که ...تا اینکه روز اخر وقتی داشتید با حاج اقاصحبت میکردید متوجه شدم که صدای مداحی شما رو جذب سنتر کرد. و خب اون مداح هم من بودم. دلم یه کم اروم شد و گفتم پس میتونم رو این قضیه فکر کنم.
پرسیدم :لیلاخانوم چی؟
گفت :یعنی شما هم متوجه شده بودید؟
گفتم اره خیلی تابلو بود.
علی اقا این جوری جواب دادند:خب اون زمان من متوجه این توجهات خاص ایشون میشدم و تو اون شرایط که من فکر میکردم شما جوابتون منفی هست شاید گزینه بعدی رو ایشون می دیدم.اگرچه اصلا دوست نداشتم با غیر از هم فرهنگ خودم ازدواج کنم .غیر ایرانی
اما خب اونجا کیس دیگه ای نبود و خب لطف خدا بود که من تصمیم بگیرم و ایران بیام.
قضیه رو باحاج اقا مطرح کردم و خب ایشون هم بهم امیدواری دادند که نظر شما هم ان شاء الله مساعده .
از حاج اقا خنده ام گرفت که پیش پیش به جای من تصمیم گرفته بود .البته ایشون خودشون خیلی اهل دل اند.
همه چیز فراهم شد .چند جلسه باهم صحبت کردیم. مادرشون اونجا اومده بودند.
و طی جلسات بعد هم صیغه محرمیتی خوندیم و بعد هم عقد کردیم.مَهریه ام مَهرُالسُنه بود
و بعد از ۲ ماه هم عروسی گرفتیم.و ساکن قم شدیم.
💠ارسالی یه دوست خوب 💠
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜
🍃💜🍃💜
💜🍃💜
🍃💜
💜
#خاطره_سفرمنبهآنسویاقیانوس
💚نکته :بعضی از دوستان اصرار داشتند که ادامه این ماجرا و اتفاقات پیش آمده به شکل واضح تر بیان بشه و برای همین در صدد بر آمدیم تا با جزییات بیش تری این داستان زندگی را مرور کنیم.
#زندگیزهراوعلیدرایران0⃣1⃣
بعد از خواستگاری ، من فکر می کردم مادر علی آقا با ازدواج ما مخالف باشند. چون هرچی باشه میدونستم مادران ایرانی برای ازدواج بچه هاشون خیلی حساس هستند که چه کسی رو انتخاب میکنه .
وقتی جلسه دوم پیش اومد ومادرش اومدند متوجه شدم ایشون بیمار هستند. به خاطر مشکلاتی که تو زندگیشون بوده و فوت همسر و مشکلات دیگر ...به اعصابشون فشار اومده .قرص مصرف میکردند.
همون جا متوجه شدم من با یه زن بیمار روبه رو هستم .
تو همون جلسه گفتند:علی همش از خوبی های شما تعریف می کنه. وقتی گفت میخواد زن بگیره و این جا بمونه منم خوشحال شدم. اگر چه خب بیش تر زندگیش اونجا بوده و هنوز به ایران عادت نداره.
بعد از خواستگاری چند جلسه دیگه با علی آقا صحبت کردم و بابا تحقیقات بیش تری در مورد خانواده شون کرد و از دوستان خارج نشین و اونهایی که ایران بودند راجع به خلقیات علی آقا پرس و جو کرد.
آخر سر هم بهم گفت : من هرچی شنیدم مثبت بوده ، فقط بدون ازدواج مثل یه هندوانه قاچ نشده است. الان اینجوریه بعدش چی بشه خدا میدونه. تو اگر آمادگیشو داری و قبولش داری توکل کن به خدا ...
مادر میگفت بزار استخاره بگیریم .قبول نکردم گفتم استخاره جایی هست که آدم شک داره .کلا بهتره آدم تا میتونه همه جوانب رو بسنجه ، مشورت کنه بعد کاری رو انجام بده .تا میشه باید از استخاره دوری کرد.
من توکل کردم و اعتماد به وعده ی الهی ... و جواب مثبت دادم.
حاج آقا تلفنی صیغه محرمیتی برامون خوند .
و اون روز علی آقا در پوست خودش نمی گنجید.
من هم دست کمی از اون نداشتم. شاید اولین کشش من به سمت الهیات و دین به وسیله اون آغاز شد.
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
دوستان همراه سلام
نویسنده عزیز کانال خانم صادقی کسالت جزئی داشتن و نتونستن پارت رمان خوشه ماه رو بنویسند.
منتظر پارت نباشید.
به جاش قسمت های جدید از داستان زهرا و علی رو تقدیمتون کردم❤️
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🍃
#شھیدجواد روز آخری، روزه بود
بهش گفتند: گرمه! سخته! بیا افطار کن!
گفته بود:
من امروز با این روزه کار دارم...
راست گفته بود
با #شھادت افطار کرد
شده فک کنیم ما چطوری روزه مونو افطار مےکنیم؟
#شھیدجوادمحمدی
#شھید_روزه_دار
༻♥️ @KoocheyEhsas♥️༺
#یا_مجتبی (ع)
کار من نیست که از عشقشما دمبزنم
یا شبیه شهدا شعله کشم بر بدنم🍁
منم و لقلقهای ساده درون دهنم:
منحسینیشدهیدستامامِحسنم✋
#من_امام_حسنےام
#سلام_روزتون_امام_حسنی💚
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 #خاطره_سفرمنبهآنسویاقیانوس 💚نکته :بعضی از دوستان اصرار دا
🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜
🍃💜🍃💜
💜🍃💜
🍃💜
💜
#خاطره_سفرمنبهآنسویاقیانوس
#زندگیزهراوعلیدرایران 1⃣1⃣
دوماهی صیغه محرمیت خونده بودیم و علی آقا هر از گاهی از قم به شیراز میومد .براش سخت بود دوری و این از حرف زدنای پشت تلفن مشخص بود.
یه روز وقتی از قم اومده بود بعد از این که براش چایی بردم و نشستم .(اینهم بگم که من جلو علی آقا تا مدتی که عقد دائم نکرده بودیم نسبتا لباس پوشیده میپوشیدم ) تا دوهفته که روسری و کت ودامن میپوشیدم .که این خودش خیلی محاسن داشت. نمی خواستم نه من اذیت بشم و نه اون .بخصوص که فاصله بینمون میفتاد.
من باید خودمو برای یه زندگی خیلی سخت و دشوار طلبگی آماده می کردم. اگرچه وضعیت مالی خانواده علی بد نبود و ارث کمی بهش رسیده بود اما هنوز درگیری زیاد داشتن.
برادرش نقطه مقابلش بود. کسی که کل افکار و سیستم زندگیش با علی فرق داشت.
ایران زندگی کرده بود و همین جا هم زن گرفته بود.
به پیشنهاد علی تصمیم گرفتیم عقد و عروسی مون باهم برگزار بشه.
یه روز بهم گفت:من حقیقتا این دوری برام سخت میگذره و دوست دارم هر چه زودتر بریم سر خونه زندگیمون .
احساس میکنم هرچ ازت دورباشم از رحمت و مهربانی خدا دورم.
یه جورایی با حرفاش منو شرمنده خودش میکرد.
اون قدر منو بزرگ میدید و در مورد حرفهایی میزد که باور نمیکردم.
گاهی از شدت این محبت بعد از نماز گریه میکردم و میگفتم خدایا این آدم همسر منه این قدر مهربونه پس تو دیگه کی هستی؟
گاهی دستم رو یواشکی می بوسید و منم که میخواستم دستشو ببوسم نمیگذاشت .خیلی شرمنده میشدم.
مسابقه گذاشته بودیم توی بوسیدن دست .
همیشه هم اون برنده میشد.
اما یه بار همون موقع که داشتیم وسایل جهیزیه مون رو میبردیم قم. از بس خسته شده بود توی خونمون روی موکت دراز کشیده بود و دستشو روی چشماش گذاشته بود.
خم شدم و آروم و خیلی سریع انگشتای پاشو گرفتم و روی پاشو بوسیدم .
مثل برق گرفته ها بلند شد و نشست.
گفت: چرا منو شرمنده خودت میکنی؟
این چه کاریه ؟ وظیفه ی منه که این کارو انجام بدم.
گفتم تو فکر کردی من کی ام ؟ منم یه آدم عادی ام مثل بقیه.
لبخند زد و گفت: آره هستی ولی برای من فراتر از یه حوریه ی بهشتی هستی.
به کمک مادر جهیزیه ای تهیه کرده بودیم .قرار بود مراسم عروسی که گرفتیم بعدش وسایل رو ببریم قم .
مراسممون شیراز بود .خانواده علی و چندتا از اقوامشون هم اومده بودن.
تو یه سالن معمولی یه مراسم ساده عروسی گرفتیم.
مهریه ام هم مهرالسنه نوشتن .
بعد از عروسی علی رفته بود تا خونه ای که برامون تهیه دیده بود رو از صاحبش بگیره.
اجاره کرده بود .هنوز خودش پولی توی دستش نبود.
مادرش و برادرش تهران زندگی میکردند.
#ادامہ_دارد....
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜
🍃💜🍃💜
💜🍃💜
🍃💜
💜
#خاطره_سفرمنبهآنسویاقیانوس
#زندگیزهراوعلیدرایران 2⃣1⃣
زندگی ما شروع شده بود .برای همه اول زندگی شیرینی خاص خودش رو داره.
نماز رو به جماعت پشت سرش می خوندم و گاهی بعد از نماز می گفتم برام روضه بخونه
گفته بودم اگر بشه هر روز یا دوسه روزس یه بار یه روضه بخونه.
اون قدر عاشق امام حسین بود که گاهی فکر میکردم تو روضه جون میده .
یه بار به اصرار یکی از دوستاش ظهر عاشورا رفته بودیم جمکران و مراسم رو اونجا بودیم. مقتل خوانی داشتند
به قدری گریه کرده بود که هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد. خانم دوست علی با من بود وقتی زنگ زد به شوهرش اون هم گفت که یه کم دیرتر بیاید.
به من نگفتن مثل این که وسط مقتل خوانی از حال رفته بوده .
اتفاقا وسط های مقتل نگرانش شده بودم.چون میدونستم هیچ وقت تحمل شنیدن روضه باز رو نداره.
هنوز کربلا نرفته بودیم .هیچ وقت جرات نداشتم بگم علی کربلا میری یا نه؟
میدونستم نمیتونه ...طاقت نداره ...دلش خیلی رئوف بود. شدیدا رقیق القلب بود.
هنوز خونمون گازش وصل نشده بود از کپسول استفاده می کردیم.
یه روز شیلنگ کپسولمون خراب شده بود وقتی شعله رو روشن کردم شیلنگ آتیش گرفت.
سریع با دستمال و اب خاموشش کردم.
علی داشت تو اتاق قرآن میخوند. میدونستم حین خوندن قران دوست نداشت کسی مزاحمش بشه.
رفتم از همسایه هم کپسول گرفتم و هم شیلنگ گاز و اومدم وصلش کردم که غذا درست کنم.
وقتی از اتاق بیرون اومد بهش گفتم که اینجوری شده .
ناراحت شد و گفت: تو چرا به من نگفتی؟نمیگی بلایی سرت بیاد
گفتم:نمی خواستم مزاحمت بشم داشتی قرآن میخوندی.
یادمه اون روز با حرف من اشکش در اومد . رفت تو اتاق و به بهونه خوندن قران کلی گریه کرد.
زندگی ما هم مثل خیلی های دیگه فراز و نشیب زیاد داشت. سختی داشت.ناراحتی داشت.
امتحان و بلا هم زیاد داشت.
شاید یکی از ابتلائاتش بچه دار نشدنمون بود .
خدا هیچ کس رو بدون مشکل قرار نمیده.
هرکسی رو یه جوری امتحان میکنه.
و ما رو هم این جوری ...
#ادامہ_دارد
✅کپی و اشتراک گذاری حرامه. لطفا رعایت کنید. برای خوندن این داستان لینک رو بفرستید تا بقیه از همین جا بخونند✅
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
قشنگ ترین حس زمانیست🌸
که یه اتفاق خوب برات میفته😍
وتومطمئنی که اون اتفاق خوب
یه پاداش ازطرف خدا
بوده برای تو🎁
زندگیتون پُر باشه از این
اتفاقای خوب و هدیه های آسمون
🌞🌱🌱🌱
#صبح_بخیر
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@koocheyEhsas
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
04.mp3
4.18M
✨ختم قرآن✨
🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
4⃣جزء چهارم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
التماس دعا😇
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4