eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی، همین چیزهایی هست که ما آن ها را موانع می شناختیم🚫 بدگاید بدونیم که جاده ای اختصاصی بسوی خوشبختی وجود ندارد.🛣 ⏪خوشبختی، خود همین جاده ایست که ما را به زندگی و آینده هدایت می کند.⏩ تو رو خدا بیائید از هر لحظه زندگی لذت ببریم..😃 زندگی دقیقا یعنی همین الان🙅🏻‍♂ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
برای آغاز یک زندگی شاد و سعادتمند لازم نیست که در انتظار بنشینیم: فارغ التحصیل شویم👩‍🎓 به دوران دانشگاه برگردیم👨‍🏫 به دوران کودکی برگردیم👦🏻 وزنمان را کاهش دهیم🕴 وزنمان را افزایش دهیم⏲ و....‌ و..... و..... زندگی دقیقا یعنی همین الان🙅🏻‍♂ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان و همراهان همیشگی کوچه ی احساس امشب پارت رمان خوشه‌ی ماه رو تقدیمتون میکنیم🌙🌙🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
🌸﷽🌸 ‌#قسمت_119 #رمان‌آنلاین‌_خوشه‌ی‌ماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام کنار هانیه ایستاده بودم. از زیر
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم نگاهم به پریا بود و دلبری هایش . لبخندهای کذایی و ترکش های دیبا و فامیل هایش. باید خوب رفتار می کردم؟ گفته بودند برای خوب بودن باید تلاش کرد. نمی دانم چرا حرف های سید هاشم توی ذهنم منبر ساخته بود. " بازار مس گرها را دیده ای؟ باید دلت را آن جا ببری و بدهی به مس گر تا بساید و لعاب بیندازد. باید جلا دهی دل وامانده را" از آن روز که حسام الدین به من تلنگر زد میخواستم خودم باشم. خودِ خودم. خود هیوای فاتح با قلبی که میخواست برسد به پاکی و زلالی حوا . کسی نبودم. هیچ بودم و در بی خبری به سر می بردم. مثل کبکی که سرش را توی برف کرده بود؛ من هم بیخیال از اطرافم روزگار می گذراندم. بیخیال از آمدن و بودن و رفتن . میخواستم زلال بشوم همچون چشمه. میشد؟ نمی دانم. فقط این را میدانم که میخواستم خوب باشم. مثل سید هاشم . مثل زهرا سادات. مثل مهدی خالقی مثل ...مثل ...او چه کسی گفته که "خوب بودن" خوب است؟ به خیالم باغبانِ باغِ بهشت به حوا گفت که تو باید خوب باشی. مبادا به طرف آدم بروی. باغبان گفت: "بمان دست به سیب نزن." نمی دانم شاید این حرف آدم و حوا را حریص چشیدن کردند. چشیدن میوه ی ولایت! شاید میخواست بگوید : دست بزن و برو تا خوب بودن را ببینی. این جا، جای تو نیست. تو باید بروی تا در سیاهی، نور را ببینی. خودت را ببینی. نمی دانم سیب خورد یا گندم. اصلا نمی دانم آدم خورد یا حوا؟ یا اصلا هردویشان باهم. با نگاهی عاشقانه میوه ی ممنوعه ی بهشتی را به دهان بردند. ممنوعه بود اما فلسفه ی خلقت بود. با خودم می گویم اگر ادم و حوا آن را نمی خوردند اصلا هبوط ما به زمین چه توجیهی داشت. برای دیدن خوبی ها در میان تمام بدی ها. و اِلا که در بهشت زمین و آسمان همه چیز بود. همه چیز سپید و نورانی. این روزها فکر میکنم حرف های سید هاشم درست است. من هبوط کردم تا به چشم ببینم عده ای که خدا، دنیا را برای آن ها آفرید. و این که ما هم میتوانیم در راه آن ها قدم برداریم. و به چشم ببینم آدم هایی که میتوانند غرق تاریکی شوند. و یا برعکس آدمیزادی که پاک و سپید باشد. و حسام الدین یکی از آن آدمیزاد ها بود. تلنگرش بر منتهای وجودِ من نشست. نمی‌دانم اگر این حرف از زبان کسی دیگری جز او گفته شده بود؛ باز هم همین قدر روی من اثرگذار بود؟ نمی دانم و شاید هم نمیخواستم بدانم. هرکه بود خوب زد و رفت. شاید هم بهانه بود که گوشه های پاره روحم را به هم وصله کند. خوب بودن اما سخت می‌شود گاهی. و من انگار فقط دوست داشتم خوب باشم اما کاری برای خوب بودن نمی کردم. لبم را زیر دندان هایم می فشردم. با دیدن قیافه ی مغرور پریا خودخوری میکردم. شاید هم تیزی دندان هایم در میان گوشت‌های فرضی پریا کار می کرد. از عصبانیت دستم را زیر چادر رنگیم پنهان کرده بودم که خاله فهیمه از راه رسید. قند ها را از پریا گرفت و گفت: _ ببخشید خواهر عروس هم سهم داره. با دست به من اشاره کرد و گفت: بیا هیوا جان . عاقد در حال تکرار جمله عروس خانم وکیلم بود که من قند را از پریا گرفتم. بدون آن که حتی نیم نگاهی به او بیندازم. دستم را از پایین چادرم بیرون آوردم و قندهای طلایی را به دست گرفتم.قندهای سپیدی که با تورهای طلایی و گل های مروارید تزیین شده بودند. نگاهم به خُنچه های توی سفره بود .به آیینه‌ای که چهره شهاب و شنل سپید هانیه در آن زیباترین انعکاس مجلس امشب بودند. این نگاه، این جفت شدن، شیرینی خوشی را در وجودم حل می کرد. عاقد جمله "عروس خانم وکیلم" را گفت و همه منتظر شنیدن صدای هانیه بودیم. حسام‌الدین سینه ای صاف کرد. کمرش را استوار کرد و گردنش را متمایل به سمت شهاب چرخاند. تلاقی نگاهمان اتفاقی بود که شاید در کمتر از صدم ثانیه رخ داد. نگاهم را از چهره ی باصلابت او گرفتم.ندیدم که نگاه نافذ او به کجا رفت. صدای لرزان بله گفتن هانیه از زیر پارچه سپید بلند شد و مو به تن من سیخ شد. بعد از بله ی هانیه، صدای صلوات بلند حسام الدین همراه با پدرم طنین‌انداز مجلس شد. 👇👇👇👇
🌙 ✍🏻بہ قلم در همین هنگام سردردی کاذب بر من عارض شده بود. پلک هایم را بستم و نفسم را عمیق بیرون دادم. انگار تکه ای از وجودم جدا شده بود. هانیه اینجا بود اما انگار نبودنش قلبم را به کویری خشک و برهوت تبدیل کرده بود. قندهای طلایی را توی سفره عقد گذاشتم و عقب ایستادم. سرم سنگین شده بود. جلوی پیشانیم را انگار به دیواری بتنی کوبیده بودند. درد بدی توی مغزم می پیچید. سرم را به دیوار تکیه دادم و پلک هایم را بستم. عاقد خطبه را به عربی می خواند و من با انگشت ابرو و شقیقه هایم را ماساژ میدادم. عاقد دعا می خواند و من در دل برای خوشبختی هانیه دعا می کردم. چشم که باز کردم دوروبرم را دیدم که پر است از آدم های کاغذی، اتو کشیده و با نقاب هایی بر چهره، با صورت های کسل و دمغ، لباس های کوتاه و پر زرق و برق، پاهای برهنه، روسری های افتاده و بوی ادکلن های تندی که تا مغزم را می سوزاند. پشت چشم نازک کردن و پچ پچ های درِگوشی، لبخندهایی که بیشتر به تمسخر می ماند تا خوشحالی. وای که چقدر تحمل این آدم ها برایم دشوار بود. مترسک های چوبی که فقط تکرار می‌کردند زندگی اصطبل وار آدمیزاد را. از آنها روی برگرداندم. به سردردم، حالت تهوع هم اضافه شده بود. دست به دیوار گرفتم تا بتوانم درست راه بروم. فروغ الزمان مشغول کادو دادن و بوسیدن هانیه بود. شهاب ایستاد و حسام‌الدین پیشانی او را می بوسید. باید خوشحال باشم اما نمی دانم چرا امشب جور دیگری بودم. ماندن در این فضا حالم را بدتر می‌کرد. به طرف در خروجی مهمانخانه راه افتادم که از پشتِ سر، چادرم کشیده شد. _کجا میری هیوا؟ برو میخوان عکس بگیرن. مامانت داره دنبالت می گرده. دستم راروی شانه ی خاله فهیمه گذاشتم. خودم را به او تکیه دادم. _ سرم داره منفجر میشه. نمیدونم چرا اینجوری شدم اصلا نمیتونم بایستم. چشمهایم را به سختی بستم. نمی دانم از رنگ چهره ام چه دید که هین بلندی کشید و گفت: _ خاک به سرم. چی شدی تو؟ بیا اینجا بیا این گوشه ببینمت دختر . دستم را گرفت و گوشه دیوار کشید. و حرف هایی را طوطوی وار توی گوشم خواند . _باور کن چشم نظر هست. دیدم چقدر پچ پچ می کنند. بعضی هاشون از حسادت داشتن میترکیدند. با بی حالی و سردردی که توانم را بریده بود گفتم: _ هانیه رو چشم میزنن منو سَننه . _باشه چه فرقی میکنه. وگرنه چرا یهویی تو اینجوری میشی. نگاه ملتهبم در مسیر رفت و برگشتِ مهمانان به گلابتون افتاد. گلابتون با دیدن حال من چشم هایش را ریز کرد و با عجله به سمتم آمد _چی شده دخترم؟ خاله فهیمه برای گلابتون توضیح داد و من ترجیح دادم از زیر نگاه متعجب و پچ پچ های در گوشی مهمانان فرار کنم. از سالن بیرون آمدم که گلابتون دستم را گرفت و کشان کشان مرا به طرف حیاط برد. پله ها را دو تا یکی کردیم و به مطبخ گوشه عمارت رفتیم. تن بی جانم را روی صندلی انداختم. سرم را روی میز گذاشتم. چادر رنگیم از سرم سُر خورد و روی زمین افتاد. گلابتون قرصی از توی کمد بیرون کشید و با لیوان آب روبه رویم گذاشت. قرص را به دهان گذاشتم، به امید اینکه خیلی زود سردردم خوب می شود. نگران مادر و هانیه بودم. قطعاً دنبالم می گشتند. شاید هم خاله فهیمه برایشان توضیح داده بود. به گلابتون گفتم : شما برید داخل به مادرم بگید که نگران نشن. گلابتون گفت: خیالت راحت باشه من بهشون میگم تو هم الان قرص رو که بخوری سردردت خوب میشه . گلابتون رفت و من در حال پیچیدن به خودم بودم. دوباره پلک هایم را بستم تا تاریکی قدری از این دردِ جانکاه بکاهد. کمی که گذشت صدای موسیقی طرب انگیزی که هر لحظه صدایش بلند و بلندتر می شد؛ توی گوشم پیچید. تحمل هیچ صدایی نداشتم. با هر ضرب آهنگی انگار پتکی به سرم فرود می‌آمد. دو دستم را به گوش هایم گرفتم و سرم را روی میز گذاشتم. چیزی نگذشت که قدمهای تندی وارد آشپزخانه شد. با صداهای مبهمی سرم را بلند کردم در حالی که دو دستم به گوش هایم بود و پلک هایم به سختی باز میشد. با قیافه ای که حال نزارم را فریاد میزد، مهمانِ ناخوانده ی تنهاییم را از نظر گذراندم. خودش بود، حسام الدین ضیایی! مردی که تا چند لحظه پیش کنار برادرش ایستاده بود و خوشحالی از سر و رویش می بارید. دستش را در جیبش فرو کرده بود و با ابروهای گره کرده، نگاهش به منِ بیحال افتاد. سردردم به حدی شدید شده بود که به خودم می لرزیدم. دندانهایم به هم می سایدم و چشم های بی جانم را به او دوخته بودم. ↩️ .... http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{💚}•° جانا..گر بشنوم خبر آمدنٺ را•❥• پيش‌پايٺ‌ستاره‌ها‌↶ خواهم ريخٺツ سلام روزتون مهدوی •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
👇 ❌ناامید نباش!❌ « وقتی ناامید شدی بدان که شیطان بین تو و خدا قرار گرفته » ❦ ════ •⊰❂⊱• ════ ❦ چند قدم به سمت زندگی آرامتر😇 @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
عشق بین فقیر و پولدار♥️ جدال غم ها و شادی ها... یک داستان عاشقانه 💗 و بسیار آموزنده👌 لینک پارت اول رمان آنلاین خوشہ ی ماه🌙 https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
+ دیگه سفارش نکنم ها! - از بر شدم .. + باز بگو دلم آروم شه - سعی کنم نخورم + دیگه..؟ - اگه خوردم نشم.. + دیگه..؟ - اگه شدم گم نکنم + دست علی به همراهت.. ، به فدای دل مادراتون •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•