حُسنا یہ پزشکه کہ توسفر کربلا با طوفان مهندس نخبہ ایرانی اسیر داعش میشن.😭😱
داستانے لبریز از عشق و غیرت ❤️
در این آشفته بازار داستان های آلوده با خواندن این رمان ارزشی وقتتون تلف نمی شود.
https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 { اینگونه مباش }
قسمت ششم
♦️ آهای با تو هستم!
آره؛ با تو که دیگران را قضاوت میکنی!
تو که فکر میکنی همه بد هستن و تو خوبی!
بذار یه چیزی را بهت رُک بگم
اینگونه مباش...
♦️ پندهای شیرین مرحوم محمد صادق کتابی معلم اخلاق
♦️ پخش: هر هفته روزهای 3 شنبه از کانال رادیو میقات
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هفتاد_و_ششم - سلامٌ علیکم
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
صدای آلارم پیامک گوشی چرت را از سرش پراند. تازه چشمهایش گرم شده بود. امروز بعد از روزهای فشردهی دانشگاه و درس و پروژه، کمی به خودش استراحت داده بود. روزهای آرامی را میگذراند. پرده را کنار زده و بالشی زیر آفتاب کمرمق زمستانی گذاشته بود و روی زمین دراز کشیده بود. رخوت دلچسبی از گرمای خورشید در بدنش به وجود آمده و انگار سلولهای پوستش از هم باز میشدند. با چشمهای نیمهبسته پیامک را باز کرد. بدون اینکه شماره را نگاه کند، پیامک را خواند.
"سلام. حالتون چطوره! کتاب صد سال تنهایی رو خوندم. فوقالعاده بود. ممنون از این هدیهی ارزشمند."
انتهایش را هم یک صورتک خوشحال گذاشته بود.
در ذهنش کلمات را حلاجی کرد. پیامک را دوباره خواند." کتاب صد سال تنهایی؟! "
شماره را دید. با دیدن نام شمس چشمانش تا آخرین حد گشاد شد و یکهو نشست. هامون؟!
ذهنش قفل کرد. این واقعاً هامون بود که پیام داده بود؟ خواب از سرش پرید. تمام ذهنش مشغول این پیامک شد.
فکر کرد:" چطور توی این شلوغی درسا کتابو خونده! شایدم اصلاً نخونده و همینطوری یه چیزی داده که مثلاً..
مثلاً چی؟! یعنی میخواد.."
" خدای من.."
تازه داشت مغزش فعال میشد. "مهم نیست خونده یا نخونده..مهم این پیامه که الان روی گوشی من اومده! باورم نمیشه! "
بار دیگر پیام را خواند. تندتند تایپ کرد.
" سلام. بالاخره خوندینش چه خوب. "
کمی فکر کرد. خوشش نیامد. پیام را پاک کرد. دوباره نوشت:" سلام..خوشحالم خوشتون اومده. نظرتون راجع به محتواش چیه؟! از مارکز چیزی خونده بودین؟ "
پیام را فرستاد. اینطوری با یک تیر دو نشان میزد. هم تشکر کرده بود هم میفهمید کتاب را واقعاً خوانده یا نه.
کمی بعد جواب رسید.
" هر چند وقایع تکراری بودن و اسامی شببه به هم زیادی داشت که کمی گیجکنندش میکرد، ولی در کل کتاب خوبی بود. یه جور تخیل و واقعیت.
خیر. قبلاً نخونده بودم.."
تکتم فهمید کتاب را خوانده. نوشت:
" برای منم اولش گیج کننده و کسالت آور بود ولی توصیفاتشو دوست داشتم. و تا آخر خوندمش."
جوابی نیامد. دوباره فکر و خیال سراغش آمد." یعنی فقط میخواست تشکر کنه؟ یا منظور دیگهای هم داشت؟! "
دوباره سرش را روی بالش گذاشت. دیگر خوابش نمیبرد. خواست بلند شود که دوباره پیامی رسید. با عجله صفحهی گوشیاش را باز کرد.
" من زیاد اهل رمان نیستم..ولی کتابهایی از این دست معرفی کنید بدم نمیاد بخونم.."
تکتم خندهی بلندی سر داد.
- وای خدای من.. خدایا..این یعنی چراغ سبز.. باورم نمیشه... دیگه داشتم ناامید میشدم جناب شمس..
موهایش را جمع کرد. دستی به صورت گُرگرفتهاش کشید. بعد از کمی مکث ،تایپ کرد:
"حتماً..با کمال میل..من کلی کتاب دارم..هرکدوم رو خواستید در اختیارتون میذارم .."
جواب رسید:" ممنون.."
چنددقیقهای منتظر شد. دیگر پیامی نیامد. چندین بار دیگر صفحهی گوشیاش را بالا و پایین کرد. هنوز برایش غیرقابل باور بود. بعد از پروژه در تصمیمش کمی دچار تردید شده بود. با دیدن پشتکار و جدیت فوقالعادهی او و هوش سرشاری که داشت، کمی از موضعش عقبنشینی کرده بود و حتی میخواست فراموشش کند. میدانست مغرورتر از این است که پا پیش بگذارد و خودش هم برای دیدهشدن بیش از این نمیتوانست کاری کند. اما حالا با دیدن این پیام دوباره به فکر فرو رفت. دوباره آن حس ناخوشایند در قلبش ریشه دواند.
" حالا که خودش شروع کرده، من تمومش میکنم.."
بلند شد و بین کتابهایش گشت تا کتاب مناسبی پیدا کند. چیزی پیدا نکرد. کتابهای پدرش هم همه مذهبی بودند. کمی فکر کرد. برای خرید هم پول کافی نداشت. پس فقط یک گزینه میماند. عاطفه. باید سراغش میرفت. او کتابهای این مدلی زیاد داشت؛ ولی کتابها را باید به عاطفه پس میداد. فکر کرد نه! عاطفه نه! اگر از خودش باشد خیلی بهتر است. هر موقع پس میداد مشکلی نداشت. دیگر دلشوره و استرس هم نمیگرفت. فقط کمی وقت لازم داشت تا کتابها را تهیه کند.
همهچیز داشت دست به دست هم میداد تا او وارد مسیری شود که نمیدانست انتهایش به کجا میرسد. او فکر میکرد این دست تقدیر است که دارد او را با خود میکشاند و از این امر راضی به نظر میرسید؛ اما نمیفهمید شیطان هم گوشهای ایستاده و خبیثانه او را نگاه میکند.
انگار او هم راضی به نظر میرسید.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🧡🍁#ســـــلام🙏
🧡☕️روز پاییـزیتـون زیـبـا
🧡🍁امـروزتـون پر ازخـوشـی
🧡🍁امیــدوارم
🧡☕️یه روز پاییـزے قـشـنگ
🧡🍁و یـک روز عـالے وشــاد
🧡☕️سـرشـار از بـرڪـت و مـوفـقیـت
🧡🍁داشــته باشــید ...
🧡🍁روزتون بـخیــــرعـزیـزان🙏
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هفتاد_و_هفتم صدای آلارم پی
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
*هامون*
کتاب فیزیک را بست. نگاهی به صفحهی گوشی انداخت. این روزها موبایلش انگار وسیلهای ارزشمند شده بود. مدام چِکَش میکرد. حس میکرد هر لحظه ممکن است پیامی بیاید و او نبیند. هرچند میدانست پیامی در کار نیست اما ناخودآگاه منتظر بود.
روز چهارشنبه بود. فردایش هم تعطیل. فکر کرد تا روز شنبه چقدر زمان طولانی میگذرد. کلافه بود. احساسات تازهاش غریب بودند و ناشناخته. مثل موجهای ریزی آرام آرام بر ساحل وجودش چنگ میزدند و او را بیقرار میکردند. نمیدانست این موجهای ریز تبدیل به سیلی خواهد شد و خانمان وجودش را بر خواهد انداخت.
پنجره را باز کرد. نگاهی به اطراف انداخت. ابری سیاه و تیره پهنهی آسمان را پوشانده بود. صدای قارقار کلاغی از جایی میان درختان یا روی آنتن خانهای یا پشتبام مغازهای به گوش میرسید.
نفسش را عمیق بیرون فرستاد. برگشت سمت کتابهایش. اما اصلاً تمرکز خواندن نداشت. لباس پوشید و از خانه بیرون زد.
برف، ریزریز و پراکنده روی پالتوی مشکیرنگش نشست. فکر کرد دو دقیقه قبل که نمیبارید؟ به آسمانِ تیره نگاه کرد. حتماً شدیدتر میشد؛ اما اهمیت نداد. به یک پیادهروی و در واقع خلوت با خودش نیاز داشت. باید به این مهمان ناخوانده که اصلاً نفهمیده بود کی وارد حریم دلش شده بود، فکر میکرد. باید سنگهایش را با خودش وامیکند. دستانش را در جیب پالتواش فرو برد و به راه افتاد.
**
از دیروز که برف شروع به باریدن کرده بود، تا آن ساعت مداوم نه؛ اما باریده بود. همهجا یکدست سفید شده بود. منظرهی زیبای کوه صفه که روی قلهاش برف نشسته بود، روح را تازه میکرد؛ ولی باز هم دلتنگ بود.
روز قبل ساعتها پیاده رفته و با خودش فکر کرده بود. حتی به خودش قول داده بود که فراموشش کند. اهمیتی به این احساسات ندهد. خودش را درگیر نکند. فقط به درس فکر کند. اما افکارش مثل یک پسربچهی بازیگوش که دستش را رها میکند، اینسو و آنسو میدود، رها شده و یکجا بند نمیشدند.
دو روز را تنها با افکاری مغشوش گذرانده بود. از فربد هم خبری نبود. حداقل اگر بود با شوخیهایش سرش را گرم میکرد. گوشی را برداشت و شمارهی فربد را گرفت.
- جونم دادا!
- کجایی؟
- دنبالی بدبختی!
- خب کجا؟
- خونه باغ!
- از کی تاحالا بدبختیات رفتن اونجا؟
- متلِک ننداز..اومِدم نشونی مشتری بدم!
- مگه میخوای بفروشیش؟
- آره!
- اِ..چرا؟
صدای داد فربد بلند شد." حالا میام..شوما اونورم یه نیگای بندازین ..اومِدم.."
- الو دادا هامون..من بعد زنگِد میزنم.
- نمیای اینجا؟
- نیمیدونم به خدا..این مشتِریه را ردش کونم یه سَرید میزِنم ..
- باشه خدافظ!
جای تعجب داشت. آن خانهباغ به جان فربد بسته بود. چطور قصد فروشش را کرده؟ کلافه گوشی را روی مبل انداخت.
انگار باید این تنهایی را تحمل میکرد. سراغ کشو میز تلویزیون رفت. یک فیلم بیرون کشید و داخل دستگاه گذاشت. ندید چیست. مهم نبود. فقط میخواست وقتش بگذرد. روی مبل لم داد. آنقدر غرق فیلم شد که نفهمید کی خوابش برد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e
هدایت شده از ڪوچہ احساس
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
*شبتون بی غصه
شب بخیر😴*
🍁شب بخیر یعنی
💫سپردن خود به خدا
🍂و آرامش در نگاه خدا
🍁یعنی سیراب شدن در
💫دستان و آغـوش پُرمهر خُـدا
🍂شب بخیر یعنی
💫شڪوفایی روزت سرشار
🍁از عشـق به خُـدا
🍂با آرزوی شبی آرام و
💫دوست داشتنی برای شما خوبان
﷽
صبح یعنی
جنگِ بینِ شاخه های نسترن
برسرِ عطری که
دائم میوزد ازموی تو
چشم تو خورشید عالمتاب
و رویَت قرصِماه
کهکشانی ازستاره در به در درکوی تو
☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼
🦋@koocheyEhsas🦋
☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼
هدایت شده از گسترده رشد
#عاشقانهایجنجالی💔
رو کردم به سامان :
-- وقتی که این حلقه رو دستم کردم یعنی قسم خوردم تا آخرین نفسی که می کشم کنارت باشم و ولت نکنم،الان ازم می خوای که همین اول کاری ولت کنم ؟
بلاخره بغضم ترکید و اشک سمجی پایین افتاد.
لحظهای بعد با بی رحمی تمام حلقه رو در آورد .
با چشمهای گرد و ناباور نگاهش میکردم ، حلقه رو جلوم انداخت و گفت :
--دیگه تعهدی در کار نیست ! برو با خیال راحت به زندگیت برس.
سیل اشکانم روانه شد و با دیدگان تار به حلقه که میان خاک افتاده بود خیره بودم.
https://eitaa.com/joinchat/1431830606C410b8513b5
🔴با ازدواج با همسرم تو تله بدی افتادم
سلام دوستان لطفا پاسخ منم بدید
من ۳۱ سالمه که بعد از دوستی با همسرم و وقتی دیدم اونقدر پاکه که توی دوستی نمیذاره دستم به دستش بخوره اعتماد کردم و باهاش ازدواج کردم تو دوران عقد هم مدام مراقب بود تا اینکه بعد از ازدواج وقتی تنها شدیم در نهایت تعجب از چیزی که دیدم شوکه شدم و ....
https://eitaa.com/joinchat/847052862C9b36c74b1d
میخواد زنشو چند روز بعد ازدواج طلاق بده😱😱
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
امام سجاد علیه السلام:
حق کسی که به تو نیکی میکند این است که از او تشکر کنی و نیکیاش را به زبان آوری و از وی به خوبی یاد کنی و میان خود و خداوند عزوجل برایش خالصانه دعا کنی.
اگر چنین کنی بی گمان پنهانی و آشکارا از او تشکر کرده باشی. وانگهی اگر روزی توانستی نیکی او را جبران کنی، جبران کن.
📚 میزانالحکمه
☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼
🦋@koocheyEhsas🦋
☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هفتاد_و_هشتم *هامون* کتاب
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هفتاد_و_نهم
حال و هوای دانشگاه تغییر کرده بود. دههی فجر بود و جنبوجوشی بین دانشجویان دیده میشد. هامون به لبهی ستون فلزی جلوی ورودی سالن دانشگاه، تکیه داده بود. غرق فکر داشت رفتوآمد دانشجویان را تماشا میکرد. تصور میکرد تکتم زودتر از اینها سراغش بیاید؛ اما همهچیز خیلی معمولی پیش میرفت. او مثل همیشه عادی و راحت از کنارش عبور میکرد و فقط به سلام و احوالپرسی سادهای اکتفا میکرد. خبری هم از کتاب نبود. چند باری میخواست خودش دوباره تماس بگیرد. یا پیام دهد، اما هر بار پشیمان شده بود. اینطور فایده نداشت. اگر دست روی دست میگذاشت، در همین سردرگمی باقی میماند. اصلاً شاید او هیچوقت اقدامی نمیکرد. اگر خودش هم عکسالعملی نشان میداد، او به حساب چه میگذاشت؟ این افکار دیوانهاش کرده بود.
از آن طرف فربد امروز هم دانشگاه نیامده بود. معلوم نبود چه کار میکند. آن شب وقتی خوابش برده بود فکر کرد آمده و رفته. اما فقط پیام داده بود:" زنگ زدم جواب ندادی..میرم خونه.."
فقط همین.
این خیلی برایش عجیب بود. فربدی که سرش را میگرفتی پایش آنجا بود حالا کمتر آفتابی میشد و خبری ازش نبود. موبایلش را درآورد و شمارهاش را گرفت. بعد از چندین بوق بالاخره صدای خستهاش پشت گوشی پیچید.
- جونم دادا!
- سلام..چرا یهویی شدی ستارهی سهیل؟! کجایی تو؟
- یُخده کارام ریخته گِلی هم!
- مگه چیکار داری میکنی تو؟! چرا پیدات نیست! درست توضیح بده ببینم چه غلطی داری میکنی!
- شب کوجای؟
- خونهم!
- خونه نه! بریم یه طِرِفی!
- بیا میریم ناژوون!
- باشه! اونجا خوبه..پس شب میبینمت کاری نداری؟
- اون شبم نیومدیا.. حداقل امشب بیا..ً
- باشه دادا..میام..فعلاً خدافظ..
گوشی را قطع کرد. این پسر رفتارش غیرعادی شده بود. حتم داشت چیزهایی در سرش است که باید از خودش میشنید.
**
در خلوتترین قسمت پارک نشسته بودند. یک آتش کوچک درست کرده و به شعلههایش خیره شده بودند. فربد آن فربد همیشگی نبود. موهایش بلند شده و ریشهایش نامرتب بود. سرووضعش هم آشفته. هامون وقتی دیدش با تعجب سرتاپایش را برانداز کرد و گفت:" این چه ریختیه؟! چرا این شکلی شدی؟! حموم کردی تو؟! "
فربد غمگین نگاهش کرد.
- بیا بریم یه جای خلوت..
حالا هر دو در سکوت به آتش خیره بودند.
- چت شده تو!
این را هامون گفت و به او خیره شد.
- دارم کاراما میکونم برم!
هامون جا خورد. با تعجبی که در چشمانش کاملاً مشهود بود، گفت:" داری میری؟!..کجا؟! "
- ترکیه پیش فرامرز!
- چی شد به این نتیجه رسیدی؟!
فربد تکه چوبی برداشت و آتش را به هم زد. چوبها جرقجرق صدا دادند و شعلههای کوچک زبانه کشیدند. زیپ کاپشنش را تا انتها بالا کشید و گفت:" مامان و بابام زِدن به تیپوتاپی هم. مامانم َفمیده و تمومی سرمایهشا اِز بابام جدا کرد. بعدشم.. رفت که رفت.
آه سردی کشید و به آسمان تیره که حتی یک ستاره هم نداشت، نگاه کرد.
- منم یه سرمایهی جور کردم و دارم میرم اونور. بالاخره دو نِفِری یه خاکی تو سرِمون میریزیم..
هامون که به تنهی یک درخت تکیه داده بود، پایش را در خودش جمع کرد.
- مطمئنی این کار درسته؟ نمیخوای زن بگیری؟ سروسامون بگیری؟
فربد مسخره خندید.
- هه..خیلی خجستهیا.. من با این وضییِتم..با این ننه آغا..به نظرِد میتونم تشکیلی خونواده بدم؟ آ کی به من زن میدِد!
من تکلیفی خودم با خودم معلوم نی..یکی دیگه را بدبخت کونم که چی؟
- اینقدر ناامید نباش پسر..همه چی درست میشه!
- اِز اون حرفا بودا..کلیشهیا..حال به هم زِن.. چیچی آخه دُرُس میشِد..اصا چه جوری!..
- درسات چی! دانشگاه؟!
- تا میاد کارا پاسم و ویزا و اینا درست بشِد، اِگه خودم تموم نشم درسم تموم میشد..
هامون نمیدانست چه بگوید. سکوت کرد. به حال بد فربد و شرایطش تأسف میخورد. برایش ناراحت بود؛ اما کاری از دستش برنمیآمد. فربد اسیر شرایط بد خانواده و جبر روزگار شده بود و نه راه پس داشت، نه راه پیش. شاید کار درست هم همین بود. کندن و رفتن. شاید در رفتن روزهای بهتری انتظارش را میکشید.
آتش خاموش شده بود. دود از میان خاکسترها بالا میرفت. سرما هر دو را به لرز انداخت. هامون گفت:" پاشو تا بریم. پاشو.."
فربد بلند شد. با پا کمی خاک روی خاکسترها ریخت. وقتی مطمئن شد آتش خاموش شده، کنار هم راه افتادند. پرسید:" تو چیکا میکونی؟! "
هامون شانهای بالا انداخت.
- منم ارشد امتحان میدم. شاید رفتم تهران. یه برنامههایی دارم ولی خب.. بستگی به شرایط داره دیگه..
👇👇👇
سکوت بینشان برقرار شد. از میان درختان میگذشتند و به آیندهی نامعلومشان فکر میکردند. آیندهای که نمیدانستند برایشان چه پیش خواهد آورد. این راهی بود که ناگزیر به رفتنش بودند.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4