eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( زمین گرد است پسرم ) ♦️ مرد: دلم خوش بود با این ارثی که بهم رسیده یه باغ خوب خریدم... اما زهرمارم کردن این مردم! ♦️ زن: یعنی چی؟! تو باغ خریدی به مردم چه مربوطه آخه؟! صداپیشگان: نسترن آهنگر - مسعود صفری - کامران شریفی – محمدرضا جعفری نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی @radiomighat @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصت_و_هفتم وقتی کمی آ
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* صدای زمزمه‌ی آب دیگر برایش روح‌نواز نبود. فکر کرد:" چطور میشه آدم وقتی عاشقه دنیا رو طور دیگه‌ای می‌بینه؟! " به دوروبرش نگاه کرد. مردم اطراف رودخانه درحال تکاپو بودند و بر لب همه‌شان لبخند بود. حسودی‌اش شد. سنگ‌ریزه‌ای از کنارش برداشت و با حرص، وسط آب انداخت. به موج‌های ریزی که ایجاد شدند، خیره شد. دیگر هیچ‌چیزِ این شهر برایش جذاب نبود. به‌یکباره همه‌ی آن چیزهایی که زمانی برایش قشنگ‌ترین حس‌های دنیا را به‌وجود می‌آورد، تبدیل شده بود به یک اندوهِ عمیق که او را وادار می‌کرد تا به رفتن و دل‌کندن از اینجا بیندیشد. در حال‌وهوای خودش بود که پسربچه‌ای سه چهارساله با کفش‌های سفیدرنگی که جیک‌جیک صدا می‌دادند، از کنارش تاتی‌کنان رفت سمت آب. مادرش با هول اسمش را صدا زد و دوید طرفش. " سهیل!.. کجا میری مامان.." از پشت بغلش کرد. پسربچه که دلش می‌خواست آب‌بازی کند، گریه را سَر داد. تقلا می‌کرد از بغل مادرش جدا شود و به آب بزند؛ اما مادرش او را از آب، منع کرده بود. او فقط می‌خواست تجربه کند. یک تجربه‌ی شیرین، حتی اگر غرق می‌شد. دوباره به آب نگاه کرد. به حال‌وروز خودش اندیشید." منم شده بودم مث این پسربچه!..دلم می‌خواست عشق‌و تجربه کنم..حتی اگه غرق بشم.. حالام باید جورِش‌و بکِشم..حقمه.." به پدرومادرش فکر کرد. پوزخندی زد. " اونا فقط فکر منافع خودشونن نه من!..برای هیچ‌کس مهم نبود من غرق بشم.." فکری در اعماق ذهنش غلیان کرد. - اگه به فریناز پا داده بودم الان اینجا نشسته بودم؟! شاید با اون یه تجربه‌ی دیگه داشتم.. شایدم آه اون منو گرفت.. دوباره سنگ‌ریزه‌ای برداشت و با غیظ بیشتری وسط آب انداخت. اینبار حرف‌های تکتم در گوشش زنگ زدند. فکر کرد:" ینی واقعاً پشیمون شده؟!..باور کنم حرفاش‌و؟!..شایدم همه‌ی حرفاش نقشه‌س..شاید هنوز ته ذهنش دنبال اینه که انتقام بگیره..ولی..ولی خب..گریه‌هاش!..اون اشکا!.. اگه می‌خواست بگیره تا الان باید می‌گرفت!.. پس.." بعد یاد‌ش افتاد به طاها. " این اگه هنوزم دنبال انتقام بود به برادرش نمی‌گفت..چرا باید خونوادش رو درگیر احساسات شخصیش کنه!.." دستی لابه‌لای موهایش کشید:" نمی‌دونم چیکار کنم..هیچی نمی‌دونم.. دیگه نمی‌خوامم بدونم.." صدای زنگ موبایل، از جا پراندش. - الو هامون! کوجای؟! مَ اومِدم دمی دری خونِد نیسی دادا.. همین را کم داشت. - لب آبم. - پ چرا به من نگفتی؟! بی من میری دِمی آب بی‌مرام؟!.. کوجای دقیق..بوگو تا بیام.. هامون بی‌حوصله گفت: " نزدیکای پل خواجو.." - خب واسیا میام می‌جورَمِد..آسه‌آسه برو سمتی پل من اومِدم. - باشه. شاید حرف‌زدن با فربد از این همه فکر و خیال درش می‌آورد. از جا برخاست. به راه افتاد. احساس تشنگی شدید و گرمای هوا، باعث شد تا به فربد پیام دهد سر راهش نوشیدنی بگیرد. رفت جایی که همیشه با بچه‌های دانشگاه می‌آمدند، منتظر فربد نشست. هنوز بی‌قرار بود. دلیل این بی‌قراری را نمی‌فهمید. فقط نفسش را بیرون می‌داد. " چرا نمی‌تونم بهش فکر نکنم؟! لعنتی..لعنتی.." ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
.اسراء دختری که توی دانشگاه با هم کلاسیش میکائیل که وکیل هم هست سر موضوعات سیاسی مرتبا بحثشون میشه ، میکاییل پسر مغروریه و به تلافی این بحث و جدل ها کاری میکنه که اسرا تا پای چوبه‌ی دار هم بره😱😱 و وقتی به خودش میاد که میبینه یک دل نه و صد دل عاشق اسراء شده ولی....... ♥️🍃 این رمان زیبا بر اساس واقعیت نوشته شده👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1843265684C8672323f1c
لینک قسمت اول رمان زیبای ❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️ https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464 کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصت_و_هشتم صدای زمزمه
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* با آمدن فربد، به جایی خلوت‌تر رفتند. چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت. فربد سربرگرداند. هامون بی‌حرکت و با نگاهی ثابت نشسته بود و دست‌هایش را درهم قلاب کرده بود. این چهره‌ی عبوس و گرفته نشان می‌داد که اوضاعش اصلاً خوب نیست. نگاهش کرد. آهسته پرسید:" باش حرف زِده‌ی نه؟! " هامون با حرکت سر تأیید کرد. - قیافِد داد می‌زِنِد به چه نتیجه‌ی رسیده‌ی!.. - گیجِ گیجم فربد.. - چیکا کرد وختی صدا خودِشا شِنُفت؟ - سکته کرد..چیکار کرد!.. - خب بعدی سکته..نمرد که.. هیچی نگفت ینی؟! - گفت این همه‌ی حرفام نیس..گریه زاری کرد..چه‌می‌دونم.. می‌گفت من تو رو می‌خوام.. فربد جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را سرکشید." خب شایِد راس میگِد بدبخت!..تو چِر هَمچینی؟!.." هامون ابروانش را بالا داد و عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. - چِده.. یه درصدم احتمال بده راس میگِد.. قیافِشا چَک‌وچوله می‌کونِد!.. بعد یکهو گفت:" میگم اِز این مهشیدی مارمولِک هرچی بوگوی برمیادا.. حتمی صداشا کامل ضبط نکرده‌س.." هامون کلافه گفت:" دیگه چه فرقی می‌کنه.." - حداقل می‌فمی تکتم راس میگِد آ می‌خوادِد.. هامون پوزخند زد. - دیگه برام مهم نیس..می‌خوام پایان‌نامه‌مو زودتر تحویل بدم و برگردم تهران.. - عجله نکون خره..یه‌وخ اشتبا می‌کونیا.. - درست یا غلط.. فعلاً نمی‌تونم هیچ تصمیمی بگیرم.. دلم می‌خواد از همه‌چی دور بشم.. - ارشدا چیکا می‌کونی؟ - همونجا تهران امتحان میدم.. دیگه نمی‌خوام تو این شهر بمونم.. فربد نفسش را عمیق بیرون داد. - منم دارم میرم..کارم حل شد دیگه.. هامون دلش گرفت. هرچند آزرده خاطر بود، ولی از این موضوع نمی‌توانست به راحتی بگذرد. حقیقتاً دلش برای او تنگ می‌شد. شاید اگر روزی تصمیم می‌گرفت به این شهر برگردد مهمترین دلیلش فربد بود. با لحنی دوستانه اما غمگین گفت:" واسه همیشه میری؟! " فربد با لبخند دستش را دور گردنِ او انداخت. " دادا دلم براد خیلی تنگ میشِد..روزایی خوبیا با هم گذروندیم.. اما یُخده اون اخلاقی نِکبِتیدا خُب کون..باشه؟!" به جایی در دوردست خیره شد. - نی‌میدونم..هیچی معلوم نی..فرامرز که میگِد بیا با هم بهتِر می‌تونیم کار کونیم..بابامم بدش نی‌میاد سَرخر نداشته باشِد..تا بیبینم چی‌چی پیش میاد..کارِمون می‌گیرِد یا نه..اصا شاید یه روز تووَم اومِدی اونجا.. خُب میشِدا..نه؟! خندید. هامون هم به دلخوشی‌های او لبخند تلخی زد و گفت: " شاید.. " بعد ادامه داد:" کِی میری؟ " - تو همین برج.. چاردهم پونزهم .. راسی بچا می‌خوان یه دورهمی بی‌گیرن..می‌یَی؟.. خیلی بچا، ارشد امتحان نی‌میدن..خیلیام می‌خوان برن دنبالی کار..گفتیم همه دوری هم جَم بشیم یه گودبای پارتی را بندازیم.. بیَیا.. هامون بدش نمی‌آمد این روزهای آخر تفریحی داشته باشد. برای روحیه‌اش هم بد نبود. قبول می‌کرد. این اتفاق خواه‌ناخواه جزئی از زندگی‌اش بود و باید با آن کنار می‌آمد. یک سرگیجه‌ای بود از تحمل رنجی که دچارش شده بود. از آن حالاتِ دردآور روانی. آن اضطراب‌های ناخوشایند. شاید هم به قول فربد، مجاراتی بود که خدا برایش درنظر گرفته بود. هر چه بود می‌گذشت. هرچند سخت و طاقت‌فرسا. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🔹الســلام علیــک یا رُقَیـّـِه بــنت الحـــسین (س) ماهِ رمــضان یا که مـــحرم نکـند فــرق ، ســوم ســحرِ آن مـتعلق به رقــیه ‌سـت (س)
جز2.mp3
3.97M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت جزء دوم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
جز3.mp3
4.16M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت جزء سوم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستانهای نفت آباد 😅🛢 این قسمت ( اَمان از چاه نفت) 🤨 آقای رئیس! گاومان زایید!... 🐮 چرا؟!!!!!!!...😬 چون چاه نفت آباد به مشکل خورده! کار و کاسبیمون تعطیل شد! 🥺 خب حیف نون یه فکر دیگه کن واسه درآمدمون 😡 چَشم....صبر کنید فکر کنم..........آهان فهمیدن،حالا که نفت نیست میتونیم صنعت توریسم راه بندازیم.اینجوری هم ارز وارد کشورمون میشه هم شغلهای مختلف به خاطر ورود توریسم به کشور رونق میگیرن✌️😃 آفرین همین خوبه برو راه بندازش 😎 آقای رئیس تلفن زدن گفتن مشکل چاه های نفت برطرف شد☎️ آخ جون بریم نفت بفروشیم🤑 پس صنعت توریسم چی؟!😧 چی هست این که گفتی؟ 😎 ♦️ گوینده: مسعود عباسی ♦️ طراح و گرافیست: محمد طالبی ♦️ نویسنده: برداشتی آزاد از کتاب نفحات نفت رضا امیر خانی @radiomighat @radiomighat
کـی باغ به بوی او معطر گردد کـی دیدن روی او میسر گردد آن مـاه که از فراق او جان به لبــم کی دیده به نور او منور گردد 🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_شصت_و_نهم با آمدن فرب
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* روزهای بعد برای تکتم طولانی می‌گذشت. خیلی سعی می‌کرد طاها و پدرش متوجه وضع آشفته‌اش نشوند؛ اما نمی‌شد. صورت بی‌حال با چشم‌هایی همیشه متورم و بی‌روح، بی‌اشتهائی که باعث شده بود لاغرتر شود و همه‌ی اینها برای خانواده‌اش محسوس بودند. - چت شده خانوم مهندس! من آخرش نفهمیدم باید بهت بگم دکتر یا مهندس؟! اینها را طاها گفت. در حالی که به اوضاع او مشکوک شده بود. تکتم با بی‌خیالی‌ای ظاهری شانه بالا انداخت. - هر چی دوس داری بگو.. - باشه خانوم دکتر! حالا بگو چی شده که یواشکی میری تو دسشویی گریه می‌کنی؟! تکتم با چشمانی گرد شده نگاهش کرد. - وااا..تو تا پشت دسشویی‌ام میای؟ واقعاً که.. طاها ابرویی بالا داد. - مزه نریز بگو چی شده.. نکنه اون پسره.. تکتم نگذاشت حرفش را تمام کند. " نهه..ربطی به اون نداره..یکی از دوستام تصادف کرد، چند روز تو کما بود بعدشم.. از دنیا رفت.." سرش را پایین انداخت. چه راحت دروغ می‌گفت. انگار عادتش شده بود. طاها آهی کشید. " خدا رحمتش کنه.. حالا چرا میری اون تو گریه می‌کنی.." - نمی‌خواستم بابا رو ناراحت کنم.. به خودش بدوبیراه گفت. " احمق‌جون..بگو نمی‌خواستم بفهمین ولی فهمیدین..خاک بر سرت تکتم که عاشقیتم عین آدمیزاد نیس.." طاها ظاهراً قانع شده بود. حاج‌حسین هم همان‌شب بعد از نماز، نگران روبه‌رویش نشسته بود. - تکتم بابا! تکتم که برای حفظ ظاهر مجله‌ای را ورق می‌زد، سرش را بالا گرفت. - جانم! - چیزی شده بابا؟ این روزا خیلی درگیر خودتی؟! " خدایا به داد برس.." - نه باباجون..چیزی نیس.. - پس چرا اینقد دمغی؟ هر روز داری آب میشی بابا.. دیدم گریه هم می‌کنی!.. اتفاقی افتاده من خبر ندارم؟! تکتم به زور لبخندی زد. جاخورده بود ولی نشان نداد. مجبور بود همان جوابی که به طاها داده بود، تحویل پدرش دهد. - نه چیز خاصی نیس! شما نگران نباش باباجونم..چن روز پیش یکی از دوستام عمرش‌و داد به شما..یکم به هم ریختم.. - ای بابا..خدا رحمتش کنه..این روزا همش خبر مرگ جوون می‌شنویم.. خدا خودش آخر و عاقبتمون رو ختم به خیر کنه.. - الهی آمین!.. بنده خدا تصادف کرد.. - حالا تو خودت‌و اذیت نکن بابا..مرگ حقه..شتریه که در خونه هممون می‌خوابه..دیروزود داره..سوخت‌وسوز نداره.. تکتم با لحنی معترض گفت: " اِ.. باباجون! " - واقعیته بابا.. براش دعا کن.. طلب آمرزش کن.. چند دقیقه بعد تکتم مجله را بست. بلند شد تا به اتاقش برود. حاج‌حسین گفت:" دخترم!..می‌دونم خاطرات بدی تو ذهنت مونده..ولی غصه نخور بابا.. هر روز داری لاغرتر میشی!.." تکتم شرمنده سرش را پایین انداخت. زیر لب گفت:" چشم باباجون.." نماند تا شرمنده‌تر نشود. با این اوضاع و احوال دیگر نمی‌خواست راجع به هامون حرفی بزند. موبایلش را برداشت و خودش را روی تخت انداخت. تمام تماس‌ها و پیام‌هایش به هامون، بی‌جواب مانده بود. صفحه‌ی گوشی را که باز کرد، یک پیام برایش آمده بود. هول نشست. با شوق پیام را باز کرد. نفسش را با ناامیدی بیرون داد. از مهشید بود. نوشته بود: " سلام! چطوری بی‌معرفت! پارسال دوست امسال آشنا!..یه سراغ نمی‌گیری!..ولی من بی‌معرفت نیستم!..بچه‌ها یه مهمونی خداحافظی گرفتن..آخر هفته..همه هستن توام حتماً بیا..بد نمی‌گذره.." دوباره روی تخت ولو شد." مهمونی خداحافظی!..." آه سردی کشید. باید می‌رفت. این آخرین تیر ترکشش بود. شاید هم آخرِ خطِ عاشقی‌اش. لب‌هایش لرزید. بعید می‌دانست هامون با آن غرور لعنتی‌اش به این راحتی او را ببخشد. فکر کرد: " پس معجزه‌ی عشق چی میشه؟!.. ینی همین‌قدر کشکی بود این دوس داشتن؟!.." به پهلو غلطید. قطره‌ اشکی که گوشه‌ی چشمش منتظر مانده بود، از روی بینی‌اش عبور کرد و توی بالش فرو رفت. اندیشید: " فکر نمی‌کردم به این حد از بیچارگی برسم که بخوام برم التماس یه پسرو بکنم!.. این چه احساسیه به جونم افتاده؟!..ای خدااا.. " صورت هامون در ذهنش نقش بست. دلش پیچ‌وتاب خورد. " خدایا..چرا نمی‌تونم ازش بگذرم؟..چرا این‌قدر خودم‌و کوچیک می‌کنم؟..چیو می‌خوام ثابت کنم؟..ینی منم آویزونم؟!.." به طرف پنجره چرخید. اشکهایش را پاک کرد. به آسمان خیره شد. " نه..من آویزون نیستم..من فقط..فقط.. عاشقم.." سرش را توی بالش فرو برد تا کسی صدای هق‌هقش را نشنود. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🌙 ماه رمضان، ماهِ بازخوانی در زندگی است. 🔻جایگاه خدا به معنای "خدایا دوستت دارم" نیست. این نه به درد ما می خورد و نه به درد خدا! 🔆 میزان و در زندگی من دقیقاً چقدر است؟ ردپای خدا کجاست؟ من اگر بخواهم زندگی‌ام را تعریف کنم، می‌توانم بگویم چند درصد از آن دقیقاً بر مبنای خداست؟ جایگاه چقدر است؟ جایگاه چقدر است؟ ✍ در چک کنیم که چقدر از زندگی‌مان را دیندار هستیم؟ دیندار یعنی عابد و عابد به معنای است. ⚠️ تنها نماز خواندن و روزه‌گرفتن معنای عبادت نمی‌دهد، عبادت به معنای است. ✳️ در چیزی است که موافق با نظر من نیست، اما خدا دستور به انجام می دهد و من چشم می‌گویم. ✴️ میزان اطاعت در دین است که میزان اطاعت ما از خدا را مشخص می‌کند؛ نه میزان در دین!!  ✅ برگرفته از سخنرانی شرح مناجات مطیعین - قسمت اول 🆔 @rahpouyancom
❓چگونه کنیم؟ در توبه توحیدی من به جای اینکه از کینه، حسد، غیبت، تهمت، دروغ، ظلم، تجاوز، دزدی، بی‌رحمی، دل شکستن و... توبه کنم، از شرک‌ها توبه می کنم. 1. شرک افعالی. 2. شرک صفاتی. 😔 من از اینکه آن‌قدر برای خداوند تبارک و تعالی قدرت قائل نبودم، می‌کنم. به شرک افعالی دچار شده بودم که برای قدرت، از کسی یا چیزی غیر از خدا قدرت را طلب می کردم! (قادر از صفات افعالی خداوند است). دلیل اینکه من می‌گفتم، این بود که برای خدا شرک داشتم، فکر می‌کردم که می‌توانم رزق را از مسیر به دست آورم! 🔰 منشاء صددرصد گناهان ما است. نمی‌توانی یک گناه را مثال بزنی که به خاطر شرک نباشد. منشاء تمام گناهان ما این است که توحید نداریم و به نرسیده‌ایم. 💡 وقتی در مقابل توحید قرار می‌گیرد، درجا به زمین می‌نشیند و می‌گوید: آنچه که تو نمی‌پسندیده‌ای، حتما و حتما خلاف بوده است. هیچ دلیلی هم برایش ندارم. من خودم را به تو ارائه کرده‌ام، بابت آنچه که می‌دانم نمی‌پسندیده‌ای و آنچه که نمی‌دانم نمی پسندیده‌ای... ✅ برگرفته از سخنرانی توبه توحیدی 🆔 @rahpouyancom
مرحوم آیت الله حق شناس نقل می فرمودند: دو تا از دوستان مدت ها بود عوض شده بودند. روزی یکی از آن ها را دیدم و تعرضا بهش گفتم: فلانی تو سابقا آدم خوبی بودیا... سرشو بالا گرفت و سینه رو سپر کرد. تو چشمام نگاه کرد و گفت الان هم آدم خوبیم. از قبل هم بهترم... . دومی رو دیدم. گفتم قبلا آدم خوبی بودیا... سرشو پایین انداخت. با لحن شرمسار گفت: حاج آقا قبلا هم آدم خوبی نبودم. خدا ستار العیوبه... و فقط دومی عاقبت به خیر شد. چهارم رمضان ۱۴۰۱ @seyyedanjavi
جز4.mp3
4.12M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت جزء چهارم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر دیدن این صحنه ها اونهم در حرم برامون سخته. خدا به دادمون برسه. وقتی تو مغز بچه 14،15 وهابی، شیعه کشی راه بندازن نتیجه اش میشه همین! این هم فتنه ای هست برای ایجاد رعب و وحشت! بخصوص برای روحانیون و خانواده هاشون. خدا لعنت کنه مسببین این حادثه رو. روح شهید اصلانی با سیدالشهداء محشور باد. ان شاء الله اون دوتا روحانی بزرگوار که یکی در این فیلم هست، هرچه زودتر با لطف امام الرئوف شفا یابند. برای سلامتی شون دعا بفرمایید🙏 @khoodneviss
💚 🌱وقتی که هوای چشم بارش باشد در کنج دلت امید و خواهش باشد... 🌱باید که دخیل مشهدِ جان گردی در صحن مطهرش نوازش باشد...
••⛅️✨•• سلام‌برتوای‌مولایی‌که‌صفای‌آمدنت، زمستان‌دلهارابهارخواهدکرد وطراوت‌مهربانیت‌روزگاررانو🌱.. ‌. .
🌸وقت اذان کہ میرسد ✨بہ حق هم دعا کنیم 🌸باز شود گره ز کار ✨خداے خود صدا کنیم 🌸چقدر شکستہ قلبها ✨چقدر غصہ است بہ دل 🌸قرارمان محبت است ✨بہ حق هم روا کنیم 🌸التمـاس دعـا
ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_صد_و_هفتادم روزهای بعد برا
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم *تصمیم* نگاهش بین شاخه‌های درهم‌تنیده‌ی درختان در خیابان عباس‌آباد می‌چرخید. انگار که همیدیگر را در آغوش گرفته بودند. هنوز هم در رفتن تردید داشت. می‌ترسید؛ از مواجهه شدن با هامون. از واکنشش؛ اما اگر هم نمی‌رفت معلوم نبود دیگر بتواند او را ببیند. فقط دعا می‌کرد فرصتی دست بدهد تا بتواند با او حرف بزند. از تاکسی که پیاده شد، نگاهی به کوچه‌ی خلوت انداخت. وسط کوچه جوی آبی روان بود که دو ردیف درخت، یکی کنار نهر و دیگری نزدیک دیوار خودنمایی می‌کرد. کرایه را حساب کرد و راه افتاد. موبایلش را درآورد. آدرس را بار دیگر نگاه کرد. نگاهی به چند خانه‌ی آن کوچه انداخت. رفت روبه‌روی خانه ویلایی بزرگی که در خلوت‌ترین قسمت آنجا قرار داشت، ایستاد. به در قهوه‌ای رنگ بزرگ خیره شد. نفسش را چندین‌بار با دم‌و‌بازدمی عمیق بیرون فرستاد. لرزشی خفیف در زانوانش حس می‌کرد. " حالا که تا اینجا اومدم، بقیشَم میرم امید به خدا.." چشمانش را روی‌هم فشرد و دکمه‌ی آیفون را که تصویری هم بود، فشرد. کمتر از یک ثانیه در باز شد. با خودش گفت:" چه زود! " آهسته در را باز کرد و وارد شد. مقابلش ساختمان دو طبقه‌ی بزرگی با سقفی شیروانی مانند دید که نمایش از سنگ‌های سفید با حاشیه‌های طلایی بود. پله‌های سنگی وسیعی حیاط را به سالن خانه وصل می‌کرد. آرام به راه افتاد. اطراف حیاط گلدان‌های سنگی بزرگی بود که در آنها درختچه‌های کاج و سرو کاشته و زیبایی خاصی به آنجا بخشیده بودند. پله‌ها را بالا رفت. درِ ورودی ساختمان، سراسر از شیشه بود. وارد که شد اولین نفری که دید بهاره بود. لیوانی نوشیدنی دستش بود و لباس سفید گشادی به تن کرده بود. - اِ.. سلام تکتم جون!.. اومدی؟ بیا که همه جمعن.. همه‌ی نگاه‌ها متوجه او شد. تکتم سعی کرد عادی رفتار کند، مثل وقتی که سر کلاس می‌رفت، در جمع همین بچه‌ها. سلام کوتاهی کرد. در جمع آنها چشم چرخاند. مهشید از روی مبل بلند شد و به طرفش آمد. در دلش از آمدن او خشنود بود. معلوم می‌شد هامون از او چیزی به تکتم نگفته؛ وگرنه با شناختی که از تکتم داشت عمراً به این مهمانی می‌آمد. هرچند برایش مهم هم نبود که بفهمد. با ولع او را بوسید و گفت:" به‌به.. عروس آینده‌ی ما!..به سلامتی کِی بهمون سور میدین شماها؟!.." رو کرد به جمع. " به افتخارش دس نمی‌زنین؟ " همراه جمع، شروع کرد به دست زدن. تکتم لبخندی زد و دوباره نگاهش بین آنها چرخید. همه‌شان همان اکیپ همیشگی بودند؛ به همراه چند نفر دیگر از همکلاسی‌هایش. اما خبری از هامون نبود. مهشید تعجب را در کلامش گنجاند. - راستی!..پس شازده دوماد کو؟!.. مگه با هم نیومدین؟! تکتم با گفتن " نه! " از کنار مهشید رد شد و به انتهای سالن رفت. روی مبلهای راحتی خاکستری رنگ نشست. یک‌آن پشیمان شد از آمدنش. اگر هامون او را جلوی جمع خار و خفیف می‌کرد چه؟ " خدایا..چرا فک کردم اینجا می‌تونم باهاش حرف بزنم!.. چه خاکی به سرم بریزم حالا!.." به خودش دلداری داد. " کاریه که شده!..اومدم دیگه..فقط باید خونسردیم‌و حفظ کنم.. آروم باش تکتم..آروم.." به اطراف نگاه کرد. همه در حال گپ‌زدن بودند. یک میز گوشه‌ی سالن بود که روی آن چند نوع دسر و ساندویچ به همراه نوشیدنی‌های متنوع قرار داشت. سقف را هم با بادکنک‌های سیاه‌و‌سفید پوشانده بودند. موسیقی ملایمی که پخش می‌شد، کمی آرامَش کرد. فکر کرد: بین اینا من چطوری با هامون حرف بزنم؟ اینا که خبر ندارن چی شده؟!..وای خدایا.. کمکم کن.. آبروریزی نشه.. خدایا هامون آبروی منو نبره.." تنش به لرزه افتاد. " همش گند بزن تکتم خانوم..همش.. اه.." در همین افکار بود که در سالن باز شد و هامون به همراه فربد وارد شدند. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze5.mp3
3.96M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت جزء پنجم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا