ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت بیست و نهم بالا میروم و جلوی در اتاقش چند بار نفس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت سی ام
میدانم چقدر این روزها به خاطر عظیمخان غصه میخورد و گزندگی زبانش را بیخیال میشوم.
از کنارش که میگذرم، صدایم میزند: منصور!
نام خان را از کنار نامم خط میزند تا کوچکم کند. سر میچرخانم و با تأکید در نگاه و زبانم میگویم: منصورخان!
لبخندی کج روی لبهایش میآید و تکرار میکند: منصورخان! جواب سؤالم رو ندادی؟
خوب معلوم است که برای آزار من آمده!
- کدوم سؤال؟
پوزخند میزند و جوابی نمیدهد. باز میخواهم بروم که عقرب زبانش را به سوی قلبم رها میکند و عمق جانم را میسوزاند!
- گفتم این دخترِ فراری که دستش تو دستِ رحیم بوده، ارزشش رو داره؟!
درون سرم گرم میشود! خونم انگار به جوش میآید. نفرت و انزجار دست هم را میگیرند و درون چشمهایم جاخوش میکنند. اگر عقل نداشتم، سیلی محکمی روی گونهاش جاخوش کرده بود ولی با همهی عصبانیتم تلاش میکنم که محتاطتر و عاقلانهتر برخورد کنم! زبان تلخ و گزندهاش را برایم آورده و اکنون باید دستمزدش را بگیرد! یکتای ابرویم را بالا میدهم و میپرسم: چقدر این جمله برام آشناست! قبلاً اینو کجا شنیدم؟!
ثنا متوجه منظورم نمیشود. لبخندی مسخره روی لبهایم میآورم و ادامه میدهم: آهان یادم اومد! همینجا، توی همین حیاط بود که عظیمخان ازم پرسید! خودخوری میکرد و میگفت این دختر ارزشش رو داره؟!
معنای حرفهایم را در مییابد و چهرهاش در هم میرود. شاید اگر به هر شخص دیگری توهین کرده بود، میتوانستم ساکت باشم ولی او عشقِ مرا به سُخره گرفته! با ظرافت تمام مکث میکنم و زهر کلامم را نشانش میدهم!
- میگفت میدونم با اون پسرهی الدنگ به قصد فرنگ از خونه فرار کرده! درد بزرگیه که بدونی و اجازه بدی عروسِ خونهات بشه!
حس میکنم یکی از پلکهایش میپرد! نگاهم را از چشمهایش برنمیدارم تا بداند که بیش از آنکه تصور کند، او را میشناسم! اگر گستاخی پیشه کند، جواب دندانشکنی از من دریافت میکند! اینبار تنبیهِ من کلامی بود ولی بار بعد اینچنین نخواهد بود!
رویم را برمیگردانم ولی لحظهی آخر سر میچرخانم و میپرسم: راستی ثناخانم اسم اون پسره چی بود؟ یادم رفته!
میخواهد منفجر شود! این را درون چهرهاش میخوانم. با خونسردی ادامه میدهم: دیگه لازم نیس، یادم اومد! محیالدین بود!
چند گام از او فاصله میگیرم و وارد حیاط عمارت میشوم. بگذار بداند که اگر زبان به کام نگیرد، رسوا خواهد شد! چند سال است که عروس این خانه است و جز من هیچکس حقایق رو نمیداند! کسی که خود شبیهِ یاسمن هست، حق چنین جسارتی را ندارد!
یکباره تهِ دلم خالی میشود! نکند دلِ یاسمن با من نباشد؟!
سری تکان میدهم تا این افکارِ مغشوش را از سرم بیرون برانم! او دیگر عروسِ من است و عروسِ این خانه! دلم برایِ ورودش پیش از هر کسی آذین بسته و به یمن ورودش سرخوشانه ساز میزند! مگر میتوان عاشق بود و به یمن این وصالی که در راه است، شاد نبود؟! همین که او مرا میخواهد، برایم کافیست! پس بیخیال حسودانی که چشم به خوشی من ندارند...
□□□
یاسمن
صدای دست و کِل از خانهی ما قطع نمیشود. درون حیاط ساز میزنند و عدهای از مردها شادی میکنند. درون خانه هم از صبح غوغاست. هفت طبق پر از خلعتی اطراف اتاق چیدهاند و همسایههایمان دور و اطرافم را گرفتهاند. هر کسی مشغول کاریست. خاله مدام قربان صدقهام میرود و همراه بقیه برایم شعر میخوانند و دست میزنند.
- تموم شد!
متعجب به آرایشگری که کنارم نشسته، نگاه میکنم. با دیدن چهرهام، دستش را جلوی دهانش میگیرد و همزمان النگوهایش صدا میدهد. ریز میخندد و آرام میگوید: چقدر تو آروم و معصومی دختر! آینه رو نگاه کن و ببین چه کردم!
سر میچرخانم ودرون آینهی روبرویم نگاه میکنم. چند بار پلک میزنم. چهرهام تغییر زیادی کرده و به گمانم هر که در این اتاق نبوده، مرا نشناسد.
صورتم را اصلاح کردهاند و ابروهایم را مرتب. موهایم را دور شانه ریختهاند و گلسرخی درون موهایم جا دادهاند. لبهایِ سرخ و چشمهایی که نمیدانم با چه سیاه کردهاند! صدایِ خندهی آرایشگر را میشنوم. سر که میچرخانم، زیر گوشم میگوید: خودتو نشناختی، آره؟! خیلی ماه شدی به خدا! انگار که به ماه گفتی پاشو تا من جات بشینم!
بلند میشود و همزمان دست مرا هم میگیرد. همراهش از اتاق بیرون میروم و صدای کِل زدن بلند میشود. برق تحسین و تعجب را در نگاه دختران همسن و سالم میبینم. گلنسا بغلم میکند و میگوید: خوشبخت بشی یاسمنجان!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥این حاج خانم دهه نودی حرف دل هممون زد
🧕شیرین زبونی های این حاج خانم کوچولو رو بشنوید😍
با لبیک به فرمان مکرر حضرت آقا ان شاالله از این فرشته کوچولوها تو کشور #امام_زمان عج زیاد ببینیم.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت ثقة الاسلام هم حضور پیدا کردن😂
بهش میگم حاج آقا اون بادکنک در شأن شما نیست 😄
•┈┈••••✾•♡ 🎀 ♡•✾•••┈┈•
فرقی نداره ایرانی باشی یا لبنانی ..
جهاد باشی یا آرمان ..
مهم اینه برای آرمان هات جهاد کنی . . .
و سرانجام قصه دنیات بشه شهادت:)
#شهیدجهادعمادمغنیه
#شهید_آرمان_علی_وردی
#شهدا_شر_منده_ایم ❤️
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج🤲
⊰•💛⛓🕊•⊱
.
اگھبرآیخدآڪارڪنۍ🖐🏼
شھآدتمیآدبغلتمےگیرھ :)
آخرشمیشےالگویِچندتاجوون🌱•
ڪھآرزویشھآدتدآرن!
همینقدرقشنگودلبر♥️
خدآهمہچیومیچینھوآست☕️•
توفقطبآیدبرآیخودشڪآرڪنے... !
.
⊰•💛•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
⊰•💛•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
🌺 عید حقیقی ملت ایران
🔵 مقام معظم رهبری:
🔺 بیست و دوم بهمن، عید حقیقی برای ملت ماست. بیست و دوم بهمن، برای ملت ما در حکم عید فطری است که ملت در آن، از یک دوران روزهی سخت خارج شد؛ دورانی که محرومیت از تغذیهی معنوی و مادّی را بر ملت ما تحمیل کرده بودند.
🔺 بیست و دوم بهمن، در حکم عید قربان است؛ زیرا در آن روز و به آن مناسبت بود که ملت ما اسماعیلهای خودش را قربانی کرد.
🔺 بیست و دوم بهمن، در حکم عید غدیر است؛ زیرا در آن روز بود که نعمت ولایت، اتمام نعمت و تکمیل نعمت الهی، برای ملت ایران صورت عملی و تحقق خارجی گرفت.
🎤امام خامنه ای؛ ۱۳۶۸/۱۱/۰۴
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( بامعرفت )
زینب: اجازه آقا معلم،فاطمه اینا همسایه ما هستن،مادرش مریضه،گوشه ی خونه افتاده،بعضی وقتها مادر ما هم میره کمکشون میکنه
معلم: به روباه گفتن شاهدت کیه؟ گفت دمم!!! اصلا کی به تو اجازه داد حرف بزنی زینب؟ که حالا وکیل وصی این شدی!
علی: اجازه آقا معلم،فاطمه دروغ نمیگه....
صداپیشگان: سلاله عبدی - محمد رضا جعفری - محمد علی عبدی - نازنین زهرا رضایی - محمد طاها عبدی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
لینک پارت اول رمان زیبای #بهشت_یاس
https://eitaa.com/koocheyEhsas/63691
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
لینک پارت اول رمان زیبای #بهشت_یاس https://eitaa.com/koocheyEhsas/63691
رمان تموم شده و همه ی پارت هاش آماده ی خوندن هست برای خرید به آزاده پیام بدید👇👇
@AdminAzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ وقت نگو:
محیط خرابه، منم خراب شدم
هرچه هوا سردتر باشد
لباست را بیشتر میکنی؛
پس هرچه جامعه فاسدتر شد
تو لباس تقوایت را بیشتر کن ..
• حجت الاسلام قرائتی •
.
#سخنبزرگان
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🌐دو هشدار شهید آیتالله مطهری درباره حفظ انقلاب اسلامی دو ماه پس از پیروزی انقلاب و یک ماه قبل از شهادت
🌹 سالروز پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران مبارک باد!
┄┅═🔹☫جهاد تبیین☫🔹═┅┄
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت سی ام میدانم چقدر این روزها به خاطر عظیمخان غصه م
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت سی و یکم
درون دلم میخندم! نه به دیگران! به خودم و این بازی سختی که شروع کردم و نمیدانم پایانش چه خواهد بود! شاید به نظر عدهای بخت خوش نصیبم شده ولی خوشبختی از دلی که به جای عشق و مهر درونش نفرت و بیزاری چیدهاند، دور است! به خصوص که اخلاق بدِ خان را بارها دیدهام و نمیدانم اصلاً لبخندزدن و محبت کردن بلد است یا نه! من فقط از او جدیت و غرور و تنبیه دیدهام، جز بار آخری که او را دیدم! نمیدانم چرا نگاهش را نمیشناختم!
هر بار یکی شعر میخواند و بقیه دست میزنند. صبحانه و ناهار را مهمان خان بودهاند و اکنون که نزدیک غروب است، ندای رفتن به خانهی داماد را سر میدهند.
لباس و دامن سفید پولکدار برایم از چند روز قبل دوختند تا امشب بر تن داشته باشم. تور سفیدی که پولکهای سرخ از آن آویزان است، بر سرم میاندازند و چادر سفید سرم میکنند.
یکی دستم را میگیرد و دیگری چادرم را بالاتر میگیرد تا زمین نخورم و گلآلود نشود. گلبهار با لبخند نزدیکم راه میآید و بیرون میرویم. اسب سفیدی را با دستمالهای رنگی تزیین کردهاند و مرا نزدیکش میبرند. به اسب که میرسیم دستم را رها میکنند. نگاهم به کفش آشنایی میافتد. از پشت تور و چادر روی سرم صورت مهربانش را تشخیص میدهم. نمیدانم درون چشمهایش اشک حلقه زده یا من اینگونه حس میکنم! دستم را درون دستهایش میگیرد. هنوز رد زخمهای وحشتناک شلاق روی دستهایش مانده تا تلخی آن روز فراموشم نشود! صدای هلهله و شادی جمع قطع نمیشود ولی من فقط صدای نگاهِ پدرم را میشنوم! هنوز بعد از گذشت دو هفته تردید دارد که من خان را دوست دارم ولی من همچنان خودم را مشتاق ازدواج نشان میدادم تا قلبش را آرام کنم! باز درون نگاهش خیره میشوم و خوب میدانم موفق نشدهام و او هنوز هم باور نکرده! سرش را نزدیک گوشم میآورد و میگوید: اگه نمیخوای بری، کافیه همین الان بگی! من پای هر چی بشه، میایستم!
آنکه باید بایستد، من هستم! روی قلبم میایستم تا صدایش را پدرم نشنود. نگاهم را از او میدزدم، هر چند که از زیر چادر چشمهای دروغگویم را نبیند!
دستم را به سمت زین اسب میبرم تا بداند در انتخابم شک ندارم. خودش کمکم میدهد تا سوار شوم، سپس شوهرخالهام افسار اسب را میگیرد و هدایتش میکند. هر طبق پر از خلعت را یکی از مردهای ده بلند میکند و همگی جلوتر از اسبِ من راه میافتند.
زنهای ده هم کنار من دست میزنند و شعر میخوانند. گلبهار باورش شده که من خان را دوست دارم و سعی دارد در شادی من شریک باشد، حتی اگر از خان بدش بیاید!
کمکم حالِ بدی پیدا میکنم و هر لحظه که به آنجا نزدیکتر میشویم، سیر و سرکهی درون دلم بیشتر میجوشد! نزدیک عمارت که میرسیم، ساز و دهل هم به جمع ما اضافه میشود و نوای شور و شادی افزونتر.
به چهرهی هر کسی نگاه میکنم، لبخند بر لب دارد و انگار تنها کسی که دردش را روی لب نشانده، من هستم! وارد عمارت میشویم. کارگران عمارت با لباسهای تمیز و نو از مردم استقبال میکنند. جلوی ایوان، نزدیک پلهها متوقف میشویم. ساز و دهل میزنند و بقیه شادی میکنند. چند دقیقه که میگذرد، خان از پلهها پایین میآید. کت و شلوار مشکی بر تن کرده و صورتش را اصلاح. پوتینهای زیبایی پوشیده و بند ساعتش را به جلیقهاش وصل کرده. جلوی اسب میایستد و به شوهرخالهام شادباش میدهد تا مرا از اسب پیاده کند. زنها کِل میکشند و بدون کمک کسی پیاده میشوم. چادر را کمی مرتب میکنم و سرم را بلند. خان و مردها در ایوان طبقهی پایین میمانند و من و زنها به طبقهی بالا میرویم. دور تا دور بالکن، پشتی گذاشتهاند و کف بالکن فرش پهن کردهاند. جایی که میگویند، مینشینم. سفرهی عقد کوچک و سادهای جلویِ رویم پهن شده. مادرِ منصورخان با لباس سورمهای رنگی صدر مجلس نشسته است و با اندکی فاصله عروسش ثنا به دخترش غذا میدهد. ظاهر مرتبی دارند ولی نه شاد به نظر میآیند نه به آداب میزبانی لبخند میزنند! انگار این دونفر رویِ دیدن مرا ندارند که در مراسم خواستگاریام هم نیامدند.
پدرم میگفت من انتخاب خان هستم و برای روزهایِ سخت در کنار مادرِ خان آماده باشم اما هیچ نمیداند که آنچه از همه سختتر است بله گفتن به کسیست که دلم از او نفرت دارد.
گلبهار و گلنسا دو طرف من نشستهاند و با من حرف میزنند. بیست دقیقهای که میگذرد، زنهایی که اطراف من نشستهاند، بلند میشوند. سر که میچرخانم، منصورخان را به همراه پدرم و عاقد کنار هم میبینم.
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
.
.
چندوقتیستبهایواننجفسرنزدم
بیسببنیستبهجانِتوپریشانشدنم..💚
#السلامعلیڪیاامیرالمؤمنین✨
#سلام_امام_زمانم
یوسفِ گُمگشتهای دارد دلِ کنعانیام
شمعم و درخویش میریزم شبی بارانیام
آه احساسِ مرا ای کاش میفهمید شهر
من به دنبالِ توام بس نیست سر گردانیام؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌷
🕯شمع ❣:
﷽
گفته بودم؟...
#یاایهاالعزیز🌱
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🕊
تعجیل در فرج مولایمان #امام_زمان صلوات🖐🏻
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دینداری در آخرالزمان
🎙برادران پیامبر(ص) امروز، چه کسانی هستند؟
#امام_زمان
┄┅═🔹☫جهاد تبیین☫🔹═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
سربارِ توام💔
#یا_صاحب_الزمان'عج'🌍
#استوری📲