ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت سی و یکم درون دلم میخندم! نه به دیگران! به خودم و
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت سی و دوم
با اشارهی عاقد منصورخان نزدیک میآید و کنارِ سفره مینشیند. پدرم و عاقد هم جلو میآیند و مینشینند. دفترش را باز میکند و نگاهم به اثر انگشتم میافتد. به تعهدی که صبحِ امروز، پیش از عقد درون دفتر ثبت شده و مانده است فقط خواندن صیغهی عقد!
سکوت که برقرار میشود، حواسم جمعِ صدای عاقد میشود و خاله مدام زیر گوشم میگوید که بار اول بله نگویم! منصورخان با فاصلهی زیادی از من نشسته. سهبار عاقد از من وکالت میخواهد. به بار سوم میرسیم و سکوت عجببی برقرار شده. همهی نگاهها به من دوخته شده. نگاهِ منتظر منصورخان که به سمتِ من میچرخد، دلم یکباره خالی میشود. بله که بگویم، همسرش هستم! زبانم به سقف دهانم چسبیده و دستهایم یخ کرده. خاله نیشگونی از بازویم میگیرد، زبانم درون دهانم میچرخد که آخ و ناله کنم ولی صدایم را درون گلویم محبوس میکنم!
به پدرم نگاه میکنم، به چشمهای پر از تلاطم و دستهای لرزانش! انگار جان دوباره میگیرم تا تصمیمم را عملی کنم. هیچچیز ارزش خوب و سلامت بودنش را ندارد!
نفسِ عمیقی میکشم و زیر لب میگویم: بله!
آغاز میشود! یک بله و یک عمر همراهی با خانِ زورگو!
همه کِل میزنند. خاله از روی چادر سرم را میبوسد و رو به خان میگوید: تبریک میگم!
خدمه و زنانِ ده تبریک میگویند. خان به سمتِ من میچرخد. سنگینی نگاهش را به خوبی حس میکنم. سرم را به سمتش میچرخانم. نه لبخند بر لب دارد، نه اخم روی پیشانی! چند بار درون عروسیها داماد برای دیدن عروسش سر سفرهی عقد پیشقدم شد و چه حرفها که پشت سرشان ردیف نشد!! منتظر عکسالعمل بعدی خان هستم که با متانت بلند میشود و همراه پدرم و عاقد پایین میروند. دقیقهای که میگذرد، مادرِ خان و ثنا هم به اتاق عظیمخان میروند. تورانخانم و بقیه خیلی زود سفره شام را پهن میکنند. درون سفره سینی پلو، بشقابهای قرمهسبزی به همراه کباب میگذارند. گرمم شده. میخواهم چادر را کنار بزنم ولی خاله مانعم میشود.
- نزن بالا!
متعجب میگویم: چرا؟! خیلی گرمه!
لبخند میزند و میگوید: بذار بعد عقدت، اولین نفر خان تو رو ببینه!
- آخه..
اخمی تصنعی میکند و ادامه میدهد: آخه نداره! اینجوری درسته!
لیوانی از دوغ پر میکند و سمتم میگیرد.
- بخور تا بهتر بشی.
کمی چادر را کنار میزند و لیوان را یک نفس سر میکشم. نگاهی به جمع حاضر که مشغول خوردن شام هستند، میاندازم. خاله انگار متوجه شده باشد، میپرسد: گرسنه هستی؟
سری به تأیید تکان میدهم. بلند میشود و دستم را میگیرد. از پلهها پایین میرویم. هیچکس متوجه ما نیست و همهی نگاهها درون سفره هست که از خوردن جا نمانند! درون اتاقی که پشت راهپله هست و درِ آن هم خوب دیده نمیشود، میرویم. خاله میگوید: تو بشین تا من برم و برات شام بیارم.
- حالا چرا اینجا؟
نگاهش را درون اتاق میچرخاند و میگوید: خب اتاقِ خان باید اجازه بگیریم. فقط اینجا به ذهنم رسید که خلوته و مناسب!
با رفتنِ خاله درون اتاق چرخی میزنم. بخشی از خوراکیهای خشک عمارت درون اینجا انبار شده. چای، قند و حتی سبزیهای معطر!
چادر را بالا میزنم و بعد از دو ساعت نفسِ عمیقی میکشم. لحظهای که میگذرد، صدای تق و توقی را از انتهای اتاق میشنوم! سر که میچرخانم، شبحی پشتِ پنجره حس میکنم. قبل از آنکه جیغ بکشم، جابهجا میشود و دیگر آن را نمیبینم. کشش عجیبی دارم تا ببینم چه چیزی آنجا بود. دامنم را بالا میگیرم و با قدمهایی آهسته نزدیک پنجره میشوم. کنار پنجره که میرسم، قلبم بیاختیار تند میزند. نفسم را درون سینه حبس میکنم، بدون سر و صدا دستگیره را آزاد میکنم و پنجره را به سمت خودم میکشم. با صدای آرامی باز میشود و جز تاریکی مطلقِ حیاط عمارت، چیزی نمیبینم.
همین که میخواهم پنجره را ببندم، چیزی جلویم ظاهر میشود. هینی میکشم و قدمی به عقب برمیدارم. شخصی که نمیدانم کیست، با صدایی آرام میگوید: هیس!
جلوتر میآید و با افتادن نورِ اتاق بر چهرهاش، چشمهایم از تعجب بازتر میشود!
مات و مبهوت نگاهش میکنم تا ببینم اشتباه میبینم یا نه!
رحیم سر به زیر، بدون اینکه نگاهم کند؛ میگوید: میدونم زمان مناسبی رو برای اومدن انتخاب نکردم ولی اومدم که یه بار برای همیشه، حرف دلمو بگم!
تازه به یاد آرایش چهرهام و چادری که روی صورتم نیست، میافتم. چادر را روی صورتم پایین میکشم و میگویم: شما چجوری اومدین اینجا؟ کسی شما رو ندید؟
- نه! حرف مهمی هست که باید بگم!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
ڪوچہ احساس
لینک پارت اول رمان زیبای #بهشت_یاس https://eitaa.com/koocheyEhsas/63691
رمان تموم شده و همه ی پارت هاش آماده ی خوندن هست برای خرید به آزاده پیام بدید👇👇
@AdminAzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش خودآرایی میکاپ صورت😍😍👆
💄💄
آموزش صفر تا ۱۰۰ #خودارایی❌❌
آموزش #میکاپ و #شنیون از مبتدی تا پیشرفته
کاملا رایگان❌❌
🌸خوشکلا 💁🏻
عضو شن ••• 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2303787051C2bc82b087b
#سلام_امام_زمانم
دنیا با همه زرق و برق هایش،
بدون شما،
مثل ویرانه ای است
که گرد مرگ روی دیوارهایش پاشیده اند
همانقدر بی روح...
همانقدر عذاب آور...
کاش زودتر بیایی تا دوباره حیات
در رگهای خشکیده جهان جاری شود.
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللَّهِ الَّذِي ضَمِنَهُ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌷
" يــا صاحـــب الـــزمــــان "
آقاي مـن !
مــولاي مـن !
از قـديــم گفته انـد :
" خلايـــق هــرچه لـــايــق " بي راه نگـــفـته انــد .
اقرار مـــي ڪنيم هنوز ليـــاقت حضور در محـــضر شما را پيدا نڪرده ايــــم
ڪه اگرغيـــر از اين بـــود
هم اينـــک در زمان ظهـور و در حـــضور شما به سرمي برديـــم .
" از ماســت ڪه برماســــت "
آري، ما مـــستحق بلــــاي غيبـــتيـم ؛
سزاوار چنــيـن سرنوشــتي هستـــيم ؛
تــو را نخواســته ايم ؛ به بي امامـــي " عــادت " ڪـرده ايم ؛
هنــوز باورمان نــشــده و غیبتت برایمان عادی شده....
" تا نيايي گره از ڪـار بشر وا نــشــود "
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
#دلنوشته_مهدوی
🍃🌸#زیارتنامھشھدا🌸🍃
✨بـسماللهالࢪحمنالࢪحـیم✨
السَّلامُعَلَیکُمیَااَولِیاءَاللهِوَاَحِبّائَهُ،
اَلسَّلامُعَلَیکُمیَااَصفِیَآءَاللهِوَاَوِدّآئَهُ،
اَلسَلامُعَلَیکُمیااَنصَارَدینِاللهِ،
اَلسَلامُعَلَیکُمیااَنصارَرَسُولِاللهِ،
اَلسَلامُعَلَیکُمیااَنصارَاَمیرِالمُومِنینَ،
اَلسَّلامُعَلَیکُمیااَنصارَفاطِمَةَسَیِّدَةِ
نِسآءِالعالَمینَ،اَلسَّلامُعَلَیکُمیااَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍالحَسَنِبنِعَلِیٍّالوَلِیِّالنّاصِحِ ،
اَلسَّلامُعَلَیکُمیااَنصارَاَبیعَبدِاللهِ ،
بِاَبیاَنتُموَاُمّیطِبتُم،وَطابَتِالاَرضُ
الَّتیفیهادُفِنتُم،وَفُزتُمفَوزًاعَظیمًا ،
فَیالَیتَنیکُنتُمَعَکُمفَاَفُوزَمَعَکُم.
#شادیروحشھداصلوات
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#اللهم_الرزقنا_شهـــادت...
#اللهمعجللولیکالفرج
#هر_روز_یک_آیه
﷽
#متن_آیه ؛
وَمِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنْطَارٍ يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ وَمِنْهُمْ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِدِينَارٍ لَا يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ إِلَّا مَا دُمْتَ عَلَيْهِ قَائِمًا ۗ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا لَيْسَ عَلَيْنَا فِي الْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ وَيَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ وَهُمْ يَعْلَمُونَ ﴿٧٥﴾
#ترجمه_آیه ؛
و از اهل کتاب کسی است که اگر او را بر مال فراوانی امین شماری، آن را به تو بازمی گرداند؛ و از آنان کسی است که اگر او را به یک دینار امین شماری، آن را به تو بازنمی گرداند، مگر آنکه همواره بالای سرش بایستی [و مال خود را با سخت گیری از او بستانی]. این به خاطر آن است که آنان گفتند: [چون ما اهل کتابیم] رعایت کردن حقوق غیر اهل کتاب بر عهده ما نیست، [و در ضایع کردن حقوق دیگران گناه و عقوبتی نداریم] و اینان [در حالی که باطل بودن گفتار خود را] میدانند بر خدا دروغ میبندند.
نام سوره : #آل_عمران ۳
محل نزول : #مدینه ۸۹
#جزء ۳
#آیه ۷۵ - ۲۰۰
دختر آمریکایی از کفر تا خداجوییاش میگوید.
اگر فکر میکنید برای تثبیت دین نیاز به یادآوری و تذکر دارید حتما این داستان را بخوانید.
این داستان اسلام آوردن من بود و امیدوارم با تفکر درباره آن، بتوانید به سوالهایی که در ذهن دارید پاسخ دهید…
با هٍدر همراه شوید👌
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
دختر آمریکایی از کفر تا خداجوییاش میگوید. اگر فکر میکنید برای تثبیت دین نیاز به یادآوری و تذکر دا
#قسمت_اول
دختری آمریکایی به نام Hether از داستان تغییر اعتقادات خود می گوید…
مسلمان شدنِ من برای خیلی از افرادی که در اطرافم هستند جالب است و سوالهای بسیاری از من در اینباره می پرسند. من در گذشته کاملا فرد متفاوتی بودم، اعتقادات ضد خدایی داشتم و بسیار بر حرف خودم تاکید می کردم. حتی دوستان قدیمی که در دبیرستان با آنها همکلاسی بودم، از دیدن من با شخصیت، تفکر و ظاهر جدید متعجب و حیران می شوند و دوست دارند بدانند منشا اینهمه تغییر کجاست.
داستان تغییر عقاید من مسیر طولانی دارد که می خواهم برایتان بازگو کنم:
من در دبیرستان تحصیل می کردم، و در آن زمان با پسری دوست بودم که خیلی دوستش داشتم و احساس می کردم برای من جفت مناسبی است! البته متوجه شدم که آن رابطه، رابطه درست زندگی من نبوده است و او بسیار فرد کثیفی بود! اما آن اتفاقات دیگر گذشته است و نمی توانم در موردشان اقدامی کنم. من در آن رابطه باردار شدم و خانه ام را از پدر و مادرم جدا کردم. بعد از اینکه فرزندم به دنیا آمد، او را به بهزیستی سپردم و از خدا شکایت کردم که چرا سرنوشت من باید اینگونه باشد. به آن پسر نیز پشت کردم..
در آن زمان بود که به فکر فرو رفتم و شروع به مطالعه کردم.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تو سلام میدم بغض دلم واشه
#سوپرایزبرایاوندنیا😄
..یڪ شخصۍ گفت:
الله اڪبر.
..وبعدش دوباره گفت:
لااله الا الله محمدرسول الله.
..وبازهم گفت:
سبحان الله وبحمد
سبحان الله العظیم.
..ودوباره گفت:
لااله الا انت سبحانڪ
انی ڪنت من الظالین.
این شخص ۷۰۰۰۰ هزار نیڪی
بدست آورده است.
این شخص شما هستین.
به همین راحتۍ👌🏻🦋
ڪوچہ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت سی و دوم با اشارهی عاقد منصورخان نزدیک میآید و کنا
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘
⚘
بهشت یاس
پارت سی و سوم
شور عجیبی به دلم افتاده. به سمت عقب و جایی که در هست، میچرخم و پایم به ظرف حلبی روغن میخورد و میافتد. هراسان آن را بلند میکنم تا نریزد. رحیم با صدایی نگران میپرسد: خوبی؟ چیشد؟
اگر بخواهم راست بگویم، خوب نیستم! او اکنون باید درون شهر باشد، نه عمارت اربابی! نه دقیقاً شبِ عروسیِ من پشت پنجرهی این اتاق! نمیدانم چرا دلم گواهی بد میدهد..
□□□
منصور
نگاهی به سفره و مردمی که دورش نشستهاند، میاندازم. همهچیز بیشتر از حد نیاز هست و کم و کسری نیست.
به صدر مجلس نگاه میکنم و جایی که اکنون خالیست. عجیب این روزها نبودنش را کنارم حس میکنم ولی دکتر میگفت وضعیتِ عظیمخان همچنان ثابت است و تغییری نداشته. شاید اگر حالش روبهراه بود، نمیتوانستم به این آسانی مادرم را راضی کنم تا به این وصلت رضایت بدهد ولی با همهی اینها دلم میخواهد او را سالم و سرزنده کنار خودم ببینم.
سروناز دست در دست یکی از دختربچهها با شیطنت و شادی به سمت راهپله میدوند. نگرانش میشوم و به سمتِ او میروم ولی با سرعت بالا میدوند. نفسِ راحتی میکشم و نگاهم روی طبقهی بالا میماند.
دلم میخواست که آنجا بودم! همانجایی که عروسم محجوب و باحیا نشسته بود و شرم داشت به صورتم نگاه کند! دلم میخواست این رسم و رسوم عجیب درون ده وجود نداشت تا شبیه شهریها به یک نظر او را درون لباسِ عروسش ببینم و ذوقِ درونِ نگاهم را نُقل شادی کنم و روی سرش بپاشم! حیف که نگاههای اضافه باز مانعم بودند!
اما هیچچیز شیرینتر از نگاهی نیست که اینبار به وصلِ نگاهش میرسد، آن هم بی هیچ نگرانی و ترسی! او دیگر رسماً همسرم هست و به همراهی با من در این زندگی بله گفت!
صدایی از اتاق پشتی، تفکرات شیرینم را برهم میزند. حتماً چیزی کم بوده و خدمه برای همین به انبار رفتهاند. میخواهم برگردم که صدای ظریف و آشنایی به گوشم میخورد. کنجکاو میشوم، با قدمهایی آهسته به درِ اتاق نزدیک میشوم و به درون آن نگاهی میاندازم.
با دیدن چادر سفیدی که خودم برای یاسمن انتخاب کردم، متعجب و گیج نگاهش میکنم که چرا اینجاست. نورِ اتاق کم است ولی حضور شخصی را کنارِ پنجره حس میکنم. قبل از آنکه بفهمم کیست، میشنوم: قبول داری عشق کار دلِ آدمه و به اختیارِ ما نیست؟!
یاسمن سرش را تکان میدهد و میگوید: بله
بار دیگر که حرف میزند، صدایش را میشناسم.
- خب من از شما میخوام بپرسم که واقعاً خان رو دوست دارین و عاشقش شدین؟
منتظر گوش میدهم ولی یاسمن هیچچیز نمیگوید! قلبم تشنهتر از هر زمانی میخواهد از زبانش این اعتراف را بشنود! دقیقاً مقابل کسی که رقیبِ من است، باید بگوید!
اندکی میگذرد ولی یاسمن حرفی نمیزند. رحیم اینبار جسورتر میگوید: پس چرا به کسی که دوسِش ندارین، بله گفتین و میخواین برید زیرِ یه سقف؟! نمیفهمم!
- شاید خان رو دوست نداشته باشم ولی بهتره که بدونین..
گوشهایم زنگ میزند و بدنم برای لحظهای سست میشود. دستم را به دیوار کنارم میگیرم و قدمی برمیدارم. باز درون گوشم تکرار میشود!
دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال :
@AdminAzadeh
#ادامہدارد . . .
✍نویسنده: زهرا نصر
⚘
⚘⚘
⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╭─━─━─• · · ·
#استوری | #story📱
.
.
زتوکِیتوانجدایی؟
『چوتوهستوبودِمایی...♥️』
#اللهمعجللولیکالفرج🌿
| #سہشنبههاۍامامزمانے ✨
.
🌙چه خوبست قبل از خواب
🌟زمـزمه کنیـم
🌙خدایا
🌟آخر و عاقبت ما را
🌙ختم به خیر کن
🌟آرامـش شب نصیبمان
🌙فردایمان پراز خیروبرکت
#شب_بخیر🍁
🌼سلامامامزمانممولایمن سیدیصاحبالزمان
♥️قطعه گمشدهای از پر پرواز کم است..
یازده بار شمردیم و یکی باز کم است..
این همه آب جاریست نه اقیانوس است..
عرق شرم زمین است که سرباز کم است..
#یا_صاحب_الزمان 🏳
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
#امام_زمانعج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅خانواده خوب
▶️استاد پناهیان :
از تو خونه ثوابهاتو جمع کن .
🍀🍀🍀🍀
#شهیدانه
#شهیدمحسنحججی
آقامحسناگرروزٖ؎
چشمشبہنٰـآمحرم
مٖۍافتـٰآدیاگنٰـآهٖۍانجآممٖۍدٰاد
اونروزروڪلٖۍاستغفـٰآر
مٖۍڪردندو فردآش
همروزهمٖۍگرفتند!
#ماچه میکنیم؟🚶♂
استغفار که هیچ همینجور
زل میزنیم به چشماش
•••━━━━━━━━━