eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام رضا علیه السلام : از بهترین نوع صدقه، یاری کردن تو نسبت به ناتوان است. 🔷🔸💠🔸🔷
VID_20230215_190326_105 1.mp3
4.93M
🎥روضه خوانی آیت الله العظمی جوادی آملی برای شهادت حضرت امام کاظم سلام الله علیه درس اخلاق ۹۴/۲/۲۴ 🔳😭
ڪوچہ‌ احساس
#قسمت_اول دختری آمریکایی به نام Hether از داستان تغییر اعتقادات خود می گوید… مسلمان شدنِ من برای خ
(هِدر) در جستجوی حقیقت من یک مسیحی لوتری بودم و در خانواده با این اعتقاد بزرگ شده بودم. همیشه کلیسا رفتن دوستانم را می دیدم و هیجان زده می شدم و دوست داشتم مانند آنها به کلیسا بروم، وقتی از مادرم می پرسیدم که چرا ما به کلیسا نمی رویم؟ می گفت: “عزیزم ما لوتری هستیم و فقط برای مراسم خاص عروسی و تشیع جنازه به کلیسا می رویم.” می دانستم که پشت این حرف هیچ منطقی نیست اما آن را باور می کردم و الان وقتی به آن فکر می کنم خنده ام می گیرد که ما فقط برای عروسی و تشییع جنازه به کلیسا می رویم! یک کلیسای لوتری پیدا کردم و از کشیش آنجا انجیل گرفتم و آن را خواندم اما تاثیری روی من نداشت. افرادی که در کلیسا بودند را ملاقات کردم اما نتوانستم به احساسی که نسبت به دینشان داشتند پی ببرم. خواستم هر دینی وجود دارد را مطالعه کنم : تائوئیسم، بودا و یهودیت. همه چیز را جستجو کردم، همه چیز. همه ادیان و اعتقادات را مورد بررسی قرار دادم و همه مذاهب دنیا را جستجو کردم ولی هیچ کدام برای من رضایت بخش نبودند و آن چیزی که به دنبالش بودم را به من نمی دادند. تصمیم گرفتم اعتقاد و دین را کنار بگذارم، به این نتیجه رسیدم که این مسائل تنها موضوعات برجسته کتابها هستند و هیچ حقیقتی در آنها وجود ندارد. به این نتیجه رسیدم که هیچ خدایی حقیقی نیست و مقصد خاصی برای ایمان آوردن وجود ندارد. در نتیجه به آتئیسم روی آوردم اما همچنان مطالعه می کردم. یکی از همکارانم دختری بود که به مسیحیت و تولد دوباره و نوزایی معنوی اعتقاد داشت. او با هیجان و احساس بسیار راجع به نظرات و اعتقادش صحبت می کرد اما من اصلا اهمیت نمی دادم و تقریبا به نصف حرفهایش گوش نمی کردم. او در میان حرفهایش گفت: “وقتی به همسرم عشق می ورزم مثل این است که به عیسی مسیح عشق می ورزم.” من ناگهان شوکه شدم و پیش خودم گفتم: “چی؟!” این حرف واقعا یک لحظه من را به فکر فرو برد. می خواستم به او بگویم: “تو واقعا مشکل روحی داری! داری شوخی می کنی؟! باید پیش دکتر روانپزشک بری!” من هیچوقت نمی خواستم باورهایی از این قبیل را بپذیرم و اگر می پذیرفتم هم نمی توانستم در خودم هضم کنم. من اعتقادات مخالفم را با آن دختر در میان گذاشتم، اندکی بحث کردیم و نتوانستیم به نتیجه برسیم و تصمیم گرفتیم دیگر باهم بحث نکنیم. http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤اى بر همه خلق ▪️مقتدا ادركنى 🖤اى روح و روان ▪️مرتضى(ع) ادركنى 🖤اى موسى كاظم ▪️اى امام محبوس 🖤اى یوســـــــف ▪️آل مصطفى(ص) ادركنى 🖤شهادت امام موسی کاظم ▪️علیه السلام تسلیت باد
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
27.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( قصه های مجید ) (به یاد شهید مدافع حرم مجید قربانخانی) ♦️ مدیر مدرسه: خانم قربانخانی این چه کاری بود؟! واقعا نمیدونم چی بگم؟! آخه مجید و کلاس کاراته؟! ♦️ مادر: حق با شماست آقای مدیر،باور کنید من به پدرش گفتم،اما قبول نکرد! گفت مجید باید مرد بشه... ♦️ مدیرمدرسه: مرد بشه؟! تروخدا ببینید وضعیت ما رو؟! یه نقطه سالم تو بدن هم کلاسیاش نمونده! الان من چه جوابی به والدین این بچه ها بدم که کیسه بوکس پسر کاراته باز شما شدن؟ صداپیشگان: نسترن آهنگر، مجید ساجدی، علی حاجی پور، مریم میرزایی، کامران شریفی، احسان فرامرزی، امیر مهدی اقبال ، علیرضا جعفری نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔳 (ع) 🌴گدای خونه‌ی آقا موسی بن جعفرم 🌴دردم دوا میشه تا که اسمت رو می‌برم 🎙 👌بسیار دلنشین الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🤲🏻🕊
AUD-20210308-WA0023.mp3
4.12M
🔳 (ع) 🌴غریبونه 🌴تنهای تنها 🎤 👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داروی هر درد ما از دم تـــــو می‌رسد حک شده رو سینه یا باب حوائج مدد شهادت باب الحوائج موسی بن جعفر علیه السلام تسلیت 🏴 🖤 تسلیت یا امام رضا(ع) 🖤 آجرک الله یا صاحب الزمان علیه السلام
📍توصیه های تربیتی امام موسی کاظم علیه‌السلام
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت سی و سوم شور عجیبی به دلم افتاده. به سمت عقب و جایی
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت سی و چهارم - "شاید خان رو دوست نداشته باشم" دکمه‌ی یقه‌ام را باز می‌کنم و هوا را می‌بلعم! خودش به پدرش گفت! از دوست داشتن و عشقِ من سخن گفت! حال چه می‌شنوم؟! حتماً کابوس است و به زودی تمام خواهد شد! حتماً همین‌طور است! چند قدمی برمی‌دارم و روی صندلی‌ام می‌نشینم. به سمت در که پشتِ راه‌پله پنهان است، می‌چرخم. خاله‌ی یاسمن با سینی غذا به آن سمت می‌رود. عاقد از کنارِ سفره بلند می‌شود و باز تبریک می‌گوید. با مهربانی روی شانه‌ام می‌زند و می‌گوید: به پایِ هم پیر بشید! لبخندی هر چند مصنوعی می‌زنم و با او خداحافظی می‌کنم. چند قدمی که فاصله می‌گیرد، به پیشکارم اشاره می‌کنم تا حق و زحمتش را بدهد. یکی یکی مردهایِ ده خداحافظی می‌کنند. سر و صدا که از بالا بلند می‌شود، سر می‌چرخانم. همه‌ی مهمان‌ها خداحافظی می‌کنند و راهیِ خانه‌شان می‌شوند. خدمه‌ی عمارت سفره‌ها را جمع می‌کنند و هیچ‌کس نمی‌داند که من اندکی پیش صدای ترک خوردن قلبم را شنیدم و مهر و محبتی که درون دلم به یاسمن داشتم، آرام آرام زمین ریخت و اکنون بی‌هیچ حسی ایستاده‌ام. پیشکارم و مرتضی با لب‌هایی خندان شب بخیر می‌گویند و منتظر نگاهم می‌کنند تا بالا بروم. از پله‌ها بالا می‌روم و جلویِ اتاقم معطل می‌مانم! نمی‌دانم باید داخل شوم یا نه؟! در یکباره باز می‌شود و خاله‌ی یاسمن با خنده و شرم می‌گوید: منصورخان اومدین! کنار می‌ایستد تا داخل شوم. وسایلِ اتاق را جابه‌جا کرده‌ایم و به گونه‌ای چیده‌ایم تا مناسب حضور عروس باشد. انتهای اتاق تخت‌خواب دونفره با رخت‌خوابی خوش‌دوخت و قرمزرنگ تزیین شده. روبرویِ تخت‌ِخواب کمد و آینه گذاشته‌ایم. جای میز و صندلی‌های کنارِ پنجره را تغییر نداده‌ایم. یاسمن با دیدنم از روی صندلی بلند می‌شود و خاله‌ی یاسمن با افتخار می‌گوید: اجازه ندادم قبل از شما، کسی عروس رو ببینه. نگاه متعجبم را که می‌بیند، ادامه می‌دهد: خب قدیمیا میگن شگون نداره! همین‌‌طور به من خیره می‌ماند تا تور و چادر را کنار بزنم ولی دلم پایِ همراهی‌اش لنگ شده و اشتیاقم را انگار پشتِ همان دری که حقیقت را شنیدم، جا گذاشتم. بی‌حس و حال و فقط به خاطرِ نگاهِ خیره‌ی خاله‌ی یاسمن دست می‌برم و چادر را کنار می‌زنم. یاسمن نگاهش را به زمین دوخته و هیچ نمی‌گوید. خاله‌ی یاسمن آرام به دستش می‌زند و می‌گوید: سرتو بالا بیار، قربونت برم! نگاهش آرام آرام بالا می‌آید. آبشار خرمایی رنگ موهایش روی شانه‌اش رها شده و گلِ سرخی روی موهایش نشسته. از لب‌هایش خون می‌چکد تا از زیبایی چشم‌هایش کم نیاورد! حقیقت این است که او ماه شده ولی خورشیدِ عشقِ من غروب کرده! - خب من باید برم. فردا بهت سر میزنم دخترم! خاله‌ی یاسمن بیرون می‌رود و در را پشتِ سرش می‌بندد ولی نگاهِ من هم‌چنان درون نگاهِ تیره‌‌ی او مانده! لحظه‌ای که می‌گذرد، به یاد می‌آورم که او عاشق رحیم است و با دروغی که گفت، اکنون اینجاست! قلبم به درد می‌آید و تار مویی که بین عشق و نفرت است، برداشته می‌شود! حس می‌کنم این چشم‌ها فریب‌کار و دروغگو هستند! دستم بی‌اختیار مشت می‌شود. می‌خواهم بپرسم که چرا دروغ گفت و هر آنچه لیاقتش را دارد، به او بگویم ولی صدایِ لطیفش نوازشی بر روحم می‌شود: خان! میخواین براتون پیپ روشن کنم؟! همه‌‌ی جملات عاشقانه‌ی دنیا در شبِ عروسیِ ما خجل می‌شوند! روشن کردنِ پیپ اوج احساساتِ ماست! سری به نفی تکان می‌دهم و نفرتم را درون سینه پنهان نگاه می‌دارم. از او روی برمی‌گردانم و کتم را بیرون می‌آورم. آن را کناری می‌اندازم و بدون درآوردن پوتینم روی تخت دراز می‌کشم. یاسمن همان‌جا روی صندلی ساکت می‌نشیند. پنج دقیقه‌ای که می‌گذرد، نزدیک می‌‌آید و می‌پرسد: چیزی لازم ندارین خان؟ - دیگه کلفتِ این خونه نیسی! دلم رضا نمی‌دهد که بگویم خانم این خانه است! نفسم را با شماره رها می‌کنم. می‌دانم بی‌میلی من او را گیج کرده ولی دلم به درد آمده که سخنان عاشقانه‌اش را با رحیم گفته و حال ادایِ همسرِ مهربان را برایم در می‌آورد! چشم‌هایم را می‌بندم. کاش به حرفِ مادرم گوش می‌دادم! راست می‌گفت که او تکه‌ی ما نیست و من ندانسته خودم را تکه تکه کردم و به هر دری زدم تا او همسرِ من باشد! آن شب و حرفی که ثنا زد به خاطرم می‌آید و بی‌اختیار درون ذهنم تکرار می‌شود: آیا ارزشش را داشت؟! □□□                                      . دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
ﺳَﺮﻣﺎٰﯾﮧ ﻧَﺪﺍﺭﻡ ﺑِﺒَﺮَﻡ "ﻣَﺤﻀَـــــﺮِ ﺍَﺭﺑﺎٰﺏ" ﺳَﺮﻣﺎٰﯾﮧ ﺳـَﺮےٖ ﻫَﺴﺖ، ﻓـَﺪﺍٰےِ ﺳـَﺮِ ﺍَﺭﺑﺎٰﺏ" ﺍَﺯ ڪﻮﺩَکے ﺍَﻡ ﯾﺎٰﺩ ﮔِﺮِﻓﺘـَــﻢ ﮐِﮧ ﺑِﮕـﻮﯾَﻢ: "ﻣـﺎٰﺩَﺭ ﭘِـﺪَﺭَﻡ"ﻧَـﺬﺭِ ﭘِـﺪَﺭ ﻣﺎٰﺩَﺭ" ﺍَﺭﺑـﺎٰﺏ 💜اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 💚وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ♥️وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 💛وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🌱
نمازهایت‌راعاشقانه‌‌بخوان‌حتی‌اگر خسته‌ای‌‌یاحوصله‌‌نداری‌تکرارِهیچ‌چیز جزنمازدراین‌دنیاقشنگ‌نیست.. 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش خودآرایی میکاپ صورت😍😍👆 💄💄 آموزش صفر تا ۱۰۰ ❌❌ آموزش و از مبتدی تا پیشرفته کاملا رایگان❌❌ 🌸خوشکلا 💁🏻 عضو شن ••• 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2303787051C2bc82b087b
ڪوچہ‌ احساس
#قسمت_دوم #دخترامریکایی(هِدر) #رهیافتگان در جستجوی حقیقت من یک مسیحی لوتری بودم و در خانواده با
(هِدر) رئیس مسلمان در این زمان رئیس ما وارد اتاق شد، او یک مسلمان بود و به من گفت: “اعتقادات شما جالب است. اگر بخواهید من می توانم با شما صحبت کنم تا آرام شوید.”روز بعد با تعدادی از کتاب و جزوه پیش من آمد، نمی دانم آنها را از کتابخانه، مسجد یا چه مکانی آورده بود. کتابها را از او گرفتم اما نمی توانستم خیلی به سرعت آنها را مطالعه کنم. بعد از آن، قرآن را برایم آورد، من فقط اولین سوره آن را خواندم که نام آن، سوره حمد است و بسیار شبیه به بعضی از اعتقادات در مسیحیت است. اما وقتی شما با حقیقت روبرو می شوید نمی توانید آن را تکذیب کنید و من هم نمی توانستم این کار را بکنم. این سوره شش یا هفت آیه دارد، حتی یک چهارم صفحه هم نمی شود. اما من با خواندن آن فهمیدم که مذهبی که دنبال آن بودم را پیدا کردم. مقداری ترسیده بودم، در آن زمان، نزدیک به ۱۳ سال پیش، اسلام مساوی با تروریسم بود. و من تمام مدت با خود فکر می کردم چطور مطمئن شوم که این همان دین درستی است که به دنبالش می گردم؟ این همان دینی است که همه بمب گذاریها و سرقتها را به آن نسبت می دهند؟ در مورد اسلام مطالعه کردم و سعی کردم به درون آن نفوذ کنم، همه اطلاعات را از رئیسم نگرفتم، خودم هم فکر کردم. از مغزم استفاده کردم و مطالعه کردم. حقیقت، حقیقت است، فرقی نمی کند چه راه هایی را امتحان کنید، چه کتابی بخوانید و چه اقدامی انجام دهید، حقیقت را نمی شود تکذیب کرد. من می دانستم اسلام همان چیزی است که به آن نیاز دارم… مسلمان شدم و بعد از مدتی با رئیسم ازدواج کردم! این داستان اسلام آوردن من بود و امیدوارم با تفکر درباره آن، بتوانید به سوالهایی که در ذهن دارید پاسخ دهید… منبع: نیکو دات کام به نقل از On Islam (رهیافتگان) http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
..💚 ‌‌از خیلِ معجزات تو، یک مهربانی‌ات کُفّار را برای مسلمان شدن بس است ... عشق و مهربونی مبارک✨ •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰ • ⃟♥️྅ ⊰ • ⃟♥️྅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق و مهربونی مبارک✨ •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰ • ⃟♥️྅ ⊰ • ⃟♥️྅
اعمال شب و روز مبعث یکی از چهار روزی که روزه‌گرفتن در اون با روزه هفتاد سال برابری می‌کنه، فرداست.🙏
تورو خدا نزن......غلط کردم آقا ایرج... صدای گریه و التماس هام تموم حیاط رو برداشته بود.همسایه ها دورمون جمع شده بودند. کسی جرئت حرف زدن نداشت آقا ایرج نا پدریم بود .یکماهی از فوت مادرم میگذشت.توی این یک ماه تموم بدنم با کمربند ایرج کبود و سیاه شده بود. کوروش، مرد سیبیلوی شکم گنده بالاخره از روی صندلی کوچیک فلزی بلند شد و سمتمون اومد. _بسه  ایرج... کشتی دختره رو، مرده اش به دردم نمیخوره مردک. با چشم های ورقلمبیده و حیضش نگاهم کرد و سمتم اومد.از ترس و خجالت توی خودم جمع شدم. شالمو دورم پیچیدم. کوروش لبخند زشتی زد و دستش رو دراز کرد. _ببینش تورو خدا ...مردک بیشعور چه به روز دختر به این قشنگی آورده. درِ اتاق محمد ، پسر دانشجویی که دوماهی بود به جمع همسایه ها اضافه شده بود باز شد. ناخودآگاه نگاهمون به هم گره خورد. چشم هاش قرمز شده بود و دستاش مشت بود. ایرج کمربندش رو پرت کرد گوشه حیاط. رو کرد به کوروش. _دستتو بکش نکبت.فردا صبح که پولو دادی و عقدش کردی میشه مال خودت.الان هم هری... https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f نگارومحمد