eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
📿💍 داخل پلاستیک، یک انگشتر عقیق است و یک انگشتر فیروزه. خون‌های خشکیده روی فیروزه، شبیه عقیقش کرده. پس صاحبانش کجا هستند؟ برای گرفتن پاسخ، باید بروم داخل اتاق اما پاهایم به زمین چسبیده‌اند. یک تسبیح تربت هم هست و یک جفت پلاک نیم سوخته. پلاک‌ها را سرجایشان می‌گذارم که چشمم به اسمی که رویشان حک شده نیفتد. دست احمد روی شانه‌ام می‌نشیند: -نمیری توی اتاق؟ شاید اونا نباشن. باشند یا نباشند، نتیجه‌اش برای من ویرانی است. اگر باشند، مطمئن می‌شوم بی کس شده‌ام و اگر نباشند، در بی خبری می‌سوزم. جواب فاطمه را چه بدهم؟ جواب پدربزرگ و مادربزرگ را؟ بالاخره پاهایم را تکان می‌دهم که بروم داخل. شاید لحظه اول با دیدن‌شان بمیرم و راحت شوم. شاید هم اگر صورت مهربانشان را ببینم، آرام شوم. داخل یک جعبه پرچم پوش هستند. در جعبه‌ها باز است. احمد و بقیه بچه‌ها ایستاده‌اند که خودم بروم سراغ جعبه‌ها. انگار همه دنیا ایستاده‌اند که شکستنم را ببینند. منتظرند من با دیدن داخل جعبه، بزنم زیر گریه یا صورتم را با دست بپوشانم تا نفس راحتی بکشند و بگویند: - خب، این‌ها هم هویت‌شان معلوم شد. هرچه عزیز دردانه‌شان فاطمه اصرار کرد در بین الحرمین عکس بگیرند و بفرستند، قبول نکردند. گفتند از نظر امنیتی خطرناک است. گفتم کربلا و کاظمین‌تان را که رفتید، نجف و مسجد کوفه را هم که زیارت کردید، از خیر سامرا بگذرید که هنوز خطرناک است. پدر گفت مهریه ناقص که نمی‌شود داد. مادر هم گفت این ناامنی در مقایسه با سال‌های قبل چیزی نیست و نباید حرم امام خالی بماند. من هم برای همین، تصمیم گرفتم ماموریتم را بیندازم سامرا که بهشان نزدیک‌تر باشم. ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
#رضاجانم دربیــن ذڪرهــاے شـفابخش درد عشـق الحـــق که یاامام رضــاع چیز دیگــریست...!!❤️ #چهارشنبه_های_رضوی •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 دوستان عزیز جهت سهولت در خواندن رمان رؤیای وصال لینک پارت بندی ۲۰ تایی را براتون گذاشتیم . https://eitaa.com/koocheyEhsas/827 🌺 https://eitaa.com/koocheyEhsas/1182 🌺 https://eitaa.com/koocheyEhsas/1556 🌺 https://eitaa.com/koocheyEhsas/1853 🌺 https://eitaa.com/koocheyEhsas/2164 🌺 https://eitaa.com/koocheyEhsas/2510 🌺 https://eitaa.com/koocheyEhsas/2896 🌺 https://eitaa.com/koocheyEhsas/3190
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لینک پارت اول رمان #عقیق_فیروزه_ای💍💍💍 https://eitaa.com/koocheyEhsas/8349
💠مادر شهید محمد هادی نژاد: 🌷چند روز قبل از رفتن به سوریه ازم خواست که بزارم بره سوریه. باهاش مخالفت کردم و گفتم تو مال جنگ نیستی و من فقط یک پسر دارم اگر تو بری دیگر کسی را ندارم.... شب که خوابیدم حضرت زینب (س) را در خواب دیدم که پسرمو ازم خواست و گفت با رفتنش مخالفت نکنم. وقتی خبر شهادت محمد را شنیدم اصلا ناراحت نبودم چون حضرت زینب(س) محمد منو انتخاب کرده بود‌... #صلوات •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
لینک پارت اول رمان در حال تایپ✍... #جدال_شاهزاده_وشبگرد https://eitaa.com/koocheyEhsas/4753 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
🔰انگیزه بنده از ورود به سپاه، رضای خدا و بعد هم دفاع از مرز و بوم کشور در برابر دشمنان داخلی و خارجی است و ان‌شاءالله اگر شد و خدا بخواهد، شهیـــــــ🌷ـــد بشیم. 🔰از همه همکارانم می خواهم که کارشان برای رضای خدا باشد. خیلی از ما حرف از رضای خدا می زنیم ولی پای عمل که می رسیم، می لنگیم.🌷 و خودسازی! خودسازی خیلی برای بچه های سپاه و همکاران ما مهمه. مطلب آخر در قالب دعا از خدا عاقبت به خیری و شهادتـــ🌷🕊ــــــــ در راهش می خواهم. (راوی: خود شهیـــــــــــ🌷ــــد) #شهید_مسلم_احمدی_پناه •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🦋•• 🙌 ❤️😍😍 از بی سوادی پرسیدن عِشق چند حرف دارد گفت:چهار حرف همه بهش خندیدن سرش را انداخت پایین و زیر لب گفت: مگر ........ حسین❤️ چند حرف دارد 💛 سلام روزتون پر از شادی به برکت سلام بر آقا امام حسین علیه السلام🍃🌹 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 #قسمت_سی‌وپنج 📖 #عقیق_فیروزه_ای 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا
💞 💞 📖 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... 📿💍 عقیق فیروزه ای2 جو اطراف جعبه‌ها سنگین است و نمی‌شود راحت نفس کشید. دکمه بالای پیراهنم را باز می‌کنم. هوا گرم است. فقط یکی دو قدم تا جعبه اول مانده. هرچه ذکر و آیه بلدم می‌خوانم. نمی‌دانم از خدا چه بخواهم؟ از خدا می‌خواهم آرامم کند. نگاه می‌کنم؛ خانمی با مقنعه مشکی خوابیده. صورتش سالم سالم است. فقط یک خط قرمز از زیر مقنعه تا کنار صورتش کشیده شده. حتی کش چادر هم سرجایش مانده و فقط کمی کج شده. جوان‌تر از مادر است. می‌درخشد. انگار تصویر جوانی مادر را دیده‌ام. آرام می‌شوم؛ مثل همیشه که لبخندش آرامم می‌کرد. مادر بیشتر وقت‌ها نبود اما همه نبودن‌هایش با یک لبخند، با یک نوازش جبران می‌شد. احمد بالای سرم ایستاده تا جواب را بشنود. سرم را تکان می‌دهم. حالا خیالم راحت است که می‌دانم مادرم کجاست و نگرانش نیستم. تا قبل از پیدا شدنش، مثل مرغ سرکنده بودم. دوباره سینه‌ام تنگ می‌شود و چشمانم پر از اشک می‌شود. مثل بچه‌ای که در بازی کتک خورده، کنار مادر می‌نشینم و... قرار نبود بفهمند من سامرا هستم. اگر می‌خواستم هم وقت نمی‌شد. آن‌قدر که کار روی سرمان ریخته بود. وظیفه سپاه ایران بود که امنیت زوار داخل حرم را تامین کند. شر داعش را کم کرده‌ایم اما هنوز ردپایش مانده. یک قاعده همیشگی‌ست که هرچه بیشتر به فتح نزدیک شوی، دشمنت تلافی‌اش را سر مردم بی دفاع در می‌آورد. این طوری نشان می‌دهد چقدر ترسیده و ابتکار عمل را در میدان جنگ از دست داده است. برای همین در چندقدمی فتح فلسطین، صهیونیست‌ها می‌خواهند برایمان بحران امنیتی درست کنند. کار ما، بچه‌های سپاه، این بود که نگذاریم مزه نابودی اسرائیل به کام زوار تلخ شود. من بالای سقف نزدیک گنبد مستقر بودم. شیفتم تازه تمام شده بود و می‌خواستم بروم در شهر دوری بزنم . می‌خواهم بروم سراغ جعبه دوم که احمد جلویم را می‌گیرد: -مطمئنی اذیت نمی‌شی؟ وضع خوبی نداره‌ها! احمد را کنار می‌زنم. آرامشی که از مادر گرفته‌ام به این راحتی‌ها تبدیل به ناآرامی نمی‌شود. کنار جعبه زانو می‌زنم. نبودن مادر خردم کرد. دیگر چیزی نمانده که بشکند. داخل جعبه را نگاه می‌کنم. با نگاه اول، صورتم را برمی‌گردانم. دلم درهم می‌پیچد و بوی خون بینی‌ام را می‌سوزاند. قبلا این طوری نبودم؛ قبلا آن قدر با دیدن این صحنه‌ها اذیت نمی‌شدم. حتی وقتی اولین بار مجروح شدم، اصلا نترسیدم. اما الان دل نگاه کردن ندارم. احمد حق داشت. باز جای شکر دارد که فاطمه را نیاوردم. ساده بگویم و رد بشوم. یک سمت صورت ماهش نیست. همان سمتی که همیشه روی خاک می‌گذاشت. خدا آن‌قدر دوست داشته آن سمت را، که برای خودش برداشته. محاسن سیاه و سپیدش با خون خضاب شده. انگار می‌خندد. سمت دیگر صورت را می‌بوسم. قلبم تیر می‌کشد. آخ! نمی‌دانم چرا به آن سمت بازار منتهی به حرم کشیده شدم. مردم کم کم خرابی سال‌ها جنگ و آشوب را به آبادی تبدیل می‌کردند. نیروهای امنیتی بین زوار می‌گشتند. نزدیک اذان مغرب بود. می‌خواستم برای نماز به مسجد بازار بروم. هنوز وارد مسجد نشده بودم که زمین لرزید و زمین خوردم. سرم را بین دستانم گرفتم که ترکش نخورم. صدای جیغ و شیون و مدد خواهی مردم بلند شد. کمی که گرد و خاک‌ها خوابید، بلند شدم. سرم سوت می‌کشید و گیج بودم. بوی خون و دود و خاک در ته حلقم رفته بود. اطرافم پر از شهید بود. همه کسانی که تا الان داشتند راه می‌رفتند، حرف می‌زدند و نفس می‌کشیدند، بی حرکت روی زمین افتاده بودند؛ انگار سال‌هاست که افتاده‌اند. صدای ناله‌شان قلبم را می‌خراشید. نامرد بمب را جایی منفجر کرده بود که جمعیت بیشتری باشد. شهدا و مجروحان روی هم افتاده بودند. یکی به فارسی کمک می‌خواست، یکی به انگلیسی، یکی به عربی، چندنفر هم به زبان‌هایی غریبه؛ چه می‌دانم! فرانسوی، هندی، چینی و... فاطمه تندتر از پدربزرگ می‌دود. کنار پدربزرگ، رضا را می‌بینم؛ همسر فاطمه. حواسش به پدربزرگ است که نیفتد. ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🍂🍁🍂•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 #قسمت_سی‌وشش 📖 #عقیق_فیروزه_ای 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا ف
💞 💞 📖 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... 💍📿 عقیق فیروزه ای 3 گلویم می‌سوزد. باید سر و شکلم را درست کنم که فاطمه نترسد. من باید آرام‌شان کنم. فاطمه جلوی من هیام: می‌رسد. چشم‌هایش سرخ است: -چی شد؟ جواب ندارم. موهایم را چنگ می‌زنم. دوباره صدایم می‌زند: -امیرمهدی! میگم چی شد؟ پیداشون کردی؟ مجروح بودن؟ ل**ب‌هایم روی هم قفل شده‌اند. پدربزرگ و رضا می‌رسند. پدربزرگ با دیدن حالم همه چیز را می‌فهمد. در آغوشم می‌گیرد. لباس‌هایم گرم شده بود. به بدنم دست کشیدم. خودم سالم بودم؛ این خون زوار بود. تلوتلوخوران و از میان مجروحان و شهدا رد شدم. فقط می‌دانستم باید کمک کنم. کم کم صدای آژیر آتش نشانی و اورژانس بلند شد. بچه‌های خودمان رسیدند. بچه‌ای که گریه می‌کرد را از مادرش گرفتم. صورت مادر پر از خون بود. جیغ می‌زد. بچه هم همین‌طور. بچه را به آمبولانس رساندم. سرم داشت گیج می‌رفت. بین مجروحین برگشتم. پیرمردی را بلند کردم و روی دوشم انداختم. لاغر بود. داخل آمبولانس بردمش و ر سراغ بعدی و بعدی رفتم. فاطمه یک گوشه نشسته و زانوهایش را بغل کرده. پدربزرگ هم به دیوار تکیه داده و چشم‌هایش را بسته. رضا دارد به فاطمه اصرار می‌کند یک چیزی بخورد که از پا نیفتد، اما فاطمه قبول نمی‌کند. فاطمه هم مثل مادر کم غذاست. اما بقیه اخلاقش به مادر نرفته. مثل مادر با عاطفه و مهربان است اما راحت احساسش را ابراز می‌کند. برعکس من، از کارهای نظامی خوشش نمی‌آید و روانشناسی می‌خواند. از وقتی فهمیده، رفته یک گوشه کز کرده و صدایش در نیامده. نگرانش هستم. اگر این‌طور در خودش بریزد مریض می‌شود. انگشترها را دستش دادم؛ شاید حالش بهتر شود. شب که پیش بچه‌ها برگشتم، همه فکر می‌کردند شهید شده‌ام. به دلم بد افتاده بود. گوشی مادر و پدر خاموش بود. فاطمه زنگ زد و گفت ازشان خبر ندارد. تمام سامرا را گشتم؛ به هتل برنگشته بودند. نه در بیمارستان بودند، نه در پزشکی قانونی، نه در حرم. هیچ‌کس نبود که بداند پدر و مادر کجا بوده اند و آن ساعت کجا رفته‌اند. بین لیست شهدای انفجار هم نبودند. در عرض چند ساعت، مفقود شدند. انگشترها باعث شد بغض فاطمه بشکند. گریه اگر بکند برایش خوب است. تخلیه می‌شود. چشم‌های او هم مثل مادر، موقع گریه کردن قشنگ می‌شود. به فاطمه نگاه می‌کنم که مادر را ببینم. پدربزرگ بلند می‌شود که نماز بخواند. می‌دانم چقدر حالش بد است. صدسال پیر شده است. تا قبل از این، مثل بیست ساله‌ها جوان بود. اما حالا موهایش سپید شده. دیگر حتی نا ندارد روی پاهایش بایستد. حق دارد. جانش به جان مادر بسته بود. هرجا را گشتیم، پیدایشان نکردیم. نه زنده نه مرده. فقط یک احتمال وجود داشت، این که ربوده شده باشند. دشمن ما آخر نامردی است. وقتی مقابل نیروهای نظامی و امنیتی کم می‌آورد، به جان مردم بی گناه می‌افتد. اگر هم بخواهد با نیروی نظامی طرف شود، وقتی می‌رود سراغش که مسلح نباشد. وقتی که در مرخصی است و با همسرش به زیارت آمده. دشمن ما، آخر نامردی است. از پشت خنجر می‌زند. این احتمال، من را هم پیر کرد. به خانواده نگفتیم. بچه‌های سپاه بدر، بعد از یک هفته، دو جسد در حومه سامرا پیدا کردند. هردو را با تیر خلاص، شهید کرده بودند. در دست یکی، انگشتر عقیق بود و در دست دیگری انگشتر فیروزه...! در پیچ و خم عشق همیشه سفری هست خون دل و رد قدم رهگذری هست شرم است در آسایش و از پای نشستن جرم است زمینگیری اگر بال و پری هست «آن را که خبر شد، خبری باز نیامد» این بی خبری داده خبر که خبری هست از من اثری نیست که جامانده ام اما هرجا که نظر می کنم از تو اثری هست در راه تو وقتی پدری باز نگردد در بردن میراث تفنگش پسری هست...(قاسم صرافان)​ تقدیم به شهدای مظلوم عرصه امنیت؛ قهرمانان گمنام تاریخ والسلام. فاطمه شکیبا، پاییز و زمستان 97​
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 هر گاه شب جمعه شهدا را یاد کردید آنها شما را نزد اباعبدالله (ع) یاد می کنند... باز آینه و آب و سینی چای و نبات... باز شب جمعه و یاد شهدا با صلوات🤲🏻 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞☕️🍃🍂 ☕️ 🍃🍂 من جمعه ترین حالتِ یک عاشقم! اما تو صبح ترین جمعه یِ هر روز دلم باش 🌞صبح جمعتون آرام و دلنشین🍃🐚 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
صـد بـار اگـر #شـــ‌هید شـوم و زنـده شـوم، بـاز هم لبـاس #سپـاه را میپـوشــم.✌️🇮🇷  شــ‌هید مدافع حرم حاج رحیم ڪابلے 🌹 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
همیشه بعد از نماز صبح با حال و هوای خاصی دو رکعت نماز می خوند.✨🌺 نماز مستحبی زیاد می خوند، اما به این دو رکعت خیلی مقید بود. وقتی پرسیدم این نماز چیه؟ اول از جواب دادن طفره رفت. اصرار که کردم ، گفت : اگر قول بدی تو هم بخونی می گم.☝️ قول دادم و گفت : من هر روز این دو رکعت نماز رو می خونم، اونم به نیت سلامتی و ظهور علیه السلام.❤️ شهید سید علی حسینی🌹 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
قصه‌ ی روز و شبِ من سُخنی مُختصر است روز در خواب و خیالاتم و شب بیدارم #مهدی_اخوان_ثالث •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🍃🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁🍂 🍃 رمان آینده بعد از و بزودی با رمان دیگری در خدمتتون هستیم.😍 ✍با قلم زهراصادقی (هیام) 💟بزودی درباره : ❣عشق نه پول میشناسد و نه اسم و رسم ،نه خان می شناسد و نه کولی ...نه لب قرمز می شناسد و نه پوست سیاه ! اما گاهی رسیدن ها محال می شود چون تو و او دو خط موازی این روزگار هستید. یکی پولدار مرفه و یکی بی پول و دردمند ،یکی کاخ نشین و دیگری کرایه نشین خانه ی ۸۵ متری! یکی تالیسمان سوار می شود و یکی با هزار قرض و قوله و وام پراید فکسنی دسته دوم ! این جا در قرن فلز و آهن ،در قرن صنعت و ماشینیسم و فضای مجازی، برای انسانیت آدم ها هیچ کس ارزشی قائل نمی شود. داستان ما قصه ی دلدادگی آدم های پولدار و بی پول است.کاخ نشینان و کوخ نشینان ... دردکشیده های روزگار که به همه چیز متهم می شوند. هیوای با اراده و فداکاری که برای خرج و مخارج زندگی خود و خانواده اش باید سختی های زیادی را تحمل کند و دست سرنوشت او را دربرابر جوانی مرفه قرار می دهد. با و ی قصه ی ما همراه باشید در شب های سرد زمستان... 🌧☔️🌨
🍂🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁🍂 ✍رمان جدید سلام به همه ی دوستان عزیز و خوانندگان همیشگی کوچه ی احساس خوشحالم که دوباره باهم هستیم و از امروز به امید خدا رمان جدیدمون رو با نام شروع میکنیم. این چند وقت پیام های پرمهرتون مبنی بر اشتیاق خوندن رمان جدید رو دریافت کردم درواقع تهدید ها و گلایه هاتون رو هم خوندم😅 امااااا خواستم قبل از شروع رمان جدید چند تا نکته رو بگم که در واقع باهم اتمام حجتی کرده باشیم. ۱. مثل رمان های قبلی احتمال اینکه هر روز پارت داشته باشیم خیلی کمه ! شما اصل رو براین بذارید که یک روز در میان رمان ارسال خواهد شد مگر خلافش ثابت بشه. پس لطفا توی پی وی نیاید و بپرسید رمان چی شد ؟ چرا پارت نیومد؟ ببینید دوستان بیاید یه کم باهم رک باشیم. من برای اثرم ارزش قائلم نمیخوام یه رمان آبکی بنویسم. یه نویسنده نیاز به تفکر و مطالعه داره گاهی ذخایرم تموم میشه و شما باید برای قسمت بعدی منتظر بمونید. باور کنید هدف به هیچ عنوان خماری خواننده نیست. پس ممنون خواهم شد برای فرستادن قسمت های بعدی رمان شکیبایی به خرج بدید و راجع به تعداد پارت ها گلایه نکنید. ۲.خواهشی که دارم و تمنایی که میکنم این هست که به هیچ عنوان رمان رو کپی نکنید و در جایی ارسال نکنید. برای بار چندم عرض میکنم که شرعا اشکال داره به هیچ عنوان راضی نیستم نه این رمان نه رویای وصال و نه جدال شاهزاده و شبگرد در گروه یا کانال خصوصی وخانوادگی یا عمومی ارسال بشه. قدر دان امانت داریتون هستم. ارادتمند شما 🌹 زهرا صادقی
شبی که به مناسبت برگشتش از هلند مهمانی گرفته بود و دیبا به کنایه گفته بود: هیوا خانم هم که چادر میپوشید، انگار خسته شده و کنارش گذاشته. با جدیت گفت: حجاب فقط چادر نیست اما چادر به زن هیبت و صلابت میده. سرش را زیر انداخت و با لحن آرامی گفت: ایشون هم میپوشه . و از همان روز بود که عمه دیبا احساس خطر کرد. می ترسید که مبادا حسام الدین از پریا دور شود. آخر سر هم نتوانست بی خیال بنشیند. ↩️ .... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
سلام اعضای جدید به کانال خوش آمدید🌸🍃 قدیمیا هم که عزیزهستید و ممنون از همراهیتون🌸🍃 رمان های بالا همگی در کانال به صورت کامل قرار داره در صورت ناقص بودن پارت ها(که اشکال از ایتاست ) به آیدی ادمین مراجعه فرمایید . @ADmmin ممنون از حضورتون 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 رمان جدیدمون هم که از امروز شروع شده به اسم (هیوا و حسام الدین) 😍
ای آفريننده هستی... اي ارام جانم 🤗 اي که نامت رخصت رویشست🌱 حال خوبم را مدیون تو هستم آرامشی که وصف ناپذیر است آرامشی که مالامال از طراوت و خرمیست😇 دوست دارم از با تو بودنم لذت ببرم😃 میدانم دستانم در دستانت است، رهایشان نکن🤝 مهربانم شادیم را روز افزون کن🤲 #شبتون_درپناه_خدا •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•