eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
مهدی روی زانویش خم شده بود. عینکش را از چشم در آورد و به زمین کارگاه خیره شده بود. حسام الدین سرش د
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم عینِ مَن مَن اینجا چه کار میکردم؟ میان دیوارهای آجری سرداب حاج حسام ضیایی! سنگ و چوب این کارگاه به من دهن کجی میکرد. سنگ های آجری روی هم چیده شده، نظم و ترتیبشان را به رخم میکشیدند. هدفشان را به رویم می آوردند. مانند آدم مچاله ای شده بودم که نای حرکت هم نداشت. روی نیمکت چوبی کارگاه نشستم. بیگانه بودم با چوب های مرتب و منظم که به ردیف ایستاده بودند کنار دیوار.مانند سربازهای آماده خدمت. از خودم وحشت داشتم. از این که به "هیچ" رسیده بودم. باخودم فکر کردم از این که هدفم از زندگی چه بود؟ اصلا هدف والایی داشتم؟ پوزخندزدم و با خودم فکر کردم مگر فکر کار و خرج ومخارج زندگی، برایم وقتی گذاشته بود که به داشته هایم توجه کنم؟ به خودم فکر کنم؟ به این که دنیا چیز دیگری هم جز پول درآوردن دارد. بله داشت و من نفهمیدم‌. شاید هم نمیخواستم بفهمم. خودم را گول میزدم؟ به خانه ی قدیمی پدربزرگ فکر کردم و به کودکیم، به گل های سرخی که عطر وجودشان مرا به مدینه ی فاضله متصل میکرد. نمیگویم به بهشت ، چون بهشت دور از ذهن من بود‌ اما مدینه ی فاضله و حکومت عدل، باور کردنی بود و حس شدنی. گلاب کاشان را برای کعبه ی معبود میبردند و گلاب برای من کعبه ای بود که هر روز تبرکش میکردم. پدر و خانواده ام را میدیدم که روی صندلی نشسته اند و مرا نگاه میکنند. پدرم می‌گفت: میخوام یه ماشین سنگین بخرم، یه راننده براش بگیرم و خودم کنار زن وبچه هام باشم. هانیه میگفت: هیوا جهیزیه ام باید خاص باشه، من نباید کم بیارم. آخه عروس ضیایی ها شدن که الکی نیست. باید مارک دار باشه والا زشته هدیه نگاهی به گوشی توی دست هانیه میکرد و میگفت: یعنی میشه منم از این ها داشته باشم؟ مادر چادرش را می تکاند و با لبخند از من میپرسید: هیوا چادره قشنگه؟ خودم دوختم دیگه برای بقیه چیزی نمیدوزم. راستی قلبم هم بهتره‌ این ها همه آمال و آرزوی من بود. خودم چه؟ خودم کجای این دل بودم. من هم اسماعیل را قربانی کرده بودم؟ انگار تازه از خواب بیدار شده بودم. شاید هم خواب زده بودم و فرق بین واقعیت و خواب را نمیفهمیدم. حسام الدین ضیایی از پله های کارگاه پایین آمد. با دیدنش دوست داشتم زار زار گریه کنم و بگویم سید هاشم که بود که این طور مرا بهم ریخت؟ از روی روسری دستی به گلویم کشیدم. بغضی ته گلویم را گرفته بود. هنوز جذبه ی حضورش در وجودم باقی بود. امواج قدرت روحی بالایش روی من اثر گذاشته بود. خدایا او که اینطور بود پس ولی خدا چگونه خواهد بود؟ پلک هایم را بستم. اشکی از گوشه ی چشمم به روی گونه ام فرو چکید. پلک زدم. قطره های اشک جلوی دیدم را گرفته بود. حسام الدین روی یکی از چوب ها خم شد. تمرکز کرد تا چوب را شبیه طرح روبه رویش دقیق برش بزند اما انگار نمیتوانست. به طرفم برگشت و با دیدن قیافه ی متحیرم ایستاد. دست در جیبش فرو کرد، سرش را به طرف تابلوی خطاطی روی طاقچه چرخاند. با صدایی پربغض گفتم: سید هاشم کیه؟ نگاه کوتاهی کرد. به قدر چند ثانیه پلک زدن.سپس رویش را برگرداند. چوب را از روی میز برداشت. گیره ی روی میز را بست و شروع کرد به برش. به خطاطی توی قاب نگاه کردم. قبلا آن را خوانده بودم اما چیزی از آن نفهمیدم. پاهایم سنگین شده بود. انگار به زمین چسبیده بودند‌ بلند شدم و به طرف قاب توی طاقچه رفتم. روی قاب نوشته بود "همچو آهن گرچه تیره هیکلی" اما بقیش را نتوانستم بخوانم. سرم را کج کردم و تلاش برای خواندن شعر اما فایده نداشت. صدایش در گوشم زنگ زد : _" همچو آهن گرچه تیره هیکلی، صیقلی کن ، صیقلی کن ، صیقلی!"* چوب ها را با دقت برش میداد. دست به صورتم کشیدم. چادر و روسریم را مرتب کردم. آن طرف میز با فاصله ی زیاد ایستادم. یکی از چوب ها را برداشتم. خودم را مشغول نشان دادم. _سیدهاشم‌و چند وقته میشناسید؟ نگاهم را کمی بالا آوردم. ابروهایش در هم کشیده بود و چین پیشانیش به وضوح پیدا بود. اما در صورتش ارامشی عجیب به چشم می خورد. یک جور شادمانی که سببش را نمی دانستم. _شما رو هم درگیر کرد؟ با تعجب نگاهش کردم. چوب را که برش زد سرش را بالا گرفت و با قیافه ی متعجب من پرسید: _سوال سختی بود؟ سرم را چپ و راست تکان دادم. _پس چی؟.. بهتون میاد بدون دلیل سوالی نمیپرسید. علت سوالتون چی بود؟ آب دهانم را قورت دادم. حرفی برای گفتن نداشتم. خودم هم نمیدانم چه مرگم شده بود. از بالای چشم نگاهم کرد و گفت: پس درگیرتون کرده؟ نفس حبس شده ام را بیرون دادم. _بله ... اون آدم کیه؟ خط کش را روی چوب گذاشت و بالا آورد. _یه بنده خدا دستپاچه گفتم _پس ...پس چرا من این قدر بهم ریختم. چرا حالم یه جوریه. چرا حرفاش یه جورایی خاص بود. _دلتون لرزید؟ ــــــــــــــــــــ *مولانا 👇👇👇
کف دو دستم را روی میز گذاشتم و سرم را پایین انداختم . _پس دلتون لرزید. بعضی آدمها نفسشون حق هست‌. البته بستگی به لوح وجود آدمی هم داره. یه لوح پاک ، نور رو بهتر دریافت میکنه و جذب میکنه حرف هایی که از دل بلند میشه لاجرم بر دل هم میشینه. انگشتم را روی چوب ها کشیدم و گفتم:حرفاش یه جورایی تلنگر بود بهم. _به همه تلنگر زد. اطراف ما از این آدم ها زیاد هستن. خودمون خیلی دقت نمیکنیم. بی مهابا گفتم: _کو؟ پس چرا من ندیدم؟ از حرفم تعجب کرد. با نگاهش کمی معذب شدم. شاید نباید این حرف را میزدم. _ببخشید منظورم اینه که من تا حالا چنین آدم هایی ندیدم. یعنی ایشون اهل دله؟ قوس هلالی دو چوب را کنار هم گذاشت. کمی عقب رفت و نگاهش کرد. _وجود هر کس تو زندگی یه درس هست. حتی یه بچه کوچیک.حتی اون آدمی که در حق آدم بدی میکنه. نشانه زیاد اطراف آدمهاست. لازم نیست حتما اون آدم خاص باشه. یا چشم و دلش باز باشه. یا محمدتقی بهجت فومنی باشه. چشم هایش را ریز کرد و گفت: اگر منظورتون اینه که دلش با خداست. بله اهل دله. همین یک جمله کافی بود تا آه از نهادم بلند شود. با لحنی لبریز از افسوس و غبطه گفتم: خوش به حالش، ماها که تو همون آبشخور خودمون غوطه وریم. شمارو نمیدونم اما خودم جز بدبختی هیچی نداشتم. لبم را به دندان گرفتم و گفتم: خدا هم چیزهای خوبشو به از مابهترون میده. _اینجوریام نیست. به طرف کیفم رفتم و گفتم: چرا دقیقا حنای ما پیش خدا هیچ رنگی نداره. کیفم را برداشتم . _ببخشید اگر اجازه بدید من برم. دست از کار کشید و گفت: میتونید برید اما ... به طرفم برگشت و گفت: اونی رو که بیشتر دوست داره سخت تر امتحان میکنه نگاهش را پایین انداخت و گفت: قدر خودتون رو بدونید. از کارگاه بیرون‌رفتم و حواسم پرت جمله ی حاج حسام بود: "قدر خودتون رو بهتر بدونید" هرکی رو بیشتر دوست داره امتحانش سخت تره" ↩️ .... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🍃🌸 آرامش آسمان شب سهم قلبتان باشد و نور ستاره ها روشنى ِ بى خاموش ِ تمام لحظه هايتان شبتون مهتابـــــی •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @koocheyEhsas •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘ روزم را با بندگے تو پاگشا مے کنم ... تا بوی زلف یار در آبادی من است هر لب که خنده ای کند از شادی من است زندگی با توست زندگی همین حالاست...💐 صبحتون لبریز بندگے •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @koocheyEhsas •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
💠💠💠💠 با ترس هایت زندگی نکن❌ یک انسان جسور همیشه جذابتر از یک انسان ترسو است👌... جسارت💪 انجام کار های جدید رو داشته باش... هر کار جدید برای تو یک امتیاز محسوب میشه.. ✅یا باعث کشف استعداد و رسیدن به موفقیتهای جدید میشه.. یا یک تجربه شجاعانه در یک موقعیت فوق العاده برای توست...پس لذت شجاعت رو از خودت دریغ نکن.. @koocheyEhsas •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
🌦همیشہ نعمت"باراݧ"نیست گاهی خدا"عشــ😍ـــق"رانازݪ میکند 💚 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🥀۴۰۰۰هزار شیعه بی گناه در زندان های بحرین هستند که با بیماری ، کرونا و مرگ دست و پنجه نرم میکنند. لعنت بر مستکبرین عالم. خدایا هرچه زودتر منتقم آل محمد را برسان. عالم شده قتلگاه مسلمانان، کجاست فریادرسی که به داد مسلمین برسد؟ 🍃امن‌یجیب‌المضطر‌اذا‌دعاه‌ویکشف‌الشوء روزی پاره تن ایران بود. لعنت به آن کسی که آن را از ما جدا کرد. ✾••┈┈•┈┈••✾ 🔷💠@koocheyehsas🔷💠
🍃اجازه دهید کلماتتان 🍃باعث قوت قلب دیگران شود 🍃اعمالتان 🍃زنجیرهای گره خورده دیگران را 🍃باز كند و 🍃محبت شما نمایشی از 🍃محبت خالق مهربان باشد.. 👩👩👧👦دوستان برای آرامش خودمون مهربون باشیم☺️☺️ و بدونیم که🔰🔰🔰 زبان نرم😇 کلید سخت‌ترین قفل‌هاست..🗝 ✍ •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @koocheyEhsas •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
کف دو دستم را روی میز گذاشتم و سرم را پایین انداختم . _پس دلتون لرزید. بعضی آدمها نفسشون حق هست‌. ا
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم •┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈┈• به خانه رسیدم. اما رمقی برایم نمانده بود. روی تخت دراز کشیدم. چشم هایم را بستم از خستگی خوابم برد. توی خواب فقط ابراهیم میدیدم و اسماعیل، قربانی میدیدم و سیدهاشم، حسام الدین میدیدم و امتحان سخت. از این پهلو به آن پهلو شدم. دستی پرده را کنار زد. دستی روی پیشانیم را نوازش کرد. پلک گشودم .مادر بالای سرم نشسته بود، مهربانانه نگاهم میکرد. _چیزی نخوردی از صبح، خسته بودی بیدارت نکردم.پاشو یه چیزی بخور سرم سنگین بود. از جایم بلند شدم. _ساعت چنده؟ _غروب شده هانیه بُغ کرده گوشه ی اتاق نشسته بود. با نگاهم از مادر پرسیدم چه شده؟ سرش را بالا داد. لبش آرام تکان خورد و از لای لب هایش خواندم که گفت: ولش کن حالش خوب نیست. من که کاری با او نداشتم. از کنارش که رد شدم گفت: نمیشه شما یه کار دیگه ای پیدا کنی؟هی هر روز پا نشی بری عمارت ؟ ابروهایم را بالا دادم. با چشم های گشاد نگاه کردم. _بله؟ _بله ...دارم میگم نمیشه اونجا نری؟ مگه کار قحطه خب یه جای دیگه کار کن.چرا اونجا؟ چرا زیر دست حسام الدین؟ سگرمه هایم در هم رفت. نگاهم بین مادر و هانیه در رفت و آمد بود. آخرسر نگاهم را روی هانیه میخ کردم . _حالت خوبه؟ _بله خوبم البته اگر شما بذارید. دست به سینه ایستادم : بفرما چی شده؟ کسی چیزی گفته؟ _ قرار نیست کسی چیزی بگه. همین که میبینم خواهرم زیر دست برادر شوهرم داره کار میکنه برام سخته. تبسمی کردم و گفتم: آهان فقط همین؟ چطور قبلش برات مهم نبود الان مهم شد؟ درضمن عروس خانم من که نرفتم کلفتی کنم. کارم هم هیچ مشکلی نداره. من اصلا با ایشون کاری ندارم. صبح ها که کارخونه است میرم اونجا، ظهر هم که میاد برمیگردم. مادر از اتاق که بیرون رفت. آرام به طرف در رفت و آن را بست. پشت در ایستاد و گفت: ببین هیوا بیا و یه کار دیگه پیدا کن. بابا من خجالت میکشم دوست ندارم پشت سرمون چیزی بگن. غذا نخورده بودم ضعف داشتم. با دلخوری گفتم: _کی پشت سر ما حرف زده؟ به طرفم آمد و گفت: آروم باش بخدا کسی چیزی نگفته. _خب؟پس این خزئبلات چیه توی ذهنت میاد. _خزئبلات نیست. واقعیته. تو که جدیدا اهل رعایت محرم و نامحرمی نباید اونجا کار کنی. کلافه شده بودم. سرم را تکان دادم _تا وقتی نگی جریان چیه؟من هیچ کاری نمیکنم. برو کنار میخوام‌ برم بیرون جلوی در ایستاد و گفت: وایسا وایسا صبر کن. میگم میگم. روبه رویش ایستادم _خب تعلل کرد. چشم های سبزش را دور اتاق چرخاند و گفت: راستش من با پریا که حرف میزنیم چیزهایی گفت که به نظرم نری بهتره. _پریا چی گفت؟ _چی گفتش مهم نیست. مهم اینه که وجه ی خوبی نداره. کنایه هاش بدجوره. چرا در دیدار اول پریا را دختری معقول و منصف میدیدم. برخلاف مادرش! _بگو دقیق چی گفته؟ _هیچی _تو با خواهرت راحت نیستی با یه غریبه اینقدر راحتی که حاضر نیستی حرفی که زده رو بگی؟ از الان داری خانواده ات رو چند میفروشی هانیه؟ با ناراحتی و اخم نگاهم کرد و گفت: همیشه زبونت تلخه، تو حسودی. اینقدر حسودی که چشم نداری ببینی من دارم عروس ضیایی ها میشم برای همین خودتو اونجا مشغول کردی تا ...تا دستانش را مشت کرده بود.خشمش را زیر دندان هایش پنهان کرده بود. _تا چی؟ خودمو بهشون بندازم؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: وقتی خواهرم اینجوری راجع به من فکر میکنه چه توقعی از پریا و اون مادرش دارم. در را باز کردم که بیرون بروم منصرف شدم. در را بستم و ایستادم. _هیچ وقت نمیخواستم به روت بیارم، اما اگر من نرم سر کار کی میخواد پول جهیزیه ات رو جور کنه؟ کی میخواد خرج این خونه رو بده. وضعیت بابا رو نمیبینی؟فقط آبروی خودتو میبینی؟ دست به سینه ایستادم و گفتم: باشه برو برای من کار پیدا کن تا از اونجا برم. اما یه چیزی بهت میگم گوش کن‌. مشکل تو کار من نیست. مشکل تو اینه که اعتماد به نفس نداری. عزت نفست پایینه. خجالت میکشی جلوی خانواده ی شوهرت که بگی بابام بیکار و فلج افتاده یه گوشه.ضیایی با خودت و خانواده ات فاصله ی زیادی دارن. تو اونها رو بالاتر میبینی. اما یه سوال؟ هانیه واقعا ارزش، شخصیت و برتری آدم ها به پول و خونه زندگیشون هست؟ یا به ادب و تواضع و کمالاتشون؟ تو این چند وقت که با این خانواده آشنا شدی اینو توی پریا و مادرش دیدی که حرفاشون برات مهم و باارزش شده و حاضر شدی بخاطر حرف اونها جلوی خواهرت وایسی و هرچی دلت خواست بگی؟ بگی من بخاطر پول رفتم اونجا که خودمو بندازم به پسرشون؟ آخه ادم عاقل من و چه به حسام الدین ضیایی. اون ادمی که اینو بهت گفته یا حسوده یا خودشو میخواد به رُخِت بکشه. هیچ وقت فکر نمیکردم خواهرم راجع به من اینجوری فکر کنه. ↩️ .... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•