ڪوچہ احساس
❂○° #مدافع_عشق °○❂ 🔻 قسمت #چهل_هفت نان تست برمیدارم ،تندتند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو ر
A.sh:
﴾﷽﴿
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #آخر
بس بود یک سال نمازشب های پشت میزباپای بسته ات...
بس بود گریه های دردناکت...
سرت راپایین میندازی.محمدرضا سمتت خم میشود و سعی میکند دستش را به صورتت برساند...
همیشه ناراحتی ات را باوجودش لمس میکرد!اب دهانم راقورت میدهم و نزدیک ترمی آیم...
_ علی!..
تو ازاولش قرارنبوده مدافع حرم باشی...
خدابرات خواسته...
برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی!....
حتمن صلاح بوده!
اصلن...اصلن...
به چشمانت خیره میشوم.درعمق تاریکی و محبتش...
_ اصلن... تو قرار بوده ازاول مدافع عشقمون باشی...
مدافع زندگیمون!...
مدافعِ ...
اهسته میگویم:
_ من!
خم میشوی و تاپیشانی ام راببوسی که محمد رضا خودش راولو میکند دراغوشت!!
میخندی
_ ای حسود!!!....
معنادار نگاهت میکنم
_ مثل باباشه!!
_ که دیوونه مامانشه؟
خجالت میکشم و سرم راپایین میندازم...
یکدفعه بلندمیگویم
_ وااای علی کلاست!!
میخندی..
میخندی و قلبم را میدزدی..
مثل همیشه!!
_ عجب استادی ام من!خداحفظم کنه...
خداحافظی که میکنی به حیاط میروی ونگاهم پشتت میماند...
چقدر درلباس جدیدبی نظیر شده ای..
سیدخواستنی_من!
سوارماشین که میشوی.سرت رااز پنجره بیرون می اوری و بالبخندت دوباره خداحافظی میکنی.
برو عزیزدل!
یادیک چیز می افتم...
بلند میگویم
_ ناهار چی درست کنم؟؟؟...
ازداخل ماشین صدایت بم بگوش میرسد
_ عشق!!!!...
بوق میزنی و میروی...
به خانه برمیگردم ودرراپشت سرم میبندم.
همانطورکه محمدرضارا دراغوشم فشارمیدهم سمت اشپزخانه میروم
دردلم میگذرد
حتما دفاع از زندگی..🤔
وبیشتر خودم راتحویل میگیرم😉
نه نه!
دفاع از من...
سخته دیگه!!...
محمدرضارا روی صندل مخصوص پشت میزش میشونم.
بینی کوچیکش را بین دوانگشتم ارام فشار میدهم
_ مگه نه جوجه؟...
استین هایم را بالا میدهم...
بسم الله میگویم
خیلی زودظهرمیشود
میخواهم برای ناهار #عشق بزارم ..
↩️ #پایان
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
صداشو شنید: نه ریخت و قیافه داره. نه سر و وضع درست. فقط نمیدونم چه جوری تو دل مامان من جا شده.....
این چی میگفت؟ با کی بود؟ با من؟؟!!
وا. من چیکار دارم به ایشون آخه.
سرشو که آورد بالا دید نگاهش هنوز رو خودشه.
یکم خودشو باخت. پس... با من بود...
چشماش یه جورایی ترسناک بود. دلش ریخت. اون چشمای سیاه باجذبه....
لب گزید.
بُشری اون نامحرمه.
یه ببخشید گفت و از کنارش رد شد....
http://eitaa.com/joinchat/1661206541C0e4b8095c6
🍃🌸 برگرفتــه از واقعیــت
♥️ #آنلایــن #غمگیــن
💫 قلم پاک و روان
May 11
♡﷽♡
#رمان_آنلاین_رؤیاے_وصال 🌹
طاعات و عبادات همہ شما مقبول درگاه احدیت 🌹
دوستان بہ حول و قوه الهے ، امروز اولین پارت #رمان_آنلاین_رؤیاے_وصــــــال را میخوایم در کانال منتشر کنیم.😍
چند نکتہ پیرامون رمان لازم است کہ عرض میکنیم :
۱.✍این رمان در حال تایپ است و در هیچ کانالے منتشر نشده .لذا از خوانندگان محترم خواهشمندیم از کپے کردن آن جدأ خودداری فرمایید.
(شرعا اشکال دارد، نویسنده راضے نیست)❌❌❌
۲. هر گونه تشابه اسمے در این رمان صرفا تصادفے است.
۳.شما در این رمان با اتفاقات غیر قابل پیش بینے روبہ می شوید کہ برخے از آن بر اساس واقعیت است . لذا از شما خوانندگان محترم صبر و بردبارے را خواهانیم و خواهشمندیم تا پایان این داستان همراه ما باشید.
نکتہ: "فعلا" روزے سه پارت داریم .
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
May 11
May 11
❁°💠🌙°❁°💠🌙°❁°💠🌙°❁
°🌙°❁°💠°
❁°💠°❁
°🌙°
✍#خاطرات_رمضان
ماه رمضان بود و اول ترم. برنامه ريخته بود عصر از يزد حركت كند تا نزديكهاي صبح برسد اهواز دانشگاه، كه روزهاش خراب نشود.
آن روز خيلي اذيت شد. اهواز هوا گرم بود. همين طوري طاقت آدم طاق ميشد، چه برسد به اينكه يك شب تا صبح هم توي اتوبوس بوده باشد. افطار يك خرده هندوانه خورد و خوابيد. فردا سحر هم خواب ماند
.
#شهیدمحمدعلی_رهنمون
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
°🌙
❁°💠°❁
°🌙°❁°💠°
❁°💠🌙°❁°💠🌙°❁°