*عنوان داستان( جوان و دختر )*
_موضوع داستان: اخلاقی _ تربیتی ..._
روزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت:دختری رادیده ام ومیخواهم بااوازدواج کنم .من شیفته زیبایی این دختر وجادوی چشمانش شده ام .
پدرباخوشحالی گفت :بگواین دخترکجاست تابرایت خواستگاری کنم وبه اتفاق رفتند تادختر راببینند اماپدر به محض دیدن دختر دلباخته اوشد و به پسرش گفت:
ببین پسرم این دخترهم تراز تو نیست وتو نمی توانی او را خوشبخت کنی او را باید مردی مثل من که تجربه زیادی درزندگی دارد سرپرستی کند تابتواند به اوتکیه کند
پسر حیرت زده جواب داد : امکان ندارد پدر کسی که با این دختر ازدواج می کند من هستم نه شما.....
پدر و پسربا هم درگیر شدند وکارشان به اداره پلیس کشید
ماجرا را برای افسرپلیس تعریف کردند . افسر دستور داد دختر را احضارکنند تااز خود او بپرسند که میخواهد با کدامیک ازاین دو ازدواج کند افسرپلیس با دیدن دختر شیفته جمال ومحو دلربایی او شد و گفت :این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است واین بار سه نفری باهم درگیر شدند وبرای حل مشکل نزد وزیر رفتند وزیر با دیدن دخترگفت : اوباید با وزیری مثل من ازدواج کند .....و.....قضیه ادامه پیداکرد تا رسید با شخص امیر امیر نیز مانند بقیه گفت: این دختر فقط با من ازدواج میکند...
بحث ومشاجره بالاگرفت تا اینکه دختر جلوآمد و گفت :راه حل مسئله نزد من است .من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد.
.....وبلافاصله شروع به دویدن کرد وپنج نفری : پدر؛ پسر؛ افسرپلیس ؛ وزیر و امیر بدنبال او.........
ناگهان ...هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند
دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کردوگفت:آیا میدانید من کیستم
؟!!
من دنیا هستم !!
من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم باهم رقابت می کنند ودر راه رسیدن به من از دینشان غافل می شوندتا زمانیکه به پایان زندگی می رسند درحالی که هرگز به من نمی رسند.
طرز نگرشتان را تغییر دهید تا دنیایتان تغییر کند!
_موضوع داستان: پندانه_
کودکی از مسئول سیرکی پرسید: چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بستهاید؟ فیل میتواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!
صاحب فیل گفت: این فیل چنین کاری نمیتواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است. او با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است.
کودک پرسید: چطور چنین چیزی امکان دارد؟
صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهاییاش هیچ اثری نداشت و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است.
فیل به این باور رسیده است که نمیتواند این کار را بکند!
شاید هر کدام از ما، با نوعی تفکر بسته شدهایم که مانع حرکت ما به سوی پیروزی است.
﷽
سامرا قسمت چشمان عطش خیزم کن؛
تا تماشا کنمت یک دل سیر ای باران ...💔
#السلامعلیکیاحسنبنعلیعسکری
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🔵🔵🔵🔵🔵🔵🔵
✳️دعای عهد✳️
📚☆ بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ ☆📚
💠اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ،
💠 وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ،
💠 وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ،
💠 وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ،
💠 وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ،
💠 وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ،
💠وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ،
💠وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ
💠اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ،
💠 وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ،💠 یا حَىُّ یا قَیُّومُ،
💠أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ،
💠وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ،
💠یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ،💠 وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ،
💠یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ،
💠 یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
🍀🍀🍀🍀
💠اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ،
💠 صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ،💠 عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها،
💠 سَهْلِها وَ جَبَلِها،
💠وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ،
💠وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ،
💠 وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ.
🌺🌺🌺
💠 أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا،
💠 وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى،
💠لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً.
💠 اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ،
💠وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ،
💠 وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.💠
🍀🍀🍀🍀
💠اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً،
💠فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى،
💠 شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى،
💠 مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى
❤️❤️❤️❤️
.💠 اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ،
💠 وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ،
💠وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ،
💠 وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ،
💠وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ،
💠وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ،
💠 فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ:
💠 ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ،
💠فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک
💠حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، 💠وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ،
💠 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ،
💠 وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ،
💠 وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ،
💠وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ،
💠 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ،
💠 اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ،
💠وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ،
💠 وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ،
💠 اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ،
💠وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ،
💠إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً،
💠بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.💠
🌀🌀🌀
💠اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان 💠ِاَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان☆ِ
💠اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان☆
♡ اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الفرج
٠•●❤️·❤️ ╣ @gharghate ╠ ❤️·❤️●•٠
فدای روی ماه تو
امروز صبح که به گلدان کوچک روی طاقچه نگاه انداختم؛ یادِ روی زیبای شما افتادم!...
نمیدانم چرا! اما حتماً شما، خیلی زیباتر از اینگلها هستید!...
سلام!... فدای روی ماه تو
•┈┈••✾•🦋•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🦋•✾••┈┈•
شیطان از سوراخ هایی که شبکه ویدئویی در خانه گشوده است سرک می کشد؛ باید این شبکه را کنترل کرد، اما در عین حال ، راه حسن استفاده از این مرزهای فروریخته بر ما بسته نیست.
"شهید سید مرتضی آوینی"
📔 کتاب آغازی بر یک پایان
۲۰ فروردین ماه
سالروز شهادت متفکر و هنرمندِ شهید
سید مرتضی آوینی
گرامی باد.
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
هدایت شده از ڪوچہ احساس
سلام دوستان
خانم صادقی از همه ی اعضا التماس دعا دارند🙏🙏🙏
ان شالله با دعاهای خیرتون زودتر سلامتیشون رو به دست بیارند.
امروز جمعه هست متعلق به آقا امام زمان( عج الله) به خود آقا توسل میکنیم و برای سلامتیشون صلوات نذر می کنیم.
دوستان هر تعداد صلواتی که میفرستید ، عددش رو پی وی برام ارسال کنید.
ممنون از حضور و همراهی تون🌹
#آزاده
@AdminAzadeh
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
☘﷽☘
#اختر
#قسمت_اول
دقیقا آن روزها را به یاد دارم روزی که ننه رباب لباس ها را در قدح ریخته بود و به آن ها چنگ میزد صدای دست فروشی که فریاد میزد :جوجه ای ,جوجه ای , فضای کوچه و خانه ی کوچک ما را پر کرده بود در همان هنگام بودکه آقا میرزا با چهره ای خندان وارد شدو فریاد زد: رباب کجایی زود بیا که خبرهای خوبی آورده ام
ننه رباب از روی زمین بلند شد و دستانش را با چاقچوقش پاک کرد و گفت :خوش خبر باشی احمد میرزا ،چه خبر شده ؟
آقام با خوشحالی به ننه رباب گفت :بلاخره اختر هم رفتنی شد
من با تعجب به صحبت های ننه رباب و آقا میرزا گوش میدادم و با خودم فکر میکردم که آقا میرزا چه نقشه ای برای سرنوشت و آینده ی من کشیده !
ننه رباب انگاری که متوجه ی حرف آقامیرزا نشده بود ولی من در قلـ ـبم احساس خوبی نسبت به این موضوع داشتم شاید قرار بودکه من هم مثل اقدس و بقیه ی دخترهای هم سن و سالم ازدواج کنم ،هر تصمیمی که آقا میرزا برای من گرفته بود از این بلاتکلیفی بهتر بود.
من پانزده سال داشتم و تقریبا اکثر دخترهای هم سن و سال من به خانه ی شوهر رفته بودند چیزی که بیشتر از همه من را ناراحت میکرد این بود که همین چند وقت پیش اقدس که همبازی و دوست قدیمی من بود نیز به خانه ی شوهر رفته بود.
من در اکثر روزها با اقدس قالی بافی و گلدوزی میکردم وبا هم از رویاها و آرزوهایمان حرف میزدیم،چه روزهای خوبی را در کنار اقدس گذرانده بودم و او برای من حکم خواهر نداشته ام راپیدا کرده بود.
چقدر با او درد دل میکردم و به درد دلهای او گوش میدادم یادش به خیر که چه روزهای خوبی را با اقدس گذرانده بودم ولی در این روزها ،من بیشتر از همیشه احساس تنهایی و درماندگی و بی فایده بودن داشتم.
چند سالی بود که آرزو میکردم یک شوهر خوب برایم پیدا شود و یا اینکه برای کلفتی به خانه ی یکی از ثروتمندان شهر بروم چون میدانستم که با رفتن به خانه ی اغنیا زندگی بهتری انتظار من را میکشد.
با یاد آوری سلیمه که چند سال پیش برای کلفتی به خانه ی یکی از دولتمردان رفته بود لبخندی روی لبـ ـهایم نقش بست چون شنیده بودم که سلیمه بعد از ازدواج موفقی که داشت به عنوان یکی از زنان خدمتکار وارد قصر ناصر الدین شاه شده بود و با شوهرش در قصر کار و زندگی خوبی داشتند من نیز امیدوار بودم که مثل سلیمه بخت با من یار شود و من با کار کردن در خانه های اشرافی و دولتمردان به نان و نوایی برسم.
اگر چه دولتمردام و ثروتمندان علاوه بر داشتن زنهای دایم زنهای صیغه ای نیز بر میگزیدند ولی من حتی به صیغه ی یکی از دولتمردان شدن نیز رضایت داشتم،البته ننه رباب همیشه میگفت :ارج و قرب زنهای دایمی از صیغه ای ها بیشتر است حتی اگر زن صیغه ای سوگلی باشد و صیغه نود و نه ساله شود باز هم ممکن است شوهرش از او خسته شود و با پرداخت مبلغ ناچیزی، او را از خانه بیرون کند
زیرا مردان ثروتمندی که نمیتوانستند بیش از چهار زن را به عقد دایم در آوردند ، حیله میکردند و زنان دلخواهشان را برای نود و نه سال به صیغه میگرفتند .
ولی در این روزها من به همان صیغه شدن هم راضی بودم هر چه که بود بهتر از ازدواج با دهقانان و عمله ها وپیت کش ها و... بود
از فکر کردن به این موضوع دست کشیدم و به ننه ربابنگاه کردم ، او چشمانش را ریز کرده بود و به آقا میرزا میگفت :نکنه میخای اختر را شوهر بدی؟!
آقا میرزا نگاهی به ننه کرد و گفت :از شوهر کردن خیلی بهتر, فکرکردی چرا تا حالاشوهرش ندادم ؟چون منتظر چنین فرصتی بودم.
امروز خبر دار شدم که کنیزک دختر ابوالفتح خان در شرف ازدواج است و من با ابوالفتح خان معتمدی درباره ی اختر صحبت کرده ام و قرار شده که در همین اخر هفته که ان کنیزک به خانه ی بخت میرود و من اختر را به انجا ببرم.
ننه رباب مثل اینکه حرف آقا میرزا را باور نکرده بود، چون به سمت قدح رفت و روی زمین نشست و شروع به چنگ زدن لباس ها کرد و گفت :احمد میرزا خیلی خوش خیال نباش .
دلال باشی حتما تا حالا یک کنیزک برای دختر دردانه ی ابوالفتح خان معرفی کرده و تا قبل از اختر ، کسی را جایگزین آن کنیزک میکند .
آقا میرزا که از حرف ننه رباب عصبانی شده بود به سمت ننه رباب رفت و گیس های ننه رباب را در دست گرفت و گفت : ضعیفه تو پیش خودت چه فکری کرده ای؟
یعنی قصد کرده ای که من ،آمیرزا احمد ندیم را با یک دلاله مقایسه میکنی؟
و بعد در حالی که از عصبانیت دندان هایش را روی هم میفشرد گفت :یعنی به نظر تو حرف یک دلاله از من بیشتر برای ابوالفتح خان ارزش دارد ؟
بعد هم موهای ننه رباب را کشید .
ننه رباب طبق عادت همیشگی سکوت کرده بود وگیس های بلندش را با یک دست گرفته بودتا از بیشتر کشیده شدن گیسهای بلندش جلوگیری کرده باشد
اقا میرز که زهر خود را پاشیده بود بلاخره موهای ننه رباب را رها کرد و به اندر ونی رفت.
و اما
من در حالی که دستهایم را زیر چانه نهاده بودم خودم را فربه و در لباس های مفخر ی تصور میکردم به صورتی که روی تشکی لم داده ام و کنیزهای زیادی را در خدمت دارم .
با صدای ننه رباب از رویا بیرون آمدم و گفتم :چی شده ننه؟
ننه رباب با دست راستش ضربه ی محکمی روی دست چپ زد و گفت :جونم مرگ بشی ور پریده تو که هنوز اینجا نشستی !
پاشو برو تا اقا میرزات صداش در نیومده و دوباره دعوا به پا نشده ،برو و بشین پشت دار قالی تا من هم بیام.
خرامان خرامان و با هزار امید و آرزو به پشت دار قالی رفتم و شروع به قالی بافی کردم و با بافتن هر رج از قالی، تمام افکار و رویاهای از هم گسیخته ی من نیز بافته میشدند و شکل میگرفتند.
#ادامه_دارد
🌸 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
☘﷽☘
#اختر
#قسمت2
❌خوشه ی ماه تموم نشده حال خانم صادقی خوب میشه ان شالله ادامه اشو میزنیم به زودی ❌
این چند روز را با فکر به هزاران رویای زیبا سپری کرده بودم تا اینکه بلاخره روز موعود فرا رسید.
ننه رباب آرامش نداشت و مثل تخمه ی بو داده به اینطرف و انطرف میپرید و بخچه و اسباب مرا میپیچیدو زیر لب دعا و ورد میخواند .
هر چند که چیز زیادی برای بردن نداشتم ولی ننه رباب برای من یک یَل و یک پیراهن گلدوزی شده و جوراب های کتان سفید وچارقد و روبند و حتی یک جفت نعلین نو در بخچه نهاده بود که من با دیدن آنها حسابی ذوق زده شده بودم
ننه که خوشحالی را در چشم های من دیده بود دستی به گیس های بافته شده ام کشید و گفت :مدتها بود که این البسه را برای تو در صندوقچه نگهداری کرده ام تا روز مبادا آنها را به تو بدهم.
اشک در چشمان ننه رباب حـ ـلقه بسته بود بیچاره ننه بعد از پانزده سال بزرگ کردن دخترش حالا داره پاره ی تنش را با هزار امید و آرزو راهی خانه ی سرکشیکچی شاه میکند
حالا میفهمم چرا این چند روز مدام به من غر غر میکرد و از من میخواست کارهای مطبخ و اندرونی را به تنهایی عهده دار بشوم
ننه میترسید که کارهایی که به من سپرده میشود را ناشیانه و به نادرستی انجام بدهم زیرا تنها امید اقا میرزا و ننه رباب به همین کنیزی من در خانه ی ابوالفتح خان بستگی داشت .
ننه در این روزها چندین بار به من گفته بود که از خدا میخواهد که سرنوشت ،بخت من را مثل بخت خودش سیاه ننوشته باشد
بیچاره ننه او برای من دعا میکرد که روزهای تلخی را که او تجربه کرده است، تجربه نکنم و من خوشحال بودم که زیر سایه ی دعاهای ننه رباب به خانه ی ابوالفتح خان میرفتم
با صدای فریاد آقا میرزا که اسم من را صدا میزد ننه رباب بخچه را به دستم داد و من را محکم درآغـ ـوش گرفت و گفت :اختر از من به تو نصیحت وقتی که به خانه ی ثروتمندان وارد میشوی سعی کن همیشه سر به زیر و دست و دل پاک باشی ممکن است که در آنجا چیزهایی ببینی که هرگزتا به حال آنها را ندیده ای و یا چیز هایی بشنوی که از شنیدن آنها متعجب شوی پس با چشم و دل پاک به خانه ی ابوالفتح خان برو و با پای راست وارد خانه شو, و در آخر اضافه کرد :راستی اختر قبل از وارد شدن به خانه بسم الله بگو
اشکهای چشم ننه رباب را پاک کردم و گفتم :ننه من زیر دست خودت بزرگ شدم و چشم و دلم پاکه , اصلا ناراحت نباش و فقط برای من دعا کن
ننه بار دیگه من را در آغـ ـوش کشید و بعد از آن من بخچه به دست به سمت آقا میرزا رفتم
احساس میکردم باید از خانه ی آقامیرزا برای همیشه خداحافظی کنم و قبل از رفتن برای بار اخر به خانه ی کوچکمان نگاه کردم ,به حیاط کوچکمان که در وسط آن یک حوض سیمانی ساخته شده بود.در گوشه ی حیاط پله هایی بود که به سمت مطبخ منتهی میشد و ایوانی که دو درب در آن باز میشد که یکی از درب ها درب اندرونی بود که درآن مینشستم وغذا میخوردیم و شبها همان جا میخوابیدیم ودیگری درب پستو یا صندوق خانه ی کوچک خانه ی ما بود که در آن رخت خواب ها و البسه و و لوازم شخصی را میگذاشتیم و یک زیر زمین که خرت و پرت های اضافی و ترشی و مربا در آن نگهداری میشد
همه ی خانه را با دقت نگاه کردم وبی اراده اشک از چشمانم جاری شد ولی قبل از اینکه آقامیرزا اشکهای سرازیر شده ام را ببیند آنها را از روی صورتم پاک کردم وچادرو چاقچوقم را بر سر انداختم و پشت سر اقا میرزا به راه افتادم .
#ادامه_دارد
☘💜 #کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜