eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.5هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت9 این روزها علاوه بر کارهای مربوط
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 بعد از آماده شدن پوراندخت با هم به حیاط که به دوقسمت تقسیم شده بود و قسمت زنانه و مردانه با پارچه ای از هم جدا شده بود، رفتیم . در قسمت مردانه منبری گذاشته شده بود که روزه خوان با نشستن روی آن به همه ی قسمتهای حیاط و حتی قسمت زنانه دید کافی داشت . من و پوران در قسمت زنانه نشستیم و به زنانی که در مراسم عزاداری شر کت کرده بودند نگاه میکردیم هر سال برای عزا داری امام حسین ع با ننه رباب به مراسم تعزیه خوانی و مراسم عزاداری حسینی میرفتیم اما اینبار با همیشه فرق داشت زنهایی که در عذاداری شرکت کرده بودند اکثراً لباسهای فاخری پوشیده بودند وجواهرات زیادی داشتند که بوسیله ی آن به یکدیگر فخر میفروختند من در کنار پوران و دختر خاله اش سلیمه خاتون و کنیز او نشسته بودم و در این مدت عذرا و زیور و همچنین چند نفر دیگر از من درباره ی تغییر چهره ام پرسیدند و من در جواب همان چیزی را میگفتم که پوران از من خواسته بود در همان روزها بود که پوران به من یک سرمه دان زیبا هدیه داد و من برای مخفی کردن سرمه دان سراغ دستمال گلدوزی شده ای که ننه رباب به من داده بود رفتم ودر کمال تعجب با جای خالی دو سکه ی نقره ای که خانم بزرگ به من داده بود مواجه شدم با دیدن جای خالی دو سکه ی نقره تمام البسه ام را زیر و رو کردم ولی اثری از آنها پیدا نکردم از نبودن سکه ها بسیار اندوهگین شدم و با پریشانی زیاد موضوع را برای پوراندخت گفتم و پوراندخت به من اطمینان داد که دزد سکه های من را پیدا میکند و من با ناراحتی به این موضوع فکر میکردم که دستمزدی که من در خانه ی ابوالفتح خان میگرفتم را آقا میرزا دریافت میکرد و این دو سکه ی نقره تنها پولی بود که من برای خودم داشتم ولی به راحتی آنها را از دست داده بودم چند روزی از شروع مراسم عذاداری میگذشت و پوران دخت در این چند روز هر بار که من را ناراحت میدید میگفت :اختر زانوی غم به بغل نگیر من منتظر یک فرصت هستم تا دزد سکه های تو را پیدا کنم ومن به قدری درمانده و ناراحت بودم تنها امیدم بعد از خدا ، برای پیدا شدن سکه ها به پوران بود. چون او تنها کسی بود که هر روز به من قول میداد که دزد سکه هایم را پیدا میکند . به یاد دارم که در یکی از همان روزهایی که در خانه ی ابوالفتح خان مراسم عزاداری برگزار میشد و خانه پر از رفت و آمد و هیاهو بود برای نماز ظهر تعدادی از زنان از جمله خانم بزرگ وبدری به مسجد رفتند و بعد از رفتن آنها پوران با خوشحالی به من نگاه کرد و گفت :اختر عجله کن که باید به اندرونی تو برویم از حرف پوران متعجب شدم چون او هیچ گاه به اندرونی من نیامده بود وهمیشه من برای خدمت کردن به اتاق پوران دخت میرفتم با تعجب پوران دخت را به اندر نی کوچکمان هدایت کردم و در چوبی را باز کردم و برای وارد شدن به او تعارف کردم ، پوران نگاهی به اندرونی کوچک و ساده انداخت و متعجب پرسید : تو در این اندونی کوچک همراه با بدری زندگی میکنی ؟ سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم ، اما پوران که به نظد عجله داشت ، نگاهی گذرا به اتاق انداخت و گفت : اختر فرصت نداریم زود به من بگو که بقچه ی بدری کجاست؟ با دست به بقچه ی بدری اشاره کردم و پوران دخت به سرعت بقچه را باز کرد و مشغول بررسی بقچه شد با دست به بقچه ی بدری اشاره کردم و پوران دخت به سرعت بقچه را باز کرد و مشغول بررسی بقچه شد من که تا به حال از این قبیل کارها نکرده بودم با دیدن پوران که تمام وسایل بدری را زیر و رو میکرد، به شدت میترسیدم و دستانم میلرزید . پوران که از پیدا کردن سکه ها در وسایل بدری نا امید شده بود میخواست بقچه را به حالت اول مرتب کند اما در همان لحظه صدای برخورد دو جسم فلزی را شنیدیم . پوران به من نگاه کرد و گفت :اختر تو هم صدا را شنیدی؟ به پوران دخت نزدیک شدم و در کنارش روی زمین نشستم و مشغول جست و جو شدم پوران با زیرکی سکه ها را پیدا کرد و گفت :این دختره ور پریده سکه ها را در جیب یکی از لباسهایش گذاشته بود با دیدن سکه ها غرق در خوشحالی شدم و میخواستم که سکه ها را بردارم ولی پوران دخت دستان تپلش را روی دستم گذاشت و گفت :اختر صبر داشته باش به زودی سکه هایت را پس میگیری ولی قبل از آن من باید این موضوع را به گوش ننه برسانم تا دیگر کسی جرأت دزدی در این خانه را نداشته باشد. ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 مراسم عزاداری در آن شب نیز به خوبی شبهای دیگر ،برگزار شد و بعد از مراسم پوران من را نزد خانم بزرگ برد و به او گفت:ننه سکه هایی را که به اختر داده بودی پیدا شدند خانم بزرگ از شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت :خدا را شکر که سکه هایت را پیدا کردی اما اینبار بیشتر مراقب وسایل قیمتی خودت باش تا گم نشوند پوران به ننه اش نگاه کرد و گفت :اما ننه چرا نپرسیدی که سکه ها کجا بودند؟ خانم بزرگ با تعجب به پوران نگاه کرد و پرسید : مگه کجا بودند ؟ پوران تمام داستان را برای خانم بزرگ تعریف کرد و خانم بزرگ با شنیدن اینکه این کار ، کار کنیز خودش بدری بوده اول متعجب و بعد عصبانی شد و به پوران گفت تا وقتی که نتوانسته ای درباره ی بدری چیزی را ثابت کنی بهتر است که به او تهمت نزنی پوران نیز با سرخوشی سرش را بالا گرفت و گفت :ننه برای اثبات کاری که بدری کرده مدرکی دارم و خانم بزرگ را به اندرونی مشترک من و بدری آورد بدری با دیدن خانم بزرگ در اندرونی متعجب شد و وقتی که فهمید قرار است بقچه ی لباس های او وارسی شود رنگ از صورتش پرید پوران و خانم بزرگ مشغول وارسی شده بودند و پوران سکه ها را دقیقا ً از همان جایی که گذاشته شده بود برداشت و مقابل خانم بزرگ گرفت خانم بزرگ با دیدن سکه ها و رنگ و روی پریده ی بدری متوجه ی تمام ماجرا شد و به بدری گفت که او را تنبیه سختی خواهد کرد تا درس عبرتی برای دیگر ان باشد . وقتی پوران و خانم بزرگ به اتاق های خودشان رفتند من از بدری پرسیدم که چرا این کار را با من کرده است و او در حالی که از ترس تنبیهی که در انتظارش بود با رنگ و روی پریده آشکارا میلرزید گفت :من به تو گفته بودم که با پوران دوست نشوی چون من امیدوار بودم که پوران از تو راضی نباشد و عذر تو را بخواهد چون من خواهری دارم که خیلی به این کار نیاز داشت و با آمدن تو به عنوان کنیز پوران دخت همه ی نقشه های من نقش بر آب شد و من برای گرفتن انتقام و حق خواهرم آن سکه ها را از بقچه ی تو برداشتم تا آنها را به خواهرم بدهم تا بتواند با آن سکه ها کمی از مشکلات خودش را حل کند و طفل بیمارش را نزد حکیم ببرد . بعد بدون هیچ حرفی بقچه اش را مرتب کرد و به زیر لحاف خزید. سکوتی که ،آن شب در اندرونی ما حاکم شده بود،بسیار دردناک بود و گاه صدای گریه های بدری با صدای جیر جیرکهایی که در شب سرود لالایی میخواندند در هم میآمیخت و این سکوت دردناک را در هم میشکست . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
🌱🌻 🌼🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌼 🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌻 ✨يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ ✨مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثَى وَجَعَلْنَاكُمْ ✨شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا ✨إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ ✨إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ ﴿۱۳﴾ *✨اى مردم ما شما را از ✨مرد و زنى آفريديم و شما را ✨ملت ملت و قبيله قبيله گردانيديم ✨تا با يكديگر شناسايى متقابل حاصل كنيد ✨در حقيقت ارجمندترين شما نزد خدا ✨پرهيزگارترين شماست بى‏ ترديد ✨خداوند داناى آگاه است (۱۳)* 📚سوره مبارکه الحجرات ✍آیه ۱۳ ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
🌸🌺 لبیک به امر رهبرم 🌹🌺 ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض ادب همراهان گرامی کانال ، الحمدالله با دعای خیر شما حال خانم صادقی رو به بهبود هست 😍🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
▪️طبیعت بهشتی اورامانت ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت11 مراسم عزاداری در آن شب نیز به خو
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 صبح فردا خانم بزرگ دستور داد که بدری را به فلک ببندند و من که از پیدا شدن سکه هایم خوشحال بودم حالا با فهمیدن دلیل بدری برای این کارش و به خاطر تنبیهی که میشد و حتی به خاطر شنیدن صدای گریه های مظلومانه اش که سعی بر پنهان کردن آن داشت ،اینک عذاب وجدان شدیدی داشتم . پاها ی لاغر و نحیف بدری را به چوب بزرگی بسته بودند و دو نفر پاها را بلند کرده بودند و خانم بزرگ با ترکه ی چوبی آماده ی ضربه زدن به پاها ی بدری بود اما با اینحال بدری برای بخشیده شدن هیچ تلاش و التماسی نمیکرد . با چهارمین ترکه ای که به پای بدری برخورد کرد ،اشک از چشمانش جاری شد و من که عذاب وجدان به شدت بر گریبانم چنگ انداخته بود ،با شنیدن ناله ها و اشک های بدری خودم را به خانم بزرگ رساندم و از او خواستم که دست از تنبیه کردن این دختر بیچاره که از سر ناچاری این اشتباه را مرتکب شد ه بود ، بردارد خانم بزرگ که گویی خودش بیشتر از کنیزش عذاب میکشید ،بعد از زدن چند ترکه ی دیگر به پاها ی بدری ترکه را روی زمین انداخت و به اندرونی رفت . تمام افراد خانه ی ابوالفتح خان نظاره گر این تنبیه بودند و این موضوع باعث شرمساری بدری شده بود به بدری نزدیک شدم و خیلی زود پاها ی او را ازفلک جدا کردم و به او در بلند شدن کمک کردم وبا کمک کوکب او را به اندرونی کوچکمان بردم . او از اینکه میدید من جلوی بیشتر تنبیه شدنش را گرفته ام متعجب بود ولی با حال و روزی که داشت در اینباره حرفی نزد و همچنان سعی بر حفظ کردن غرور شکسته اش داشت کوکب را به مطبخ فرستاده بودم تا برای پاها ی متورم بدری مرهمی بیاورد و خودم تیز به سمت بقچه ی لباس هایم رفتم. در همان لحظه درچوبی اتاق باز شد و هیکل درشت پوران دخت نمایان شد ،او در حالی که پیاله ای در دست داشت وارد اندرونی شد و به سمت بدری رفت . من که اینک از جستجوی بقچه دست کشیده بودم، با تعجب به پوران و بدری نگاه میکردم و میدیدم که پوران با دستهای تپل و مهربانش از پیاله ،مرهم برمیداشت و به پاها ی متورم بدری که هنوز رد ترکه ها بر روی آنها به پر رنگی نمایان بود مرهم می گذاشت . خیلی سریع از بین البسه سکه هایی را که خانم بزرگ به من داده بود، برداشتم و به سمت بدری رفتم و سکه ها را به سمت او گرفتم به نظر میرسید که بدری شوکه شده بود چون اول نگاهی به پوران و پاها ی مرهم گذاشته شده اش کرد و بعد به سکه هایی که به سمتش گرفته شده بود نگاه کرد ولی از گرفتن سکه ها امتناع ورزید . با دیدن بهت و ناباوری بدری دهان باز کردم و گفتم :من به این سکه ها نیازی ندارم قطعا خواهر تو بیشتر از من نیازمند این سکه ها ست، این سکه ها را از طرف من به خواهرت بده و من را حلال کن . پوران دخت در حالی که دستهایش را که آغشته به مرهم شده بود با دامنش چین دار کوتاهش پاک میکرد به بدری گفت : از ننه ی من ناراحت نباش چون تو هم کار درستی نکرده بودی که بی اجازه سکه های اختر را برداشتی وننه مجبور بود که تو را به خاطر این کار تنبیه کند تا دیگر چنین چیزی در این خانه تکرار نشود . دست های بدری را در دست گرفتم و سکه ها را در دستهای لاغر و سبزه اش جای دادم ،صدای گریه ی خوشحالی توام با غم و اندوه بدری در آن اندرونی کوچک و کاه گلی، پیچیده بود وقتی به گریه های او فکر میکنم تنها دلیل گریه های او را خوشحالی میبینم شاید بدری از مهربانی وهمدردی من و پوران دخت نسبت به خودش خوشحال شده بود و دقیقا به یاد دارم که پس از آ از آن روز من و پوران دخت و بدری بیشتر از دیگران با هم مأنوس شدیم و بعد از آن برای هم تبدیل به دوستان خوبی شدیم . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜‌ ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 در این مدت ننه رباب چند باری برای دیدن من به خانه ی ابوالفتح خان آمده بود و من هر بار بعد از رفتن ننه رباب با به یاد آوری خاطراتی که در خانه ی بابا میرزا داشتم از فرط دلتنگی در خلوت اشک میریختم امشب آخرین شب روضه و عذاداری در خانه ی ابوالفتح خان بود و گداختن آتش در مطبخ به عهده ی من گذاشته شده بود و بدری نیز به دستور خانم بزرگ مشغول پذیرایی از میهمانان شده بود و گاهی برای بردن چایی به مطبخ می آمد حسابی از گرمای ذغال های گداخته شده کلافه شده بودم به غیر از من چند نفر دیگر نیز در مطبخ حضور داشتند و هر کدام از ما در حال انجام کاری بودیم در حالی که برای آوردن هیزم از مطبخ خارج میشدم بدری را دیدم که هراسان به سمت مطبخ آمد وبا دیدن من گویی که به مقصد رسیده باشد ،توقف کرد و نفس زنان گفت :اختر مژدگانی بده که مادر آمیرزا حسن خان اعتماد الدوله پوران دخت را برای نوه ی کوچکش خواستگاری کرد با شنیدن این حرف حسابی خوشحال شدم و در دلم برای پوران آرزوی خوشبختی کردم و به بدری گفتم :حالا چه اتفاقی خواهد افتاد؟ عذرا لبخندی زد و گفت :قرار شده که بعد از اربعین حسینی، آمیرزا حسن خان و پسرش و چند تن از مردها برای صحبت و قرار و مدار با ابوالفتح خان به اینجا بیایند بدری برای لحظهه ای سکوت کرد ،گویی که چیزی ذهنش را مشغول کرده باشد و بلاخره بعد از یک مکث و سکوت طولانی با حالت نگرانی گفت : اما اختر وقتی که پوران دخت ازدواج کند و به خانه ی اعتماد و دوله ها برود ، آنوقت تکلیف تو چه میشود ؟ با شنیدن این حرف لبخندی که روی لبهایم جا خشک کرده بود به یکباره محو شد .حق با بدری بود بعد از ازدواج پوران چه سرنوشتی انتظار من را میکشید ؟ حتی فکر بازگشت به خانه ی آقا میرزا من را آزار میداد و از طرفی من که با پوران حسابی انس گرفته بودم قطعاً دوباره بعد از رفتن او احساس تنهایی میکردم و افسرده میشدم . همه ی دوستان و هم سن و سالهای من به خانه ی بخت رفته بودند زیرا آقا میرزا به همه ی خواستگارهای من جواب رد میداد ، او که طمع بدست آوردن دامادی ثروتمند را داشت باعث این تنهایی و رنج من شده بود . من هربار با دیدن ازدواج دوستانم دلگیر تر و تنها تر از قبل میشدم و حالا با فکر کردن به رفتن پوران حسابی پریشان خاطر و غمگین شده بودم صدای نوحه خوان که در مدح حضرت ابا عبدالله مداحی میکرد در کل فضای خانه ی ابوالفتح خان طنین انداز بود و من درحالی که به حرارت زیر دیگ های غذا رسیدگی میکردم بی اراده اشک میریختم و از خدا طلب کمک میکردم.... ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
میدونی چرا میگن” دلت دریا باشه” وقتی یه سنگو تودریا میندازی فقط برای چند ثانیه اونو متلاطم میکنه وبرای همیشه محو میشه ولی اون سنگ تا ابد ته دل دریا موندگاره سعی کنیم مثل دریا باشیم... فراموش کنیم سنگهایی که به دلمون زدن با اینکه سنگینی شونو برای همیشه توی دلمون حس می کنیم... •┈┈••✾•🌊•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌊•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا