eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.5هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت23 بیچاره خانم بزرگ به دلیل اینکه
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 خیلی دلم میخواست که امشب را در خانه ی ابوالفضل خان باشم تا اگر پوران دخت با من کاری داشت بتوانم به او خدمت کنم اما به خاطر اینکه رسم نبود که دختر باکره دراین شب مهم در خانه ی عروس و داماد بماند با بقیه ی زنها ، به خانه ی ابوالفتح خان بازگشتم . پس از گذشت یک هفته جشن و سرور آرامش و سکوتی عمیق ،فضای خانه ی ابوالفتح خان را احاطه کرده بود ،امشب شب آخری بود که در خانه ی ابوالفتح خان سپری میکردم و هیجان تجربه ی زندگی جدید ،در خانه ی بزرگ ابوالفضل خان، خواب را از چشمانم ربوده بود و خوب میدانستم که بعضی دیگر از اهالی خانه از جمله خانم بزرگ که در فراق و نگرانی برای پوراندخت به سر میبرد، اکنون بی خواب شده بودند و در این سکوت و آرامش به رویدادهای آینده فکر میکردند . ساعاتی پیش قبل از اینکه برای خواب آماده شویم ، در اندرونی مشترکمان با بدری نشسته بودیم و صحبت میکردیم از مراسم عروسی گرفته تا خانواده ی داماد و حتی فامیل های خانم بزرگ و پوران که همه موضوعات صحبت ما بودند و حتی روزهای گذشته را با اتفاق های تلخ و شیرینش دوره میکردیم . من و بدری که از فردا راه و مسیر سرنوشتمان از هم جدا شده بود و در این شب آخر تا دیر وقت بیدار بودیم وبا هم صحبت کردیم و گاهی نگاه من و بدری ما روی بقچه ی آماده شده ای که نزدیک به در اتاق به ما دهن کجی میکرد ، سر میخورد . هیچ وقت روزی را که به خانه ی ابوالفضل خان پای گذاشتم را فراموش نمیکنم دقیقا ً روز بعد از عروسی پوراندخت بود که همه با هم به خانه ی ابوالفضل خان رفتیم . در خانه ی داماد یک دسته مطرب شروع به نواختن کرده بودند و بعد از صرف نهار ، عروس و داماد روی ایوان بزرگ شاه نشین نشستند وآنگاه همراه با نوازندگی مطرب پدر و مادر داماد و خواهر و برادر نسوانی که به داماد و پدر او محرم بودند هر یک به اندازه ی استعداد و توانایی خود پایکوبی و دست افشانی کردند. بعد از آن عروس و داماد دوباره به اندرونی مشترکشان میرفتند و میبایست که تا سه روز از آن اندرونی خارج نمیشدند . در خانه ی ابوالفضل خان اتاقی بزرگتر و دلباز تر از اتاقی که در خانه ی ابوالفتح خان به صورت مشترک با بدری داشتم به من داده شد. و من که بسیار کنجکاو بودم ، با گشتن و سر زدن به جاهای مختلف این خانه ی بزرگ خودم را سرگرم میکردم، زیرا پوران دخت هنوز با ابوالفضل خان در اندرونی به سر میبرد و شاید این برای پوران دخت خیلی خوب بود چون در این مدت بیشتر با اخلاق و خصوصیات ابوالفضل خان آشنا میشد در این خانه ی بزرگ افراد زیادی زندگی میکردند از جمله قمر سلطان که ننه ی اخمو وبد خلق ابوالفضل خان که بسیار یک دنده و زمخت بود و عروس اعتماد د والدوله ی بزرگ به حساب میآمد . با اینکه قمرسلطان به نظر بسیار زمخت و بد خلق به نظر میرسید ولی مشخص بود که پوران دخت را پسندیده است و با او سر کج خلقی ندارد زیرا وقتی با پوران دخت صحبت میکرد کمی نرمتر میشد شاید فکر میکرد که پوران دخت قرار است به او نوه ی کوچکی بدهد و به همین دلیل با پوران نرم تر از دیخگران ،رفتار میکرد اما در کل رفتار این زن هیچ ثباتی نداشت و بر اساس خواسته هایش از دیگران متغیر بود . از دیگرکسانی که در این خانه به سر میبرد عمه ملوک بود او خواهر آمیرزا حسن خان اعتماد الدوله بود و پیرزنی بسیارخوش خلق و مهربانی بود ، او در حال حاضر تنها شخصی بود که به خاطر حضور پر مهرش در این خانه احساس دلگرمی میکردم . یکی از کنیز های اینجا که اسمش خیر النساء بود در باره ی عمه ملوک چیزهایی به من گفته بود که با یاد آوری آنها ، به عمه ملوک فکر کردم و این که بیچاره عمه ملوک با این قلب مهربان چه رنج ها و چه سختی هایی که نکشیده است ، ولی با همه ی سختی هایی که در زندگی اش کشیده بر خلاف قمرسلطان شخصیتی مهربان و دلسوز دارد و این موهبت بسیار بزرگی است . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
برای شما ماهی بسیار پربرکت و سرشار از رحمت آرزومندم. طاعات و عبادات شما قبول درگاه حق باشد. ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 کنار حوض نشستم و به حوض کاشی کاری شده ی فیروزه ای رنگ ، و ماهی های قرمزی که در آب بازی میکردند چشم دوختم و به دیگر اعضای مهم در این خانه فکر کردم از خود آمیرزا حسن خان اعتماد و الدوله که با زنانش در این خانه زندگی میکرد گرفته تا نوه های او ، از جمله اسماعیل یکی از نوه هایش که شنیده بودم برای او عزیز ترین است . آمیرزا حسن خان سه زن عقدی داشت که به غیر از ننه مونس دو زن عقدی دیگر نیز داشت که یکی از آنها زنی میانه سال بود ولی از دو زن دیگر جوان تر بود و پری رخ نام داشت ننه مونس مادر صفر میرزا بود و صفر میرزا ، پدر ابوالفضل خان به حساب می آمد و پدر شوهر پوران دخت بود . او از دار دنیا یک دختر و یک پسر داشت که دخترش عمه ملوک و پسرش صفر خان اعتماد الدوله بودند، البته ناگفته نماند که آمیرزا حسن خان اعتماد الدوله از هر کدام از زنهای عقدی دیگرش هفت ،هشت تا بچه ی دیگر نیز پس انداخته بود که بعضی از آنها در این خانه زندگی میکردند. ننه مونس زنی چروکیده و مهربان بود به احتمال زیاد عمه ملوک این مهربانیش را از مادرش به ارث برده بود . از بین فرزندان ننه مونس ،عمه ملوک بچه ای نداشت ولی اقا صفر پنج دختر و دو پسر داشت که دو تا از پسرهای او از قمر سلطان بودند و شاید به همین دلیل بود که قمر سلطان خیلی به خود میبالید هر چه که بود او تنها عروس خانواده ی اعتماد الدوله بود که دو پسر زاییده است . پسر بزرگ قمرسلطان ، ابوالفضل خان بود و پسر دوم او آقا اسماعیل نام داشت من هنوز پسر دوم قمرسلطان را ندیده بودم ولی تا آنجایی که فهمیده بودم او سال ها بود که راهش را از خوانواده جدا کرده بود و در خانه ای که برای خودش خریده بود به تنهایی زندگی میکرد . با صدای شخصی که اسمم را صدا میکرد چشم از ماهی ها و حوض کاشی کاری برداشتم و عمه ملوک را دیدم که در حالی که چارقدش را دور کمر بسته بود با دو تکه لباس و یک لگن مسی به من نزدیک میشد . از روی سنگهای حوض بر خاستم و به سمت عمه ملوک رفتم و تشت را از او گرفتم و گفتم: عمه ملوک چرا به من نگفتید که به شما کمک کنم عمه ملوک با همان لبخند مهربانش که همیشه روی لبهای چروکیده اش نقش میبست گفت :ننه من خودم میخواستم که رخت شویی کنم,فیروزه کنیزم میخواست رخت ها را بشورد ولی من از بیکاری عاجز شده ام و امید دارم که با انجام کارهای کوچکی از این قبیل سرگرم شوم ،سپس نگاهی مهربان کرد و لبخندی دلنشین بر روی لبش نقش بست و با همان حالت ادامه داد ننه ، زوده که صتو این چیزا رو بفهمی ،از قدیم گفتن :سلمونیا که بیکار میشن سر همدیگه رو میتراشن سپس مکثی کرد و آهی کشید و گفت : ما هم از بیکاری سرمون رو به بیگاری گرم میکنیم . تشت را کنار حوض در پاشویه گذاشتم و کنار آن نشستم نگاهی به عمه ملوک که با تعجب کارهای من را زیرنظر داشت کردم و از جا بلند شدم و در حالی که لباس ها را از او میگرفتم او را به سمت لبه ی حوض هدایت کردم و گفتم :عمه ملوک من لباس های شما رو میشورم و شما هم واسم از جوونی و خاطراتت تعریف کن . عمه ملوک لبخند تلخی زد و لب حوض نشست وگفت : آی ننه ، اگر بپوشی رختی ،بشینی به تختی ،تازه میبیننت به چشم اونوقتی شروع به چنگ زدن به رخت های عمه ملوک کردم ولی تمام حواسم به حرفهای عمه ملوک بود _هی که چه روزگارانی بود ننه وقتی با جعفرخان که غلام میرزا معین الدین پسر ناصرالدین شاه بود ازدواج کردم و به قصر رفتم زندگی برایم گلستان شده بود . از طرفی هم میرزا معین الدوله برای جعفر چیزی کم نمیذاشت ،اشرفی بود که پشت اشرفی تو ی جیب های جعفر میرفت و کیسه ی جعفر ،هر روز پر تر و پرتر میشد . دو سالی گذشت و من بچه ام نشد تا اینکه جعفر شروع به اذیت کردن و آزار دادن من کرد و برای هر چیز کوچک و بزرگی بهانه گرفت و بد اخلاقی کرد . با تعجب به عمه ملوک نگاه کردم و مشتاق برای شنیدن ادامه ی زندگی عمه ملوک گفتم :بعدش چی شد عمه ملوک عمه ملوک نگاهش را به ماهی های قرمز داخل حوض دوخت و با لبخند همیشگی گفت : باشه ننه عجله نکن ، زندگی صد سال اولش سخته .. _هی وای که چه روزایی رو گذروندم همه ی خوشحالی ام از بودن در قصر و زندگی مجلل پر پر زده بود و رفته بود . جعفر کم کم دست بزن پیدا کرده بود ، اول میزد ولی بعدش پشیمون میشد نه اینطور ! اره ننه زندگیم جهنم شده بود یک روز جعفر چنان با آفتابه ی مسی بر سرم کوبید که خون از سر و صورتم روان شد فردای اون روز دوباره ابراز پشیمانی کرد من هم که از آن شرایط خسته شده بودم به او گفتم :جعفر نه سرم را بشکن و نه گردو توی جیبم کن . عمه ملوگ که گویی در بین خاطرات آن دوران غرق شده بود همراه با آه بلندی که از نهادش بر شامد گفت : امان از مال دنیا ! تا پارسال تاپاله رو عوض نون تافتون میگرفت واه و تفو عوض شاهی سفید !(کنایه از آ
دم تازه به دوران رسیده ) (_هی ننه ، جونم برات بگه که جعفر به چند روز نکشیده زن عقد کرد واز بخت بد ما ضعیفه هنوز از راه نرسیده شد سوگولی جعفر خان ،تازه اوضاع وقتی بدتر شد که سوگولی جعفر آبستن شد که دیگه ملوک به خدمتکار حلقه به گوش جعفر و سوگولی آبستنش تبدیل شده بود . عنه ملوک که گویی با یاد آوری آن روزها خاطرش مکدر شده بود با آه و حسرت اوامه داد : آخرش هم همون ورپریده کاری کرد که جعفر عذر منو خواست و طلاق من رو کف دستم گذاشت و از قصر بیرون کرد . عمه ملوک آه بلندی کشید و گفت :در زیر این گنبد آبنوس یک جا عروسی و یک جا عذاست ننه ،سرنوشت ما هم اینطوری رقم خورده بود در حالی که رخت های عمه ملوک را میفشردم پرسیدم :خوب چرا دوباره شوهر نکردید ؟ عمه ملوک لبخند مهربون همیشگی را تحویلم داد وگفت :خواستگار که داشتم ، اما از نازا بودنم بیم داشتم ،چهار سال آزگار زن جعفر بودم و نتونستم یه بچه ی کاکل زری تو دومنش بزارم . عمه ملوک آه بلندی کشید و گفت :میتونستم زن صیغه ای آدم های مهم دربار بشم ولی نه گیس عاریه ای واسه آدم گیس میشه و نه شوهر صیغه ای واسه ادم شوهر میشه عمه ملوک در حالی که هنوز در خاطرات گدشته غرق بود لگن مسی را که رخت های شسته شده در آن قرار داشت از من گرفت و در حالی که آه میکشید از من دور شد. عمه ملوک زن مهربانی بود شاید اگر ازدواج کرده بود، بچه دار میشد و مجبور نبود به خانه ی پدری اش بازگردد. به سمت باغ و درخت های بلند و سر به فلک کشیده ی آن قدم برداشتم و به رویدادهای اخیر و خاطرات عمه ملوک فکر کردم شنیده بودم که میرزا حسن خان اعتمادوالدوله به باغبانی عللاقه مند است و گاهی به گلهاو ودرخت های باغ رسیدگی میکند . از دور درخت های سربه فلک کشیده ی کاج را میدیدم درخت های میوه ی انجیر و توت و خرمالو و زرد آلو و همین طور پیچک های امین الدوله که عطر آن انسان را مدهوش میکرد به چشم میخورد مشخص بود که این باغ بابان دلسوزی دارد که این چنین زیبا و سرسبز است آقا میرزا حسن خان مرد سالمندی بود ولی ماشالله خیلی سر حال به نظر می رسید وبرای تفنن و سرگرمی به مراقبت از باغ میپرد اخت ،او را در جشن عروسی پوران دخت دیده بودم مردی پیر با سبیل های بسیار بلند و قیافه ای که بسیار اقتدار در آن دیده میشد و با اینکه مرد سن داری بود خیلی مرتب و خوش پوش بود و البته همه ی اینها به خاطر وجود ننه مونس بود که هنوز با وجود داشتن دو هوو ، باز هم برای میرزا حسن خان دلسوزی میکرد و به امورات میرزا رسیدگی داشت . آقا میرزا صفر خان که پسر آمیرزا حسن بود با پدر خود یک دنیا توفیر داشت. او برخلاف پدرش که مردی مستبد و جد ی بود، به نظر انسانی شوخ طبع و مهربان بود که بسیار صلح طلب به نظر میرسید . همچنین دیگر نقطه ی مخالف آقا میرزا صفر خان همسر او قمر سلطان بود که همه ی اهل خانه از نیش زخم زبان هایش به دنبال سوراخی برای مخفی شدن میگشتند و به احتمال زیاد عنان زندگی این زوج در دست قمر سلطان بود و او با اقتداری که داشت امور را در دست گرفته بود . خدا میداند که سرنوشت پوران دخت با وجود این زن به کجا ختم میشد !با این فکر به خود لرزیدم و با صدای بلند گفتم :الهی آخر و عاقبت همه ی ما را ختم به خیر کن ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💠بسم الله الرحمن الرحیم💠 🍃اللهمّ قَرّبْنی فیهِ الى مَرْضاتِکَ و جَنّبْنی فیهِ مِن سَخَطِکَ و نَقماتِکَ و وفّقْنی فیهِ لقراءةِ آیاتِکَ برحْمَتِکَ یا أرْحَمَ الرّاحِمین.🍃 ✨پروردگارا! در این روز پربرکت مرا به رضایت و خوشنودی خویش نزدیک کن و از خشم و عذاب خود برهان. به من لیاقتی عطا کن تا خاضعانه تسلیم تو شوم و تو را از هرچه به اندیشه‌ام درآید بزرگ‌تر دانم. خدایا! در این ماه توفیق تلاوت قرآن را بر من ارزانی دار تا چشمم به درخشش آیاتت منور شده، قلبم با هدایت کتابت تسکین یابد. به حق رحمتت. ای رحم‌کننده‌ترین رحم‌کنندگان! آمین!🌷 ┄┅┅❅♥️❅┅┅┄
AUD-20210410-WA0016.mp3
3.97M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 2⃣جزء دوم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت25 کنار حوض نشستم و به حوض کاشی کا
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 چارقدم را که در حین شستن رخت های عمه ملوک دور کمر بسته بودم روی سرم انداختم ، در حالی که در باغ قدم میزدم، صدای آوازی عامیانه را شنیدم که با صدای کودکی خوانده میشد امشب حنا میبندیم به دست و پا میبندیم اگر حنا نباشه طوق طلا میبندیم خرامان ، خرامان به سمت صدا رفتم ودختری شش یا هفت ساله را دیدم که زیر درخت زردآلو نشسته بود وبا چوبی که در دست داشت روی خاک ها، خطوط بی مفهومی میکشید و شعر میخواند با صدای بلندی از او پرسیدم :آهای دختر تو نقاشی کشیدن را دوست داری؟ دخترک که از آواز خواندن دست کشیده بود و حالا با چشمانی متعجب به من نگاه میکرد گفت :سلام ،فکر کنم شما را توی عروسی دیدم !!! خندیدم و گفتم :البته که دیدی ،چون من کنیز پوران دخت خاتون هستم ،اما تو اسمت چیست ؟ دخترک در حالی که دوباره بیخیال شروع به خط کشیدن روی خاکها کرده بود گفت :همین بس قدمی به او نزدیک شدم و پرسیدم :تو در این خانه زندگی میکنی؟ مادرت کجاست ؟ دخترک با سر به سوالم مبنی بر زندگی کردنش در این خانه ، جواب مثبت داد و بعد بدون اینکه نامی از مادرش ببرد با تمام توان دوید و از باغ خارج شد . بعد از کمی گشتن در باغ و اطراف خانه ی اعتمادالدوله ،به اندرونی کوچک اما دوست داشتنی خودم پناه بردم . قرار بود فردا ابوالفضل خان و پوران دخت از حجله خارج شوند و من از همین حالا برای دیدن پوران دخت و حرف زدن با او لحظه شماری میکردم . دلم میخواست همه ی اطلاعاتی را که در این سه روز از اعضای خانواده ی اعتما د الدوله به دست آورده ام ،به پوران بدهم و او نیز از ابوالفضل خان برای من بگوید .. *** فصل هشتم آغاز فصل جدید زندگی بلاخره روز موعود فرا رسید و پوران دخت و ابو الفضل خان از حجله خارج شدند ننه مونس و عمه ملوک هلهله میکردند و نقل و سکه بر سر عروس و داماد میریختند پس از حمام بردن عروس و داماد بلأخره همه چیز آرام شد و من توانستم با پوران دخت تنها شوم اندرونی پوران بسیار بزرگ و زیبا بود و بالای تاقچه های آن، آینه کاری و کچ کاریهای زیبایی بود وسایل و اسباب نو و جدیدی که در اندرونی پوران ، با سلیقه ی بسیار چیده شده بود و نور هفت رنگ منعکس شده روی سقف، زیبایی زیادی به اندرونی و اسباب و وسایل آن بخشیده بود . اسباب سماور و صندوقچه ی زیبا و مخده های مخملی و.....از جمله وسایلی بودند که به اندرونی پوران دخت ،زینت و جلوه ی خاصی داده بودند . زمانی که مشغول خار کردن گیس های بلند و پر پشت پوران دخت بودم ، با هم درباره ی موضوعات زیادی صحبت کردیم و از مصاحبت و گفت و گو ی با هم لذت بردیم . من که مدت زمان زیادی را مشغول باز گویی قصه ی عمه ملوک و زخم های عمیق قلبش و همچنین وقایع این سه روز گذشته شده بودم و پوران نیز درباره ی ابوالفضل خان با هیجان تعریف میکرد و از مهربانی و خوش خلقی او سخن میگفت اما با توجه به نتیجه گیری های پوران از خلق و خوی شوهرش ، به نظر میرسید که ابوالفضل خان بدون اجازه ی ننه قمر سلطان و آقا صفدر میرزا آب نیز نمیخورد . با شنیدن این حرف که پوران آن را با خوشحالی بیان میکرد به فکر فرو رفتم و به این نتیجه رسیدم که خوشبختی و بدبختی پوران دخت به دست ابوالفضل خان نیست بلکه به دست قمر سلطان آن زن خودخواه و مقرور است. از وقتی که قرار عروسی پوران دخت گذاشته شده بود قمر سلطان به پوران وعده داده بود که وقتی پا به خانه ی شوهرش میگذارد به او کنیزی اختصاص داده میشود و پوران که من را در کنار خودش میخواست ازقمر سلطان تشکر کرده بود و به او گفته بود که کنیز من به همراهم به این خانه خواهد آمد و قمر سلطان خیلی از این موضوع استقبال نکرده بود و به پوران گفته بود که در هر صورت از طرف خانواده ی شوهرش به او کنیزی اختصاص داده میشود و امروز به دستور قمرسلطان قرار بود که آن کنیز برای اولین بار ، به خدمت پوران دخت برسد . پوران که لباسهای تنش بسیار زیبا و فاخر تر از قبل شده بود، در اتاقش روی تشکچه ی مخمل نشست و در حالی که هیکل تپلویش را روی مخده مخمل قرمز رنگ رها کرده بود پرسید: چطور به نظرم میرسم؟ خندیدم و گفتم :دقیقا مثل مادرت به نظر میرسی ،مثل روزی که من برای اولین بار به خانه ی پدرت پا گذاشتم. پوران لبخند مهربانی زد و گفت :امیدوارم این لقمه ای که قمرسلطان برای من گرفته به خوشمزگی تو باشه خندیدم و گفتم :از کجا معلوم شاید از من خوشمزه تر بود اصلا از کجا معلوم شاید نو که اومد به بازار کهنه بشه دل آزار خودم هم نمیدانستم به چه دلیل، ولی از آمدن یک کنیز دیگر برای پوران خوشحال نبودم و با خودم میگفتم که شاید این یک حسادت بچه گانه است اما در اعماق قلبم از بابت این موضوع نا راضی و حتی غمگین بودم . صدای خنده ی پوران که گویی از حس و حال من باخبر شده بود بلن
د شد که میگفت :از حالا داری بهش حسودی میکنی ! نترس اختر ، تو برای من خیلی با ارزشی از حرفی که پوران زد متوجه شدم که او هم پی به حساسیت و حسادت من برده است برای همین سعی کردم بیشتر بر خودم مسلط باشم لبخند زدم و گفتم حسودی چیه پوران فقط نگرانم که نکنه با اومدن یه آدم جدید من را فراموش کنی پوران دخت با قاطعیتی که در صدایش مشخص بود گفت :اگه فکر میکنی خوبی ها و محبت های تو رو فراموش میکنم پس خیلی خنگی اختر حالا برو ببین این دختره چرا هنوز نیومده ؟ با حرفی که از پوراندخت شنیده بودم ته دلم خوشحال شدم و بعد از پوشیدن چاقچوق به سمت در حیاط رفتم از دور دو زن را دیدم که به سمت من می آمدند و یکی از آنها با دیدن من قدم تند کرد و نفر دوم نیز به ت.ابعیت از او سریع تر قدم برمیداشت . یکی از این دو زن کنیز قمر سلطان بود ، او زنی مسن بسیار زیرک و مرموز بود و زنی که همراهش بود به نظر چاق میرسید و هنگام راه رفتن فس ، فس میکرد و به احتمال زیاد او قرار بود که کنیز پوران دخت شود وقتی که او را نزد پوران بردم و روبند از صورتش برداشت چهره اش را با دقت برانداز کردم زنی با پوست گندمگون و گونه های چاق وچشمانی متوسط و بینی که تیزی آن به پایین متمایل بود و دهانی تقریبا گشاد و لبهای کلفت که میتوان گفت روی هم رفته چهره ای معمولی داشت به نظر کم سن و سال نمیرسید و دست کم سی تا سی و پنج سال سن داشت از اینکه خانه ی اعتماد الدوله ها به قدری بزرگ بود که مجبور نبودم با این زن هم اتاق شوم بسیار خوشحال بودم ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 کانال رادیو میقات منبع داستان های صوتی و زیبا آنونس تبلیغاتی { روز آخر } ♦️ خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه... ♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهار شنبه https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043