•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان کوتاه #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
متن روایی_ تلخیصی از کتاب "ازمدینه تا مدینه" نوشته ی محمدجواد لنگرودی (واعظ)
کارتلخیص:خانم سیدی
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمتاول
موهایم را که از زیر کلاه کاسکت بهم ریخته بود مرتب کردم، کلید انداختم و وارد خانه شدم.
مثل همیشه مادر با دست اشاره کرد:
_فرهاد بدو دستاتو بشور
_بذار برسم.سلام... یعنی شما نمیگفتی نمی شستم؟
عادت همیشگیش بود. نمی توانست بدون امر ونهی و تذکر و بکن و نکن زندگی کند.
نفس عمیقی کشیدم. من چرا خون خودم را کثیف کنم؟ عادت کرده ام مثل تمام روزهای دیگر.
و این نیز بگذرد ...
بعد از شستن دست و عوض کردن لباسم با تی شرت سبز و شلوارک سفید صندلی را میکشم و پشت میز مینشینم.
کتاب را از توی کیفم بیرون می آورم. دست به جلد پارچه گرفته اش میکشم.
اولین صفحه اش را ورق میزنم.
"جانِ دوباره ای به من دادی حسین! من بدون شما هیچم. از امروز عاشقت شدم. و عهد میکنم این کتاب را دست به دست بچرخانم تا همگان بدانند تو فقط برای شیعه ها نیستی. برای همه هستی! حتی منِ ارمنی.
این کتاب را مدیون دوست عزیزم فاطمه هستم.
هرکس این کتاب را خواند و چشم هایش اشکی شد برای همه ی بیمارها دعا کند.
در کلیسای سرکیس برای همه دعا میکنم.
"نارینه"
به اسمش نگاه میکنم. نارینه به چه معنا بود؟ گوشیم را برمیدارم و نامش را در گوگل سرچ میکنم.
نارینه نام دخترانه ی ارمنی به معنای ظریف.
از معنای اسمش میگذرم. صفحات کتاب را ورق میزنم و شروع میکنم به خواندن:
"امام حسین علیه السلام روز سه شنبه هشتم ذی الحجه (روزترویه)سال60هجری از مکه به طرف کوفه حرکت کردند. درحالی که جناب مسلم نائب بزرگوارشان یک روز بعد یعنی روز چهارشنبه درکوفه شهید شدند.
قبل ازحرکت محمدبن حنفیه خدمت حضرت رسید و گفت:
" ای برادر! اهل کوفه همان مردمی هستند که مکرشان نسبت به پدربزرگوار و برادر عالی مقدارتان مشخص گردید. میترسم نسبت به شما هم چنین کنند اگر در مکه بمانید عزیزترین افراد خواهی بود.
حضرت فرمود:" میترسم یزید با ریختن خونم درحرم، حرمت خانه خدا را در هم شکند ونیز فرمود : درخواب، رسول خدا نزدم آمد و فرمود ای حسین به جانب عراق برو زیرا خدا میخواهد تورا کشته ببیند!"
برای لحظه ای خون به مغزم نرسید. مگر میشد کسی این گونه به قتلگاه خود برود؟ خدا می خواهد تو را کشته ببیند. یعنی چه؟
طوری به هم ریختم که کتاب را بستم و دست به سرگرفتم.
مگر میشد؟ مگر میشد کسی با پای خود به قتلگاه برود؟ اگر این خودکشی نیست پس اسمش چیست؟
چنان ذهنم مشوش شده بود که نمی توانستم روی چیز دیگری تمرکز کنم.
ترجیح دادم بخوابم. بخوابم و به هیج چیز فکر نکنم.
#ادامه_دارد...
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ڪوچہ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژهی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام متن روایی_ ت
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان کوتاه _ #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
متن روایی_ تلخیصی از کتاب "ازمدینه تا مدینه" نوشته ی محمدجواد لنگرودی (واعظ)
کارتلخیص:خانم سیدی
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_دوم
با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم.
بازهم سر درد. بدنم خیس عرق شده بود. مثل شب های دیگر.
نگاهی به گوشی انداختم، فؤاد بود.
پتو را کنار کشیدم. دنبال لیوان آب بودم. مامان مثل همیشه پارچ آب و قرص ها را کنار میزم گذاشته بود.
فکر کردم اگرنخورم چه می شود؟ چه بهتر؟ زودتر کارم تمام میشود.
راحت میشوم از شر تمام دردهای عالم .
رویم را برگرداندم. کاش میشد همه شان را باهم فرو میدادم تا زودتر تمام شود کابوس تلخ زندگی پوچم.
برای چندین بار فؤاد زنگ زد. به سختی جوابش را دادم
_چیه؟ چته هی پشت سر هم زنگ میزنی. ول کن نیستی ها
_سلام فرهاد. مزاحمت شدم؟ اه خواب بودی؟ ببخشید شرمنده داداش.
_بگو چی کارم داری؟
_اوه اوه از اون حالت هاست که جرات نمیکنم حرف بزنم. هیچی هدف اذیت کردنت بود و بس.
از جایم نیم خیز شدم
_یعنی اگر برای مزاحمت زنگ زدی که میام پوستتو میکنم.
فؤاد از آن طرف خط صدایش را بلند کرد و گفت: نه بخدا ...شوخی کردم داداش. ببین ما امشب با بچه ها دورهم جمع شدیم گفتم به تو هم بگم بیای.
با بیحالی گفتم: حوصله ندارم. حالم خوب نیست.
با لحن کش داری گفت: ببین تو بیا من حالتو میسازم.
پوزخند زدم و گفتم: لابد با اون دوستای عتیقه ات.
حق به جانب صدایش را بالا برد و گفت: هی! گفته باشم پشت سر دوستای من حرف نزن ها.
خندید و گفت: فرهاد یه عتیقه ی دیگه به جمع مون اضافه شده فقط باید بیای ببینیش.
سرم را به تأسف تکان دادم.
_حالا کجا هستید؟
_تو کاریت نباشه من میام دنبالت. فقط لطفا میخوای ترک موتور بشینی یه لباس بیشتر تنت کن. آ قربونت بشم.
سرم را روی زانوهایم گذاشتم: مثلا تابستونه ها
_نه تو رو خدا من حوصله ی تلفن های مادرت رو ندارم. بنده خدا حق داره نگرانت میشه. اگرچه بادمجون بم آفت نداره
تا اسم مادر آمد گفتم: باشه باشه
_بعد مغرب طرفای ساعت ۹ آماده باش. میام دنبالت.
نگاهم به داروهایم بود. یکی از قرص ها را به دهان گذاشتم و رویش آب. نمیدانم چرا آن ها میخورم؟
دارم ادامه میدهم به امید چه؟ به امید بهبودی؟
هه ! چه خیال باطلی.
نگاهم به کتاب روی میز بود. نمی دانم آن کتاب چه داشت که مرا به سمت خودش جذب میکرد.
شاید هم عکسی که میان آن کتاب به من چشمک میزد و باورهایم را به بازی گرفته بود.
دوباره به عکس نگاه میکنم. دختری با پرچم یاحسین کنار بستر جوانی که دو انگشتش را به نشانه پیروزی بالا آورده.
حجاب دختر برایم عجیب است. او باید نارنینه باشد.
تا اینجا فهمیده بودم نارینه مسیحی است اما در این عکس حجابش به مسیحی ها نمیخورد. شاید هم یک مسیحی معتقد بود. قطعا کاتولیک !
جوان که سیم های زیادی بالای سرش وصل بودند با سرمیدر دست و پیشانی باندپیچی شده به عکس لبخند میزد.
پشت عکس را نگاه کردم.
"معجزه وجود دارد. من مسیح را در حسین دیدم. حسین علیه السلام، برادر عزیزم سروژ را به ما برگرداند. در شب عاشورا "
معجزه ؟
پوفی کشیدم و زیر لب گفتم: ما که چیزی ندیدیم.
کتاب را بستم اما نمی دانم چرا سرنوشت این قافله برایم جالب آمد. من که شیعه زاده بودم چرا از این ماجرای هرساله خبر نداشتم. سوال های زیادی در ذهنم میچرخید.
به یک باره آن را گشودم.
برگشتم به ابتدا، به اولِ ماجرای حسین!
#ادامه_دارد...
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
#نارینه
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
"امام حسین به خاطر یک مشکل سیاسی(امر به معروف و نهی از منکر و درحقیقت سروسامان دادن به امت جدشان) شب یکشنبه 28رجب60هجری باتمام خانواده ازمدینه به طرف مکه حرکت کردندوشب جمعه سوم شعبان واردمکه شدند.
درهمین روزها اهل کوفه به خاطرمرگ معاویه خوشحال بوده وبه خاطرنداشتن علاقه بابیعت بافرزندش یزید درخانه سلیمان بن صردخزاعی جمع بودند.
آنها (سلیمان بن صرد،مسبب بن نجبه،رفاعه بن شداد وحبیب بن مظاهر واهل مسلمین کوفه)به امام نامه نوشتند: "مارهبری نداریم چه خوب است که بسوی ماتشریف بیاورید".
نامه توسط عبدالله بن مسمع همدانی عبدالله وال یتیمی دهمین روز رمضان خدمت امام آورده شد.
پس از دو روز دیگرنیز، قیس بن مسهرصیداوی وعبدالرحمن بن عبدالله و عبدا... سلولی رابا 150 نامه دیگرخدمت امام فرستادندکه :
"بیاکه مردم کوفه چشم براه تواند وبه غیر تونظری ندارند، بشتاب ...بشتاب ....بشتاب ...."
تمام فرستادگان اهل کوفه نزد امام جمع شدند و نامه ها را خواندند.
حضرت ازآن ها حال مردم راپرسید و سپس برخاست و دورکعت نمازبین رکن ومقام خواندو ازخداوندمتعال خیرطلبید. سپس مسلم بن عقیل(برادروپسرعم خود) راخواست وجوابهای آنهارانوشت.
به روایتی دریک روز600 نامه وبه روایت دیگر به طورمتفرق 1200 ازطرف کوفیان خدمت امام رسیده بود...!!!!
جواب هارا به مسلم دادند که به کوفه ببرد، اگر مردم کوفه را یک دل ویک زبان دید به امام خبردهند که ایشان هم بروند.
مسلم بن عقیل وقیس بن مسهرصیداوی وعماربن عبدا... ارحبی رهسپار کوفه شدند...
*****
اهل کوفه ازنائب امام استقبال گرمی کردند وحدود 18000 نفر با وی بیعت کردند و ایشان هم مشتاقانه به امام پیام فرستادند که به کوفه بیایند.
آخرسر حدود بیعت کنندگان به40هزارتن رسید....!!!"
چهل هزار تن؟ مگر میشد؟ یعنی چه؟ چیزی که من شنیده بودم این نبود که ... مگر در عاشورا ۷۲ تن بیشتر نبودند؟
با کنجکاوی ادامه ی ماجرا را می خوانم؟
" رفت و آمدهای مردم کوفه نزد مسلم موجب شد، "نعمان بن بشیر" فرماندار کوفه مردم را به خونریزی و به تاراج رفتن اموالشان بترساند
تا اینکه این جریان به گوش یزید رسید.
یزید با مشورت جمعی از درباریان خود عبیدا... بن زیاد را به عنوان فرماندار کوفه و بصره فرستاد.
ابن زیاد نیز با 500 نفر از اهل بصره به کوفه رفت.
مسلم باشنيدن ورود ابن زیاد به کوفه بطور پنهانی و پراکنده بامردم بیعت میکرد.
ابن زیاد غلام خود که "معقل" نام داشت، مامور پیداکردن مسلم کرد. معقل به مسجد آمد.
مسلم بن عوسجه را دید که مشغول نماز است پس از اتمام نمازش به اوگفت: ای بنده خدا من اهل شام هستم خدا را شکرکه بر سایه دوستی با اهل بیت پیامبر سه هزار درهم دارم و میخواهم آن را نزد شخصی که به کوفه آمده ببرم.
این سه هزار درهم را شما بگیرید و اگر مصلحت میدانی پیش از رفتن به حضور آن آقا شما از من بیعت بگیر.
مسلم بن عوسجه گفت: ازدیدن شما خوشحالم که میخواهی به مطلوب خود برسی دوست ندارم مردم از این کار آگاه شوند. من از شما بیعت میگیرم و عهد گرفت که مکتوم بماند و پس از چند روز وی را نزد مسلم ببرد..
بهرحال مسلم بن عقیل بر ابن زیاد قیام کرد و با
شیعیان به سوی دارالاماره رفتند و قصر را تصرف کردند. ابن زیاد از ترس درِقصر را بروی خود بست. کار او به جایی رسید که بیش از 30 نفر برایش نمانده بود.
اوچاره ای جز این ندید که، ازچندنفر خواست تا مردم را بترسانند.
آن ها هم چنان ترساندند که مردم پراکنده شدند وحضرت مسلم با 30 نفرماند و
کم کم آنه اهم رفتندو ایشان تنها ماند...
آن همه آدم پس کجا رفتند؟ مگر میشد؟ مگر چگونه مردم را ترسانده بودند؟ سوال های زیادی توی ذهنم میچرخید.
سرگردان درکوچه های کوفه راه افتاد. آن قدر رفت تابه درخانه زنی بنام "طوعه" رسید.
طوعه پس از شناختن مسلم بن عقیل ایشان را به داخل خانه برد و پذیرائی کرد.
ولی فرداصبح جریان توسط بلال پسرطوعه فاش شد..
به دستور ابن زیاد محمدبن اشعث 300نفر
بسوی خانه طوعه رفتند.
مسلم زره برتن کرد و از طوعه تشکر کرد و گفت: درخواب عم خود حضرت علی علیه السلام را دیدم که فرمود فردا نزد مایی!
در این هنگام لشگر به در خانه طوعه رسیدند و مسلم برای اینکه مبادا آنهاخانه را بسوزانند، شروع به قتال با آنان کردو 42 نفر از آنان را کشت.
👇👇👇👇
#نارینه
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
مردم(همان مردمی که برای امام نامه نوشته بودندوبامسلم بیعت کرده بودند اکنون همان مردم..) وقتی چنین شجاعتی از ایشان دیدند برفراز بامها آمده به آن حضرت سنگ میزدند.
و بعضی هم دسته های نی را آتش زده روی نائب امام میریختند..."
مگر میشد؟ همان آدم ها ... خدای من. باورش برایم سخت بود. چطور میشد؟ به خواندن ادامه دادم.
" مسلم مثل شیر میجنگید درکتاب ناسخ التواریخ آمده او 180 نفر را کشت. ابن زیاد500 تن دیگر را فرستاد که باز گروه زیادی بدست توانای جناب مسلم کشته شدند و عده ای هم فرار کردند وقتی باز هم اشعث از ابن زیاد استمداد کردند او به خشم آمد و گفت:
یک نفر،یک تنه جماعتی ازشما را به خاک وخون آغشته کرده است؟!
محمدبن اشعث پاسخ داد : گمان میکنی مرا به جنگ بقالی ازبقال های کوفه یا زارعی از زارعین فرستاده ای؟ مگرنمیدانی مرا به جنگ شیری فرستاده ای که شمشیرش برنده است؟
بار دیگر 500تن فرستاد و دستور داد که چاره ای جز این نیست به مسلم امان بده،.
آن ها به حضرت حمله کردند جناب مسلم این بار نیز باحمله خود آنها را فراری داد.
اشعث فریاد زد: ای مسلم امیر تورا امان داد.
حضرت فرمود: ازشما نزدمن امان نیست..
بعضی ها نوشته اند : درچنین حالتی هم که ازفراز بامها برسرش سنگ وآتش میریختند، خود را به کناری کشید و فرمود:
_چراسنگم میزنید؟من نه کافرم درحالی که من از خانواده پیامبران و نیکانم، آیاحق رسول خدا را در مورد فرزندانش رعایت نمیکنید؟؟
درهمین اثنا مردی گودالی کند و روی آن راپوشاند و برمسلم حمله کردند. مسلم در پی حمله به او ناگهان به گودال افتاد که در این زمان به دورگودال حلقه زده و با نیش نیزه ها به آزار و اذیت وی پرداختند.
محمدبن اشعث، شمشیری برچهره اش فرودآورد که برخی از دندانهای حضرت ریخت. سپس اورا به اسارت بردند.
وقتی به قصر رسیدند آن حضرت آب خواست پس از مدتی که برایش آب آوردند، حضرت وقتی خواست از آب بیاشامد جام ازخون دهانش خونین شد.
دفعه دوم آب خواست همچنان شد و دفعه سوم دندانش درقدح افتاد و گفت :
"خداراشکر اگر از این آب نصیبی داشتم، مینوشیدم.
آنگاه نشست وتکیه به دیوار داد و گریه کرد. شخصی بنام عبیدا...بن عباس گفت: کاری که توکی نتیجه اش همین است.
حضرت فرمود: سوگند به خدا برخویشتن گریه نمیکنم. برای جماعتی گریه میکنم که به اینجامی آیند. من برحسین و فرزندان حسین علیه السلام گریه میکنم...
آنگاه ابن زیاد به "بکر بن حمران احمری" دستورداد که مسلم رابکشد.
اوجناب مسلم را برفراز قصر برد حضرت در بین راه تسبیح تهلیل میگفت و استغفارمیکرد.
برفراز بام که رسیدند :
فرمود مرا واگذارید تادو رکعت نماز بخوانم .
پس از نماز قدری اشک ریخت و دربی وفائی کوفی ها اشعاری خواند وخطاب به خدا گفت:
خدایاحکم کن درمیان ما وجماعتی که ما را فریب دادند وبه ما دروغ گفتند و خوارمان کردند و کشتند..
"بکربن حمران" شمشیر کشید و حضرت رابه شهادت رساند..."
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
سرم را روی میز گذاشتم. پس ماجرای آمدن حسین به کربلا از این قرار بود. من فکر میکردم حسین خودش خواسته که بیاید بدون توجه به مقبولیت مردم .
یعنی حسین با نامردی و فریب و مکر دشمنانش وارد کربلا شد؟ این که نهایت نامردی است.
ساعت را نگاه کردم. کم کم داشت دیر میشد. کتاب را بستم و از اتاق بیرون رفتم.
#ادامه_دارد ...
#به قلم: #زهراصادقی_هیام
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
ادامه در کانال کوچه خاطرات
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
ڪوچہ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژهی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام متن روایی_ ت
هیام:
📚🍃📚🍃📚🍃📚🍃📚🍃📚🍃📚
سلام به همگی🌹
ان شاء الله تو این دهه کنار رمان #خوشهی_ماه رمان زیبا و معرفتی_عاشورایی #نارینه رو داریم.
لطفا این مطالب تاریخی رو لابه لای داستان #نارینه حتما و حتما بخونید. کلی بابت جمع آوری و تلخیص اون زحمت کشیده شده. و قطعا برای شما مفید خواهد بود.
دیگران را به کانال دعوت کنید تا از خوندن این داستان استفاده کنند.
ممنون از همراهیتون🌹
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
✍سخنی از طرف نویسنده:
🍃سلام به همه ی عزیزان 🌹
به اعضای جدید خیرمقدم عرض میکنم.
من زهرا صادقی هستم.
نویسنده ی رمان های رویای وصال، جدال شاهزاده و شبگرد، #نارینه و #خوشهیماه .
از قدیمی ها هم که خاطرشون برام خیلی عزیزه و این قدر مومنانه صبر و شکیبایی به خرج میدهند نسبت به دیر نوشتن و این قدر ابراز لطف دارند نسبت به منِ نالایق هم سپاسگذارم.
شما برای خوندن داستان #خوشهیماه به کانال دعوت شدید.
لینک اول رمان خوشه ی ماه👇👇
https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
اما در این ایام حزن اهل بیت ، داستان #نارینه رو قرار باهم به تماشا بنشینیم و جرعه جرعه مستش بشیم و همپای همدیگه اشک بریزیم.
قطعا با خوندنش حال دلتون عوض میشه.
هر کس دلش به کشتی حسین متصل شد ما رو هم از دعای خیرش بی نصیب نگذاره.
لینک قسمت اول نارینه👇👇👇
https://eitaa.com/koocheyEhsas/26503
🎙قابل توجه عزیزان: هردو رمان در حال نگارش هست. و روزانه بیشتر از یک قسمت فعلا نمیتونم بفرستم.
دو رمان دیگه(رویای وصال و جدال شاهزاده و شبگرد) که در لینک سنجاق شده ی کانال موجود هستند کامل شده و میتونید بخونید.
موفق و موید باشید
درپناه حق
#زهرا_صادقی
تخلص: #هیام
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
قسمت اول #نارینه
داستان عاشورایی
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/2398
لینک پارت اول رمان امنيتی شاخه ی زیتون
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/937
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
جهت معرفی 👇👇👇
#نارینه
موهایم را که از زیر کلاه کاسکت بهم ریخته بود مرتب کردم، کلید انداختم و وارد خانه شدم.
مثل همیشه مادر با دست اشاره کرد:
_فرهاد بدو دستاتو بشور
_بذار برسم.سلام... یعنی شما نمیگفتی نمی شستم؟
عادت همیشگیش بود. نمی توانست بدون امر ونهی و تذکر و بکن و نکن زندگی کند.
نفس عمیقی کشیدم. من چرا خون خودم را کثیف کنم؟ عادت کرده ام مثل تمام روزهای دیگر.
و این نیز بگذرد ...
بعد از شستن دست و عوض کردن لباسم با تی شرت سبز و شلوارک سفید صندلی را میکشم و پشت میز مینشینم.
کتاب را از توی کیفم بیرون می آورم. دست به جلد پارچه گرفته اش میکشم.
اولین صفحه اش را ورق میزنم.
"جانِ دوباره ای به من دادی حسین! من بدون شما هیچم. از امروز عاشقت شدم. و عهد میکنم این کتاب را دست به دست بچرخانم تا همگان بدانند تو فقط برای شیعه ها نیستی. برای همه هستی! حتی منِ ارمنی.
این کتاب را مدیون دوست عزیزم فاطمه هستم.
هرکس این کتاب را خواند و چشم هایش اشکی شد برای همه ی بیمارها دعا کند.
در کلیسای سرکیس برای همه دعا میکنم.
"نارینه"
به اسمش نگاه میکنم. نارینه به چه معنا بود؟ گوشیم را برمیدارم و نامش را در گوگل سرچ میکنم.
نارینه نام دخترانه ی ارمنی به معنای ظریف.
از معنای اسمش میگذرم. صفحات کتاب را ورق میزنم و شروع میکنم به خواندن:
"امام حسین علیه السلام روز سه شنبه هشتم ذی الحجه (روزترویه)سال60هجری از مکه به طرف کوفه حرکت کردند. درحالی که جناب مسلم نائب بزرگوارشان یک روز بعد یعنی روز چهارشنبه درکوفه شهید شدند.
قبل ازحرکت محمدبن حنفیه خدمت حضرت رسید و گفت:
" ای برادر! اهل کوفه همان مردمی هستند که مکرشان نسبت به پدربزرگوار و برادر عالی مقدارتان مشخص گردید. میترسم نسبت به شما هم چنین کنند اگر در مکه بمانید عزیزترین افراد خواهی بود.
حضرت فرمود:" میترسم یزید با ریختن خونم درحرم، حرمت خانه خدا را در هم شکند ونیز فرمود : درخواب، رسول خدا نزدم آمد و فرمود ای حسین به جانب عراق برو زیرا خدا میخواهد تورا کشته ببیند!"
برای لحظه ای خون به مغزم نرسید. مگر میشد کسی این گونه به قتلگاه خود برود؟ خدا می خواهد تو را کشته ببیند. یعنی چه؟
طوری به هم ریختم که کتاب را بستم و دست به سرگرفتم.
مگر میشد؟ مگر میشد کسی با پای خود به قتلگاه برود؟ اگر این خودکشی نیست پس اسمش چیست؟
چنان ذهنم مشوش شده بود که نمی توانستم روی چیز دیگری تمرکز کنم.
ترجیح دادم بخوابم. بخوابم و به هیج چیز فکر نکنم.
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
#هیام
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/2398
ڪوچہ احساس
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• جهت معرفی 👇👇👇 #نارینه موهایم را که از زیر کلاه کاسکت بهم ریخته بود مرتب کردم، ک
🍃به اعضای جدید خوش آمد میگوییم.🌹🌸
حیفه تو این ایام از این داستان زیبا جا بمونید.
دل هاتون رو گره بزنید به عشق ابا عبدالله
و داستان عاشورایی #نارینه رو دنبال کنید.
به امید خوب شدن حال دل همگی ❤️
اینجا با عشق حسین دل هاتون رو آسمانی کنید.
پیشاپیش گوارای وجودتان.❤️
به قلم زهرا صادقی(هیام)
قسمت اول #نارینه
داستان عاشورایی
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/2398
لینک پارت اول رمان امنيتی شاخه ی زیتون
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/937
قسمت اول #نارینه
داستان عاشورایی
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/2398
لینک پارت اول رمان امنيتی شاخه ی زیتون
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/937
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
#نارینه
#قسمت_اول
موهایم را که از زیر کلاه کاسکت بهم ریخته بود مرتب کردم، کلید انداختم و وارد خانه شدم.
مثل همیشه مادر با دست اشاره کرد:
_فرهاد بدو دستاتو بشور
_بذار برسم.سلام... یعنی شما نمیگفتی نمی شستم؟
عادت همیشگیش بود. نمی توانست بدون امر ونهی و تذکر و بکن و نکن زندگی کند.
نفس عمیقی کشیدم. من چرا خون خودم را کثیف کنم؟ عادت کرده ام مثل تمام روزهای دیگر.
و این نیز بگذرد ...
بعد از شستن دست و عوض کردن لباسم با تی شرت سبز و شلوارک سفید صندلی را میکشم و پشت میز مینشینم.
کتاب را از توی کیفم بیرون می آورم. دست به جلد پارچه گرفته اش میکشم.
اولین صفحه اش را ورق میزنم.
"جانِ دوباره ای به من دادی حسین! من بدون شما هیچم. از امروز عاشقت شدم. و عهد میکنم این کتاب را دست به دست بچرخانم تا همگان بدانند تو فقط برای شیعه ها نیستی. برای همه هستی! حتی منِ ارمنی.
این کتاب را مدیون دوست عزیزم فاطمه هستم.
هرکس این کتاب را خواند و چشم هایش اشکی شد برای همه ی بیمارها دعا کند.
در کلیسای سرکیس برای همه دعا میکنم.
"نارینه"
به اسمش نگاه میکنم. نارینه به چه معنا بود؟ گوشیم را برمیدارم و نامش را در گوگل سرچ میکنم.
نارینه نام دخترانه ی ارمنی به معنای ظریف.
از معنای اسمش میگذرم. صفحات کتاب را ورق میزنم و شروع میکنم به خواندن:
"امام حسین علیه السلام روز سه شنبه هشتم ذی الحجه (روزترویه)سال60هجری از مکه به طرف کوفه حرکت کردند. درحالی که جناب مسلم نائب بزرگوارشان یک روز بعد یعنی روز چهارشنبه درکوفه شهید شدند.
قبل ازحرکت محمدبن حنفیه خدمت حضرت رسید و گفت:
" ای برادر! اهل کوفه همان مردمی هستند که مکرشان نسبت به پدربزرگوار و برادر عالی مقدارتان مشخص گردید. میترسم نسبت به شما هم چنین کنند اگر در مکه بمانید عزیزترین افراد خواهی بود.
حضرت فرمود:" میترسم یزید با ریختن خونم درحرم، حرمت خانه خدا را در هم شکند ونیز فرمود : درخواب، رسول خدا نزدم آمد و فرمود ای حسین به جانب عراق برو زیرا خدا میخواهد تورا کشته ببیند!"
برای لحظه ای خون به مغزم نرسید. مگر میشد کسی این گونه به قتلگاه خود برود؟ خدا می خواهد تو را کشته ببیند. یعنی چه؟
طوری به هم ریختم که کتاب را بستم و دست به سرگرفتم.
مگر میشد؟ مگر میشد کسی با پای خود به قتلگاه برود؟ اگر این خودکشی نیست پس اسمش چیست؟
چنان ذهنم مشوش شده بود که نمی توانستم روی چیز دیگری تمرکز کنم.
ترجیح دادم بخوابم. بخوابم و به هیج چیز فکر نکنم.
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
#هیام
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان کوتاه _ #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_دوم
با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم.
بازهم سر درد. بدنم خیس عرق شده بود. مثل شب های دیگر.
نگاهی به گوشی انداختم، فؤاد بود.
پتو را کنار کشیدم. دنبال لیوان آب بودم. مامان مثل همیشه پارچ آب و قرص ها را کنار میزم گذاشته بود.
فکر کردم اگرنخورم چه می شود؟ چه بهتر؟ زودتر کارم تمام میشود.
راحت میشوم از شر تمام دردهای عالم .
رویم را برگرداندم. کاش میشد همه شان را باهم فرو میدادم تا زودتر تمام شود کابوس تلخ زندگی پوچم.
برای چندین بار فؤاد زنگ زد. به سختی جوابش را دادم
_چیه؟ چته هی پشت سر هم زنگ میزنی. ول کن نیستی ها
_سلام فرهاد. مزاحمت شدم؟ اه خواب بودی؟ ببخشید شرمنده داداش.
_بگو چی کارم داری؟
_اوه اوه از اون حالت هاست که جرات نمیکنم حرف بزنم. هیچی هدف اذیت کردنت بود و بس.
از جایم نیم خیز شدم
_یعنی اگر برای مزاحمت زنگ زدی که میام پوستتو میکنم.
فؤاد از آن طرف خط صدایش را بلند کرد و گفت: نه بخدا ...شوخی کردم داداش. ببین ما امشب با بچه ها دورهم جمع شدیم گفتم به تو هم بگم بیای.
با بیحالی گفتم: حوصله ندارم. حالم خوب نیست.
با لحن کش داری گفت: ببین تو بیا من حالتو میسازم.
پوزخند زدم و گفتم: لابد با اون دوستای عتیقه ات.
حق به جانب صدایش را بالا برد و گفت: هی! گفته باشم پشت سر دوستای من حرف نزن ها.
خندید و گفت: فرهاد یه عتیقه ی دیگه به جمع مون اضافه شده فقط باید بیای ببینیش.
سرم را به تأسف تکان دادم.
_حالا کجا هستید؟
_تو کاریت نباشه من میام دنبالت. فقط لطفا میخوای ترک موتور بشینی یه لباس بیشتر تنت کن. آ قربونت بشم.
سرم را روی زانوهایم گذاشتم: مثلا تابستونه ها
_نه تو رو خدا من حوصله ی تلفن های مادرت رو ندارم. بنده خدا حق داره نگرانت میشه. اگرچه بادمجون بم آفت نداره
تا اسم مادر آمد گفتم: باشه باشه
_بعد مغرب طرفای ساعت ۹ آماده باش. میام دنبالت.
نگاهم به داروهایم بود. یکی از قرص ها را به دهان گذاشتم و رویش آب. نمیدانم چرا آن ها میخورم؟
دارم ادامه میدهم به امید چه؟ به امید بهبودی؟
هه ! چه خیال باطلی.
نگاهم به کتاب روی میز بود. نمی دانم آن کتاب چه داشت که مرا به سمت خودش جذب میکرد.
شاید هم عکسی که میان آن کتاب به من چشمک میزد و باورهایم را به بازی گرفته بود.
دوباره به عکس نگاه میکنم. دختری با پرچم یاحسین کنار بستر جوانی که دو انگشتش را به نشانه پیروزی بالا آورده.
حجاب دختر برایم عجیب است. او باید نارنینه باشد.
تا اینجا فهمیده بودم نارینه مسیحی است اما در این عکس حجابش به مسیحی ها نمیخورد. شاید هم یک مسیحی معتقد بود. قطعا کاتولیک !
جوان که سیم های زیادی بالای سرش وصل بودند با سرمیدر دست و پیشانی باندپیچی شده به عکس لبخند میزد.
پشت عکس را نگاه کردم.
"معجزه وجود دارد. من مسیح را در حسین دیدم. حسین علیه السلام، برادر عزیزم سروژ را به ما برگرداند. در شب عاشورا "
معجزه ؟
پوفی کشیدم و زیر لب گفتم: ما که چیزی ندیدیم.
کتاب را بستم اما نمی دانم چرا سرنوشت این قافله برایم جالب آمد. من که شیعه زاده بودم چرا از این ماجرای هرساله خبر نداشتم. سوال های زیادی در ذهنم میچرخید.
به یک باره آن را گشودم.
برگشتم به ابتدا، به اولِ ماجرای حسین!
#ادامه_دارد...
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
#نارینه
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
"امام حسین به خاطر یک مشکل سیاسی(امر به معروف و نهی از منکر و درحقیقت سروسامان دادن به امت جدشان) شب یکشنبه 28رجب60هجری باتمام خانواده ازمدینه به طرف مکه حرکت کردندوشب جمعه سوم شعبان واردمکه شدند.
درهمین روزها اهل کوفه به خاطرمرگ معاویه خوشحال بوده وبه خاطرنداشتن علاقه بابیعت بافرزندش یزید درخانه سلیمان بن صردخزاعی جمع بودند.
آنها (سلیمان بن صرد،مسبب بن نجبه،رفاعه بن شداد وحبیب بن مظاهر واهل مسلمین کوفه)به امام نامه نوشتند: "مارهبری نداریم چه خوب است که بسوی ماتشریف بیاورید".
نامه توسط عبدالله بن مسمع همدانی عبدالله وال یتیمی دهمین روز رمضان خدمت امام آورده شد.
پس از دو روز دیگرنیز، قیس بن مسهرصیداوی وعبدالرحمن بن عبدالله و عبدا... سلولی رابا 150 نامه دیگرخدمت امام فرستادندکه :
"بیاکه مردم کوفه چشم براه تواند وبه غیر تونظری ندارند، بشتاب ...بشتاب ....بشتاب ...."
تمام فرستادگان اهل کوفه نزد امام جمع شدند و نامه ها را خواندند.
حضرت ازآن ها حال مردم راپرسید و سپس برخاست و دورکعت نمازبین رکن ومقام خواندو ازخداوندمتعال خیرطلبید. سپس مسلم بن عقیل(برادروپسرعم خود) راخواست وجوابهای آنهارانوشت.
به روایتی دریک روز600 نامه وبه روایت دیگر به طورمتفرق 1200 ازطرف کوفیان خدمت امام رسیده بود...!!!!
جواب هارا به مسلم دادند که به کوفه ببرد، اگر مردم کوفه را یک دل ویک زبان دید به امام خبردهند که ایشان هم بروند.
مسلم بن عقیل وقیس بن مسهرصیداوی وعماربن عبدا... ارحبی رهسپار کوفه شدند...
*****
اهل کوفه ازنائب امام استقبال گرمی کردند وحدود 18000 نفر با وی بیعت کردند و ایشان هم مشتاقانه به امام پیام فرستادند که به کوفه بیایند.
آخرسر حدود بیعت کنندگان به40هزارتن رسید....!!!"
چهل هزار تن؟ مگر میشد؟ یعنی چه؟ چیزی که من شنیده بودم این نبود که ... مگر در عاشورا ۷۲ تن بیشتر نبودند؟
با کنجکاوی ادامه ی ماجرا را می خوانم؟
" رفت و آمدهای مردم کوفه نزد مسلم موجب شد، "نعمان بن شبیه" فرماندار کوفه مردم را به خونریزی و به تاراج رفتن اموالشان بترساند
تا اینکه این جریان به گوش یزید رسید.
یزید با مشورت جمعی از درباریان خود عبیدا... بن زیاد را به عنوان فرماندار کوفه و بصره فرستاد.
ابن زیاد نیز با 500 نفر از اهل بصره به کوفه رفت.
مسلم باشنيدن ورود ابن زیاد به کوفه بطور پنهانی و پراکنده بامردم بیعت میکرد.
ابن زیاد غلام خود که "معقل" نام داشت، مامور پیداکردن مسلم کرد. معقل به مسجد آمد.
مسلم بن عوسجه را دید که مشغول نماز است پس از اتمام نمازش به اوگفت: ای بنده خدا من اهل شام هستم خدا را شکرکه بر سایه دوستی با اهل بیت پیامبر سه هزار درهم دارم و میخواهم آن را نزد شخصی که به کوفه آمده ببرم.
این سه هزار درهم را شما بگیرید و اگر مصلحت میدانی پیش از رفتن به حضور آن آقا شما از من بیعت بگیر.
مسلم بن عوسجه گفت: ازدیدن شما خوشحالم که میخواهی به مطلوب خود برسی دوست ندارم مردم از این کار آگاه شوند. من از شما بیعت میگیرم و عهد گرفت که مکتوم بماند و پس از چند روز وی را نزد مسلم ببرد..
بهرحال مسلم بن عقیل بر ابن زیاد قیام کرد و با
شیعیان به سوی دارالاماره رفتند و قصر را تصرف کردند. ابن زیاد از ترس درِقصر را بروی خود بست. کار او به جایی رسید که بیش از 30 نفر برایش نمانده بود.
اوچاره ای جز این ندید که، ازچندنفر خواست تا مردم را بترسانند.
آن ها هم چنان ترساندند که مردم پراکنده شدند وحضرت مسلم با 30 نفرماند و
کم کم آنه اهم رفتندو ایشان تنها ماند...
آن همه آدم پس کجا رفتند؟ مگر میشد؟ مگر چگونه مردم را ترسانده بودند؟ سوال های زیادی توی ذهنم میچرخید.
سرگردان درکوچه های کوفه راه افتاد. آن قدر رفت تابه درخانه زنی بنام "طوعه" رسید.
طوعه پس از شناختن مسلم بن عقیل ایشان را به داخل خانه برد و پذیرائی کرد.
ولی فرداصبح جریان توسط بلال پسرطوعه فاش شد..
به دستور ابن زیاد محمدبن اشعث 300نفر
بسوی خانه طوعه رفتند.
مسلم زره برتن کرد و از طوعه تشکر کرد و گفت: درخواب عم خود حضرت علی علیه السلام را دیدم که فرمود فردا نزد مایی!
در این هنگام لشگر به در خانه طوعه رسیدند و مسلم برای اینکه مبادا آنهاخانه را بسوزانند، شروع به قتال با آنان کردو 42 نفر از آنان را کشت.
👇👇👇👇
#نارینه
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
مردم(همان مردمی که برای امام نامه نوشته بودندوبامسلم بیعت کرده بودند اکنون همان مردم..) وقتی چنین شجاعتی از ایشان دیدند برفراز بامها آمده به آن حضرت سنگ میزدند.
و بعضی هم دسته های نی را آتش زده روی نائب امام میریختند..."
مگر میشد؟ همان آدم ها ... خدای من. باورش برایم سخت بود. چطور میشد؟ به خواندن ادامه دادم.
" مسلم مثل شیر میجنگید درکتاب ناسخ التواریخ آمده او 180 نفر را کشت. ابن زیاد500 تن دیگر را فرستاد که باز گروه زیادی بدست توانای جناب مسلم کشته شدند و عده ای هم فرار کردند وقتی باز هم اشعث از ابن زیاد استمداد کردند او به خشم آمد و گفت:
یک نفر،یک تنه جماعتی ازشما را به خاک وخون آغشته کرده است؟!
محمدبن اشعث پاسخ داد : گمان میکنی مرا به جنگ بقالی ازبقال های کوفه یا زارعی از زارعین فرستاده ای؟ مگرنمیدانی مرا به جنگ شیری فرستاده ای که شمشیرش برنده است؟
بار دیگر 500تن فرستاد و دستور داد که چاره ای جز این نیست به مسلم امان بده،.
آن ها به حضرت حمله کردند جناب مسلم این بار نیز باحمله خود آنها را فراری داد.
اشعث فریاد زد: ای مسلم امیر تورا امان داد.
حضرت فرمود: ازشما نزدمن امان نیست..
بعضی ها نوشته اند : درچنین حالتی هم که ازفراز بامها برسرش سنگ وآتش میریختند، خود را به کناری کشید و فرمود:
_چرا سنگم میزنید؟ من نه کافرم درحالی که من از خانواده پیامبران و نیکانم، آیاحق رسول خدا را در مورد فرزندانش رعایت نمیکنید؟؟
درهمین اثنا مردی گودالی کند و روی آن راپوشاند و برمسلم حمله کردند. مسلم در پی حمله به او ناگهان به گودال افتاد که در این زمان به دورگودال حلقه زده و با نیش نیزه ها به آزار و اذیت وی پرداختند.
محمدبن اشعث، شمشیری برچهره اش فرودآورد که برخی از دندانهای حضرت ریخت. سپس اورا به اسارت بردند.
وقتی به قصر رسیدند آن حضرت آب خواست پس از مدتی که برایش آب آوردند، حضرت وقتی خواست از آب بیاشامد جام ازخون دهانش خونین شد.
دفعه دوم آب خواست همچنان شد و دفعه سوم دندانش درقدح افتاد و گفت :
"خداراشکر اگر از این آب نصیبی داشتم، مینوشیدم.
آنگاه نشست وتکیه به دیوار داد و گریه کرد. شخصی بنام عبیدا...بن عباس گفت: کاری که توکردی، نتیجه اش همین است.
حضرت فرمود: سوگند به خدا برخویشتن گریه نمیکنم. برای جماعتی گریه میکنم که به اینجامی آیند. من برحسین و فرزندان حسین علیه السلام گریه میکنم...
آنگاه ابن زیاد به "بکر بن حمران احمری" دستورداد که مسلم رابکشد.
اوجناب مسلم را برفراز قصر برد حضرت در بین راه تسبیح تهلیل میگفت و استغفارمیکرد.
برفراز بام که رسیدند :
فرمود مرا واگذارید تادو رکعت نماز بخوانم .
پس از نماز قدری اشک ریخت و دربی وفائی کوفی ها اشعاری خواند وخطاب به خدا گفت:
خدایاحکم کن درمیان ما وجماعتی که ما را فریب دادند وبه ما دروغ گفتند و خوارمان کردند و کشتند..
"بکربن حمران" شمشیر کشید و حضرت رابه شهادت رساند..."
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
سرم را روی میز گذاشتم. پس ماجرای آمدن حسین به کربلا از این قرار بود. من فکر میکردم حسین خودش خواسته که بیاید بدون توجه به مقبولیت مردم .
یعنی حسین با نامردی و فریب و مکر دشمنانش وارد کربلا شد؟ این که نهایت نامردی است.
ساعت را نگاه کردم. کم کم داشت دیر میشد. کتاب را بستم و از اتاق بیرون رفتم.
#ادامه_دارد ...
#به قلم: #زهراصادقی_هیام
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
ڪوچہ احساس
#نارینه •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• مردم(همان مردمی که برای امام نامه نوشته بودندوبامسلم بیعت
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان کوتاه #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_سوم
ساعت ۱۲ شب بود که به خانه رسیدم.
با صدای باز شدن در، مادر که روی کاناپه دراز کشیده بود سرش را بالا آورد و با دیدن من فوری نشست. نگاهی به ساعت انداخت.
_ چرا این قدر دیر کردی؟
پدر از از راهرو وارد هال شد و گفت: خوب بیا اینم فرهاد، بلند شو بیا بگیر بخواب.
مرا مخاطب قرار داد و گفت: تو که میدونی تا تو بری و برگردی حال مادرت چی میشه. یکم زودتر بیا خونه.
پوفی کشیدم و بدون توجه به آن دو وارد اتاق شدم. در را هم قفل کردم.سویشرتم را گوشه ای پرت کردم و روی تخت نشستم.
امشب حالم کمی بهتر شده بود. ناگفته نماند این حال شاید از حضور حمید بود.
امشب وقتی از موتور فواد پایین آمدم. محسن و کیوان را دیدم که گوشه ی پارک نشسته بودند. کنارشان هم پسری موجه با ماسکی بر صورت.
فواد دستش را بالا آورد و شروع کردن با انگشت شمردن
محسن، کیوان، فرهاد، ایشون هم که حمید اقا اینهم که گل سر سبدتون آقا فؤاد.
ای بابا باز که همتون هستین ، هیچ کدومتون نمردین ، سعادت نداریم یه حلوا بخوریم
محسن با بی حالی گفت: ها چیه منتظری یکی کم بشه؟
جلوتر رفتم و با یکی یکی بچه ها دست دادم.
کیوان دستش را بالا گرفت و گفت: ولمون کن تو رو خدا، مامان من حلواش حرف نداره یه بار بیا بهت حلوا بدیم بخور تا بترکی.والا
فواد چهار زانو روی زیر انداز نشست.
ببین کیوان مگه قرار نبود بساط منقل بیاری که ...
با دیدن حمید گفت: اه اه ببخشید من از حضور شما عذرخواهی میکنم. منظورم از منقل خدایی سیخ و سنگ و این چیزها نیست ها .
سرم را پایین انداختم. به سختی جلوی خنده ام را گرفتم. فواد با این حالش هیچ وقت روحیه ی شوخ طبعی اش را ترک نمیکرد.
اصلا اگر او نبود نمیدانم چطور ما طاقت میاوردیم.
عضو جدید گروه ماسکش را پایین داد و گفت: نه داداش راحت باش. حالا سیخش هم خواستی من میارم.
فواد و محسن و کیوان با تعجب حمید را نگاه کردند.
محسن گفت: حمید آقا بهت نمیاد.
حمید سرش را زیر انداخت و با لبخندی ملیح گفت: حالا کاری نداره یه سیخ بیارید چند تا سیب زمینی هم میذاریم زیر منقل دیگه خیلی عالیه میشه.
فواد محکم به پایش زد و گفت: ای ای هرچی به این کیوان چهاردرصدی گفتم سیب زمینی یادت نره. الان کو؟ کجاست؟ ما رو مَچل خودت کردی با اون سر کچلت.
کیوان لبخند نیمه جانی زد و گفت: پر مو برو از ماشین بردار.
فواد کلاهش را از سرش برداشت و گفت: سر من حداقل از مال تو موهاش بیشتره.
من مانده بودم و وسط این دوتا خُل و چِل.
محسن گفت: حالا بخاطر چهارتا تار توی سرت کلاس میذاری؟ بیا برو که قرص هامو ردیف میکنم هیچکدومتون به پای من نمیرسید.
حمید که حالا ماسکش را پایین داده بود گفت: نه بابا به قرص یه دستگاه هوا هم اضافه کنید.
با بیحالی گفتم: اومدید اینجا داشته هاتون رو رو کنید؟یکی از یکی خراب تر. به چه امیدی ما زنده ایم آخه؟
همه سکوت کرده بودند. حمید از جایش بلند شد و از توی کیفش بسته ای بیرون آورد. به تنه ی درختی وصل کرد و گفت: بلند شید بیاید دارت بازی.
هرکدام از بچه ها شروع کردند به نشانه گرفتن.
حمید در حالی که انگشتانش را پشت کمرش در هم قفل کرده بود گفت: فکر کنید ناامیدی اون وسط سیبل هست و میخواید اونو بزنید.
قشنگ نشونه بگیرید بزنید به هدف.
اولش بچه ها اخ و توخ کردند اما بعد بازی جالب شد.
برای من هم که عقب ایستاده بودم جالب آمد.
_شما چرا نمیای بزنی؟
فواد به طرف حمید چرخید و گفت: این محتضره . بین دنیا و اخرت گرفتاره برای همین نمیتونه کاری کنه.
نگاه چپ چپی به او انداختم و یکی از مهره های دارت را از دست حمید گرفتم.
_این ها همش تلقینه. والا خودمون میدونیم که هیچ امیدی نیست. وقتی دکترها جوابمون کردن دیگه چه امیدی؟
یکی از مهره ها را پرت کردم که با فاصله ی خیلی زیاد با سیبل وسط به صفحه ی دارت اصابت کرد.
فواد گفت: نه کار تو از امیدواری که هیچ از مردن هم گذشته.
این بار نوبت حمید بود. عقب ایستاد با تمرکز تمام مهره را پرت کرد. دقیقا به وسط خورد.
برای چند لحظه ای همه مات شدند.
اما بعد برگشت و گفت: نتیجه ی تمرینهک با تمرین کردن خیلی چیزها حل میشه.
کیوان گفت: من که فعلا متنبه شدم دارم نمازهای قضامو میخونم. چهارسال از سن تکلیف رو نخوندم. چقدرم زیاده هرکاری میکنم تموم نمیشه.
محسن گفت: روزه هات چی؟
کیوان گفت: روزه رو که نمیتونم بگیرم با این داروها؟
محسن سری تکان داد و گفت: آره نمیشه منم همین طور. میگم اون دنیا یعنی به ما سخت میگیرن؟
حالم از این بحث به هم میخورد. تمام محتویات معده ام بالا میامد.
👇👇👇👇
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان کوتاه #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_چهارم
دلم از این می گرفت که هنوز فرصت نکرده ام درست راه بروم. درست خیابان را ببینم. از طبیعت زیبا لذت ببرم.
دلم از این میگیرد که وقتی برای دانستن خیلی چیزها صرف نکردم. این روزها بختک به جانم افتاده. بختکی به نام سرطان. به جان همه مان. همه ی ما این جا با این کژدم ملعون در حال دست و پا زدنیم. گلویم را گرفته و سخت می فشارد. هر روز و هر ساعت و هر دقیقه باید منتظر از دست دادن یکی مان باشیم.
می خواهم سویشرتم را در بیاورم که فواد می گوید: وای خاک به سرم. نکنی با خودت. فرهاد به جون میرزا محمدخان امیرکبیر که با کمک کریم خانم زند بخارا را به انگلیسی ها داد، جواب مادرت رو چی بدهم؟
مرضیه خانم رو به جون من ننداز.
تنها جوابش یک پس گردنی بود. ناگهان یاد آن کتاب می افتم.
بی مهابا از حمید می پرسم: حمید اقا شما بهت میاد از دین سر در بیاری.
خندید. چقدر قشنگ میخندید. دندان های سفیدش از میان لب کبودش نمایان شد.
ختده اش مثل مرواریدی میان صدف بود. نمی دانم چرا رفتار و حرف زدنش این قدر به دل می نشست.
_از دین که سر در نمیارم ولی با پا خیلی جاها رفتم.
گفتم: حالا هرچی... من یه کتاب به دستم رسیده از طرف خانم میری معاون موسسه.
محسن با تایید سر تکان داد.
فواد با کنجکاوی گفت: خب؟
سینه ام را صاف کردم و گفتم: کتابه راجع به حرکت امام حسین به کربلاست. یه سری مسائل هنوز برام عجیبه. چطوری اصلا امام حسین اومد کربلا وقتی میدونست می کشنش.
کیوان سرش را به تنه ی درخت پشت سرش تکیه داد. تخمه ای که در دهانش بود را توی مشمای مشکی جلویش انداخت و گفت: یه سوال؟ ما اگر الان مشکل نداشتیم...
تُنِ صدایش را آهسته کرد و گفت: مریض نبودیم اصلا دنبال این جور چیزها میرفتیم؟
محسن در حالی که با چوبی روی چمن ها خط میکشید گفت: نمی دونم. شاید نه ...شاید ما هم مثل خیلی ها دنبال عشق و حال میرفتیم.
حمید لبخند زد و گفت: شاید هم خدا دوستمون داشته که اینجور مبتلامون کرده.
به جمله اش فکر میکردم.
مبتلا، دوستمون داشته؟ یعنی خدا، حسین را دوست داشته مبتلا شود؟ آن هم آن طور؟
پوفی میکشم و از روی تخت بلند میشوم. لباسم را عوض میکنم. نگاهم به کتاب روی میز است.
روی صندلی مینشینم و ادامه ی کتاب را میخوانم:
"امام حسین علیه السلام روز سه شنبه هشتم ذی الحجه(روزترویه) سال 60 هجری ازمکه بطرف کوفه حرکت کردند. درحالی که جناب مسلم نائب بزرگوارشان یک روز بعد یعنی روز چهارشنبه درکوفه شهید شدند.
قبل ازحرکت محمد بن حنفیه خدمت حضرت رسید و گفت: ای برادراهل کوفه همان مردمی هستند که مکرشان نسبت به پدربزرگوار و برادر عالی مقدارتان مشخص گردید. میترسم نسبت به شما هم چنین کنند اگر در مکه بمانید عزیزترین افراد خواهی بود.
حضرت فرمود: میترسم یزید با ریختن خونم در حرم، حرمت خانه خدا را درهم شکند و نیزفرمود: "درخواب رسول خدا نزدم آمد و فرمود: ای حسین بجانب عراق برو زیرا خدا میخواهد تو را کشته ببیند!
محمدبن حنفیه گفت انا لله واناالیه راجعون
سپس عرض کرد: مقصود شما ازبردن زنان چیست؟
امام فرمود خواست خدا تعلق گرفته که اینها را اسیر ببیند..."
چشم از صفحه ی کتاب میگیرم. یادم به جواب حمید افتاد.
آن جا که پرسیده بودم:
_ چطور میگی خدا دوستمون داشته پس مبتلامون کرده. اینکه بیای وسط راه اول جوونی و بذاری بری این عدالته؟ این که ذره ذره هم خودت زجر بکشی هم خانواده ات عدالته؟
اگر دنیا نیومده بودیم که بهتر بود. بیایم زجرمون بده که چی؟ دوستمون داره؟ پس از زجر کشیدن بنده اش لذت میبره.
حمید لبخندش را کمی جمع کرد و گفت: یه جورایی. البته نه اونی که تو میگی.خدا از اینکه امام حسین رو شهید ببینه خوشحال میشه درسته؟
فوری گفتم: اتفاقا سوال منم همینه. تو همون کتاب میگه که امام حسین خواب میبینه که پیامبر بهشون فرموده که بیا کربلا که خدا تو را دوست دارد کشته ببیند.
این یعنی چی؟
حمید کمی جابه جا شد. روی دو زانو نشست. چند بار پشت سر هم سرفه کرد سپس گفت: ما از شهادت چیزی نمیدونیم. یعنی نمیدونیم چه مقامی داره؟
شهادت مرگ نیست، اصلا مردن نیست. این نیست که کسی که شهید میشه از دنیا رفته و دستش کوتاهه.
یعنی بهترین شکلی که میشه برای یک نفر توصیف کرد که از دنیا بره اینه . شهادت.
خدا در قران می فرماید:
*ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیاءٌ عِندَ رَبَهم یُرزقون.*
ما را یک به یک مخاطب قرار داد و گفت: محسن، کیوان، فواد، فرهاد ، تا حالا این آیه به گوشتون خورده؟
محسن گفت: بارها
کیوان گفت: خیلی کم
فواد سرش را کج کرد و گفت: نمیدونم عربی خیلی بلد نیستم.
من هم گفتم: شاید شنیده باشم.
👇👇👇